جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

پاکت‌نامه ◇نامه‌هایی که تو هرگز نخواندی اثر زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک◇

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته پاکت‌نامه توسط YAMUR با نام ◇نامه‌هایی که تو هرگز نخواندی اثر زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک◇ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 129 بازدید, 4 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته پاکت‌نامه
نام موضوع ◇نامه‌هایی که تو هرگز نخواندی اثر زهرا غلامی کاربر انجمن رمان بوک◇
نویسنده موضوع YAMUR
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط YAMUR
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,048
9,021
مدال‌ها
3
وَٱلقَلَمِ وَمَا يَسطُرُونَ

نام‌ دلنوشته: نامه‌هایی که تو هرگز نخواندی
ژانر: تراژدی/ عاشقانه
اثر: زهرا غلامی

|دیباچه|

گاهی کلمات نمی‌خواهند به کسی برسند؛
بلکه می‌خواهند از دلِ تکه‌تکه‌شده‌ی دلی آتش‌گرفته عبور کنند.
می‌خواهند فراتر از فاصله‌ها و سکوت‌ها، بیانگر تمام آنچه گفته نشد و نماند باشند.
نوشتم تا بفهمم چگونه می‌شود در نبود تو باز هم زیست،
چگونه بغض‌ها را بی‌صدا به واژه‌ها گره زد و چگونه می‌شود از دل شکسته‌ها، بار دیگر خود را پیدا کرد.
 
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,048
9,021
مدال‌ها
3
به نام تمام شب‌هایی که ماه از لابه‌لای پنجره تابید و تو در آن نبودی.
گفتند رفته است، نباید منتظر بمانی، هرکسی که بخواهد می‌ماند، فراموشش کن. اما هیچ‌ک.س نگفت چگونه؟!
کسی نگفت با آن فنجان‌هایی که همیشه برای دو نفر می‌ریختم حالا چه کنم؛ با شعری که نیمه‌کاره ماند یا آن روسری آبی ساتن که حاشیه‌ی طلایی داشت.
کسی نگفت با صدای پایت در پله‌ها چه کنم، وقتی هر شب گوشم را به سکوت خانه می‌چسبانم تا شاید دوباره بشنومش.
انگار تکه‌ای از وجودم هنوز پشت همان چهارچوب در ایستاده است، با دستی که لبخند را به زور چسبانده بر لب و چشمانی که تو را در تاریکی کوچه می‌جوید، شاید برای آخرین بار... .
نمی‌دانم رفتنت واقعی بود یا خیال تلخی از بیداری، چون نه صدایی گفت:«خداحافظ» و نه نگاهی برگشت تا آخرین خواهش را بخواند.
می‌گویند گاهی آدم نمی‌رود، فقط ناپدید می‌شود؛ مثل بویی که در پیراهن می‌ماند.
من هنوز همان نیمه‌تمامم که با رفتنت، جمله‌ای نشد. فقط نقطه‌چین شد و در سکوت به انتظار ماند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,048
9,021
مدال‌ها
3
بعضی شب‌ها، میان آن‌همه سکوت و تاریکی، با خودم زمزمه می‌کنم: شاید تو هیچ‌وقت واقعاً وجود نداشتی.
شاید تنها رویایی بودی از آن رویاهایی که با بیدار شدن، هیچ نشانی از خود باقی نمی‌گذارند، جز حسی مبهم و محو در اعماق جان.
انگار نه لبخندی زدی و نه آن جمله‌ی لرزان «دوستت دارم» را گفتی.
خانه‌ات را در گوشه‌های خاطره‌هایم می‌گردم اما هیچ کلیدی دیگر به درهایش نمی‌خورد.
صدایت را صدا می‌زنم، اما نه جوابی، نه حتی پژواکی دور، بازمی‌گردد.
می‌دانم که رفته‌ای...اما بدتر از رفتن، این است که گاهی باور می‌کنم شاید اصلاً هیچ‌وقت نبوده‌ای.
شاید ذهنم، تو را از خیال بافته و با آرزوهایم، جامه‌ای از واقعیت بر تن حضورت پوشانده باشد.
و حالا که نیستی، حالا که نبودنت را هر شب به آغوش می‌کشم، دارم کم‌کم به خودم شک می‌کنم.
که آیا این عشق، واقعاً اتفاق افتاده بود؟ یا من فقط عاشق توهمی زیبا شده بودم؟
 
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,048
9,021
مدال‌ها
3
تو رفتی…نه با در زدن، نه با خداحافظی و نه حتی با سکوتی که بشود معنایی از آن بیرون کشید. تو فقط، نبودی.
یک روز صبح، چشم باز کردم و چیزی در جهانم دیگر سر جای خودش نبود. نه پیامی آمد و نه تماسی.
دلم، بی‌آنکه حتی فرصتی برای دفاع داشته باشد، شروع کرد به ریزش؛ آهسته و بی‌صدا درست مثل یک آوار نرم.
اگر فقط یک واژه گفته بودی، یک «خسته‌ام»، یک «ببخش» حتی یک «نمی‌خواهم دیگر» شاید دلم بلد می‌شد چطور با حقیقت کنار بیاید.

اما تو، نه زخمی زدی و نه مرهمی گذاشتی. فقط محو شدی و مرا با هزار سوال بی‌پاسخ تنها گذاشتی. این بی‌خداحافظی بودن، بدتر از مرگ است؛ مثل مرگی‌ بی‌سنگ قبر، بی‌جنازه و بی‌تسلیت. آدم نمی‌فهمد باید عزاداری کند یا برود دنبال جنازه‌ای که شاید هنوز نفس می‌کشد... .
رفتنت را کسی ندید اما نبودنت در همه‌چیز نشست؛ در صدای ظرف‌ها، در سکوت موبایل، در رختخوابی که سرد ماند و در دل من، که هنوز نمی‌داند کجای راه را نباید باور می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

YAMUR

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Nov
1,048
9,021
مدال‌ها
3
تو نمی‌دانی، اما من هنوز همان زنم که در چشم‌هایت آرام می‌گرفت؛ همان که هر وقت خسته بودی، برای صدای نفس‌هایت موسیقی می‌ساخت.
مرا جا گذاشتی، در میان هزاران قصه‌ی ناتمام؛ حرف‌هایی که نگفته ماند و لبخندهایی که وقت نکردند به لب برسند.
من حالا مثل تابلویی نیمه‌کشیده‌ام با رنگ‌هایی که خشک شده‌اند و نقاشی‌ که دیگر برنمی‌گردد.
می‌دانی چیزی که بیشتر از همه زخمی‌ام کرد چیست؟! نه رفتن تو، بلکه این‌که دیگر نمی‌دانم خودم را بدون تو چطور تعریف کنم.

تو فقط یک آدم نبودی، تو مرجع معنایم بودی و حالا که نیستی، هرچه هست پراکنده است؛ مثل واژه‌هایی که دیگر جمله نمی‌شوند.
 
بالا پایین