جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

پاکت‌نامه ◇نامه‌‌هایی به سپندیارِ جانانه اثر یگانه کاربر انجمن رمان بوک◇

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته پاکت‌نامه توسط yeganeh2025 با نام ◇نامه‌‌هایی به سپندیارِ جانانه اثر یگانه کاربر انجمن رمان بوک◇ ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 118 بازدید, 10 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته پاکت‌نامه
نام موضوع ◇نامه‌‌هایی به سپندیارِ جانانه اثر یگانه کاربر انجمن رمان بوک◇
نویسنده موضوع yeganeh2025
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط yeganeh2025
موضوع نویسنده

yeganeh2025

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
Jul
717
1,941
مدال‌ها
2
به نام پیمان و آتش دل
نام: سپندیارِ جانانه
ژانر: عاشقانه ، تاریخی
مقدمه
در گستره‌ی زمان، آن‌چه می‌ماند، ردپایی است از عشق و وفا.
آتش در سی*ن*ه‌ها شعله می‌کشد و پیمانی بی‌صدا بسته می‌شود.
لحظه‌ها چون برگ‌های پاییزی، در نسیم تاریخ می‌رقصند.
رازها در سایه‌ها پنهان می‌مانند، اما زبان عشق بی‌کرانه است.
نفسی در پس پرده‌ها، زمزمه‌ای از پیوندی مقدس می‌آورد.
دل‌ها به هم گره خورده‌اند، در جایی که کلام از بیان باز می‌ماند.
یک لحظه جاودانگی در نگاه‌ها زاده می‌شود و تا ابد می‌ماند.
سکوتی که فریاد می‌شود، در قلب زمان، پیامی ناگفته.
و اینک، در آن سحرگاهان، سپندیار جانانه، شعله‌ور می‌شود.
 

STARLET

سطح
4
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,580
15,664
مدال‌ها
10
1000008684 (1).png

عرض ادب و احترام خدمت نویسندگان گرامی
رمان‌بوک.
با تشکر برای انتخاب "رمان‌بوک" برای انتشار
آثار ارزشمندتان.

لطفاً پیش‌از نگاشتن، تاپیک زیر را به خوبی مطالعه کنید:
[قوانین ساب پاکت‌نامه]

پس از گذاشتن ۱۵ پارت از اثرتان، می‌توانید برای آن درخواست جلد دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد دفترخاطرات و پاکت‌نامه]

همچنین پس از گذاشتن ۱۵ پارت از اثرتان، می‌توانید برای آن درخواست تگ دهید:
[تاپیک درخواست تگ پاکت‌نامه و دفترخاطرات]

بعد از قرار دادن حداقل ۲۰ پارت، می‌توانید در تاپیک زیر، اعلام پایان کنید:
[تاپیک اعلام پایان دفترخاطرات و پاکت‌نامه]

با آرزوی موفقیت روزافزون
[تیم مدیریت تالار ادبیات]
 
موضوع نویسنده

yeganeh2025

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
Jul
717
1,941
مدال‌ها
2
رقعه‌ آغازین به ساحت یار

مرقوم در دهمین یوم از ماه سپند، در ظلّ عهد نهم از دوران شهریاری کوروش کبیر، در دارالسلطنه‌ی شوش
به پیشگاه سرافرازِ دل، مهترِ خاطر، آن‌که طلعتش فروغ خورشید را به خجلت می‌کشاند، ای ابراداتس، مایه‌ی رونق جان و کعبه‌گاه نیایش دل!
رقیمه‌ای که پیش رو داری، نغمه‌ی مکنونِ سی*ن*ه‌ای‌ست که به سان آتشدانی پنهان، از شوق دیدار شعله‌ور است.
این مکتوب، صرفِ خط‌نوشته‌ای نیست، بل نقش‌بندی‌ست از رگ و جان، که به مداد اشتیاق، بر کاغذ مقدّرِ تقدیر نگاشته آمده است.
از همان لحظه که آینه‌ی دیدار، چهره‌ی تو را در من منعکس ساخت، قافله‌ی هوش از خاکریز هشیاری‌ام گذشت.
شکوه‌ت را از حافظه‌ی خیال نتوان زدود، چنان‌که گویی تو را نه دیده‌ام، بل در من نهاده‌اند؛ همانند سُطور مقدّس بر الواح کهن.
ای سرسلسله‌ی فرزانگی و وقار، هر سطر این مرقومه، ترجمان رموزی‌ست که دل در لفاف سکوتش نهفته داشته؛ و این سُطور، نسخه‌ی مکتومِ دلی‌ست که هر تپشش، مناجاتی‌ست بر محراب وجودت.
خوشا اگر این رقعه، به رغم فاصله و زمان، چون کبوتری سبک‌بال بر شانه‌ی حضورت نشیند و از جانب من، زمزمه‌ای باشد در خلوت خاطرت.
این مرقومه، همچون جام جادو، حقیقت دلدادگی‌ام را در خود بازتابانده است، بی‌آن‌که نیاز به ترجمانی باشد.
در فرجام، تو را به خدای دل‌ها می‌سپارم، که حافظ خُفایای مهر است، و در انتظار فرارسیدن موسم رقعه‌ی دیگر، با شوقی بی‌مهار، در خلوتگاه ماه‌تاب، ذکر نام تو را ورد زبان خویش ساخته‌ام.
به فدای نگاهت
قلم از دل پانته‌آ، نگاشته در سحرگاهِ بابل، به هنگام شب‌چراغی که مه از پشت ارگ بر بستر دجله می‌تابید.
 
موضوع نویسنده

yeganeh2025

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
Jul
717
1,941
مدال‌ها
2
رقیمه دوم تمنای خاموش

از اندرونیِ شوش، در روز هفدهم از ماه سپند، سال سی و هشتم از عهد کوروش کبیر
به نام آن‌که خاموشی را زبان داد، و بی‌صدا، سخن عشق را فریاد کرد.
ای ابراداتس، ای که بی‌کلام، دل‌ها را به بند می‌کشی، و هر نگاهت، چون تیر مهلکی بر جان می‌نشیند، اینک بار دیگر قلم به دست گرفته‌ام تا در پرده‌ی سکوت، از تمنایی بنویسم که در سی*ن*ه می‌تپد و زبان باز نمی‌کند.
بی‌آنکه سخنی بر زبان آورده باشی، حضور تو در من چنان سنگینی دارد که گویی هزاران شمع در تاریکی جانم روشن شده‌اند.
این تمنای خاموش، نه فریادی است و نه زاری، بل نسیمی است که آرام آرام از دل صحرا می‌گذرد، و در دل خاک، بذر امید می‌کارد.
می‌دانم که تو مردی سخت و سربه‌راهی، که به ندرت دل به دلدادگی می‌بندی، ولی بدان که دل من، اسیر نگاه تو شده است، بی‌آنکه زبان به اظهار گشودن، جرأت کند.
هر شب که مهتاب بر بام شهر می‌تابد، و ستارگان چون نگهبانان ساکت بر آسمان نظاره‌گرند، من در خلوت خود، نام تو را نجوا می‌کنم، و از دوری تو، همچون آتشی خاموش، می‌سوزم.
ابراداتس، ای سنگ صبور و ای آنکه سکوتت پرطنین‌تر از هر کلامی است، این نامه، رقیمه‌ای‌ست از جان من، که در آن تمنای بی‌صدا، همچون بارانی نرم، بر خاک دل تو می‌بارد، بی‌آنکه تو آن را ببینی.
باشد که این مرقومه، تو را به یاد من آورد، و بدانی که عشق، حتی در خاموشی، همچنان زنده است، و در هر تپش دل من، نشانی از توست، تا روزی که شاید روزگار ما را دوباره به هم رساند.
پانته‌آ
از اندرونی شوش، در خلوت سحرگاهان
 
موضوع نویسنده

yeganeh2025

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
Jul
717
1,941
مدال‌ها
2
رقیمه سوم: سایه عهد

از اندرونیِ شوش، در روز بیست‌وپنجم از ماه فروردین، سال سی و هشتم از عهد کوروش کبیر

ای آن‌که نامت در لوح دل من چون کتیبه‌ای زرین حک شده است، با هر برآمدن خورشید، گویی عهدی که میان ما بسته شد، در سی*ن*ه‌ام زنده‌تر می‌شود. سایه‌ی آن عهد، چون پرچمی افراشته بر بام جانم، بر تمام روزها و شب‌هایم گسترده است. من هنوز به یاد دارم روزی را که در تالار سنگی، میان ستون‌های بلند و آوای نی‌لبک، پیمانی بستیم که نه باد بتواند آن را ببرد و نه خاک بتواند آن را بپوشاند.
در آن لحظه، چشمانت همانند جامی از شراب انار می‌درخشید و دستانت، لرزان اما استوار، گویی عهدی را بر جانم مهر کرد. ای یار دیرین، از آن روز تاکنون، هر گامم در راهی است که به تو ختم می‌شود. حتی نسیم شبانگاهی، که از سوی رود کرخه می‌وزد، بوی تو را با خود می‌آورد.
ای کاش می‌توانستم سایه‌ام را به دور تو بیندازم تا حتی در نبود من، تو را از گزند آفتاب و تازیانه‌ی روزگار نگاه دارد. اما چه بگویم از فاصله‌ها که گاهی چون دیوهای سنگیِ پاسداران دروازه، میان ما صف می‌بندند. نامه‌هایم، اگرچه با دواتی از شیره‌ی انجیر و بر پوست آهوی سپید نوشته می‌شود، گاه به دستانت نمی‌رسد.
و من، در این سکوت ناخواسته، به عهدی که بستیم چنگ می‌زنم، همانند کشتی‌گیری که طناب حریف را رها نمی‌کند. امشب، ماه کامل، از پنجره‌ی مشبک اندرون بر حوض فیروزه‌ای می‌تابد و مرا به یاد آخرین دیدارمان می‌اندازد.
آنگاه که لبخندت، لرزش گل‌های شمعدانی را آرام کرد و نگاهت، راهی شد برای گریز من از همه‌ی بیم‌ها. گویی جهان برای یک لحظه ایستاد تا عهد ما در دل زمان جاودانه شود.
می‌دانم، سایه‌ی این عهد، روزی بر بستر سالخوردگی‌مان هم خواهد افتاد؛ آن روز، شاید دست‌هایمان لرزان‌تر و گام‌هایمان کندتر باشد، اما نگاه‌هایمان همچنان بر همان پیمان مهر خواهد ورزید.
هیچ دیواری، هیچ فراموشی و هیچ گذر زمانی نخواهد توانست این پیوند را بگسلد. اکنون، در این سکوت شب، با دلی که میان بیم و امید معلق است، برایت این نامه را می‌نگارم. شاید روزی که به دستت برسد، آفتاب دیگری بر این دیار بتابد. اما من، همچنان زیر سایه‌ی عهد، چشم به راه توام. و تا آن روز که گام‌هایت دوباره در این خانه طنین اندازد، عهد خود را چون نفسی پنهان در سی*ن*ه، پاس خواهم داشت.

پانته‌آ
با وفاداریِ همیشگی، دختری که نامش را تنها تو با لبخندی تمام می‌خوانی.
 
موضوع نویسنده

yeganeh2025

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
Jul
717
1,941
مدال‌ها
2
رقیمه چهارم: زمزمه در سایه‌سار

از اندرونیِ شوش، در روز سوم از ماه اردیبهشت، سال سی و هشتم از عهد کوروش کبیر ای

گرامی‌ترین یار، که چون مهتاب شب‌های تار من می‌تابی، باز هم خاطره آن دیدار کوتاه در باغ سبز و پرطراوت پیش چشمانم رژه می‌رود، جایی که نسیم به نوازش برگ‌های سرو می‌پرداخت و صدای جویبار در گوش جانمان نجوا می‌کرد، در آن فضای آکنده از بوی گل‌های نرگس و یاسمن، تو را دیدم؛ نگاهت چون شعله‌ای آرام، در دل من شور و شعف برافروخت، سخن آغاز شد، اما همچون آبی که در سنگلاخ می‌شکند، زود نیمه‌کاره ماند، زیرا سایه ترس و بیم به سراغمان آمد.
گام‌های ناگهانی کسی نزدیک می‌شد، و این سکوت شکننده شد، و کلام در حلق ما خشکید، اما در سکوتمان، هزاران کنایه و اشاره موج می‌زد، تو از گل سخن گفتی، من از رود، و هر دو دانستیم که این‌ها استعاره‌هایی از دل‌تنگی‌هایمان است، گویی گل که می‌داند که رود چگونه به سوی دریا می‌شتابد، و رود که می‌فهمد که گل چگونه در کنار ساحل می‌درخشد، ما نیز با دل‌های پر آرزو، در بند آن سایه‌های پر از ملاحظه گرفتار بودیم.
در آن لحظات کوتاه، گویی زمان ایستاده بود، و فقط صدای جاری شدن آب بود که نوید صبری خاموش را می‌داد، من در دل به خود گفتم، باشد که روزی فرا رسد، که این رود و گل در کنار هم جاری و شکوفا شوند، و ما نیز در کنار هم، بی‌هیچ ترس و محدودیتی، عشق را آشکار سازیم. همچنان که برگ‌ها به نوازش باد می‌سپارند، من نیز دل به این زمزمه‌های ناپیدا سپرده‌ام، تا در دل تاریکی‌ها چراغی باشم برای تو، و در کنار این جویبار قدیمی، عهدی نوین ببندم، که حتی اگر فاصله‌ها ما را جدا سازد، عشق ما را نمی‌توان از هم جدا کرد.
ای دلدار من، در انتظار روزی‌ام که دوباره در آن سایه‌سار به دیدارت بیایم، و آن سخنان نیمه‌کاره را کامل کنیم، با دلی پر از عشق و امید به فردایی روشن.

با مهر و ارادت جاودان، سپندیارِ جانانه‌ات،
پانته‌آ
 
موضوع نویسنده

yeganeh2025

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
Jul
717
1,941
مدال‌ها
2
رقیمه پنجم: بیم و امید

از اندرونیِ شوش، در روز دوازدهم از ماه اردیبهشت، سال سی و هشتم از عهد کوروش کبیر
ای جانان دل، در این خانه‌ی پر از سایه و قید و بندهای بی‌شمار، دل به تنگ آمده و دلمرده است، دیوارهای بلند و سخت‌گیر خانواده و نگاه‌های تیزبین درباری، چون زندانی سنگین، ما را از هم دور می‌سازند، و این نگاه‌های پر از تردید و دودلی، قلبم را چون آتشی نهان می‌سوزانند.
امّا عشق من، بدان که هیچ زنجیری نمی‌تواند قلب مرا در بند گیرد، هر قطره‌ی از این دریای مهر، عمیق‌تر از دیروز است، و در میان این دیوارهای سرد، تو تنها نوری هستی که به جان من گرما می‌بخشد، و این نور، چراغ راه من در تاریکی‌هاست. امید دارم که روزی برسد که بتوانیم بی‌هیچ بیمی، در حضور همگان سخن بگوییم، و زبان عشق را آزاد و رها به زبان آوریم، تا همه بشنوند که دل‌ها چگونه به هم پیوسته‌اند، و چگونه مهرمان از هر حکم و قانون بالاتر است.
ای آنکه تنها تکیه‌گاه دل منی، صبر و بردباری را چون جام مقدسی می‌نوشم، و هر رنج و سختی را در راه مهر تو تحمل می‌کنم، زیرا ایمان دارم به روزی که در آن، دست در دست هم، بی‌هیچ ترس و اندوهی، با چشمانی باز و قلبی آرام، به آینده‌ای روشن قدم خواهیم گذاشت.
تا آن زمان، تو تنها پناه و آرامش منی، و من هر لحظه نامت را در دل نجوا می‌کنم.
با عشقی سرشار از امید و ایمان، خاکسار و بنده‌ی تو

پانته‌آ
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: STARLET
موضوع نویسنده

yeganeh2025

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
Jul
717
1,941
مدال‌ها
2
رقیمه ششم: هدیه‌ی پنهانی

از اندرونیِ شوش، در روز بیست و پنجم از ماه اردیبهشت، سال سی و هشتم از عهد کوروش کبیر
ای یگانه‌ی دل، در آن روزهای سرد و بی‌صدا، شاخه‌ای از یاس خشک‌شده را برایت فرستادم، نشانه‌ای کوچک اما پرمعنی، که در آن مهر و محبت من پیچیده بود، می‌خواستم بدانی که حتی در سکوت، دل من همچنان به تو می‌تپد و به یادت زنده است.
نامه‌ی تو را که دریافت کردم، با دست‌های لرزان و قلبی پر از شور، خطوط کوتاه و پربار تو را بارها خواندم، هر واژه‌ات چون نسیمی دلنشین بر روح من نشست، و مرا به جهانی از حسرت و انتظار برد. آن پاسخ کوتاه اما پر مهر تو، گوهری گرانبها در دل من شد، و هر بار که آن را می‌خوانم، گویی صدای تو را در گوش جانم می‌شنوم، که مرا آرام می‌کنی و دلداری می‌دهی.
این هدیه‌های کوچک و ساده، نماد پیوندی است که نه زمان و نه فاصله قادر به گسستن آن نیستند، و هر روز با تکرار نام تو، امید به دیدار دوباره را در دل زنده نگه می‌دارم، تا روزی که در کنار هم، بی‌هیچ ترس و شک و تردید، به سوی آینده‌ای روشن قدم بگذاریم.
با تمام مهر و عشق، سپندیارِ خاکسار و عاشق تو
پانته‌آ
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: STARLET
موضوع نویسنده

yeganeh2025

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
Jul
717
1,941
مدال‌ها
2
رقیمه هفتم: خلوت در پیشگاه ماه

از اندرونیِ شوش، در شب چهاردهم از ماه ارته، سال سی‌وهشتم از عهد کوروش کبیر
ای ماه سپیدفام که بر گنبد کبود آسمان بی‌قرار می‌گردی، امشب تو را به گواهی می‌گیرم بر دل بی‌آرامم. من، بانوی اندرونی شوش، به کنج ایوان نشسته‌ام و پرده‌ها را کنار زده‌ام تا نور تو، همچون دست نوازشگر ابراداتس، بر رخسارم بیفتد. هر شعاع تو، یادآور نگاهی‌ست که روزی از پس نقاب زرین بر من افکند و جانم را به تپشی جاودانه محکوم ساخت. ای یارِ دور و نزدیک، شنیده‌ام که در اردوگاه شاهنشاه، نامت با احترام برده می‌شود و شمشیرت به خونِ دشمنان آغشته است. اما چه سود از این فخر، که مرا از دیدار آن چهره‌ی مردانه محروم می‌کند؟.
آیا می‌دانی شب‌ها چگونه از بیم خاموشی آتش عشقت می‌گریم و در دل با خود عهد می‌کنم که شعله‌ی تو را زنده نگاه دارم؟
یاد دارم آن روز که در باغ‌های پردیس، زیر شاخه‌های انار شکوفه‌زده، مرا دیدی و بی‌آنکه لب به سخن بگشایی، نگاهت از هزار جمله جان‌سوزتر بود. اکنون همان نگاه را در قاب خاطره‌ها آویخته‌ام و هر شب پیش از خواب به آن می‌نگرم، چون نگهبانی از روزهای روشن.
ای کاش باد سحری که از سوی اردوگاه می‌وزد، نامه‌ای از تو بیاورد. یا کاش ماه، چون پیک آسمانی، پیغام مهر تو را بر سپیدی‌اش بنگارد و بر پنجره‌ی من بتاباند. اکنون که شب به نیمه رسیده و جوی‌های باغ خاموش گشته، تنها صدای قلبم باقی‌ست که با هر تپش، نام تو را تکرار می‌کند.
سوگند بر فروغ این ماه، که عهد من با تو شکسته نخواهد شد، حتی اگر دیوارهای این قصر بلندتر از کوه البرز شوند.
به امید صبحی که تو را باز بیابم.
پانته‌آ
 
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: STARLET
موضوع نویسنده

yeganeh2025

سطح
0
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر آزمایشی
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
Jul
717
1,941
مدال‌ها
2
رقیمه هشتم: تپش بر فراز میدان

از اندرونیِ شوش، در روز بیست‌ویکم از ماه وهرکانه، سال سی‌وهشتم از عهد کوروش کبیر
ای سوار بلندبالای میدان‌های نبرد، خبر رسیده که سپاه به سوی جلگه‌های هیرکان رهسپار است و تو پیشاپیش، همچون نیزه‌ای که آذرخش در جانش دویده باشد، می‌روی. ابراداتس، آیا می‌دانی هر گام اسب تو، تپش تازه‌ای بر دل من می‌نشاند؟ و تو برای حراست از مرز و شکوه شاهنشاهی می‌جنگی، اما من برای حراست از آتش عشقی که در غیبت تو تیزتر می‌سوزد، می‌مانم.
میان ما فاصله‌ای به درازای کارزار افتاده، ولی رشته‌ای نامرئی دل‌های ما را پیوسته نگاه می‌دارد.
یاد روز وداع‌مان، همچون تیغی دو لبه، هم شیرین است و هم سوزنده. لبخندت، امید را در جانم کاشت و دوری‌ات، اشک را بر گونه‌هایم نشاند. ای کاش در آن دم، مجال آن بود که دستت را فشرده‌تر بگیرم و زمزمه کنم: «برگرد، پیش از آنکه ماهی دیگر بدر شود.» اکنون که من این سطور را می‌نویسم، بیرون از کاخ، طبل‌های رزمی در تمرین می‌کوبند. هر ضرب طبل، یادآور قلبی‌ست که برای تو می‌تپد.
در پناه ایزدان بمان، و چون بازگردی، بگذار این نامه را بر سی*ن*ه‌ات بگذارم، تا بدانی کلمات من، سپری‌ست که در غیاب تو برایت ساخته‌ام.
از دل پانته‌آ، تا بازگشت سوار پیروزمندم.
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: STARLET
بالا پایین