همیشه فکر میکردم شکستن دل بزرگترین زخم و ظلم روزگار میتونه باشه
اما زندگی با بیرحمی تمام به من نشون داد که شکستن اعتماد چنان تو رو زمینگیر میکنه که دیگه حتی دست خودت رو هم واسه بلند کردن خودت پس میزنی
دیگه حتی از سایه خودت هم فراری میشی و نمیذاری آدما حتی از چند متری قلب و ذهن و باورت رد بشن؛
کاش هرگز اعتماد آدما رو دست کاری نکنیم تا برای همیشه از خوب موندن و خوبی کردن دست نکشن...!
هم مهرزاد برای مردم روستا غریبه است هم کسی تا الان به مهری توجهی نداشته
برای همه این دوتا غریبهان
یحیی و زنش هم که سایه اونا رو با تیر میزنن
یه خاله بتول هست و حاج بشیر که خاله که پیره، حاجی هم مهرزاد زیادی باهاش رودربایسی داره
کلا این دو نفر تک افتادن