جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

پاکت‌نامه ◇نامه‌ای به خون در رگ‌هایم اثر الهام فرجی کاربر انجمن رمان بوک◇

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته پاکت‌نامه توسط - گیتی - با نام ◇نامه‌ای به خون در رگ‌هایم اثر الهام فرجی کاربر انجمن رمان بوک◇ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,306 بازدید, 15 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته پاکت‌نامه
نام موضوع ◇نامه‌ای به خون در رگ‌هایم اثر الهام فرجی کاربر انجمن رمان بوک◇
نویسنده موضوع - گیتی -
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
نام اثر: نامه‌ای به خون در رگ‌هایم
به قلم: الهام فرجی
ژانر: تراژدی
مقدمه:
می‌خواهم بگویم که واقعا دوستت دارم.
و می‌خواهم این را بدانی که هرلحظه با نفس‌کشیدن تو (هرچند کنارم نیستی) جان می‌گیرم.
شاید هم هنوز وارد وادی عشق نشدم و آن بیت که:
الهی سی*ن*ه‌ای ده آتش‌افروز....درآن سی*ن*ه دلی وان دل همه سوز
نمی‌دانم...!
اما احساس می‌کنم همین که می‌دانم که تو هم مرا دوست داری، دیگر غمی نمی‌تواند بیاید و روی سی*ن*ه‌ام جا خوش کند. حتی نبودنت!
نمی‌دانم این از شدت دوست‌ داشتن است یا چی... .
می‌بینی!
دارم تلاش می‌کنم که واقعیات را نشان دهم تا فریبت نداده باشم و در عین حال سعی دارم دوست‌ داشتنم را نشانت دهم... .
 
آخرین ویرایش:

DLNZ

سطح
7
 
🝢مدیر ارشد بخش ادبیات🝢
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار موسیقی
ناظر ادبیات
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
3,435
12,851
مدال‌ها
17
Negar_۲۰۲۱۱۲۱۹_۱۲۴۱۳۹.png
عرض ادب و احترام خدمت نویسندگان گرامی
رمان‌بوک.
با تشکر برای انتخاب "رمان‌بوک" برای انتشار
آثار ارزشمندتان.

لطفاً پیش‌از نگاشتن، تاپیک زیر را به خوبی مطالعه کنید:
[قوانین ساب پاکت‌نامه]

پس از گذاشتن ۱۵ پارت از اثرتان، می‌توانید برای آن درخواست جلد دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد دفترخاطرات و پاکت‌نامه]

همچنین پس از گذاشتن ۱۵ پارت از اثرتان، می‌توانید برای آن درخواست تگ دهید:
[تاپیک درخواست تگ پاکت‌نامه و دفترخاطرات]

بعد از قرار دادن حداقل ۲۰ پارت، می‌توانید در تاپیک زیر، اعلام پایان کنید:
[تاپیک اعلام پایان دفترخاطرات و پاکت‌نامه]

با آرزوی موفقیت روزافزون
[تیم مدیریت تالار ادبیات]
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
به تاریخ: 1400/10/07
مرا ببخش که حتی حوصله‌ی سلام کردن هم ندارم.
نمی‌خواهم حالت را بپرسم. دیوانگی محض است. می‌دانم خوب نیستی. وقتی حتی فکر کردن به این‌که نکند دوباره سرت درد بگیرد ، تا مرز جنون مرا خواهد برد، آیا بهتر نیست سکوت کنم؟
دیروز یاد آن مادری افتادم که پسرش 35سال است مفقود الاثر است، اما امیدش را از دست نمی‌دهد. تازه می‌فهمم امید چقدر خطرناک است.
کل روز را به در نگاه می‌کردم. هربار که تلفن زنگ می‌زد، روی گوشی شیرجه می‌زدم. مانند موجی‌ها می‌لرزیدم و به‌خدا که فقط آرایه نیست، اگر بگویم قلبم برای چند لحظه نمی‌زد.
منتظر بودم. منتظر خبری از تو... .
در عرض 22ساعت به هر ریسمانی چنگ زدم. به دوست و دشمن پناه آوردم. به هرکسی رسیدم، التماس کردم. منی که ادعای غرور و تکبر داشتم، خوار شدم که خاری به پایت نرود.
هرکسی که به من می‌رسد با ترحم نگاهم می‌کند. می‌خواهند بغلم کنند اما من آغوش تو را می‌خواهم.
این شاعرهای دروغگو چقدر ساده برای زیبا کردن نوشته‌هایشان از صحبت کردن با یک قاب عکس می‌گویند. کل دیروز را به لبخندت نگاه کردم و عکست را بوسیدم و برای درماندگی و بیچارگی‌ام غم‌ها را قورت دادم.
به ولله که تمام جوارحم درد می‌کند. به زور کتک هم لبخند زدنم نمی‌آید. احساس می‌کنم گونه‌ام کش بیاید، خواهم مرد.
از مُردن گفتم. کدام مُردن؟ خوش به حال کسی که یک‌باره می‌میرد و به خاک سپرده می‌شود. من صدهزاربار می‌میرم و زنده می‌شوم و از اول ادامه می‌دهم.
وقتی می‌ایستم پاهایم می‌لرزند اما توان نشستن هم ندارم. کل خانه را برای چندمین‌بار متر کرده‌ام. یک‌بار پایم تا کمد بی‌اختیار مرا برد اما چون جرئت بو کردن پیراهنت را نداشتم، به سرعت فرار کردم.
نمی‌خواهم دیگر گریه کنم. تو چشمانم را دوست داری. باید وقتی می‌آیی، ببینی حالم خوب است. راستی...کی می‌آیی؟
کی می‌آیی...! همین یک سوال به تنهایی قابلیت شکنجه کردن روح و جسمم را دارد. پنجره هم از سرک کشیدن‌هایم خسته شده است. مسخره نیست اگر بگویم صدای تلفن هم مانند من گرفته است؟
خودم هم نمی‌دانم چه نوشته‌ام. یک سری کلمات فقط کنار هم قطار شده‌اند. فکر می‌کردم خالی می‌شوم اما بغضم هر لحظه بزرگ‌تر می‌شود.
برای حرف آخر...دوستت دارم و همین یک واژه شاید بتواند مرا توصیف کند. دوستت دارم و انتظار دارد به بازی‌ام می‌گیرد.
الهام تو
بوکان
ساعت 12:20
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
به تاریخ: 1400/10/08
دلم خبر داده بود، خوب نیستی. قربان بغض صدایت شوم. من بمیرم اما غم تو را نبینم.
دیشب...آخ امان از دیشب عزیزترینم.
بلاخره زنگ زدی... .
هنوز هم باورم نمی‌شود. انگار در هوا معلقم. انگار هوش و حواسم را از دست داده‌ام. حرف‌های دور و بری‌هایم را نمی‌شنوم. آن‌چنان در فکر می‌روم که ارتباطم با دنیا قطع می‌شود. همه را نگران کرده‌ام.
تو هم مثل من بودی. چقدر سخت بود که از پشت تلفن نمی‌شد تو را بوسید. چقدر سخت بود نمی‌شد در آغوشت گرفت که جای سلام اولین حرفی که زدی این بود:
- الهام؟ الهام خوبه؟
و من جان دادم. کنترلی روی اشک‌هایم نداشتم. بعد از 12 ساعت هنوز بغض دارد خفه‌ام می‌کند. قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام تیر می‌کشد. معده‌ام درد می‌کند و آخ از سرم و آخ بمیرم برای دردِ سرت... .
تنهایی، قرار است چه بلایی سرت بیاورد؟ بی هم‌زبانی قرار است چقدر زجرت دهد؟ و تو چقدر قرار است صبوری کنی و بگویی خوبم؟
من دارم از تنهایی‌ات جان می‌دهم و تو نگران تنهایی من هستی.
این فراتر از یک عشق زمینی‌ست... .
من یک تکه از توام. اما تو تمام منی. عزیزترینم تو تنها دلیل من برای ادامه دادن بعد از مُردن‌های مکرری.
دوام می‌آورم. صبر می‌کنم. برایت زنده می‌مانم. که بیایی...در خانه را بکوبی. و این‌بار که با هیجان دویدم و در را باز کردم، امیدی برای یاس شدن نباشد.
غذا از گلویم پایین نمی‌رود. در عرض سه روز به‌شدت لاغر شده‌ام. یک‌جای داستانک آمین، گفته بودم رنگش به مانند میت بود و همین الان این توصیف، خوده منم. منی که هرکس نگاهش به نگاهم می‌افتد، چه مرد چه زن، به گریه می‌افتد. منی که از خندیدن و دل شاد بی تو بیزارم.
اما تو خوب بخواب. خب غذا بخور. مراقب خودت باش. تو امانتی. امانت من دست خودت. تو جان منی در دست خودت.
اگر بیشتر ادامه دهم، نفسم از زور بغض می‌گیرد. مانند همیشه:
دوستت دارم... .
الهام غَمینِ تو
بوکان
ساعت 9:35
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
به تاریخ: 1400/10/09
احساسات در من مُرده‌اند. حوصله‌ی خودم را هم ندارم. از هر صدایی غیر صدایت بیزارم. دلم می‌خواهد از این خفقان فرار کنم.
بس نیست عزیزترینم؟ بس نیست از هر ده کلمه نه‌تایش الهام باشد؟ بس نیست این همه نگرانی؟
چرا مراقب خودت نیستی؟ چرا مرتبا به من فکر می‌کنی؟ چرا... .
چرا نمی‌خواهی باور کنی من خوبم؟ این جماعت هم به حتم دیوانه شده‌اند.
قیافه‌ی من کجا ترحم برانگیز است که با ترحم نگاهم می‌کند؟ چرا هرکسی که از در وارد می‌شود و چشمش به چشمم می‌افتد، زیر گریه می‌زند؟
همه فکر می‌کنند من ضعیفم. حتی خودت. اما دیدی که امروز وقتی حرف زدیم گریه نکردم؟ دیدی گفتم چقدر همه‌ی ما خوبیم؟ دیدی چقدر خودداری کردم... .
شاید دارم هذیان می‌گویم. فراموشی هم گرفته‌ام. هر حرفی را باید ده‌بار برایم تکرار کنند تا در خاطرم بماند. گاهی انقدر در مورد موضوعی که چندین‌بار برایم توضیح داده‌اند سوال می‌پرسم، که یا عصبانیشان می‌کنم و یا دل خسته‌تر.
از همه بدتر وجود اغیار دورم است. آخ نمی‌دانی کنترل کردن خودم چقدر سخت است. این‌که باید سکوت کنم و مشت بر یاوه‌گویی‌ها نکوبم.
این‌که باید احترام بگذارم برای کسی که لایق احترام نیست.
اما می‌دانم این صبر دارد لبریز می‌شود. می‌دانم که خیلی دوام نمی‌آورم.
دلتنگی را بگو که تا چه حدی ظالم است. این‌که هر گوشه از خانه تو را ببینم. این‌که چپ بروم راست بروم یاد تو بیافتم. این‌که ناخودآگاه صدایت کنم و جوابی نشنوم.
دیروز قرمه سبزی مورد علاقه‌ات سر سفره بود. آخ چقدر سخت بود که برای تویی که نیستی هم بشقاب گذاشته بودم. آخ چقدر سخت بود که جای خالی‌ات مثل نیشتر در چشمم فرو می‌رفت.
می گویم چرا نگاه اطرافیانم این همه سنگین است و با غم نگاهم می‌کنند اما خودم هم می‌دانم در عرض همین چهار روز چقدر پیر شده‌ام.
چقدر احساس شکستگی می‌کنم.
می‌دانم که دلتنگی دارد تو را هم از پا درمی‌آورد. خوش به حال ما که باهمیم و من بمیرم برای تو که تنهایی.
تویی که خط قرمز منی. تویی که جان منی. و آخ که جانم دارد آتش می‌گیرد.
بیچاره‌تر از من تمام کسانی‌اند که این چرت و پرت‌ها را می‌خوانند. منی که حتی یادم نمی‌آید چه گفته‌ام. منی که خرابم...آشوبم... .
به پایان رساندن چقدر سخت است. این‌که حرف دارم و در عین حال حرفی ندارم و فقط مرتب باید یادآوری کنم:
دوستت دارم و دیگر هیچ!
الهام ژاکاو تو
بوکان
ساعت 12:46
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
به تاریخ: 1400/10/10
کلمات را چگونه بچینم که عمق غمم را بتوانم نشان دهم؟
حالم خوب نیست. هیچ خوب نیستم.
هر روز به خودم قول می‌دهم قوی باشم. صبور باشم. به خودم و خودت قول می‌دهم چشمانم را بارانی نکنم. اما نمی‌شود که نمی‌شود... .
دیشب که عکست را می‌بوسیدم و گریه می‌کردم، یادم افتاد تو حتی یک عکس هم از من نداری. هق‌هقم اوج گرفت. عزیزِ مظلومِ من! فقط خدا می‌داند چقدر حالت خوب نیست و فقط خدا می‌داند چقدر قلبم درد می‌کند.
خسته شده‌ام بس که از دلتنگی‌ام گفته‌ام. اما واقعا حرفی جز این دارم؟
تو نیستی و همین نبودنت تمام زندگی‌ام را دارد رو به نابودی می‌کشاند.
جمعه‌ها در حالت عادی هم دلگیر‌اند. شک ندارم امروز تا بگذرد، چندین‌بار خواهم مُرد.
این ساعت لعنتی! نمی‌گذرد که نمی‌گذرد. روزها نمی‌گذرند. شب‌ها که اصلا تمام نمی‌شوند.
هنوز هم مثل روز اول با هر صدای تلفنی، قلبم می‌ایستد و با هربار کوبیدن در، مثل دیوانه‌ها می‌شوم.
التماسم را پیش چه کسی ببرم؟ مگر در این شهر کسی مانده که گریه‌هایم را ندیده باشد؟ مگر کسی مانده که خواهشم و تمنایم را ندیده باشد؟ من خدا را هم خسته کرده‌ام... .
هیچکس صدای فریادم را نمی‌شوند. بی‌کسم کردی و هیچکس وطن جانم نمی‌شود.
این جماعت همگی امید واهی به من می‌دهند، اما انقدر عقلشان نمی‌رسد که حداقل حرف‌هایشان را باهم هماهنگ کنند. هرکس چیزی می‌گوید و همه دروغ می‌گویند.
ویس‌هایت این روزها تنها مامن من شده‌اند. صدای خنده‌های قشنگت. هاوار! صدای خنده‌های قشنگت که پنج روز است به گوش کسی نمی‌رسد.
آهنگ‌هایی که خواندی، برایم شبیه لالایی قبل از مرگ می‌شود.
فقط می‌نویسم و می‌نویسم. نه می‌توانم ذره‌ای سبک شوم و نه می‌توانم حقیقت‌ها را بیان کنم.
پدرت دائم می‌گوید:
به خدا بسپار. خدا خودش هم حل می‌کند و هم مراقبت است.
در سکوت بغض می‌کنم و کسی در قلبم نجوا می‌کند:
ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت... .
الهامِ بی‌کَسِ تو
بوکان
ساعت 12:01
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
به تاریخ: 1400/10/11
شاملو چقدر خوب گفته:
چه بی‌تابانه می‌خواهمت،
ای دوری‌ات آزمون تلخ زنده به گوری... .
اگر همین موهبت خدا را هم نداشتم چه می‌کردم؟ اگر نمی‌توانستم بنویسم چه می‌کردم؟
چندین روز است، این بغض دارد جمع می‌شود. قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام درد می‌کند. هی به خودم می‌گویم طاقت بیاور.
دائم لبخند مضحکی بر لب می‌زنم و مرتبا از امید حرف می‌زنم. از روزهای خوب. از این‌که هیچ مشکلی ندارم و حالم خوب است. از این‌که همه‌چیز عادیست.
اما دارم می‌میرم. درونم آتش گرفته. جگرم دارد می‌سوزد.
امروز از مرکز مشاور تحصیلی‌ام زنگ زدند. گفتند مشاورم نمی‌خواهد با من ادامه دهد. چرا؟ چون بی‌احترامی کرده‌ام. بی‌احترامی‌ام چه بوده؟ گفته‌ام یک هفته نبودم، چرا نپرسیدید.
حالم دارد به‌هم می‌خورد. چرا تا مشکلی سر راهم قرار می‌گیرد، مشکلات بعدی بی فوت وقت خودشان را می‌رسانند؟
چرا دنیا انقدر با من بی‌رحم است؟
شاید هم نبودِ تو این همه دل نازکم کرده.
بد کردی آقا. بدجوری مرا لوس کردی. نباید انقدر محبت به پایم می‌ریختی که امروز در نبودت، این همه بی‌دفاع باشم.
بلاخره دوام نیاوردم و پیراهنت را بو کردم. با تمام وجود گریستم. انقدر به خودم فشردمش که دو روز است انگار بویت تمام شده.
باوجود انتظارم، زنگ هم نزدی. آیا بی‌خبری واقعا از خبر بد بهتر است؟
چگونه به دلم حالی کنم بهانه‌ات را نگیرد؟ چگونه به دلم بفهمانم باید صبر کند؟
به‌خدا نمی‌توانم. حاضرم به دشمنم هم التماس کنم اما در عوض پیش تو باشم. چشمان قشنگت را ببینم. صدای پر مهرت را بشنوم. صدبار موهای سپیدت را ببوسم.
نمی‌شود که نمی‌شود... .
پدرت به ما می‌گوید به خدا بسپاریم اما خودش مرتب نفس عمیق می‌کشد و لبانش را گاز می‌گیرد تا گریه نکند.
رفیقت هم امروز آمده بود و مانند بچه‌ها گریه می‌کرد.
حالمان خوب نیست عزیزترینم. بی تو بودن سخت نیست. مرگ است... .
الهام دل‌مُردهِ تو
بوکان
ساعت 18:53
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
به تاریخ: 1400/10/12
امشب همه کنار هم جمعیم. اما تو نیستی. باز تو نیستی. تویی که عاشق جمع شدن‌هایمان بودی.
خنده‌دار نیست؟ از صبح که بیدار شدم، خودم را به مسخره‌ترین کارها مشغول کردم که یادت نیافتم.
دقیقا ساعت شش و نیم می‌شود یک هفته نبودنت و چقدر شش و نیم‌ روز یکشنبه بوی مرگ می‌دهد.
چرا می‌گفتند گذشت زمان همه چیز را حل می‌کند؟ چرا می‌گفتند هرچه بیشتر بگذرد زخمت بهتر می‌شود؟
چرا من هر روز بیشتر حالم بد می‌شود؟ چرا هر روز بیشتر از دیروزم به گریه می‌افتم؟
هرکس زنگ می‌زند می‌گوید:
هرچه لازم داشتید بگویید. تعارف نکنید.
و من بغض می‌کنم و زیرلب می‌گویم: تو را می‌خواهم. تو را... .
مردم از سفرهایشان عکس می‌گذارند. از کریسمس. از شادی کردن. من هم یک گوشه از خانه، کز کرده‌ام.
تاریخ از همان یکشنبه ساعت شش و نیم منفور، برای من ایستاده است.
دیشب که واتساپ را چک می‌کردم، دیدم در آخرین پیام‌هایمان، که دقیقا مصادف با آخرین سفرت بود، گفته‌ام چقدر جایی که رفتی بی‌نظیر است. شوخی هم کرده‌ام که معلوم است بی ما حسابی خوش می‌گذرد.
تو هم در جوابم گفته‌ای که تمام این مدت به فکر ما بودی. این‌که، آن‌طور که باید هیچ خوش نگذشته و انشالله بعد کنکور من، همه باهم خواهیم رفت.
حتی وقتی آمدی، تمام خریدهایت برای ما بود و دریغ از کوچک‌ترین خریدی برای خودت.
چقدر آن لحظه‌ها حالم خوب بود. چقدر خوشبخت بودم و نمی‌فهمیدم.
مرا ببین...امروز با دیدن لواشکی که برایم خریدی هم با تمام وجود می‌شکنم.
کاش کسی صدایم از ته چاه درآمده‌ام را به گوشت برساند... .
برایت دوام می‌آورم. برایم دوارم بیاور... .
الهامِ شکسته‌ی تو
بوکان
ساعت: 18:18
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
به تاریخ: 1400/10/15
چند روز است که برایت ننوشته‌ام.
دیروز پر بودم از خشم. حداقل دل پنج نفر را رنجانده‌ام اما اگر حقیقت را بخواهی اصلا برایم مهم نیست.
خودت هم می‌دانی چقدر از محبت‌های دروغین و نقاب‌های مهربانی بیزارم.
بگذریم...امروز انگار خالی‌ام.
دقیقا شش روز است صدایت را نشنیده‌ام. دقیقا شش روز است در بی‌خبری مطلق دست و پا می‌زنم.
حواسم را به هرکاری پرت می‌کنم که یادت نیافتم.
یادت بیافتم چه می‌شود؟ بگذار برایت بگویم. یادت که بیافتم بغض در گلویم می‌شکند و هیچکس نمی‌تواند اشک‌هایم را بند بیاورد. مسخره و کلیشه‌ای ماننده فیلم‌ها دلم می‌خواهد همه‌ی شیشه‌ها را خرد و خاکشیر کنم. یا دست کم انقدر مشت و سرم را به دیوار بکوبم که حداقل کمی از فکر کردن رها شوم.
نمی‌دانم چرا همه قلب را مقصر می‌دانند. من با مغزم تو را دوست دارم. خودم هم بخواهم مغز اجازه‌ی فراموش کردن را نمی‌دهد. انقدر به تک‌تک سلول‌هایم فرمان درد می‌دهد، تا تسلیم شوم و بیشتر از قبل برایت جان دهم.
هرشب کسی به خانه‌یمان می‌آید. می‌خواهند تنها نباشیم و کمتر فکر کنیم اما نمی‌دانند جای خالی‌ات بدتر در چشممان خار می‌شود.
امان از حرف‌های عجیبشان! به من می‌گویند نباید نگران باشی اما مرتب نم چشمانشان را می‌گیرند. می‌گویند باید درست را مثل قبل بخوانی اما خودشان دست و دلشان به کار نمی‌رود. با نهایت قصی‌الدلی می‌گویند چشم به راه نباش اما خودشان هر لحظه چشمشان به در و در انتظارند... .
همه از دم شعارند. از خوب و بد همه شعارند. تمام نصیحت‌هایشان برای من است. دیواری کوتاه‌تر از من برای به رخ کشیدن حرف‌های فلسفی‌شان پیدا نمی‌کنند.
بعضی‌هایشان ده سال یک‌بار هم نمی‌فهمیدند که ما هنوز زنده‌ایم، امروز که تو نیستی جلویمان سی*ن*ه سپر کرده‌اند و ادعاهایشان را ردیف می‌کنند.
دلم می‌خواهد تلفن را رویشان قطع کنم و در خانه را محکم در صورتشان بکوبم اما حیف نمی‌شود.
حقیقت را بخواهی به هیچ‌وجه دلم نمی‌خواهد این نامه را از اول بخوانم. می‌دانم به‌شدت گستاخ و بی‌اعصاب شده‌ام.
مرا ببخش... .
الهامِ لبریز تو
بوکان
ساعت 12:17
 
موضوع نویسنده

- گیتی -

سطح
7
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
2,575
37,070
مدال‌ها
14
به تاریخ: 1400/10/15
عزیزترینم...عزیزترینم اگر بگویم از شادی در پوست خود نمی‌گنجم دروغ نگفته‌ام.
اشک‌های شوقم بند نمی‌آید.
بندبند وجودم دارد می‌لرزد.
این شش روز را اگر می‌دانستم به این حجم از خوبی ختم به خیر می‌شود را بیشتر صبوری می‌کردم.
چه مرهمی دارد صدایت که دل بیمار همه‌ی ما را خوب می‌کند؟
تمام دلواپسی‌ها، نگرانی‌ها، پرخاشگری‌ها و بی‌کسی‌هایم را شستی و بردی.
سبک شده‌ام. انگار در آسمان چندم درحال پروازم و در عمرم رنگ زمین را ندیده‌ام. انگار تمام روزهای تیره و تارم فقط یک خواب بوده.
مانتیور را به سختی می‌بینم. این مروارید‌ها...این مرواریدها بلاخره برای خبر خوب پایین می‌آیند.
یعنی می‌شود؟ این‌که یک‌بار دیگر محکم در آغوشت بگیرم؟ آنقدر محکم که نفسم قطع شود.
چقدر حرف دارم که برایت بگویم.
از تک‌تک روزهایی که نبودی و من صدبار مُردم و به روی خودم نیاوردم.
از روزهایی که جای خودت عکست را بغل کردم.
از روزهایی که جای صدایت به ویس‌هایت گوش دادم.
تو برخواهی گشت. همه‌ی مسئله‌های مهم دنیا در برابر این خبر پوچ‌اند.
لرزش دستانم بیشتر از این یاری‌ام نمی‌کنند.
روی ماهت را می‌بوسم.
الهام دلتنگِ تو
بوکان
ساعت 20:45
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین