جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درحال ترجمه Things you save in the fire

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط dina.m با نام Things you save in the fire ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 378 بازدید, 4 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع Things you save in the fire
نویسنده موضوع dina.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط dina.m
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

dina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
58
251
مدال‌ها
2
Things you save in the fire
چیزهایی که در آتش‌سوزی نجات می دهی
نویسنده: کاترین سنتر
مترجم: dina.m
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

dina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
58
251
مدال‌ها
2
خلاصه:

کسی هانول* زاده شد برای بحران‌ها. به عنوان معدود آتش‌نشان‌های زن در آتش‌نشانی تگزاس، او بیش از حد از آن موقعیت ها داشت و در مقابله با مصیبت های دیگران عالی عمل می‌کند. اما زمانی که مادر ناخوش احوالش که مدتی قهر بودند از او خواست خانه و زندگی‌اش را ول کند و به بوستون نقل مکان کند، موقعیتی است که او هرگز پیش‌بینی نمی‌کرد. آتش‌نشانی قدیمی و مقاوم بوستون خیلی با محل کار قبلی کسی در تگزاس متفاوت است. هیاهو، کمبود بودجه، و امکانات ضعیف به این معنی است که آتش‌نشان ها از بودن یک زن در گروهشان چندان خشنود نیستند. حتی اگر آن زنی به شایستگی و باهوشی کسی باشد. به جز یک تازه کار خوش‌تیپ که ظاهرا برایش مهم نیست که کسی را کنارش داشته باشد. اما کسی نمی تواند حتی به آن فکر کند. به خاطر اینکه عاشق نشده بود و به خاطر این که فرمانده ی پیرش به او نصیحت کرده بود آتش‌نشان ها قرار نگذارد. کسی احساس می کند عزمش را از دست داده. اما آیا او جایگاهش در حرفه‌ای که سخت کار کرده تا جدی گرفته شود را به خطر می‌اندازد؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Ela
موضوع نویسنده

dina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
58
251
مدال‌ها
2
شبی که جوانترین فرد و تنها زنی شدم که تا به حال جایزه شجاعت اداره آتش نشانی آستین را برده‌است، از طرف همکارم به من پیشنهاد شد. پیشنهاد. در مراسم. در سالن رقص. حین صرف شام. توسط همکارم. همه ما، کل شیفت B از ایستگاه یازده، با لباس های فرممان و چنگال به دست آنجا بودیم. من هم کراوات بسته بودم و آنجا هر لحظه از این که باید جلوی آن همه جمعیت و زیر آن همه چراغ روی صحنه بروم بیشتر عصبی می‌شدم.
زمستان قبل، اتوبوسی پر از دانش‌آموز از جاده‌ای یخ‌زده به دره سر خورده بود و آب هم داشت بالا می‌آمد؛ من به داخل دره رفته بودم تا بچه‌ها را یکی یکی از پنجره بیرون بیاورم . برای همین اینجا بودیم؛ روزنامه ها مرا فرشته اتوبوس مدرسه خطاب می کردند. از بین همه هرناندز، این لحظه را برای ابراز علاقه به من انتخاب کرد. هرناندز، همکار سه ساله‌ی من. هرناندزی که هرگز به او فکر نکرده بودم. هرناندزی که به قدری عالی و خوش تیپ بود که دیگر حتی به عنوان خوش تیپ هم به حساب نمی‌آمد بلکه فراتر از آن بود. او مانند عروسک آتش‌نشان لاتین کن* بود؛ به طرز عجیبی کامل که انگارحتی واقعی هم نباشد. او وزنه بلند می‌کرد، نخ دندان می‌کشید، و از شکم شش‌تکه و دندان‌های سفید کاملاً هم‌ترازش، بیشتر از آنچه من بتوانم بشمارم برای به دام انداختن خانم‌های از همه جا بی‌خبر بهره برد. او فقط در تقویم بخش ما نبود، او روی جلد هم بود. هرناندز همه‌چیز‌تمام، آخرین مرد روی زمین که من هرگز درباره‌اش فکر نکردم. غیر از این که می‌دانستم یک مربی مرد تناسب‌اندام برای خانم‌هاست و این که همیشه تغذیه‌ی سالمی دارد. نزدیک گوشم، همان جا پشت میز ضیافت خم شد و از من خواست شب را با او بگذرانم.
او گفت: شاید امشب وقتش باشد.
به جویدن ادامه دادم. راستش فکر نکرده بودم این ماجرا پیش بیاد.
_ امشب وقتش باشد؟ برای چه کاری؟
او شبیه احمق‌ها به من نگاه کرد.
_تا بالاخره کاری برای این همه کشش انجام دهیم.
من به اطراف نگاه کردم تا ببینم آیا بقیه بچه ها صدایش را شنیده‌اند یا خیر. او احتمالا ً شوخی می‌کرد. احتمالاً یکی داشت عکس و یا فیلم می‌گرفت، و یا هر آن امکان داشت یکی بیرون بپرد و شروع به خندیدن کند. هیچ راهی وجود نداشت که این چیزی جز یک دوربین‌مخفی آتش‌نشان‌ها باشد. بقیه گروه را بررسی کردم. اما همه فقط جوجه‌شان را تکه می‌کردند.
تصمیم گرفتم دستش را روکنم. گفتم: باشه. فکر خوبی است.
ابروهایش را بالا انداخت؛ خوشحال به نظر می رسید.
_ واقعاً؟
نگاهش کردم و می‌خواستم بگویم بی‌خیال زود باش.
_نه. نه واقعاً.
او در حالی که نزدیکتر شد گفت: جدی می گویم.
_ نه تو جدی نمی‌گویی.
او به من نگاهی کرد، گویی داشت می‌گفت تو که هستی که قضاوت کنی؟ و من طوری نگاهش کردم که بگویم تو دقیقا میدونی من کی هستم. بعد گفتم: تو هیچ وقت در مورد هیچ چیز جدی نیستی. مخصوصا خانم‌ها.
_ اما تو زن نیستی. تو یک آتش نشانی.
_یک دلیل دیگر که من هرگز با تو به خانه نمی روم.
_فکر می کنم تو می خواهی. سرم را تکان دادم.
_ نه
_ ته دلت.
_ نه
هرناندز گفت: می‌توانم اثباتش کنم.
من هرگز در مقابل مبارزه‌طلبی کوتاه نمی‌آمدم. اما سرم را تکان دادم، مثل این که بگویم حتی آن، رفیق.
_من با آتش نشان ها قرار نمی‌گذارم، تو هم همینطور.
_این حتی قرار هم به حساب نمی‌آید.
سرم را کج کردم.
_تو مثل برادرم هستی، رفیق.
_من می‌تونم درستش کنم.
سوراخ‌های بینی‌ام گشاد شدند.
_ خوشایند نیست.
_واقعاً چرا که نه؟
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Ela
موضوع نویسنده

dina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
58
251
مدال‌ها
2
چپ چپ نگاهش کردم. آیا او جدی بود؟ آیا می‌توانست جدی باشد؟ نگاهی به سن انداختم. قرار بود دقایقی دیگر مراسم اهدای جوایز را شروع کنند. امشب برایم شب بزرگی بود. مهمترین شب زندگی کاری‌ام بود. واقعاً الان وقت این صحبت‌ها بود؟
گفتم: ما با هم کار می‌کنیم.
من حتما نباید آن را به زبان می‌آوردم. آتش‌نشان‌ها با یک آتش‌نشان دیگر قرار نمی‌گذارند. این نه تنها خلاف قوانین بلکه خلاف فرهنگ ماست.
او اهمیتی نمی‌دهد.
_ کسی نمی‌فهمد.
_ این چیزی را تغییر نمی‌دهد.
نگاهی جدی و موشکافانه به من انداخت.
_ تو باید کمی هم خوش بگذرانی.
سرم را تکان دادم.
_ تو تفریح مورد علاقه‌ام نیستی.
او خم و کمی نزدیک تر شد.
_ تو تا حالا با کسی قرار نگذاشتی. چطور ممکن است؟ داری یک زن خوب را از بقیه دریغ می‌کنی. از خودداری دست بردار.
طوری حرف می‌زدیم انگار راجع به آب و هوا بحث می‌کنیم.
_ من خودداری نمی‌کنم. فقط علاقه‌ای ندارم.
نگاهی تأیید گرانه به خود انداخت و سپس نگاهش در نگاه من قفل شد.
_ چرا هستی.
سرم را تکان دادم و او گفت: تو به آن فکر کردی.
_ مطمئن باش نکردم.
صدایش را پایین آورد.
_ اما الان داری فکر می‌کنی مگر نه؟
_ فکرهای خوشایندی نیست.
_ باید از زندگی کردن مثل راهبه‌ها دست برداری. اگر من درمان تمام تنهایی‌هایت باشم چه؟
آن حرف توجهم را جلب کرد. هویجی از سالادم را به چنگال زدم.
_ من تنها نیستم.
او اخم کرد و طوری نگاه کرد انگار من دیوانه‌ام.
_ نمی‌تونی حدس بزنی؛ تو تنهاترین کسی هستی که من می‌شناسم.
اگر بخوام صادق باشم، این کمی هوشمندانه بود. با چنگالم به او اشاره کردم.
_ من خودکفا هستم. صحیح‌تر بگویم مستقلم. من مسئول زندگی خودم هستم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Ela
موضوع نویسنده

dina.m

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
58
251
مدال‌ها
2
- تو هم کمی نیاز به شریک داری.
شریک را به شکل معناداری بیان کرد.
به منظور حرفش اهمیتی ندادم و گفتم: من وقتی برای شریک ندارم.
علاوه بر شیفتم در ایستگاه، فعالیت های دیگری از قبیل شغل دومم به عنوان مربی دفاع شخصی، ده ساعت کار داوطلبانه در هفته با خواهران بزرگ*، تمرین طولانی و طاقت فرسا داشتم؛ و آخر هفته‌ها در بازسازی خانه به پدرم کمک می‌کردم. برای خواب هم وقت کمی داشتم، چه برسد به وقتی برای "شریک".
هرناندز پرسید: این تقصیر کیه؟
آیا این یک سوال واقعی بود؟
- "شریک" برای من اولویت نیست. من رمانتیک نیستم.
- این ربطی به رمانتیک بودن نداره. این درباره ی گرماست ، پیوند. نزدیکی انسانی.
گفتم: به نظر من همان همان رابطه عاشقانست.
- هر چی دوست داری صدایش کن. کمی به اون نیاز داری.
چه اتفاقی داشت می افتاد؟ این هرناندز بود. به هیچ وجه نمی توانست جدی باشد. و با این حال چهره او بسیار جدی به نظر می رسید. برای تشخیص به وارسی حرکات و حالاتش ادامه دادم _ لبانش را به یک سو بالا برده و جرقه ای از شیطنت در چشمانش بود _ اما تنها چیزی که متوجهش شدم همان نگاه مشتاق، تزلزل ناپذیر و عجیب و غریب بود.
با تردید زمزمه کردم: شوخی میکنی، درسته؟
او حتما شوخی می کرد.
این خیلی نگران کننده بود که شخصی که مدت زیادی هیچ علاقه ی مشترکی بین من و او نبود ناگهان، به من توجه نشان دهد.انگار توافق کرده بودیم که چکرز بازی کنیم و او ناگهان اعلام کرد که تمام مدت توافقان بر شطرنج بوده است.
دستش را به لبه میز برد و انگشتش ناخودآگاه دسته چاقوی استفاده نشده ام را لمس کرد.
- اگر کل زندگیت اشتباه کرده باشی چی؟
سپس صدایش را تقریباً تا حد زمزمه پایین آورد: اگر من دقیقاً همان چیزی باشم که در تمام این مدت به آن نیاز داشتی، چی؟ نمیخوای بفهمی؟ اگر امتحان نکنی، همیشه برات سوال باقی نمی مونه؟
با خود تکرار کردم این هرناندز است.
این مردی است که شوخی مورد علاقه اش این بود که مرا روی مبل پرت کند و به سمت من بگوزد. هیچ لحظه ای بین ما سپری نشده بود که بتوان آن را به عنوان لاس زدن، اغواکننده و -یا حتی شخصی تلقی کرد. اما حالا مرا در این گفتگوی دیوانه وار گیر انداخته بود. فیزیکش برابر زنان یک نیروی هیپنوتیزم کننده معروف بود. من دیده بودم که او از آن روی موارد بی شماری استفاده کرد و تقریباً در همه موارد موفق بود. او هرگز آن را روی من امتحان نکرده بود. من باید مصون می بودم اما در این هتل مجلل کمی بی تعادل بودم و منتظر بودم که روی صحنه بروم. به رسمیت شناخته شدن و مورد احترام قرار گرفتن خیلی خوب و هیجان انگیز است؛ و به وضوح احساسات من را به روش های غیرمنتظره ای تحریک می کرد. و راستش هرناندز صد در صد در مورد من اشتباه نمی کرد. علیرغم همه چیزهایی که در مورد او، زندگی، و آتش نشانان و خودم می دانستم، اعتراف می کنم: در حال حاضر ترفندش کاملاً هم بی تاثیر نبود.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Ela
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین