جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ Weبار دیگر عاشقی اثر baran0011

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط baran0011 با نام Weبار دیگر عاشقی اثر baran0011 ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 512 بازدید, 7 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع Weبار دیگر عاشقی اثر baran0011
نویسنده موضوع baran0011
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

baran0011

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
13
43
مدال‌ها
1
نام رمان : بار دیگر عاشقی
نویسنده : baran0011
ژانر :عاشقانه ، اجتماعی
ناظر: @NILOFAR
خلاصه : سارا زنی هست که بعد فوت همسرش با پسر کوچولوش زنگی می کند البته که سارا تنها نیست با وجود داشتن خانواده بزرگ وپرجمعیت که همه دوستش دارند...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
IMG_۲۰۲۲۰۱۳۰_۱۸۲۶۴۹.jpg



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

baran0011

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
13
43
مدال‌ها
1
با پیچیدن صدای زنگ گوشیم ،سرم را از روی پرونده ای که داشتم چک می کردم و توی یکی از حساب ها مونده بودم، بالا آوردم و با مالش گردنم با دست چپم گوشی را که اسم مامان افتاده بود با دست راستم جواب دادم.

- سلام مامانم

- سلام مادر .خوبی ؟ سرکاری مزاحمت نباشم ؟

- قربونت برم نه مراحمی . جانم چی شده ؟ سپهر طوری شده ؟

- نه مادر این حرف ها چیه ؟ مگه باید اتفاقی افتاده باشه که من به دخترم زنگ بزنم . خیالت هم راحت وروجکت خوابه .

- الهی قربونش برم .اذیتتون که نکرد؟

- نه مادر فداش بشم . حالا اگه گذاشتی من حرف بزنم.

- باشه مامان چرا میزنی؟ بفرما من گوش به فرمان شما هستم .

- مزه نریز دختر زنگ زدم بگم آقاجونت زنگ زده گفته امشب همه خونش به صرف شام دعوتن به منم گفت به توهم بگم که حضور همه واجبه نخواهی بپیچونی.

- عه مامان من کی پیچوندم ؟ حالا مناسبتش چیه؟

- والا مادر نمی دونم ؟حالا شب که رفتیم میفهیمم.

با صدای آقای رفیعی رئیس بخش حسابداری که در اتاق را باز کرده بود وداشت با تلفن صحبت می کرد سریع با مامان خداحافظی کردم وگوشی رومیز گذاشتم آقای رفیعی خیلی با گوشی دست گرفتن و با گوشی حرف زدن به جز موارد کاری مشکل داشت. مگر در شرایط استثنا منم که دیدم حواسش نیست و مشغول صحبته سری گوشی را قطع کردم. آقای رفیعی همزمان با قطع کردن گوشیش و نشستن روی صندلیش برگشت سمت من. : خانم کریمی پرونده شرکت البرز اگر بررسی کردین بدین به من.

- بله .چشم

بعد دادن پرونده به آقای رفیعی پرونده ای که قبل تماس مامان بررسی می کردم را باز کردم. تا ساعت ناهار که مژده همکارم که تو بخش نقشه کشی کار می کرد و خیلی هم با هم صمیمی بودیم.برای ناهار دنبالم آمد.تو مسیر تا سالن غذا خوری مژده اینقدر اعتراض وشکایت از رئیس، سرپرست بخششون ونقشه و ... کرد. که دیگه داشتم از غرهایی که می زد کلافه می شدم . برای اینکه بحث وعوض کنم واین حال وهوا بیاد بیرون در حالی که پشت میز نشته بویدم گفتم : راستی مژده جواب خواستگاری آقای حیدری را چی دادی ؟

مژده: فعلا که به رامین (آقای حیدری ) گفتم باید بیشتر آشنا بشویم.

- بعد دو سال یعنی هنوز آقای حیدری رو نمی شناسی؟

مژده همینطور که داشت برای خودش تو لیوان آب می رخت :چرا بابا دییونه، خودت که میدونی من از روز اولی که اومدم تو این شرکت روی رامین کراش داشتم و ازش خوشم می آمد. ولی نمیشه که سریع بگم بیا خواستگاری بلاخره یه نازی چیزی. اونوقت میگه دختر ِ چقدر هوله ومرد ندیده است و من و می خواهد. این همه سال من چشمم دنبالش بوده! الانم یکم اون دنبالم باشه .
- باشه بابا حالا من را نزنی من رامین نیستم ها ولی کاری نکن مرغ از قفس بپره .
 
موضوع نویسنده

baran0011

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
13
43
مدال‌ها
1
رامین (آقای حیدری) در واقع مدیر داخلی شرکت بود که مژده از همون اول ازش خوشش اومده بود و نصف حرف های ما هم در مورد همین آقا رامین بوده با صدای مژده از فکر اومدم بیرون
مژده: سارا نگفتی جواب پسر دایی ما رو چی دادی ؟
-مژده بار ها گفتی و منم بار ها جوابت را دادم من نه به فکر ازدواج دوباره هستم نه قصد شو دارم . به پسر دایی جناب عالی هم همین و گفتم.
مژده : آخه سارا تا کی ؟ تو یه بچه هم داری ؟ پسرت بابا می خواهد ؟خدا بیامرزه شوهرت و ولی حق زندگی داری مخصوصا بچت حق داشتن بابا رو داره ؟
می دونستم الان دوباره همین بحث تکراری پیش میاد سریع با دلواپسی و استرس الکی گفتم: وای مژده بلند شو که همین الان یادم افتاد که پرونده را به آقای رفیعی ندادم .
و همین جمله الکی باعث شد مژده حواسش به کل پرت بشه و مثل خودم به هول و اضطراب بیافته :وای تو که سارا همیشه حواست جمع بود .اوه اوه بدو تا رفیعی نرفته پرونده رو بهش بدی وگرنه حسابت با کرام و الکاتبینه.
ساعت کاری هم تموم شد و خدارو شکر مژده را ندیدم ولی تو ذهنم یکی می‌گفت ایندفعه رو فرار کردی .آخرش که چی؟
سرم و تکون دادم تا از این فکر ها بیام بیرون و با گفتن حالا که راحت شدم تا بعد. ماشینم و روشن کردم. پیش به سوی خانه تو راه بعد خریدن چند تا بستنی که می‌دونستم آیدا خواهر کوچولوم عاشق بستنی عروسکیه راهی خانه شدم .
با باز کردن در خانه که با کلی گشتن تو کیفی که به قول مامانم شتر بابارش تو این کیف گمه. صدای گریه سپهر و شنیدم سریع بدو بدو رفتم تو با دیدم مامان که سپهر رو تکون می داد تو بغلش از اون طرف هم آیدا آخجون بستنی اومد سریع بستنی ها رو گرفت منم رفتم به سمت پسرکم
سلام مامان
مامان :سلام مادر بیا بگیر این وروجک و نمیدونم چرا آروم نمیشه
تا دستمو دراز کردم تا سپهر رو بگیرم خم شد سمتم منم سریع گرفتمش .جانم جان قشنگم پسرم چی شده .سپهرم سریع سرش و خم کرد سمت سینم و از رو لباس گاز گرفت
آخ باشه قشنگم پسرم گشنشه قربونش برم صبر کن مامان جان پسرکم .بعد اینکه حسابی شیر خورد خوابش برد اومدم بلند بشم همون موقع نگاهم به آیدا خورد که تمام صورتش را با بستنی یکی کرده بود اینقدر خنده دار شده بود که زدم زیر خنده با صدای خنده من مامان هم از تو آشپزخونه اومد بیرون ببینه چه خبره
عه وروجکت خوابید .الهی بگردم با دیدن آیدا زد تو صورتش و گفت وای آیدا این چه طرز خوردنه تو دیگه بزرگ شدی !؟
 
موضوع نویسنده

baran0011

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
13
43
مدال‌ها
1
سپهر به بغل رفتم تو اتاق خودم و سپهر را روی تخت گذاشتم. خودمم رفتم که لباسام و عوض کنم . بعد عوض کردن لباس های بیرونم با یک تاپ و شلوارک خاکستری و پاک کردن آرایشم و شستن صورتم .از اتاق اومدم بیرون که برم پیش مامان .
دیدم مامان نشسته روی مبل و داره به آیدا املا میگه رفتم کنارش نشستم .آیدا خواهر کوچولوم که ۸ سالشه و کلاس دوم ابتداییه .وقتی من ۱۶ سالم بود مامانم ناخواسته باردار شد. و آیدا خانم به دنیا اومد. هر چند ناخواسته بود ولی بعد به دنیا اومدنش خیلی عزیز شد.البته سختی هم داشت و یکجورایی باعث شد. من از اون موقع که آیدا به دنیا اومد. مادری کردن و یاد بگیرم .
تو همین فکر ها بودم که دیدم مامان به آیدا داره میگه فقط یک ساعت کارتون میبینی.آیدا هم چشم گویان با ذوق و شوق دوید سمت مبل رو به روی تلویزیون که کارتون ببینه .
-مامان ساعت چندخونه آقاجون میریم ؟

مامان: هر موقع بابات اومد میریم. ولی آقاجونت تاکید کرده، ساعت ۸ اینجا باشید.
یک نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت ۵ .
-مامان من نیم ساعت می‌خوابم. بعد حمام میرم. دیگه بابا هم اومده که بریم.
مامانم در حالی که روی کاناپه دراز کشیده بود. گفت باشه برو عزیزم.خوب بخوابی.
تو ماشین در حال حرکت به سمت خانه آقاجون سپهری که تو بغلم نشسته بود. و آیدا داشت باهاش بازی می کرد . وصدای آهنگی که پخش می شد رفته بودم تو فکر و خیال خودم غرق شده بودم . که با توقف ماشین جلوی خونه آقاجون از تو فکر اومدم بیرون . با وارد شدنمون به عمارت آقاجون که واقعا هم عمارت بود یک خونه وسط یک باغ بزرگ که به آقاجون نسل در نسل رسیده بود. و خانه آبا اجدادی به حساب می آمد.بعد سلام و خوش بش با مش حیدر که سرایدار و باغبون عمارت بود. و گذر از باغ و داخل شدن به خود ساختمان و سلام و احوال پرسی با همه دیدم همه اومدن از عمو ها تا عمه ها مثل اینکه ما آخرین نفر بودیم .
 
موضوع نویسنده

baran0011

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
13
43
مدال‌ها
1
همون موقع مهشید دختر عموم که ۲۱ سالشه با لب خندون و در حالی که داشت قربون صدقه سپهر می رفت :
-ای جانم خوشگل من. عشق من .فدات بشم من .بیا ببینم

سپهر رو تو بغلش گرفت و شروع کرد به بوسیدنش خوبیه سپهر این بود که اصلا غریبگی نمی کرد و تو بغل همه می رفت حتی اگر اون فرد و تا الان ندیده باشه
مهشید بعد بوسیدن لپ سپهر :
خداوکیلی چی به این بچه میدی روز به روز تپل تر میشه و خوردنی تر .لپ نیست که باقلواست .
در حالی که می‌خندیدم : تو به باقلوا خوردنت ادامه بده تا منم برم یه سلام و عرض ادبی به آقاجون بکنم .

منتظر واکنش مهشید نشدم و به سمت آقاجون رفتم. همینطور که به آقاجون نزدیک می شدم.دیدم چند نفر غریبه کنار آقاجون نشستن که شامل یک آقای همسن و سال آقاجون که کنارش نشسته بود و یک خانم و آقای تقریبا نه جوون نه پیر و یک پسرجوان هم که سمت راست آقاجون نشسته بود .
- سلام آقاجون خوبی

یک سلام کلی هم به اون افراد غریبه کردم .که همشون جوابم و دادن .ولی اون پسر که اصلا نمی شد با یک من عسل خوردش فقط نگاه کرد. وای عجب آدم های بی تربیتی پیدا می شوند.

آقاجون:سلام دختر . پسرت کو

آقاجون خیلی سپهر را دوست داشت :
-مهشید اومد گرفتش حالا نمی دونم دست کیه الان میرم میارمش .

همون موقع اون آقای مسن که سمت چپ آقاجون نشسته بود از آقاجون پرسید :نوه اته !

آقاجون : سارا دختر مسعود پسر کوچیکمه .

همون حین صدای گریه سپهر و شنیدم .برگشتم دیدم زن عمو سعید در حالی که سپهر بغلشه داره سمتم میاد. با یه ببخشید سریع سمت زن عمو رفتم.

زن عمو در حالی که داشت سپهر را آروم می کرد :
بیا سارابچه را بگیر. این قوم انگار آلوچه است دارند گازش می گیرند. قربونش برم گریه بچه رو در آوردن .
سپهر و گرفتم تو بغلم :جانم جانم پسرکم چی شده . کی گازت گرفته برم ادبش کنم.
سپهر هم سرش و روی شونم گذاشته بود و مثل ابر بهار گریه می کرد و نق می زد. همینطور که داشتم آرومش می کردم از زن عمو تشکر کردم با گفتن اینکه میرم پیش آقاجون از زن عمو جدا شدم .
تو راه هم با کلی قربون صدقه رفتن و بوسیدن و خندون سپهر موفق شدم گریه اش و قطع کنم . اول مسیرم و کج کردم بردمش صورتش و شستم تا پیش آقاجون صورتش کثیف نباشه .هر چند جای گازی که گرفته بودن روی صورت سفیدش خودنمایی می کرد .
 
موضوع نویسنده

baran0011

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
13
43
مدال‌ها
1
آقاجون در حالی که سپهر را می گرفت : چی شده بود ؟گریه می کرد ؟

- صورتش و آقاجون ببینید.معلوم نیست دوباره کدومشون بچم و با آلوچه جاجابه گرفتن و گازش گرفتن.

آقاجون رو به سپهر :آره باباجان اذیتت کردن. خودم ادبشون می کنم .

خانم نیمه مسن : وای عزیزم چه خوشگل و نازه. اسمش چیه ؟
- قربون شما. اسمش سپهر .
خانم نیمه مسن : الهی چه اسم قشنگی ماشالا چه بهش هم میاد خدا .وای عزیزم نشد معرفی کنم من ریحانه کریمی هستم. همسر محمد جان و با دست همون آقای نیمه مسن را نشان داد. که اونم داشت نگاهمون می کرد .یک سری تکان دادم و اونم پسرم ایلیا و آقابزرگ هم که ستون خانوادمون هست
- خوشبختم از آشناییتون.
آقاجون : سپهر پیش من میمونه. برو پیش بقیه .

یکجورایی آقاجون عذرم را خواست. که دیگه ماندن بیشتر را جایز ندونستم. و با گفتن یک با اجازه ازشون جدا شدم. تو مسیر نگاهم افتاد به بچه ها که شامل ندا و مهشید و آرزو و یگانه که کنار هم جمع شده بود. ندا و مهشید دختر عموهامم که ندا ۲۷ سالشه و ازدواج کرده .ولی بچه نداره یک خواهر کنکوری هم داره به اسم نگین که بچه های عمو سعید که ۵ سال از پدرم بزرگترهستند. مهشید هم همسن خودمه دختر عمو محمودم هست که ۳ سال از پدرم بزرگتره و مهشید یک برادر داره به اسم متین .و آرزو و یگانه دختر های عمه مونس که آرزو ۲۴ سالشه و یگانه ۲۲ که مسیرم رو به سمتشان کج کردم .و بهشون ملحق شدم .
آرزو با دیدن من : اوه اوه از پیش آقاجون میای؟ عشق منو دیدی عجب خوشتیپ بود .وای که مهشید براش بمیره که با این حرفش هممون زیر خنده زدیم .
مهشید سریع زد به بازوی آرزو : از جون خودت مایه بگذار نه از جون من دیوونه
- ولی به دور از شوخی . این ها کی بودن من برای بار اول بود می دیدمشون .
ندا: ما هم نمی‌دونیم .حتی از بزرگتر ها هم پرسیدیم کسی خبر نداشت و اونها هم مثل ما بار اول بود که تازه دیدنشون .
یگانه خواهر آرزو : ولی پسرشون خیلی خوشتیپ بود .من که خیلی خوشم اومده. خوشتیپ خوش هیکل وای خدا هیچ چیز تو خلق این بشر کم نذاشتی .
با خنده :به پای هم پیر بشین
ندا: برو بابا تو هم با این انتخابات پسره صد من اخم کرده انگار ارث آقاجون و خورده .بهش سلام میکنم. مثل بز منو نگاه می کنه
با این حرفش در حالی که سر مو به نشانه تایید تکان می‌دادم و از کلمه بز که ندا برای پسره بکار برد خندم هم گرفته بود :آره والا منم سلام علیک کردم باهاش همینطوری نگاهم کرد.
ندا: مثل بزش و یادت رفت.
که همون صدای خنده مون بلند شد.
آرزو :ولی بچه ها برای هیچ ک.س هم بد نشده باشه برای ساناز عالی شده .
مهشید : وای نگو به جمع پسر هایی که عشوه می‌ریخت اضافه شد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین