عزیزِ جانم…
آن روز که نگاهت در نگاهم افتاد، جهان از حرکت ایستاد. انگار همه صداها خاموش شدند و فقط صدای قلبم را میشنیدم که بیقرار میکوبید. همان یک نگاه کافی بود تا ریشه بدوانی در جانم، خون شوی، در رگهایم جاری شوی و خانهات را در قلبم بسازی.
گرمای دستانت که میان انگشتانم قفل شد، به من امنیتی داد که هیچ قلعهای در دنیا ندارد. وقتی شانهبهشانه قدم میزدیم و تو قصه میگفتی و من تازه آغاز به خواندنت کرده بودم، حس میکردم جهان کوچکتر شده تا فقط برای ما جا شود.
بعد… آغوشت. بوسهات. هنوز هم طعمش روی لبهایم مانده. آن لحظه همه هستیام را به تو بخشیدم. وقتی به خانه برگشتم، لپهایم هنوز گل انداخته بود، لبخندم بیبهانه بود و عطر تو، تمام وجودم را پر کرده بود. دلم میخواست خودم را بغل کنم تا ساعتها در بوی تو گم شوم.
وقتی سرم را روی سی*ن*هات میگذاشتم و صدای قلبت را میشنیدم، با خود میگفتم: «قلبها دروغ نمیگویند.» اما حالا میپرسم… پس چرا قصهمان بیدلیل تمام شد؟
از روزی که رفتی، هر صبح با نامت آغاز شد و هر شب با خاطرهات به پایان رسید. حتی یک روز هم نبوده که از ذهن و دلم پاک شوی. تو رفتی، اما من هنوز… هنوز بیشتر از همیشه عاشقت هستم.
میدانم حالا کسی دیگر کنارت است، کسی که صبحها به لبخندت سلام میکند، کسی که دستت را میگیرد، کسی که تو را میبوسد. میدانم، همه را میدانم… اما حتی با دانستن اینها، نمیتوانم رهایت کنم.
چند بار خواستم جای خالیات را پر کنم، اما نشد. تو در من ریشه کردهای، خونم شدهای، و من با یاد تو زندهام… نه از روی توان، که از روی اجبار.
نه، بیتو هم میشود زندگی کرد… اما کاش با تو میشد.
با تو ساده زندگی کردم، و تو چه بیرحم با من تا کردی. دلم برای این قلب ساده و دیوانهام میسوزد؛ قلبی که با تمام زخمهایی که از تو گرفت، هنوز هم بیهیچ دلیل، عاشقانه تو را
میپرستد…
---