جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ Eugènie (اوژنی) | اثر فریماه

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Farim با نام Eugènie (اوژنی) | اثر فریماه ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,303 بازدید, 37 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع Eugènie (اوژنی) | اثر فریماه
نویسنده موضوع Farim
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

خب خب تا اینجا رمان چطور بود؟

  • عالی

    رای: 5 83.3%
  • بد نیست

    رای: 1 16.7%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
نام رمان: (Eugènie) اوژنی
نویسنده: فریماه رضایی
ژانر: عاشقانه، تخیلی
ناظر: @SANAM♡
گاهی یک اشتباه کوچیک می‌تونه به تاوانی غیرقابل جبران تبدیل بشه؛ اما آیا همیشه هر کی تاوان اشتباه خودش رو میده؟ نه این‌طور نیست قطعاً اطرفیان نقش مهمی تو زندگی ما دارن. گاهی ما تاوان کاری که اون‌ها کردن رو پس می‌دیم و گاهی بلعکس! بی‌رحمی نیست واسه اشتباهی که ک.س دیگه‌ای مرتکب شده یه آدم بی‌گناه رو بازیچه کرد؟ بلای قصه‌ی من هم بی‌خبر بود از اتفاقاتی که دورش رخ داده و ناخواسته بازیچه‌ی یک اشتباه شد، اشتباهی که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
IMG_۲۰۲۲۰۱۳۰_۱۸۲۶۴۹.jpg





نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
آهنگ داستان عاشقانه یا آخرین رقص ایندیلا، تصاویر قهوه‌ای رنگ و خاک خورده‌ی عکس‌ها، ساختمان بلند هبیتیت مارسی، خیابانَ‌های خلوت با خانه‌هایی قلعه مانند و سر به فلک کشیده، کافه‌ای با یک گرامافون قدیمی و بوی قهوه و نسکافه‌ای که همه جای آن پخش شده است. تابلوهای شکسپیر روی جای‌جای دیوارهای شهر، کلاه‌های کج فرانسوی، نامه‌های قدیمی و نخ کنفی پیچیده شده. کالسکه‌ها و تابلوهای بلند و بزرگ فرانسوی، سینماها و تئاترها با فیلم‌های ستاره‌های معروفی هم‌چون مارلون براندو و جین سیمونز می‌درخشند. صدای دلنشین پیانوهای قدیمی، دوربین‌های پولاروید که به تازگی وارد بازار شده بودند. مهمانی‌ها و جشن‌های بالماسکه. خیابان‌های خیس و آسمان بارانی، برفی شهر. برج بلند ایفل و در آخر تو؛ تویی که بی‌نهایت برایم آشنا هستی. کجای زندگی‌ام تو را دیده‌ام که یادم نیست؟ چه‌قدر هر لبخند، هر زمزمه بیش‌تر مرا به این باور نزدیک می‌کند که تو را قبلاً دیده‌ام، که قبلا دوستت داشتم. در مکان دیگری، زمان دیگری، وجود دیگری؛ هنوز آن خنده‌های زیبا و مستطیل مانندت را یادم است، هنوز هم آن چشمان شب رنگت را که وقتی با تعجب بامزه‌ات نگاهم می‌کردی یادم است. بوسه‌های آرام و نوازش‌گونه‌ات را بر روی ترقوه‌ام یادم است. هیچ چیز عوض نشده است. تو همان ژنرال دلبری و من همان اوژنی‌ای هستم که تو را می‌پرستد.
***
(به نام خدا)
(بِلا)
نفس‌نفس زنان می‌دویدم و هر از چند گاهی بر می‌گشتم به پشت سرم نگاه می‌کردم. نگاه ترسیده‌ام را به گوشه و کنار روستای کوچکی که به آن آمده بودم می‌دوختم، اما دریغ از حتی یک آدم. ناگهان صدای قدم‌هایشان نزدیک‌تر شد. سریع برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. اوه خدای من دقیقاً پشت سرم بودند... . نفهمیدم چه شد که با سر به یک جسم سخت برخورد کردم. با درد به بینی‌‌ام دست کشیدم و سرم را بالا آوردم. با بالا آوردن سرم نگاهم در دو گوی مشکی رنگ و عجیب که برق می‌زد، قفل شد. به خودم آمدم و دو قدم به عقب رفتم و خواستم فاصله بگیرم یک دفعه رنگ نگاهش عوض شد و محکم بازویم را گرفت کشید و راه افتاد. دهانم را برای جیغ زدن باز کردم اما زود متوجه شد و دست‌های بزرگش را روی دهانم گذاشت خودش را نزدیک گوش‌هایم آورد و زمزمه کنان گفت:
- آروم باش من کاری باهات ندارم!
آب دهانم را پر سر و صدا فرو فرستادم و پایم را بالا آوردم تا بکوبم در قلم پاهایش.
آرام و خونسرد محکم در گیجگاهم کوبید. آخ بلندی گفتم و از حال رفتم.
***
(دانای کل)
با تابش نور به چشمانش پلک‌هایش را از هم فاصله داد و چشم‌های مشکی‌اش را آرام‌آرام باز کرد تا به خودش بیاید و بفهمد که چه شده صدایی گفت:
- شاهزاده‌ی ما بلاخره بیدار شد؟
دخترک با گیجی نگاهی به اطرافش انداخت و در جایش نیم خیز شد و گفت:
- شما کی هستید؟ برای چی من رو دزدیدید؟
جان از سایه‌های انتهای اتاق بیرون آمد و یک تای ابروانش را بالا انداخت:
- دزدی؟ فکر نمی‌کنم اسم امانتی که از کسی بگیری بشه دزدی.
دختر صورتش را کمی جمع کرد و گفت:
- امانت؟ از چی حرف می‌زنید؟
جان که حالا درست روبه‌رویش ایستاده بود نگاه ترسناک و نافذش را به چشمان گیج دختر دوخت و با لحنی مسخ‌کننده گفت:
- آروم باش دختر من که گفتم باهات کاری ندارم.
بلا آب دهانش را پایین فرستاد و سرش را بالا گرفت و بی‌توجه به این‌که چه‌گونه مرد اسمش را می‌دانست گفت:
- ببینید برام مهم نیست کی هستید و باهام چی‌کار دارید من باید برم پیش برادرم. لطفاً آزادم کنید.
جان با شنیدن کلمه‌ی برادر ابروانش را در هم گره زد و گفت:
- مثل این‌که هنوز نفهمیدی برای چی این‌جایی؟
جان وقتی نگاه گیج بلا را دید افزود:
- بعدا باهات حرف می‌زنم فعلاً باید برم.
و آخرین نگاهش را به دختر انداخت و بعد بی‌توجه به چشمان کنجکاو بلا رفت. بلا هم اندکی بعد که دید هیچ‌ک.س به سراغش نمی‌آید گوشه‌ی اتاق نشست دستانش را دور زانوهایش حلقه کرد و خود را در آغوش گرفت و با چهره‌ای درهم و غمگین گفت:
- خدا بگم چی‌کارت کنه آکیلا‌.
دخترک تا شب در اتاق بزرگ و چوبی تنها بود و دیگر خسته شده بود. از آن طرف جان از سر و کله زدن با رُهام خسته شده بود و پی بهانه‌ای بود برای پیچاندن محافظ سمجش.
- بالاخره که چی قربان؟ باید بهش بگین.
- این‌جا جای مناسبی برای حرف زدن نیست ممکنه کسی بشنوه.
و سپس ادامه داد:
- میگم رهام فقط صبر داشته باش.
برای یک لحظه جان چیزی غیره عادی حس کرد. سریع چشمانش را بست و اجازه داد احساس خارق العاده‌اش او را به اتاق ببرد بلا را دید که با تکه‌ای چوب که از شومینه برداشته بود به جان پنجره افتاده بود و قصد داشت شیشه‌ی پنجره را بشکند. جان زمزمه کرد:
- بعداً راجب این مسئله مفصل باهات حرف می‌زنم. فعلا باید برم داره خراب کاری می‌کنه.
و فرصت حرف زدن به رهام را نداد و در یک چشم به هم زدن غیب شد و در اتاق چوبی ظاهر شد. با اخم به دختر که با تمام توانش سعی می‌کرد چوب به آن سنگینی را بلند کند و در شیشه بکوبد نگاه کرد و گفت:
- داری چی‌کار می‌کنی دقیقاً؟
بلا با دیدن او، آن هم ان‌قدر یهویی و بدون این‌که در باز و بسته شود، جیغ بلندی زد و چنگ زد به قلبش.
جان با دیدن واکنش و چهره‌ی متعجب بلا لبخند کوچک و خاصی زد و در حالی که به سمت شومینه می‌رفت گفت:
- این‌قدر دقت و توجهت به شکوندن پنجره بود که متوجه اومدنم نشدی.
سرش را خاراند و گفت:
- من فکر کردم شما جلوی چشم‌هام ظاهر شدید.
جان با کلافگی و به قصد پیچاندنش گفت:
- به احتمال زیاد خیالاتی شدی.
بغ کرده زیر لب انگار که دارد برای خودش حرف می‌زند زمزمه کرد:
- من توهمی نیستم.
و بعد به طرف تخت رفت و نشست روی تخت. جان ابرو بالا انداخت و گفت:
- البته که توهمی نیستی فقط یکم تو فکر بودی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
بلا نگاهی به هیبت مَرد روبه‌رویش انداخت و بعد روی برگرداند و پتوی روی تخت را به خودش پیچید. این اتاق بدون وجود هیچ وسیله‌ی گرمایشی‌ای بسیار سرد بود. جان نگاهی به تکه چوب سوخته‌ی جلوی پنجره کرد و با لبخند و لحنی مهربان گفت:
- امروز نتونستم زود بهت سر بزنم اما از فردا دیگه تنهات نمی‌ذارم.
بلا تعجب کرد اما چیزی نگفت و به لبخند کوچکی اکتفا کرد. جان بی‌توجه به صدای افکار بلا که از لحنش متعجب بود و علامت سوال بزرگی در ذهنش نقش بسته بود، چشمانش را بست و با آرامش گفت:
- فردا صبح یه خانومی رو می‌فرستم برات لباس و یه سری خرت و پرت بیاره لباس و تحویل بگیر و تا ساعت چهار عصر آماده شو.
نتوانست کنجکاوی‌اش را کنترل کند به سمت جان برگشت و با تعجب گفت:
- برای چی؟
جان نفسی عمیق کشید و نگاهی کوتاه به بلا انداخت و گفت:
- وقتش که برسه بهت میگم بهتره الان بخوابی تا برای فردا کسل نباشی.
بلا نفسش را به بیرون فرستاد و در حالی که سعی می‌کرد روی اعصابش مسلط شود گفت:
- ببخشید اما من نمی‌تونم زیاد این‌جا بمونم
نگاه ذوب کننده‌اش را مستقیم به چشمان دختر داد و با خونسردی گفت:
- این منطقه پر از سربازهای منه و بهشون سپردم چهار چشمی حواسشون بهت باشه حالا اگر می‌تونی بفرما برو.
نگاهش را از بلایی که داشت از نگاه خیره‌اش از خجالت ذره‌ذره آب میشد گرفت و ادامه داد:
- ضمنا فکر اشتباه نکن من دزد نیستم، تو هم اسیرم نیستی که مجبورت کنم این‌جا بمونی من از طرف آکیلا اومدم برای مراقبت از تو.
هم سوال‌های زیادی برایش پیش آمد از قبیل این‌که مگر او با ضرب و زور و هم‌چون دزدان به سراغش نیامده بود؟ از آن گذشته اگر واقعاً از طرف برادرش است پس چرا در این دو روز با او این‌گونه رفتار کرده بود؟
هم در یک لحظه ترس تمام جانش را در بر گرفت به سرش زد نکند برای برادرِ عزیزش اتفاقی افتاده باشد؟ بعد از مرگ پدرش آن هم در هشت سالگیش و همچنین مادرش کسی را نداشت و به اندازه ی کافی بی‌ک.س بود حالا اگر تنها شخص زندگیش که برادرش بود نیز از دست می‌داد مطمئن بود دیگر امیدی به ادامه دادن ندارد.
آب دهان خشک شده‌اش را پایین فرستاد و بی‌توجه به اینکه این مرد برادرش را از کجا می‌شناسد با نگرانی گفت:
- مگه آکیلا چش شده که خودش نیومد؟
- چیزیش نیست فقط یکم درگیرِ کارای شرکتشِ و مجبوره به چند سفر خارج از کشور بره گفت تو این مدت نمی‌تونه کنارت بمونه و از من خواست مراقبت باشم.
نفسی از سر آسودگی کشید خیالش راحت شده بود
از وقتی شش ساله بود مادرش را از دست داده بود آکیلا میگفت یکبار در چهار سالگی به دنیای پریان رفته است و مادرش را ملاقات کرده اما بلا چیز زیادی به یاد نمی‌آورد جز تصاویری مبهم و تار بعد از گذشت دو سال پدرشان نیز نتوانست غم مرگ همسر عزیزش را تحمل کند و او هم از این دنیا رفت و بچه‌هایشان را تنها گذاشت.
بلا و آکیلا ک*س و کاری در زمین نداشتند. شاید روی آسمان‌ها داشتند اما روی زمین خیر
بعد از دست دادن پدر و مادرشان در همان روزها بود که آکیلای بیچاره به سختی خودش را جمع کرد و مجبور به کار کردن شد درست است که ارثیه پدری زیاد داشتند اما بعد از هر دفعه فروختن یک تکه از زمین‌ها و اجناس خانه آکیلا به این فکر افتاد دیگر باید خودش خرجشان را در آورد اینطوری نمی‌شود اگر همین‌طور پیش می‌رفتند دیگر چیزی برایشان باقی نمی‌ماند.
دیگر آکیلا برای بلا شده بود همه ک*س... همه کسی که زیر بار فشار درس و دانشگاه و کار، دیگر وقت آن‌چنانی برای بلا نداشت و تمام خودش را صرف کار کرده بود و با دور کردن بلا از زادگاهشان می‌خواست از بلا محافظت کرده باشد.
بلا با این‌که دورگه‌ی پری و انسان بود از بخت بدش حتی نیمی از قدرت های پدرش را به ارث نبرده بود و انسانی کاملا عادی بود اما هر چقدر بلا عادی بود عوضَش آکیلا یک پری کامل بود و یاد گرفته بود برای حضور در اجتماع با تغییر چهره و مخفی کردن چهره‌ی واقعی‌اش خودش را انسانی نرمال جلوه دهد.
از همان موقع بلا به دست برادرش بزرگ شد و بسیار زیاد وابسته‌اش شد گاهی به این فکر می‌کرد که اگر روزی آکیلا ازدواج کند باید چه می‌کرد؟ به هر حال آکیلا که نمی‌توانست تا ابد سایه‌ی بالا سرش باشد و خرجش را دهد او هم بالاخره روزی مزدوج و بچه دار می‌شد و این وسط بلا تنها می‌ماند.
انقدر هم که بلا آرام و بی دست و پا بود مطمئن بود هرگز نمی‌تواند روی پای خودش بایستد و باید تا ابد کنار برادرش بماند.
اخیرا هم متوجه شده بود که با بستن چند قرارداد حسابی سر برادرش شلوغ است و دیگر وقت زیادی برایش ندارد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
کمی هم دلخور بود از اینکه آکیلا حتی یک زنگ هم نزده بود که به او خبر دهد نمی‌تواند بیاید اما با این حال همین که می‌دانست حالش خوب است برایش کافی بود و چیز دیگری نمی‌خواست.
با تکان خوردن دستی جلوی چشمانش به خودش آمد و با خجالت گفت:
- بله؟
- کجایی دختر؟ دو ساعته دارم صدات می‌زنم.
سرم را به زیر انداختم و گفتم:
- ببخشید حواسم نبود
همیشه همین‌طور بود دو دقیقه سکوت می‌کرد غرق در گذشته و افکارش می‌شد و حواسش از دنیای واقعی پرت می‌شد.
جان درحالی که به طرف در می‌رفت گفت:
- این منطقه چون نزدیک جنگلِ زیاد امن نیست می‌رم اطراف و چک کنم کاری داشتی صدام بزن حتما.
بلا که یادش آمده بود او گفته بود این منطقه پر از سرباز است با کنجکاوی پرسید:
- شما یکی از نیروهای ارتش هستید؟
جان لحظه‌ای ایستاد و به طرفش برگشت ابرو بالا انداخت و گفت:
- توی این دنیا نه ولی تو دنیای خودم من یه ژنرالم.
دیگر رویش نشد از او بپرسد مگر چند دنیا وجود دارد که او از دنیای خودش سخن می‌گوید
بعد از شنیدن صدای در اتاق نفس سنگینش را به بیرون فرستاد و روی تخت دراز کشید و سعی کرد ذهنش را خالی از هر فکری کند و بخوابد تا برای فردا کسل نباشد
علی‌رغم میل باطنی‌اش دلش نمی‌خواست با آن مرد جایی برود اما خوب او فرستاده‌ی آکیلا بود و همین باعث می‌شد بتواند به او اعتماد کند ضمنا آکیلا که بد خواهرش را نمی‌خواهد.
*****
(بلا)
نیمه‌های صبح بود که با سر و صدایی از خواب بیدار شدم با خستگی موهایم را کنار زدم و چشمان نیمه‌بازم را کاملا باز کردم
با دیدن موجود روی تخت که دقیقا رو به‌ رویم بود و گردن کج کرده بود جیغ بلندی زدم و خودم را در گوشه‌ی تخت مچاله کردم
موجودی که تقریبا شبیه مارمولک و خرگوش بود با شنیدن صدای جیغم صدایی گوش خراش ناهنجار از خودش در آورد و تبدیل به اژدها شد
در همین لحظه در به شدت باز شد و آن مرد دیشبی صدایی خاص از خودش درآورد و مستقیم به چشمان موجود زل زد
نمی‌دانم آن موجود در نگاهش چه دید که آرام شد و ذره‌ذره تبدیل شد به همان خرگوشی که بود
من اما محو بال‌های سیاه و بزرگی که داشت شدم
خدای من او چرا این‌طوری شده بود؟ او که تا دیشب نه بالی داشت و نه چشمانی عجیب
فکر می‌کردم او انسان است اما این‌طور که پیداست او نیز متعلق به زادگاه من است
با نگرانی به طرفم آمد و گفت:
- حالت خوبه بلا؟
خودم را کمی عقب کشیدم و با ترس گفتم:
- شـ...شما... .
انگار تازه متوجه ظاهرش شد چشمانش را بست و بال‌هایش را باز کرد و ذره‌ذره بال‌هایش محو شد و مثل دیشب عادی شد
نگاه نگرانش را به چشمانم دوخت و گفت:
- یادم نبود تو به این چیزا عادت نداری.
خنده‌دار بود... من هر روز برادری را ملاقات می‌کنم که انسان نیست.
کمی به خودم مسلط شدم و گفتم:
- نه من به خاطر این شوکه نشدم فقط فکر می‌کردم شما هم انسان هستید.
روی صندلی کنار تخت نشست و گفت:
- دیشب که بهت گفتم من مال این دنیا نیستم.
- خب راستش... .
با چشمان مشکی و براقش منتظر نگاهم کرد اما من نتوانستم حرفم را بزنم و فقط پرسیدم:
- شما هم پری هستید؟
لبخند کوچکی زد و گفت:
- نه من یه دورگه‌ام.
باز هم نتوانستم لب از لب باز کنم و راجب زادگاهش چیزی بپرسم فقط توانستم با کنجکاوی نگاهش کنم. برای خودم هم جالب بود که چرا راجب او کنجکاو شده بودم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
صدایش سکوت را شکست:
- امروز صبح اون خانومی که گفتم و فرستادم ولی مثل اینکه خواب بودی و متوجه نشدی... خودم چیزایی که آورده بود و ازش تحویل گرفتم گذاشتم گوشه اتاق تا بعد از ظهر آماده شو
با حواس پرتی گفتم:
- برای چی؟
- قرار بود بریم یه جایی
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- میخوایم بریم پیش آکیلا؟
با خونسردی از جایش بلند شد و گفت:
- نه!
با تردید گفتم:
- پس قراره کجا... .
منتظر اتمام حرفم نماند و گفت:
- می‌فهمی.
و بعد بدون اینکه اجازه دهد دهان باز شده‌ام حرفی را به زبان بیاورد در را بست و رفت.
عجبا! مثلاً می‌خواستم صحبت کنم چقدر بی‌نزاکت است.
به گفته‌اش عمل کردم و جعبه‌ی گوشه‌ی اتاق را باز کردم و از محتویاتش که چند دست لباس بود استفاده کردم و تا بعد از ظهر آماده شدم و منتظرش ماندم تا بیاید.
در طول راه هیچ حرفی نمی‌زد و حتی نگاهم هم نمی‌کرد من هم چیزی نمی‌گفتم و تا رسیدن به مقصدی که در نظر داشت حرفی بینمان رد و بدل نشد.
من هم که حوصله‌ام حسابی سر رفته بود و از شیشه‌ی ماشینش که یک مزدا MX_5 بود و به نظر می‌رسید نو است به خیابان‌ها و خانه‌های قلعه مانند و بلند شهر نگاه می‌کردم... تازه اوایل زمستان بود و هوا کمی سرد شده بود هنوز برفی نمی‌آمد و حال و هوای مارسی بیشتر شبیه پاییز بود و اکثر اوقات باران می‌بارید.
درحال تحلیل هوای مارسی بودم که جلوی یک کافه ایستاد و درب ماشین را برایم باز کرد... بی‌حرف و با ذره‌ای تعجب یک نیم نگاه به چهره‌ی خونسردش و سپس نگاهی دیگر به کافه انداختم.
برای چه مرا آورده بود این‌جا؟
با راه افتادنش سمت کافه من هم مثل جوجه اردک دنبالش راه افتادم و با هم وارد کافه شدیم.
صندلی‌ای را کنار کشید و به من اشاره کرد بنشینم... بدون تعلل روی صندلی نشستم و تکه موی جلوی صورتم را کنار زدم.
فضای کافه واقعا عالی و دنج بود با آن‌همه تابلویی که از شکسپیر کنار در روی دیوار نصب شده بود و آن گرامافون قدیمی گوشه‌ی کافه و بوی قهوه تلخ و نسکافه‌ای که در هوا پخش شده بود فضای عالی‌ای را رقم زده بود!
نگاه عجیبش را در چشمانم دوخت و با لحنی خاص گفت:
- بلا.
نمی‌دانم چرا یک‌دفعه مثل ماست وا رفتم و چیزی در درونم فرو ریخت چرا اینطوری صدایم می‌زند؟
خودم را جمع کردم و درحالی که به میز نگاه می‌کردم گفتم:
- بله؟
- مثل اینکه آکیلا کارش تا یه هفته دیگه طول می‌کشه تو باید تا اون موقع پیش من بمونی.
سریع سرم را بالا آوردم و هول گفتم:
- نه نه خیلی ممنون میشم اگر من و برسونید خونه... .
اخم کوچکی کرد و گفت:
- آخه نمی‌شه که! دختر، تو تو خونه تنهایی.
موهای خرمایی‌ام را با یک چنگ بالا دادم و با لحنی که کمی بوی غم می‌داد گفتم:
- من به تنهایی عادت دارم آکیلا فقط شب‌ها میاد خونه خیلی وقت‌ها هم کارش که طول می‌کشه همون شب هم نمیاد خونه و تو شرکت می‌خوابه.
اخمی کرد و چهره‌اش کمی درهم و کلافه شد.
- باشه می‌رسونمت تا خونه ولی خودم هم بهت سر میزنم ممکنه تا یکی دو ماه کارش طول بکشه تا اون موقع تو تنهایی.
خدایا من نمی‌خواهم روی او را ببینم ان‌وقت هی اصرار می‌کند.
- خیلی ممنون ولی... .
با همان اخم‌هایش که چهره‌اش را جذاب‌تر کرده بود گفت:
- بعد از اینجا می‌برمت خونه.
و اجازه‌ی بیشتر حرف زدن را به من نداد و رو به پیرمرد کافه‌دار کرد و مشغول صحبت با او شد و دو فنجان قهوه سفارش داد.
من هم سرم را پایین انداختم و مشغول بازی با انگشتانم شدم اما نگاه خیره‌اش را حس می‌کردم
با قرار گرفتن فنجان قهوه در رو به رویم سرم را بالا آوردم و ماگ مشکی رنگ را در دستم گرفتم و کمی از آن را مزه‌مزه کردم.
با اینکه هوا هنوز انقدرها هم سرد نشده بود من کمی سردم بود و لباس‌هایم گرم نبود.
همان‌طور که قهوه‌اش را مزه‌مزه می‌کرد نگاهی به بینیم انداخت و با لبخندی عجیب گفت:
- بینیِ قرمز خوشگل‌ترت میکنه.
درحال نوشیدن قهوه‌ام بودم که با این حرفش در گلویم پرید و نزدیک بود خفه شوم. با تعجب از جایش بلند شد و به کمرم ضربه زد و در همان حال گفت:
- چته دختر؟ خفه شدی.
سرفه کنان گفتم:
- خو... خوبم.
نشست سر جایش و کمی خیره‌خیره نگاهم کرد و بعد به گونه‌های سرخ شده از خجالتم اشاره کرد و با لحنی شیطنت آمیز گفت:
- آکیلا چه خواهری داشته و رو نمی‌کرده.
قصد دارد مرا دق دهد؟ اینجوری نگاهم نکن دیگر لعنتی.
با سر و صدایی از میز کناری با تعجب برگشتم سمت دو مردی که با هم جدال می‌کردند و پسری کوچک تر از آن‌دو عاجزانه بازوی یکیشان را می‌کشید و ازش می‌خواست از آن‌جا بروند.
پسر بیچاره گریه کنان سمت مرد مسن تر رفت و هلش داد می‌گفت تا کِی می‌خواهد دلیل اشک‌هایش باشد؟ تا کِی می‌خواهد به او آسیب بزند؟ مرد مسن عصبی شد و میان حرف‌هایش فریاد زد:
- دهنت و ببند.
پسر ترسید و ساکت شد.
مرد مسن بدون‌توجه به افراد محضور در کافه گفت:
- هر چقدر میخوای دروغ بگو ولی نگو که من و دوست نداری میخوای چیکار کنم؟ میخوای جلوت زانو بزنم؟ میخوای جلوی کل آدمایی که اینجا زندگی می‌کنن داد بزنم که بهت نیاز دارم؟ میخوای همه بفهمن که حاضرم واسه داشتنت به هر ک.س و ناکسی التماس کنم؟ آره من حاضرم واسه داشتنت به هر کسی التماس کنم
اشک در چشم‌هایش حلقه زد و با صدایی پر بغض گفت:میخوای برگردم سئول؟ میخوای تو رو با عشقت تنها بذارم؟ پس من و بکش برو جلوی چشم‌های من ب*ب*وسش...اگه میخوای من و بکشی انقدر طولش نده همین‌که ل*بهات و رو ل*ب یکی دیگه بذاری مرگ من و می‌بینی قول میدم بعدش دیگه من و نبینی برو ببوسش تا باور کنم مال من نیستی... ببوسش تا بمیرم

قلبم از غم صدایش مچاله شد چقدر عاجزانه درد نداشتنش را به رخ می‌کشید.
با صدای مرد دست از تحلیل آن سه مرد برداشتم:
- اون مرد خیلی عاشقه.
به سمتش برگشتم و با لبخند تلخی گفتم:
- چه فایده ای داره؟ هر چقدر بیشتر تو حس خواستن کسی دست و پا بزنی بیشتر درد می‌کشی.
با لحن ارامی گفت:
- خاصیتش همینِ خب... ما زاده شدیم برای درد کشیدن.
نفس عميقی کشیدم و گفتم:
- این درد جنسش با دردای دیگه فرق داره... آدم و از پا در میاره.
- اگر طرف مقابلتو واقعا دوست داشته باشی برات میشه یه درد شیرین، دردی که ازش لذت می‌بری.
- دزیره کلاری هم ناپلئون و دوست داشت پس چرا ته داستانش اینطوری شد؟
شانه بالا انداخت و گفت:
- هر دو نفر باید برای هم بِدَوَن یه نفری نمیشه راه و طی کرد.. تو عشق دزیره و ناپلئون هم فقط دزیره داشت می‌دوید یه جای کار هم که ناپلئون کلا ایستاد، مسیرش و عوض کرد.
دیگر چیزی نگفتم و لبم را گزیدم.
لحن شیطانش باعث شد دوباره سرم را بلند و در چشمان مشکی‌اش نگاه کنم.
- ببینم نگفته بودی تو هم کتاب‌خونی؟
لبخند کوچکی زدم و با لحنی که ذوقم در آن معلوم بود گفتم :
- نه خب دزیره فرق می‌کنه.
- چه فرقی؟
متوجه شده بود تا اسم دزیره آمد نیشم تا بناگوش باز شده است و سعی داشت بحث را بیشتر کش دهد.
- دزیره رو اولین بار آکیلا برام خوند.. یادمه اون‌موقع هنوز اول دبستان بود و چطور با اون لحن ناشیانَش سعی داشت کلماتی رو که بزرگ‌تر از سنش بود و درکشون نمی‌کرد به زبون بیاره.
و با یادآوری آن‌روز که آکیلا با سرتقی تمام دست از خواندن برنمی‌داشت و من هم که نمی‌فهمیدم چه می‌گوید خندیدم.
ابرو بالا انداخت و با نگاه خاصش خیره‌ام شد و از قصد دیالوگی را که برایش جان می‌دادم به زبان آورد:
- اوژنی می‌خندی؟ می‌خندی اوژنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
لحنش به قدری آرامش‌بخش و خاص بود که برای یک لحظه ماتم برد و ل*ب‌هایم کمی به لبخند کش آمد.
واکنشم را که دید خنده‌ای از روی شیطنت سر داد و ماگ قهوه‌اش را با خنده بلند کرد.
با خجالت ل*بم را گزیدم و نگاهم را به سمت قهوه سوق دادم تا دیگر نگاهم به چشمانش نیوفتد.
بعد از گذشت چند دقیقه پیش آن آقای کافه‌دار که فکر میکنم نامش جفرسون بود رفت و حساب کرد و با هم از کافه بیرون زدیم.
اخم ریزی کرده بود و درحال رانندگی بود و مسیر خانه‌مان را پیش گرفته بود و دیگر نگاهم نمی‌کرد
دلیل تغییر رفتار یهویی‌اش را نمی‌فهمیدم اما فکر می‌کنم بعد از تماس تلفنی‌ای که داشت حالش این‌گونه منقلب شد.
من اما اصلا حواسم به مکالمه‌اش نبود و با چشمانی که سعی می‌کردم ذوق را در آن پنهان کنم یواشکی به گوشی نوکیا‌اش که تازه به بازار آمده بود و کم‌تر کسی داشت نگاه می‌کردم و اصلا گوش نمی‌کردم چه می‌گوید.
سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم و با نگاهی کوتاه به او از او سوال پرسیدم و سعی کردم سر صحبت را باز کنم تا در طول مسیر حوصله‌ام سر نرود.
- دنیای شما چه جوریه؟
هنوز اخم‌هایش در هم بود و نگاهش به جاده.
- با اینجا خیلی فرق داره.
با کنجکاوی سر جایم صاف نشستم و گفتم‌:
- مثلا چه فرقی؟
- یکی از بزرگ‌ترین تفاوت‌هاش تاریخ و زمانشه.
چشم‌هایم مشتاق‌تر و کنجکاوتر شد.
- مگه تاریخ و زمانش چطوریه؟
دیگر اخمش محو شده بود و لحنش نیز بهتر شده بود.
- تو دنیای من مردم تو قرن بیستم زندگی می‌کنن یا به عبارتی اونجا الان اوایل مارس 2022 عه.
با حیرت نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی دنیای شما 32 سال از ما جلوتره؟ وایی اونجا چه شکلیه؟ علم خیلی پیشرفت کرده نه؟
برگشت سمتم و نگاهم کرد و خندید.
- آروم‌تر دختر مگه دنبالت گذاشتن
و در جواب سوالاتم ادامه داد: آره اونجا نسبت به اینجا تکنولوژی پیشرفته‌تری داره (نگاهم کرد و لبخند زد) یه روز حتما میبرمت اونجا.
اینکه آدم بتواند چند سال بعد و یا آینده را ببیند واقعا هیجان‌انگیز است.
با ذوق دست‌هایم را به هم کوبیدم و گفتم:
- خیلی ممنون.
در جوابم به نگاه و لبخندی کوچک بسنده کرد و دیگر چیزی نگفت.
بعد از گذشت حدودا 45 دقیقه سر کوچه‌مان ایستاد و در را برایم باز کرد.
دوباره باران شروع به باریدن کرده بود ولی این‌بار با شدتی زیاد از ماشین پیاده شدم و دستم را سایه بان چشمانم کردم و گفتم:
- خیلی ازتون ممنونم آقای...
پالتوی قهوه‌ای تیره‌اش را از تنش در آورد و روی موهایم انداخت و گفت:
- جان صدام بزن.
با تعجب نگاهش کردم و به پالتو اشاره کردم.
- نیازی نیست خیلی ممنون.
به انتهای کوچه اشاره کرد و گفت:
- تا برسی خونه خیس میشی.
لبخند زدم و دستم را بالا آوردم.
- ممنونم خداحافظ
و بعد برگشتم تا بروم.
- بلا.
دوباره برگشتم سمتش و سوالی نگاهش کردم.
- فردا بهت سر میزنم.
لبخند مصنوعی‌ای زدم و دوباره برگشتم و به خانه رفتم
در خانه را با کلیدی که از قصد توی جیب پالتویش گذاشته بود باز کردم و وارد خانه‌ی بزرگمان شدم معماری خانه‌مان را خیلی دوست داشتم تقریبا شکل خانه‌های سلطنتی بود و حسابی بزرگ و دلباز.
در را که باز می‌کردی یک راه‌روی خیلی کوچک و کوتاه وجود داشت و بعد از راه‌رو وارد خانه می‌شدی در سمت چپ آشپزخانه بود و رو به روی آشپزخانه درست وسط خانه مبلمان سلطنتی بود.
دیوارها، سقف و ستون‌ها کنده‌کاری‌های گل مانند داشت و همین ویژگی‌اش خانه را شبیه به قصرهای سلطنتی می‌کرد.
دقیقا کنار آشپزخانه دو اتاق کنار هم داشتیم و در انتهای خانه یک آینه قدی داشتیم و در کنار آینه یک قسمت کوچکی از خانه‌مان که تقریبا شبیه بالکن بود شیشه داشت و رو به روی آن یک عسلی کوچک و چهار صندلی بود.
و دقیقا رو به روی آینه هم میز و کتاب دفتر من بود و اکتر اوقات آنجا درس می‌خواندم چون برایم فضای جذاب و دلنشینی داشت.
این را هم بگویم که سمت راست آینه یک پیانوی قدیمی و خاک خورده داشتیم که آکیلا قبلا از آن استفاده می‌کرد اما حالا دیگر نگاهش هم نمی‌کند.
دست از تجزیه و تحلیل خانه برداشتم و به اتاقم رفتم
اتاقم کوچک بود ولی خیلی دوستش داشتم البته خودم اتاق کوچک‌تر را برداشته بودم و تا به الان از انتخابم راضی هستم.
درست رو به روی در اتاقم پنجره بود و جلوی پنجره میز و صندلی‌ام سمت راست میزم تختم بود و سمت چپ هم کتابخانه‌ی دوست داشتنی‌ام.
خودم را روی تختم انداختم و با لبخند چشمانم را بستم و به این فکر کردم که چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده است در همین افکار غوطه ور بودم که خوابم برد. با صدای در از خواب پریدم و با اخم زیر لب غر زدم:
- این دیگه کدوم مزاحمیِ؟
چنگ زدم در موهایم و از تخت پریدم پایین.
موهای ذغالی و تقریبا نسکافه‌ای یونتان سگم را که در پذیرایی دور خودش می‌چرخید و پارس می‌کرد نوازش کردم و با ذوق بغلش کردم و گفتم:
- آخ قربونت بشم مامانی دلم برات تنگ شده بود.
زبانش را در آورد و گونه‌ام را لیس زد با سرخوشی خندیدم و یونتان به بغل در خانه را باز کردم و با دیدن جان خشکم زد.
یادم آمد تازه از خواب بیدار شدم و چقدر موهایم شلخته و ژولیده است بیچاره تا خواست چیزی بگوید مثل برق گرفته‌ها در را به رویش بستم و به در تکیه دادم.
یونتان را روی زمین گذاشتم و چشم‌هایم را با درد بستم و زیر لب گفتم:
- همین مونده بود آبروم جلو این بره، که رفت(و با دیدن قیافه‌ام در آینه ادامه دادم) وای خدایا من و جزغاله کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
با حرص نفسم را بیرون فرستادم و دستم را به موهام کشیدم و کمی مرتبشان کردم. لبم را گزیدم و با لبخندی که مثلا هیچ اتفاقی نیوفتاده است و من کاملا خونسرد هستم در را باز کردم و با نگاه در چشمان متعجبش گفتم:
- سلام بفرمایید تو.
و از جلوی در کنار رفتم و ناخن هایم را با استرس در گوشت دستم فرو کردم.
سلام بلندی کرد و وارد خانه شد و با اشاره به در گفت:
- اتفاقی افتاد؟
لبخند مصنوعی و پر اضطرابم را پررنگ‌تر کردم و گفتم:
- نه چه اتفاقی.
با شنیدن صدای پارس و حالت تهاجمی یونتان هر دو توجهمان به او جلب شد.
جان ابرو بالا انداخت و با خنده‌ای بلند به طرفش رفت و مشغول نوازش موهایش شد و در همان حال گفت:
- چه سگ خوشگلی داری... اسمش چیه؟
کنارش روی زمین زانو زدم و خیره به یونتان با لبخندی کوچک گفتم:
- یونتان... از 15 سالگیم دارمش.
دستش را عقب کشید و بی توجه به یونتان که دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد و مدام پارس می‌کرد رو به من گفت:
- با غریبه‌ها زیاد جور نیست نه؟
از روی زمین بلند و بغلش کردم و درحالی که سعی می‌کردم آرامش کنم با خنده گفتم:
- آره ولی خب عادت هم که بکنه دیگه از اون شخص جدا نمیشه.
خندید و گفت:
- پس با چیزی به نام تعادل آشنایی نداره.
دوباره یونتان را روی زمین گذاشتم و با اشاره به مبل‌ها گفتم:
- بفرمایید.
و دیگر صبر نکردم واکنشش را ببینم و به طرف آشپزخانه پا تند کردم.
موهایم را پشت گوشم زدم و مقداری آب و قهوه‌ی آسیاب شده داخل قهوه‌ساز ریختم و از توی کابینت ها دو فنجان و یک سینی برداشتم و منتظر ماندم تا قهوه آماده شود.
در همین حین به پذیرایی سرک کشیدم که دیدم مشغول بازی با یونتان است و دارد می‌خندد.
در یک لحظه خشکم زد و زمان و مکان برایم ایستاد و لبخندی عجیب، ناخواسته روی لبم شکل گرفت.
طولی نکشید که سریع به خودم آمدم و بی‌توجه به واکنش چند ثانیه پیشم سعی کردم به روی خودم نیاورم و قهوه را در فنجان‌ها بریزم.
فنجان‌ها را در سینی گذاشتم و به طرف پذیرایی رفتم
سینی را روی میز گذاشتم و با فاصله کنارش روی مبل نشستم.
سرش را بلند کرد و درحالی که یونتان را روی زمین می‌گذاشت با نگاهی خاص گفت:
- چرا زحمت کشیدین.
زیر لب خواهش میکنم‌ای گفتم و فنجان را در دست گرفتم و زیر چشمی نگاهش کردم.
یک پلیور نسکافه‌ای رنگ پوشیده بود با یک پیراهن سفید، موهایش هم مثل دیروز روی پیشانی‌اش ریخته بود و الحق که بهش می‌آمد.
داشتم همین‌طور نگاهش می‌کردم که متوجه شدم به یونتان خیره شده و اخم‌هایش در هم است.
فنجان را روی میز گذا‌شت و موشکافانه نگاهش کرد با تعجب نگاه‌ش کردم و گفتم:
- چیزی شـ... .
چشم‌هایش را بست و در یک ثانیه دوباره بال‌های سیاهش ظاهر شدند و حرف را در دهانم خشک کرد.
با چشم‌هایش که حالت عجیبی گرفته بود و نور از آن ساطع می‌شد به سگم زل زد و من هم با دهان باز جگع شده بودم گوشه‌ی مبل و با چشمان از حدقه در آمده نگاهش می‌کردم که متوجه عجیب شدن حالت یونتان شدم.
تا به خودم بیایم و اوضاع را تحلیل کنم جیغ بلندی در خانه پیچید و دختری مو بلوند از جسم سگم بیرون آمد و کف پارکت‌های چوبی خانه پهن شد.
نگاه حیران و چشمان گرد شده‌ام بین یونتانم و جانِ عصبی و آن دختر در گردش بود که جان به طرفم آمد و با نگرانی اسمم را صدا زد.
من اما خشکم زده بود و زانوهایم به قدری شل شد که نتوانستم روی پا بایستم و روی مبل فرود آمدم.
جان کنارم نشست و با چشمان نگرانش نگاهم کرد و درحالی که به صورتم سیلی‌های آرام می‌زد گفت:
- حالت خوبه بلا؟
نگاهم را از دختر که هنوز از درد به خودش می‌پیچید گرفتم، آب دهانم را قورت دادم و به زور گفتم: آ... آره خوبم.
نفسی از سر آسودگی کشید و با نگاهی که هر لحظه عصبی‌تر می‌شد به طرف دختر برگشت و غرید:
- این‌جا چه غلطی می‌کنی جولیان؟
جولیان؟ یعنی او دوست‌دخترش است؟ پس اگر دوست‌دختر دارد چرا الان این‌جا و پیش من نشسته است؟ چرا پیش او نیست و با او قرار نمیگذارد؟ چرا وقتش را برای من گذاشته است؟
بغض ناخواسته‌ام را فرو فرستادم و لب‌هایم را روی هم فشردم. یعنی دوست‌دخترش دنبالش آمده تا مچش را بگیرد هیچ دلم نمی‌خواست مزاحم و سربار زندگی‌اش باشم به هر حال او شخصی بالغ بود و حق داشت برای زندگی‌اش تصمیم بگیرد من چه کاره بودم؟ اصلا دوست دختر دارد که دارد این فضولی ها به من نیامده است
باید افسار دلم را در دست بگیرم اگر همین‌طور پیش بروم کار دستم می‌دهد.
دختر با درد نگاهش کرد و کمی خودش را روی زمین کشید و غر زد:
- با اون نیروی کوفتیت زدی بالم و شکستی طلب‌کار هم هستی؟
جان به سمتش خم شد و گفت:
- مامان میدونه اینجایی؟
دختر یا همان جولیان رنگش پرید و به تته پته افتاد... ولی من توجهم به "مامان" ای که گفته بود جلب شد و بغض، دوباره به گلویم هجوم آورد. یعنی انقدر مادر دوست‌دخترش را دوست دارد که او را مامان صدا می‌زند؟
- آ... آره که میدونه مگه من بدون اجازه‌ی اون بیرون میام؟
جان چشمانش را ریز کرد و گفت:
- کاملا مشخصه در جریانِ که اومدی زمین.
و بعد به طرف من که مثل ماست روی مبل وا رفته بودم و بغض کرده بودم برگشت و در همان حال گفت:
- فردا تکلیفت و روشن می‌کنم الان‌هم زود برگرد خونه به اندازه‌ی کافی ترسوندیش.
من را می‌گفت... جولیان چشمان درشت و آبی‌اش را مظلوم کرد و گفت: جــااان.
چه با ناز هم صدایش می‌زند.
جان جوابش را نداد و در یک ثانیه بال‌هایش را محو کرد و کنار من نشست و با لبخندی که انگار نه انگار تا چند ثانیه‌ی پیش از شدت عصبانیت می‌خواست جولیان را ببلعد گفت:
- ترسیدی؟
نه پس انقدر بال داشتن یک انسان و بیرون آمدن یک دختر از جسم سگم برایم جذاب است که نگو.
فکر کنم فکرم را به زبان آوردم چون چهره‌اش متعجب شد و صدای خنده‌ی گوش‌نواز جولیان به هوا رفت.
به پیشانی‌ام کوبیدم و زیر لب گفتم:
- آخ آخ خاک تو سرم.
صدای خنده‌ی زیبا و مردانه‌اش باعث شد سرم را بالا بیاورم و به سختی چشمانم را که داشت کم‌کم محو خنده‌اش می‌شد از چهره‌ی خندانش بگیرم و به جولیان نگاه کنم و با اخم به او بتوپم:
- تو تو خونه‌ی من چی‌کار می‌کنی؟
خنده‌اش تبدیل به نیشی باز شد.
- عه عه چی‌شد؟ تا نیم ساعت پیش که داشتی نازم می‌کردی و قربون صدقم می‌رفتی.
چشم غره‌ی غلیظی به او رفتم و با اخم گفتم:
- اون برا موقعی بود که فکر می‌کردم سگم رو به رومه.
دو تا پلک زد و با چشمانش که شیطنت از آن می‌بارید نگاهم کرد و گفت:
- آخ ولی واقعا خوش به حال یونتان که هر روز یکی هست که اینجوری بغلش می‌کنه.
و بعد به طرف یونتان که دوباره صدایش را روی سرش انداخته بود و برایش پارس می‌کرد برگشت... جان با قیافه‌اش که حالتی بامزه گرفته بود به او نهیب زد.
- انقدر اذیتش نکن دختره‌ی پررو.
جولیان از روی زمین بلند شد و بال‌های نازک و سبز رنگش را تکان داد و با شیطنت گفت:
- به به از الان هم که طرفش و می‌گیری بذار از راه برسه (رو به من کرد و چشمک زد) نگاه به تشرش نکن من براش عزیز ترم خوشگله.
چشم‌هایم بیرون زد... الان مثلا من را به جان چسباند یا خواست حس جان را نسبت به خودش به رخ بکشد؟ عجیب است چرا روی دوست‌پسرش حس مالکیت ندارد. نمی‌دانستم خجالت بکشم و سرم را پایین بی‌اندازم یا دهانم را تا از فرط تعجب باز نشده است ببندم.
جان کوسن روی مبل را برداشت و به طرفش پرت کرد و زیر لب غر زد... کوسن هم مستقیم به صورتش خورد.
آخیش دلم خنک شد دستش طلا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
جولیان درحالی که با حرص بینی‌اش را می‌مالاند زیر لب غر زد:
- پسره‌ی پررو... به مامان میگم از ارث... .
جان با بالا آوردن دستش و پرت کردن مایعی آبی رنگ به سمتش او را غیب کرد و نگذاشت حرفش را کامل بزند. با خونسردی به طرف من برگشت و آرنجش را به مبل تکیه داد و با لبخند کم‌رنگی که همیشه در چهره‌اش داشت گفت:
- من از طرف جولیان معذرت می‌خوام که ترسوندت... اون فقط یکم شیطونِ (زیر لب ادامه داد) و کمی کنجکاو.
پوست لبم را به دندان گرفتم و با لحنی که ناراحتی‌ام در آن کاملا مشهود بود گفتم:
- اشکالی نداره.. کنجکاویش برای اینه که دوستون داره فکر می‌کنم برای همین هم اومد دنبالتون.
با تعجب گفت:
- کی؟ جولیان؟
سرم را تکان دادم و انگشتانم را درهم گره زدم.
صدای نفس عمیقش را شنیدم و زیر چشمی نگاهش کردم لبخند کج و کوچکی به لب داشت.
- یه روز که تو خونه نشسته بودیم خبر مرگ پدرم و برامون آوردن.
اونم مثل من فرمانده ارتش بود و یه روز تو یکی از جنگ‌ها کشته شد. بعد از مرگ پدرم، مادرم سکته کرد و افتاد گوشه‌ی خونه من اون موقع سن آن‌چنانی نداشتم ولی به خاطر خواهرام مجبور شدم کار کنم.
هزینه‌های زندگی خیلی زیاد بود و من فقط یه پسر بچه‌ی 17 ساله بودم و... .
حرفش را ادامه نداد... نیش‌خند تلخی زد و سرش را پایین انداخت و آن‌چنان به میز خیره شد که انگار همین حالا آن میز گذشته‌اش را به نمایش گذاشته است.
او اما متوجه من که حالا دیگر سرم را کاملا بالا آورده بودم و کنجکاوانه به چشم‌هایش نگاه می‌کردم نبود.
- بعدِ از دست دادن پدرم هر جا میرم جولیان میاد دنبالم... همیشه این ترس و داره که یه روزی منم مثل پدرم از خونه بزنم بیرون و دیگه برنگردم.
تک‌ خنده‌ی شیرینی کرد و گفت:
- خواهر کوچولوم می‌ترسه منم از دست بده.
آن‌چنان با بهت سرم را بالا آوردم و با حیرت نگاهش کردم که برای یک لحظه فکر کردم گردنم شکست.
خواهر کوچولویش؟ یعنی او خواهرش است؟ وای خدایا من چرا انقدر خنگم آخر چرا متوجه نشدم.
گرچه حق هم داشتم آن‌ها هیچ شباهتی به هم نداشتند. جولیان چشم آبی و بور بود و جان چشم و ابرو مشکی
اصلا بهشان نمی‌آمد خواهر برادر باشند بیشتر شبیه دوست دختر، دوست پسرها بودند تا خواهر و برادر.
جولیان هم که انقدر خوشگل بود جز اینکه او را دوست دختر جان به حساب بیاورم چیز دیگری به ذهنم نرسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
جان غم و خنده و خلاصه همه ‌چی‌اش را فراموش کرد و با تعجب به حالت عجیب من نگاه کرد و گفت:
- چیزی شد؟
لبخند پهنی که کم‌کم داشت روی ل*بم شکل می‌گرفت را کنترل کردم و با اشاره‌ای کوچک به قهوه‌ گفتم:
- بخورید سرد شد.
سرش را پایین انداخت و فنجان قهوه را در دست گرفت و شروع کرد به نوشیدن... من هم نگاهم را به یونتان که دور خودش می‌چرخید و در خانه می‌دوید دادم و به صحبت‌هایش فکر کردم.
کمی برایش ناراحت شدم او هم کم سختی نکشیده بود از دست دادن والدین در سن کم واقعا سخت است و غمی بزرگ.
داشت فنجان را روی میز می‌گذاشت که دستش خورد به آن و مقدار کمی قهوه که در فنجان بود روی میز ریخت... به طرف میز خم شدم و دستم را به طرف فنجان دراز کردم که در یک لحظه نوری آبی رنگ به طرف میز آمد و آن را تمیز کرد و فنجان صاف ‌را نمود.
با تعجب به طرفش برگشتم و خواستم نگاهش کنم که موهای بلندم خورد به صورتش و حالت نگاهش را عجیب کرد.
ببخشید آرامی زیر لب گفتم و نشستم سر جایم... او اما لبخند کوچک و گُنگی زده بود و سرش را پایین انداخته بود... من هم فنجان‌ها را در سینی گذاشتم و به آشپزخانه بردم و در همین حین به او که داشت با تلفنش صحبت می‌کرد نگاه کردم.
منتظر ماندم تا مکالمه‌اش تمام شد و بعد دوباره به پذیرایی رفتم و با تعجب به او که در وسط پذیرایی ایستاده بود و منتظر نگاهم می‌کرد، نگاه کردم.
- به خواهرم زنگ زدم باهاش صحبت کنم بفرستمش مهمونی ولی زیر بار نمیره... چند وقتیِ خیلی افسرده و خونه نشین شده می‌خوام یکم از این حال و هوا درش بیارم، می‌تونی بهم تو خريد لباس براش کمک کنی؟
من که عاشق خرید بودم و چند وقتی هم بود که به بازار نرفته بودم با ذوق و تند تند سرم را تکان دادم و گفتم:
- آره آره... صبر کنید آماده شم.
و بعد به طرف اتاقم دویدم و سریع یک پیراهن سفید با یک پلیور قهوه‌ای رنگ از کمدم بیرون کشیدم و آن‌ها را با لباس‌های خودم تعویض کردم و کمی موهایم را شانه کردم و از اتاق رفتم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و با لحنی که اصلا بهم حس ناامنی نمی‌داد گفت:
- این رنگ لباس خیلی بهت میاد.
با لحنی که سعی می‌کردم ذوق را در آن پنهان کنم تشکر کردم و بعد از بستن قلاده به گردن یونتان از خانه رفتیم و سوار ماشین او که سر کوچه پارک شده بود شدیم... یونتان را روی پایم نشاندم و درحالی که موهایش را نوازش می‌کردم به بیرون زل زدم و گفتم:
- تو دنیای شما فرانسه الان چه جوریه؟
- خیلی درگیر دنیای من شدی‌هااا.
- برام جالبه بدونم در آینده قراره چه تغییراتی اینجا رخ بده.
لبخند کوچکی روی ل*بش نشاند و گفت:
- من که از آینده نیومدم... فقط تو یه دنیای دیگه زندگی می‌کنم.
با تعجب گفتم:
- یعنی این‌که تاریخ شما از ما جلوتره هیچ ربطی به آینده نداره؟
بی‌توجه به حرف‌هایم با کلافگی صدایم زد:
- بلا.
سرم را بالا آوردم و به او که داشت با حالتی جذاب رانندگی می‌کرد نگاه کردم و گفتم:
- بله؟
- میشه انقدر به من نگی شما و رسمی باهام صحبت نکنی؟ من اسم دارم‌هااا.
لحن کلافه‌اش را که شنیدم متوجه شدم چقدر از این مسئله ناراضی است.
گوشه‌ی ل*بم را کمی بالا دادم و گفتم:
- خب آکیلا میگه نباید با کسایی که نمی‌شناسم راحت و خودمونی حرف بزنم.
اخم ظریفی کرد و درحالی که فرمان را می‌چرخاند گفت:
- این برای افراد غریبه‌ای که قصد مزاحمت دارن صدق می‌کنه (به طرفم برگشت) من برای تو یه مزاحمم؟
با خجالت سرم را پایین انداختم و مشغول بازی با انگشتانم شدم و در همان حال گفتم:
- نه خب شما... .
با نگاه تیزش سریع حرفم را اصلاح کردم.
- یعنی... تو... .
لبخند رضایت‌مندی روی ل*بش نشست و بی‌توجه به ادامه‌ی حرفم گفت:
- یه روز مجبورت می‌کنم اسمم رو فریاد بزنی.
دیگر چیزی نگفتم و نگاهم را به یونتان که تا کمر از پنجره آویزان شده بود و زبانش را بیرون آورده بود دادم و او را روی پایم گذاشتم و شیشه را بالا دادم
پارس بلندی کرد و با زبان کوچکش ل*ب‌هایم را لیس زد.
خندیدم و صورتش را قاب گرفتم.
با ایستادن ماشین هر دو از ماشین پیاده شدیم و به طرف مغازه‌ی لباس‌فروشی رفتیم.
برگشت ماشین را نگاه کرد و خندید و اشاره‌ای به ماشین کرد و گفت:
- چه دست و پایی می‌زنه.
من هم به طرف ماشین برگشتم و نگاهم را به یونتان که در ماشین گذاشته بودیمش دادم داشت به شیشه چنگ می‌زد و با مظلومیت نگاهمان می‌کرد.
حالتش به قدری بامزه بود که خندیدم.
سرم را که برگرداندم متوجه نگاه‌ عجیب و لبخند روی ل*بش شدم، خودم را جمع کردم و زیر نگاه‌های سنگینش به مغازه رفتم.
با همدیگر مشغول انتخاب لباس بودیم و او از من می‌خواست لباس‌هایی را که از نظرم خیلی زیباست انتخاب کنم و پرو کنم... می‌گفت هیکل خواهرش تقریبا مثل من است و یک جورهایی هم قد و قواره من است.
بدون مخالفت قبول کردم و وارد اتاق پرو چوبی مغازه شدم و لباس‌ را پوشیدم و تقه‌ای به در زدم تا بیاید نگاه کند ببیند خوب است یا نه.
از مدل لباسش خیلی خوشم آمده بود.
آستین های بلندی داشت که از بازو تنگ بود و هر چقدر به پایین می‌رسید گشادتر می‌شد و تا روی انگشتان دست می‌آمد. یقه‌اش چهار گوش بود و چند دکمه ی تزئینی در وسطش وجود داشت و تنگی‌اش باریکی کمر را به خوبی نشان می‌داد، یک دامن پف دار هم تا روی زانو داشت.
مشغول تحلیل لباس بودم که در اتاق باز شد و جان سرش را بالا آورد و همین که نگاهم کرد چشمانش برق زد... نگاهی به خودم انداختم و گفتم:
- به نظرتون برای خواهرتون مناسبه؟
نگاهش را از لباس گرفت و به چشمانم دوخت.. با چشمکی کوچک و لحنی شیطنت آمیز گفت:
- آره ولی انگار به تو بیشتر میاد.
سریع گفتم:
- انگار یکی داره نزدیک می‌شه.
و در اتاقک را به رویش بستم و زیر لب گفتم:
- چرا اینجوری رفتار می‌کنه؟
بعد از اینکه لباس‌های خودم را پوشیدم لباس را روی دستم انداختم و به او دادمش و منتظر ماندم تا حساب کند.
شانه‌ به شانه‌ی او از مغازه خارج شدم و داشتم به طرف ماشین می‌رفتم که او ایستاد و گفت:
- یه لحظه این‌جا وایسا تا بیام.
و بعد از من دور شد و رفت... شانه‌ام را بالا انداختم و به گفته‌اش عمل کردم و منتظرش ماندم.
نوک کفش‌هایم را روی زمین می‌کشیدم و با گوشه‌ی پلیورم ور می‌رفتم که صدای ویلون نظرم را جلب کرد.
سرم را بالا آوردم و به مرد جوانی که آن‌ور خیابان نشسته بود و ویولن می‌زد نگاه کردم... ذوق زده شدم و ل*بم را به دندان گرفتم و چشمانم را بستم و با آرامش به صدای دلنشینش گوش سپردم.
از بچگی عاشق ویولن زدن بودم اما هیچ‌وقت فرصتش پیش نیامده بود که یاد بگیرم.
در همین افکار غرق بودم که با گرم شدن دستم چشمانم را باز کردم و با تعجب به مرد جوان و غریبه‌ای که دستم را گرفته بود زل زدم.
لبخند کثیفی زد و گفت:
- چرا اینجا وایسادی خوشگله؟ بیا بریم از نزدیک گوش بده.
اخم غلیظی روی پیشانی‌ام نشاندم و درحالی که دستم را از میان دستان بزرگش بیرون می‌کشیدم گفتم:
- خیلی ممنون منتظر کسیم.
از رو نرفت و درحالی که حتی یک لحظه‌ام نگاهش را از چشمانم نمی‌گرفت گفت:
- حالا یه بار بیا بریم خونه‌ی من مطمئن باش پشیمون...
همین که آمدم به مرد بتوپم و از کنارش بگذرم صدای جدی و عصبی جان که دقیقا پشت سرش بود به گوشم خورد.
 
آخرین ویرایش:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین