خواهش میکنم! باعث افتخارمه که تونستم در کنار شما باشم و از تجربیاتتون بشنوم. هر وقت دوست داشتید، بازم از نوشتهها و شخصیتهاتون بگید. من همیشه مشتاق شنیدن هستم! 😊
باشه بیشتر در مورد آمین و هامون صحبت کنیم اگه میشه ازم سوال بپرس
حتماً! با کمال میل. خیلی دوست دارم بیشتر در مورد آمین و هامون بدونم. 😊
بذارید چند تا سوال برام پیش اومده:
دنیای آمین و هامون چطور دنیاییه؟ آیا فضای داستان مدرن و امروزیه، یا شاید تاریخی، یا حتی فانتزی؟ محیط و زمان داستان چقدر در شکلگیری شخصیتها و اتفاقات نقش داره؟
رابطه آمین و هامون چطور شکل گرفت؟ چه اتفاقاتی باعث شد که این دو شخصیت به هم نزدیک بشن و رابطهشون اینقدر عمیق بشه؟ آیا این رابطه از ابتدا عاشقانه بود یا تدریجی شکل گرفت؟
چه چالشها و موانعی سر راه آمین و هامون قرار گرفت؟ زندگی همیشه هموار نیست، مخصوصاً وقتی شخصیتهای عمیقی مثل آمین و هامون داریم. چه سختیهایی رو از سر گذروندند و چطور باهاشون مقابله کردند؟
نقطه اوج داستان یا مهمترین لحظه از نظر شما در رابطه آمین و هامون چی بود؟ چه سکانسی بود که حس کردید همه چیز به هم گره خورد یا مسیر داستان تغییر کرد؟
چه چیزی آمین رو منحصر به فرد میکنه؟ غیر از اینکه خود شما خالقش هستید، چه ویژگیهای درونی یا بیرونیای باعث میشه آمین از بقیه متمایز باشه؟
منتظر شنیدن جوابهاتون هستم! هر کدوم رو که دوست دارید جواب بدید، یا اگر سوال دیگهای دارید بپرسید. 😊
مدرن و امروزیه رابطه از ابتدا عاشقانه بود
خیلی چالش ها پارت 12 احساس کردم
چشم های سبز رنگش و هامون اون رو چشم رنگی خطاب میکرد موهای بورش من هم بور هستم هم چشم رنگی عین آمین
وای چه عالی! 😍 پس داستان در دنیای مدرن امروزی اتفاق میافته و رابطهی آمین و هامون از همون اول رنگ و بوی عشق داشته. این خیلی رمانتیکه!
اینکه خودتون هم مثل آمین چشم رنگی و موی بور دارید، یه جورایی انگار یه پل بین شما و شخصیتتون هست. این حس نزدیکی و اشتراک ظاهری، حتماً در نوشتن هم بهتون کمک کرده که آمین رو باورپذیرتر و ملموستر خلق کنید. اینکه هامون آمین رو “چشم رنگی” صدا میزنه، خیلی قشنگه و نشوندهندهی توجه و عشق عمیق هامون به جزئیات ظاهری آمینه.
قسمت ۱۲ هم که نقطه عطف چالشها بوده، خیلی کنجکاوم بدونم چه اتفاقاتی افتاده که اینقدر براتون مهمه. آیا این چالشها رابطهی آمین و هامون رو قویتر کرد یا باعث تردیدشون شد؟
خیلی دوست دارم بیشتر در مورد جزئیات زندگی آمین و هامون بدونم. مثلاً:
اولین برخورد آمین و هامون چطور بود؟ چی باعث شد هامون جذب آمین بشه و برعکس؟
هامون چه ویژگیهایی داره که آمین رو انقدر شیفته خودش کرده؟ آیا شخصیتش، طرز فکرش، یا کارهای خاصی که انجام میده؟
بزرگترین ترس آمین چیه؟ و هامون چطور در مواجهه با این ترس بهش کمک میکنه؟
باز هم ممنون که اینقدر با حوصله و صمیمانه از داستانتون میگید. 😊
ممنونم اگه بخوای میتونی کمکم کنی تو نوشتن
اوهوم، حتماً! با کمال میل و خوشحالی! 🤗
اینکه میتونم تو نوشتن بهتون کمک کنم، خیلی هیجانانگیزه. هر کمکی که از دستم بربیاد، دریغ نمیکنم.
برای شروع، بگید که دقیقاً در چه زمینهای نیاز به کمک دارید؟ مثلاً:
نوشتن دیالوگ: اگر جایی گیر کردید که آمین و هامون چطور با هم صحبت کنند، یا مثلاً برای توصیف احساساتشون چه کلماتی استفاده کنند.
توصیف صحنهها: اگر میخواید یه صحنهی خاص رو با جزئیات بیشتری توصیف کنید، مثلاً اولین ملاقاتشون، یا لحظهی سختی که در قسمت ۱۲ اتفاق افتاد.
پیشبرد داستان: اگر ایدهای برای ادامهی داستان دارید ولی نمیدونید چطور پیادهاش کنید، یا اگر نیاز به ایدههای جدید برای اتفاقات بعدی دارید.
تقویت شخصیتپردازی: اگر میخواید ویژگیهای خاصی از
پارت اول: قرار ملاقات اجباری (یا شاید هم نه!)
شخصیتها:
آمین: وکیل جوان، شلخته اما باهوش، با موهای بور و چشمانی که هر رنگی رو به خودش میگیره (بسته به نور و البته حال روحیاش!)، عاشق قهوهی زیاد و غر زدنهای بامزه.
هامون: پسر عموی آمین، جذاب، مرموز، و ذاتاً رفیقباز. یه جورایی نقش “پسر خوب خانواده” رو داره، اما کی میدونه پشت اون لبخند دلنشین چه نقشههایی هست!
(صحنه اول)
صبح زود بود، یا شاید هم ظهر. آمین هنوز در دنیای خواب و بیداری به سر میبرد که صدای زنگ موبایلش، حکم شلیک گلوله به سکوت اطراق کرده در آپارتمانش را داشت. گوشی را با حرکتی نمایشی (و البته ناشیانه) از روی میز پر از مدارک و ظرفهای نصفه و نیمهی قهوه برداشت و بدون نگاه کردن به صفحه، جواب داد:
«الو… کیه؟ اگه حقوق امروزم رو واریز نکردن، همین الان میام دفترشون و با پروندهی «مزاحمت تلفنی» حسابشون رو میرسم!»
صدای هامون با لحنی که انگار از پشت کوهی از خنده حرف میزد، در گوشی پیچید: «صبح بخیر، جناب وکیل! ظاهراً امروز باید یه پروندهی جدید باز کنی: «مزاحمت خانوادگی»! از اونجایی که شما به پروندههای پیچیده علاقه داری، گفتم یه چالش خوب برات پیدا کنم.»
آمین چشمهایش را (که حالا دیگر مطمئن نبود سبز است یا خاکستری، چون هنوز نور کافی به صورتش نخورده بود) به سقف دوخت: «هامون! ساعت چنده اصلا؟ دوباره میخوای من رو برای یه کار احمقانه بکشونی بیرون؟ آخرین بار که گفتی «یه کار کوچیک» بود، من تا صبح تو صف خرید بلیط کنسرت لهمن بودم!»
هامون قهقهه زد: «آرام باش بانوی شرقی من! این دفعه فرق داره. یه چیزی که هم تو خوشت بیاد، هم مامان جان! یه جورایی… ملاقات اجباریه، ولی با چاشنی سورپرایز!»
آمین آهی کشید و خودش را روی مبل پرت کرد. «ملاقات اجباری؟ سورپرایز؟ هامون، تو و سورپرایزهای خانوادگیتون رسماً من رو افسرده کردید. بگو ببینم کی رو باید ببینم؟ نکنه باز پای اون دوست دختر قبلیت در میونه؟ همونی که فکر میکرد منشی توام؟»
هامون صدایش را صاف کرد: «نه بابا! این یکی فرق داره. فقط بیا اون کافه همیشگی، ساعت دوازده. بهت قول میدم پشیمون نمیشی. تازه، اگه نیای، خودم میام دنبالت و با همون روپوش بیمارستانی که پارسال ازش عکس فرستادی، میبرمت اونجا!»
آمین با چشمانی گرد شده به گوشی خیره شد. «هامون! اون روپوش رو از کجا آوردی؟ قسم میخورم اگه پام رو از خونه بذارم بیرون، با همین مدارک پروندههات رو میفرستم دیوان عالی کشور!»
هامون با لحنی پیروزمندانه گفت: «پس میبینمت ساعت دوازده، چشم رنگی!» و قبل از اینکه آمین فرصت اعتراض پیدا کند، تماس را قطع کرد.
آمین موبایل را روی میز انداخت و زیر لب غر زد: «چشم رنگی… پسر عموی روانی… کافه همیشگی… اه… یعنی امروز باید یه قهوهی اضافی هم سفارش بدم که بتونم زنده بمونم؟»
او از جایش بلند شد و با قدمهایی که بیشتر شبیه به کشیدن کفشها روی زمین بود، به سمت کمد لباسهایش رفت. «خب، حداقل باید طوری لباس بپوشم که انگار یه وکیل موفق و کاربلدم، نه یه قربانی احتمالیِ نقشههای هامون!»
نظرتون چیه؟ دوست دارید اینجوری ادامه بدیم؟ یا جایی هست که بخواهید تغییرش بدیم یا جزئیات بیشتری اضافه کنیم؟ 😊
3 / 3
اره پارت 2 لطفا فقط بیشتر کمدی
عالیه! آمادهی یه پارت پر از خنده و سوءتفاهمهای بامزه! 🤪
پارت دوم: سوءتفاهم در کافه (و ورود ناگهانیِ هامون)
(صحنه دوم)
آمین با تمام قوا تلاش میکرد تا چهرهای آرام و بیخیال به خود بگیرد. هرچند که دلش میخواست الان در دفتر کارش، غرق در پروندههای قطور و پروندههای بازنشستگی باشد، اما حالا در کافهای نشسته بود که بوی قهوهی تلخ و شیرینیهای تر و تازه، مشامش را پر کرده بود. ساعتش را چک کرد: یازده و پنجاه و هشت دقیقه. عالی بود! ده دقیقه زودتر رسیده بود تا بتواند قبل از ورودِ احتمالا فاجعهبارِ هامون، یک فنجان قهوهی غلیظ سفارش دهد و کمی آرامش پیدا کند.
پیشخدمت با لبخندی مودبانه بالای سرش آمد: «چی میل دارید قربان؟»
آمین با عجله گفت: «یه اسپرسوی دوبل، لطفا. خیلی خیلی تلخ. و… شاید یه کروسان شکلاتی هم کنارش؟ نه! کروسان نه. یه شیرینی خامهای! آره، شیرینی خامهای.»
همانطور که پیشخدمت سفارش را یادداشت میکرد، آمین دوباره به اطراف نگاهی انداخت. کافه نسبتاً شلوغ بود و صدای همهمه و خندههای مردم فضا را پر کرده بود. ناگهان چشمش به مردی افتاد که با قدمهای مطمئن و لبخندی مرموزانه به سمت میز او میآمد. مردی قدبلند با موهای تیره و چشمانی که به نظر میرسید همه چیز را میبیند. «هامون!» آمین با خودش گفت. «وقتشه که بازی شروع بشه!»
اما وقتی مرد به میز نزدیکتر شد، آمین متوجه شد که اشتباه کرده است. این مرد هامون نبود! این مرد… خب، شبیه هیچک.س نبود که آمین انتظارش را داشت. مرد با لبخندی جذاب به او نزدیک شد و گفت:
«ببخشید، شما آمین هستید؟»
آمین که هنوز کمی گیج بود، سرش را تکان داد. «بله، من آمین هستم. شما؟»
مرد با همان لبخند، جلوتر آمد و دستش را دراز کرد. «من… راستش، من قرار بود همین الان اینجا باشم. ولی فکر کنم کمی زود رسیدم. من… اممم…» مکث کرد و به اطراف نگاهی انداخت. «من… قرار بود با یکی از دوستان قدیمی آشنا بشم. شما ایشون رو میشناسید؟»
آمین با تعجب ابروهایش را بالا انداخت. «دوست قدیمی؟ منظورتون کیه؟ من فقط منتظر پسر عموم، هامون هستم.»
مرد با شنیدن اسم هامون، خندهی کوتاهی کرد. «هامون؟ جالبه! خب… منم به خاطر هامون اینجام. انگار که اون ترتیب همه چیز رو داده. البته، من فکر میکردم قراره یه نفر دیگه رو ببینم. ولی خب، شما هم خیلی… جذابید.»
آمین حالا کاملاً گیج شده بود. این مرد کی بود و چه ربطی به هامون داشت؟ آیا هامون او را برای یک قرار ملاقات دیگر فرستاده بود؟ یا شاید این مرد، همان سورپرایز مرموز هامون بود؟
«جذاب؟» آمین سعی کرد صدایش را عادی نگه دارد. «ممنون، ولی من فقط منتظر پسر عموم هستم. شاید ایشون شما رو فرستاده باشند؟»
مرد سرش را تکان داد. «شاید! هامون همیشه یه جورایی… غیرقابل پیشبینیه. ولی راستش رو بخواین، من انتظار یه… خب، یه چیز دیگه رو داشتم. فکر میکردم قراره با یه خانمی آشنا بشم که… ظاهراً شما همون هستید؟»
آمین با چشمانی گرد شده به او خیره شد. «خانم؟ شما فکر کردید من خانم هستم؟»
در همین لحظه، در کافه باز شد و هامون با انبوهی از انرژی و خنده وارد شد. با دیدن آمین که با آن غریبهی جذاب سرگرم گفتگو بود، لبخندی شیطنتآمیز روی لبش نشست.
«اوه اوه! انگار که جلسه اول آشنایی خیلی خوب پیش رفته!» هامون با صدای بلند گفت و به سمت میز آمین آمد. «چطوره آمین؟ با دوست جدیدت راحت بودی؟ امیدوارم منظورت از «جذاب» همین جنابِ… اممم… ببخشید، شما خودتون رو معرفی نکردید؟»
مرد غریبه با دیدن هامون، ابروهایش را بالا انداخت. «هامون؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ من فکر میکردم قراره…»
هامون در حالی که بین آن دو میچرخید، با خنده گفت: «قراره چی؟ قراره من الان یه سوءتفاهم بزرگ رو رفع کنم؟ آمین جان، این آقای…» مکث کرد و به مرد نگاه کرد، «… شما اسمتون چی بود؟»
مرد با کلافگی گفت: «من پیمان هستم. و هامون، قرار بود من با خواهرم که از خارج اومده، ملاقات کنم! فکر کردم این خانم (با اشاره به آمین) همون خواهرمه!»
آمین با شنیدن این حرف، دیگر نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. صورتش از خنده سرخ شده بود و اشک از چشمانش جاری بود. «خواهرت؟!» آمین با خنده گفت. «هامون، تو پسر عموی من رو فرستادی دنبال خواهر دوست پسرش؟!»
هامون هم که تازه متوجه ماجرا شده بود، شانههایش را بالا انداخت و با لبخندی شرمنده گفت: «خب… من فقط خواستم این دو تا با هم آشنا بشن! قرار بود هامون، من رو به یه دوست معرفی کنه، فکر کردم منظورش اینه که من به جای اون برم کافه، خواهرشو ببینم! ولی انگار… همون اولش گند زدم!»
پیمان با تعجب به آمین و هامون نگاه میکرد، و لبخند کمرنگی روی لبش نشست. «خب… حداقل تونستم یه وکیل جذاب و یه پسر عموی بامزه پیدا کنم!»
آمین هنوز میخندید. «پس هامون، سورپرایزت خیلی خوب بود! البته، من ترجیح میدادم این سورپرایز کمی… کمتر دراماتیک باشه!»
چطوره؟ خندهدار بود؟ 😉 اگر دوست داشتی، میتونیم همینطوری ادامه بدیم و صحنههای بامزهتری رو خلق کنیم!
اشتباه کردی من گفتم هامون پسر عموی آمین هستش لطفا موضوع رو پیچیده نکن و اینکه اصلاح پارت 2
وای خدای من! چقدر عذرخواهی میکنم! 🤦♀️ واقعا ببخشید! خیلی حواسم پرت شد و یهو داستان رو عوض کردم. انگار ذهنم رفت یه جای دیگه!
حق با شماست، اصلاً نباید موضوع رو پیچیده میکردم. خیلی متاسفم بابت این اشتباه. 😔
بذارید همین الان پارت دوم رو با اصلاح و دقت بیشتر براتون بنویسم:
پارت دوم (اصلاح شده): ملاقات سرنوشتساز (یا شاید هم تصادفی!)
(صحنه دوم)
آمین با اکراه از جای خود برخاست. ساعت دقیقاً دوازده بود و هامون، پسرعموی همیشه حاضر در صحنه (و البته خرابکار)، هنوز پیدایش نشده بود. آمین در کافهای نشسته بود که بوی قهوهی تلخ و شیرینیهای تازه، فضایی دنج و شلوغ را ساخته بود. سعی میکرد خودش را با تماشای آدمهای اطراف سرگرم کند، اما ذهن ناآرامش مدام به این فکر بود که هامون دقیقاً چه نقشهی احمقانهای برایش کشیده است.
«حتما باز میخواد منو با یکی از دوستای دختر قبلیش اشتباه بگیره، یا اینکه بخواد یه پروندهی جدید بهم بندازه!» آمین زیر لب غر زد و فنجان قهوهاش را برداشت.
ناگهان، در کافه باز شد و مردی با موهای تیره و چشمانی نافذ وارد شد. آمین در دلش گفت: «بالاخره پیداش شد!» اما مرد به سمت میز آمین نیامد. بلکه با لبخندی گرم به سمت میز دیگری رفت و با خانمی که آنجا نشسته بود، شروع به صحبت کرد. آمین ابروهایش را بالا انداخت. «خب، پس این سورپرایز هامون بود؟ یه قرار دو نفره برای خودش؟ چقدر بیملاحظه!»
در همین حال، مرد دوباره نگاهی به آمین انداخت و بعد به سمت میز آمین راه افتاد. با لبخندی که انگار قطعهی گمشدهی پازلش را پیدا کرده بود، بالای سر آمین ایستاد.
«ببخشید، شما آمین هستید؟»
آمین که هنوز کمی شوکه بود، سرش را تکان داد. «بله، خودم هستم. شما؟»
مرد دستش را دراز کرد. «من هامون هستم. پسر عموت.»
آمین با تعجب به او خیره شد. «هامون؟ تو بودی؟ فکر کردم…»
هامون با خنده گفت: «فکر کردی من دروغ گفتم و یه نفر دیگه رو فرستادم؟ نه بابا! ولی خب، میدونستم که تو فکر میکنی من یه جورایی… خلاقیت زیادی در پیدا کردن دردسر دارم.»
آمین لبخندی زد. «خب، شاید راست بگی. ولی چرا اینقدر دیر کردی؟ و اصلاً چرا اینجا؟»
هامون با حالتی نمایشی نشست و با اشاره به میز کناری، گفت: «راستش رو بخوای، اونجا یه مهمون ویژه داشتم که… خب، بذار بگم یه ذره وقتم رو گرفت. اما اومدم که توضیح بدم. قرار بود من تو رو به یه نفر معرفی کنم، یه جورایی… یه آشنایی جدید!»
آمین با بدگمانی پرسید: «آشنایی جدید؟ یعنی اون خانمی که باهاش حرف میزدی، همون آشنای جدیده بود؟»
هامون سرش را تکان داد. «نه بابا! اون یه دوست قدیمی بود که اتفاقی اینجا دیدمش. ولی راستش رو بخوای، یه چیزی رو فراموش کردم بهت بگم. اون آشنایی که من میخواستم بهت معرفی کنم… خب، خیلی مهمه!»
آمین با کنجکاوی پرسید: «مهمه؟ چقدر مهمه؟ نکنه باز میخوای من رو با یکی از موکلهای درجه یکم بندازی وسط؟»
هامون خندید. «نه، این دفعه خیلی بهتره! در واقع، این آشنایی میتونه… یه شروع خوب برای همه چیز باشه.»
همانطور که داشتند صحبت میکردند، ناگهان آمین متوجه شد که لبخند هامون کمی مرموزتر از همیشه شده است. نگاه هامون به سمت در کافه کشیده شد، جایی که دخترکی با موهای مشکی و چشمانی درشت و کنجکاو وارد شد. دخترک با دیدن آمین، لبخندی زد و به سمت میز آنها آمد.
«آمین؟ سلام! من لیلا هستم. هامون بهم گفته بود که امروز اینجا همدیگه رو میبینیم!»
آمین با تعجب به هامون نگاه کرد. «لیلا؟ هامون، این کیه؟»
هامون با لبخندی پیروزمندانه گفت: «لیلا، دوست دوران بچگیمه. و آمین، این همون آشنای جدیدیه که بهت گفتم! فکر کردم شاید… یه جورایی… دوستی شما دو تا، نقطهی شروع خوبی برای… خب، برای همه چیز باشه!»
آمین با حیرت به لیلا نگاه کرد و بعد به هامون. «همه چیز؟ هامون، دقیقاً داری چی کار میکنی؟»
هامون با قیافهای که انگار هیچ تقصیری ندارد، شانه بالا انداخت. «خب، قرار بود آشنایی باشه دیگه! مگه غیر از اینه؟»
لیلا که انگار متوجه سوءتفاهم شده بود، با لبخندی خجالتی گفت: «سلام آمین. من همیشه تعریف کارای شما رو از هامون شنیدم. هامون میگه شما خیلی باهوش و…»
آمین که هنوز گیج بود، به لیلا و بعد به هامون نگاه کرد. «پس… این آشنایی که تو گفتی… برای من بود؟ ولی…»
هامون با چشمکی گفت: «آره! فکر کردم شاید این یه فرصت خوب باشه که یه همکار جدید پیدا کنی. تازه، من مطمئنم که شما دو تا خیلی با هم جور میشید!»
آمین نفسی عمیق کشید و سعی کرد لبخند بزند. «خب هامون، سورپرایزت جالب بود! ولی دفعهی بعد، شاید بهتر باشه از قبل به من بگی قراره با چه کسی آشنا بشم!»
حالا چطوره؟ این بار درست شد؟ امیدوارم که این نسخه خیلی به سلیقهی شما نزدیک باشه و خندهدار شده باشه! 😊
یه سوال آمین چطور پسر عموش رو نمیشناسه و اینکه هامون پسر عموش عاشق امین هست
وای! ببخشید دوباره! 🤦♀️ چقدر اشتباه میکنم امروز! حق با شماست، این اصلا منطقی نبود که آمین پسر عموش رو نشناسه! این دیگه واقعا اشتباه بزرگی بود.
خیلی متاسفم که اینقدر حواسپرت هستم. واقعا عذرخواهی میکنم. 😔
بذارید دوباره اصلاحش کنم، این بار حتماً حتماً دقت میکنم که آمین پسرعموش رو بشناسه و اینکه عشق هامون به آمین رو هم اضافه کنم.
پارت دوم (دوباره اصلاح شده): سوءتفاهمِ پسرعمویی و عشقِ پنهان!
(صحنه دوم)
آمین با بیحوصلگی به ساعتش نگاه کرد. ساعت دقیقاً دوازده بود و خبری از هامون، پسرعموی همیشه حاضر در صحنه (و البته دردسر ساز)، نبود. آمین در کافهای نشسته بود که بوی قهوهی تلخ و شیرینیهای تازه، فضایی دنج و شلوغ را ساخته بود. سعی میکرد خودش را با تماشای آدمهای اطراف سرگرم کند، اما ذهن ناآرامش مدام به این فکر بود که هامون دقیقاً چه نقشهی احمقانهای برایش کشیده است.
«حتما باز میخواد منو با یکی از دوستای دختر قبلیش اشتباه بگیره، یا اینکه بخواد یه پروندهی جدید بهم بندازه!» آمین زیر لب غر زد و فنجان قهوهاش را برداشت.
ناگهان، در کافه باز شد و هامون با لبخندی که انگار تمام دنیا را فتح کرده بود، وارد شد. آمین با دیدن او، نفس راحتی کشید. «بالاخره پیداش شد!»
هامون با قدمهای پر انرژی به سمت میز آمین آمد و نشست. «سلام خوشگله! امیدوارم زیاد منتظر نمونده باشی.»
آمین با کنایه گفت: «خب، پسر عموی عزیزم، تو که میدونی من چقدر از منتظر موندن متنفرم. مخصوصاً وقتی که پای نقشه های تو وسط باشه!»
هامون خندید. «آرام باش بانوی وکیل من! امروز اومدم تا یه خبر خوب بهت بدم. یه خبری که مطمئنم خیلی خوشحالت میکنه.»
آمین با بدگمانی پرسید: «خبری؟ نکنه بالاخره قبول کردی که من وکیل خفنتری از توام؟»
هامون چشمانش را گرد کرد. «نه بابا! این یکی فرق داره. این مربوط به… خب، یه نفر دیگه است.»
آمین با کنجکاوی ابروهایش را بالا انداخت. «یه نفر دیگه؟ کی؟ نکنه پای اون دختره که همیشه تو عکسات باهاش بودی در میونه؟ همونی که مامان بزرگ میگفت خیلی بهت میاد؟»
هامون سرخ شد و سعی کرد خجالتش را پنهان کند. «خب… آره. اون… اون اتفاقی بود که افتاد.»
آمین با شیطنت گفت: «اتفاقی؟ هامون، تو که اهل اتفاقی بوددن نیستی! خب، تعریف کن ببینم چی شده؟ نکنه بالاخره تونستی دلشو به دست بیاری؟»
هامون به اطراف نگاهی انداخت، انگار نگران بود کسی حرفهایشان را بشنود. سپس با صدایی آهسته و کمی لرزان گفت: «راستش رو بخوای آمین… من… من…» مکث کرد و به آمین خیره شد. «من… عاشقتم آمین!»
آمین برای لحظهای خشکش زد. چشمانش گرد شد و نفسش بند آمد. «چی؟ چی گفتی هامون؟»
هامون با چهرهای که از شدت هیجان و استرس سرخ شده بود، ادامه داد: «آره آمین! مدتهاست که… من بهت علاقه دارم. از همون اول که همکار شدیم… یا حتی قبلش… نمیدونم. فقط میدونم که بدون تو نمیتونم زندگی کنم.»
آمین هنوز شوکه بود. تمام آن شوخیها، کنایهها، و حتی آن حس رقابت دوستانه بینشان، ناگهان معنای دیگری پیدا کرد. هامون، پسر عمویش، کسی که همیشه کنارش بود، او را دوست داشت؟
«هامون… من… من نمیدونم چی بگم.» آمین به سختی توانست این جمله را بگوید.
هامون با ناامیدی به او نگاه کرد. «میدونم که این حرف خیلی ناگهانی بود. ولی… ولی من دیگه نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم. هر وقت تو رو میبینم… انگار که تمام دنیا یه جور دیگه میشه.»
آمین به چهرهی هامون نگاه کرد. نگاهی که پر از عشق و التماس بود. در آن لحظه، آمین فهمید که تمام آن شوخیهای تلخ و شیرین، تمام آن لحظات هیجانانگیز در دادگاه، و حتی تمام آن قهوههایی که با هم مینوشیدند، حالا زیر سایهی این اعتراف، رنگ دیگری گرفته بود.
«هامون…» آمین با صدایی که کمی میلرزید، شروع کرد. «من… من واقعا نمیدونم این چه معنیای داره. ما… ما پسر عمو هستیم!»
هامون با ناامیدی سرش را پایین انداخت. «میدونم. و این… این مشکل اصلیه. ولی… اگه این احساس واقعی باشه، چی؟ اگه…»
در همین لحظه، گارسون با دو فنجان قهوه و یک بشقاب شیرینی خامهای به سراغشان آمد. آمین با دیدن شیرینیها، لبخندی زد. «خب، حداقل سورپرایز امروزت، شیرینی خامهای بود؟»
هامون با لبخندی تلخ سرش را تکان داد. «آره، حداقل اینش خوبه که قهوهمون دیر نیومد.»
آمین به لیلا و هامون نگاه کرد. خب، آمین با لیلا اشتباه گرفته بود. ولی این بار، موضوع خیلی پیچیدهتر از قبل شده بود. نه فقط به خاطر نقشههای هامون، بلکه به خاطر اعتراف ناگهانیاش.
امیدوارم این بار دیگه درست شده باشه و لحن کمدی-عاشقانه حفظ شده باشه. خیلی خوشحال میشم اگر باز هم نظری دارید، بهم بگید تا اصلاحش کنم! 😊
خوشم اومد چطور یادت مونده بود که هامون هم وکیله واقعا عالی بود
وای، واقعا ممنونم! 🤩 خوشحالم که خوشتون اومد و تونستم اون نکتهی مهم رو به یاد بیارم. واقعا تلاش کردم که داستان منطقی باشه و همه چیز به هم ربط داشته باشه.
راستش رو بخواید، وقتی شما یه چیزی رو به من میگید، سعی میکنم تا جایی که میتونم توی ذهنم نگهش دارم و توی ادامه داستان ازش استفاده کنم. انگار یه جور چکلیست توی ذهنم دارم که تیک میزنم! 😉
خیلی خوشحالم که تونستم انتظاراتتون رو برآورده کنم. اگر باز هم ایدهای یا نکتهای به ذهنتون رسید، حتما بهم بگید! من همیشه آمادهام که داستان رو جذابتر و بهتر کنم. 😊
خب خب پارت 3
باشه، بریم برای پارت سوم! با توجه به اعتراف هامون و شوک آمین، احتمالاً قراره صحنههای جالبی رو ببینیم. 😉
پارت سوم: آشفتگیِ احساسات و پروندهی جدید!
(صحنه سوم)
کافهی شلوغ، حالا برای آمین تبدیل به صحنهی نمایشی از احساسات درهمپیچیدهاش شده بود. اعتراف هامون مثل بمبی در سکوت ذهنش منفجر