آهنگ داستان عاشقانه یا آخرین رقص ایندیلا، تصاویر قهوهای رنگ و خاک خوردهی عکسها، ساختمان بلند هبیتیت مارسی، خیابانَهای خلوت با خانههایی قلعه مانند و سر به فلک کشیده، کافهای با یک گرامافون قدیمی و بوی قهوه و نسکافهای که همه جای آن پخش شده است. تابلوهای شکسپیر روی جایجای دیوارهای شهر، کلاههای کج فرانسوی، نامههای قدیمی و نخ کنفی پیچیده شده. کالسکهها و تابلوهای بلند و بزرگ فرانسوی، سینماها و تئاترها با فیلمهای ستارههای معروفی همچون مارلون براندو و جین سیمونز میدرخشند. صدای دلنشین پیانوهای قدیمی، دوربینهای پولاروید که به تازگی وارد بازار شده بودند. مهمانیها و جشنهای بالماسکه. خیابانهای خیس و آسمان بارانی، برفی شهر. برج بلند ایفل و در آخر تو؛ تویی که بینهایت برایم آشنا هستی. کجای زندگیام تو را دیدهام که یادم نیست؟ چهقدر هر لبخند، هر زمزمه بیشتر مرا به این باور نزدیک میکند که تو را قبلاً دیدهام، که قبلا دوستت داشتم. در مکان دیگری، زمان دیگری، وجود دیگری؛ هنوز آن خندههای زیبا و مستطیل مانندت را یادم است، هنوز هم آن چشمان شب رنگت را که وقتی با تعجب بامزهات نگاهم میکردی یادم است. بوسههای آرام و نوازشگونهات را بر روی ترقوهام یادم است. هیچ چیز عوض نشده است. تو همان ژنرال دلبری و من همان اوژنیای هستم که تو را میپرستد.
***
(به نام خدا)
(بِلا)
نفسنفس زنان میدویدم و هر از چند گاهی بر میگشتم به پشت سرم نگاه میکردم. نگاه ترسیدهام را به گوشه و کنار روستای کوچکی که به آن آمده بودم میدوختم، اما دریغ از حتی یک آدم. ناگهان صدای قدمهایشان نزدیکتر شد. سریع برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. اوه خدای من دقیقاً پشت سرم بودند... . نفهمیدم چه شد که با سر به یک جسم سخت برخورد کردم. با درد به بینیام دست کشیدم و سرم را بالا آوردم. با بالا آوردن سرم نگاهم در دو گوی مشکی رنگ و عجیب که برق میزد، قفل شد. به خودم آمدم و دو قدم به عقب رفتم و خواستم فاصله بگیرم یک دفعه رنگ نگاهش عوض شد و محکم بازویم را گرفت کشید و راه افتاد. دهانم را برای جیغ زدن باز کردم اما زود متوجه شد و دستهای بزرگش را روی دهانم گذاشت خودش را نزدیک گوشهایم آورد و زمزمه کنان گفت:
- آروم باش من کاری باهات ندارم!
آب دهانم را پر سر و صدا فرو فرستادم و پایم را بالا آوردم تا بکوبم در قلم پاهایش.
آرام و خونسرد محکم در گیجگاهم کوبید. آخ بلندی گفتم و از حال رفتم.
***
(دانای کل)
با تابش نور به چشمانش پلکهایش را از هم فاصله داد و چشمهای مشکیاش را آرامآرام باز کرد تا به خودش بیاید و بفهمد که چه شده صدایی گفت:
- شاهزادهی ما بلاخره بیدار شد؟
دخترک با گیجی نگاهی به اطرافش انداخت و در جایش نیم خیز شد و گفت:
- شما کی هستید؟ برای چی من رو دزدیدید؟
جان از سایههای انتهای اتاق بیرون آمد و یک تای ابروانش را بالا انداخت:
- دزدی؟ فکر نمیکنم اسم امانتی که از کسی بگیری بشه دزدی.
دختر صورتش را کمی جمع کرد و گفت:
- امانت؟ از چی حرف میزنید؟
جان که حالا درست روبهرویش ایستاده بود نگاه ترسناک و نافذش را به چشمان گیج دختر دوخت و با لحنی مسخکننده گفت:
- آروم باش دختر من که گفتم باهات کاری ندارم.
بلا آب دهانش را پایین فرستاد و سرش را بالا گرفت و بیتوجه به اینکه چهگونه مرد اسمش را میدانست گفت:
- ببینید برام مهم نیست کی هستید و باهام چیکار دارید من باید برم پیش برادرم. لطفاً آزادم کنید.
جان با شنیدن کلمهی برادر ابروانش را در هم گره زد و گفت:
- مثل اینکه هنوز نفهمیدی برای چی اینجایی؟
جان وقتی نگاه گیج بلا را دید افزود:
- بعدا باهات حرف میزنم فعلاً باید برم.
و آخرین نگاهش را به دختر انداخت و بعد بیتوجه به چشمان کنجکاو بلا رفت. بلا هم اندکی بعد که دید هیچک.س به سراغش نمیآید گوشهی اتاق نشست دستانش را دور زانوهایش حلقه کرد و خود را در آغوش گرفت و با چهرهای درهم و غمگین گفت:
- خدا بگم چیکارت کنه آکیلا.
دخترک تا شب در اتاق بزرگ و چوبی تنها بود و دیگر خسته شده بود. از آن طرف جان از سر و کله زدن با رُهام خسته شده بود و پی بهانهای بود برای پیچاندن محافظ سمجش.
- بالاخره که چی قربان؟ باید بهش بگین.
- اینجا جای مناسبی برای حرف زدن نیست ممکنه کسی بشنوه.
و سپس ادامه داد:
- میگم رهام فقط صبر داشته باش.
برای یک لحظه جان چیزی غیره عادی حس کرد. سریع چشمانش را بست و اجازه داد احساس خارق العادهاش او را به اتاق ببرد بلا را دید که با تکهای چوب که از شومینه برداشته بود به جان پنجره افتاده بود و قصد داشت شیشهی پنجره را بشکند. جان زمزمه کرد:
- بعداً راجب این مسئله مفصل باهات حرف میزنم. فعلا باید برم داره خراب کاری میکنه.
و فرصت حرف زدن به رهام را نداد و در یک چشم به هم زدن غیب شد و در اتاق چوبی ظاهر شد. با اخم به دختر که با تمام توانش سعی میکرد چوب به آن سنگینی را بلند کند و در شیشه بکوبد نگاه کرد و گفت:
- داری چیکار میکنی دقیقاً؟
بلا با دیدن او، آن هم انقدر یهویی و بدون اینکه در باز و بسته شود، جیغ بلندی زد و چنگ زد به قلبش.
جان با دیدن واکنش و چهرهی متعجب بلا لبخند کوچک و خاصی زد و در حالی که به سمت شومینه میرفت گفت:
- اینقدر دقت و توجهت به شکوندن پنجره بود که متوجه اومدنم نشدی.
سرش را خاراند و گفت:
- من فکر کردم شما جلوی چشمهام ظاهر شدید.
جان با کلافگی و به قصد پیچاندنش گفت:
- به احتمال زیاد خیالاتی شدی.
بغ کرده زیر لب انگار که دارد برای خودش حرف میزند زمزمه کرد:
- من توهمی نیستم.
و بعد به طرف تخت رفت و نشست روی تخت. جان ابرو بالا انداخت و گفت:
- البته که توهمی نیستی فقط یکم تو فکر بودی.