جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نوشته‌های نمایه جدید

میدونی به خاطره اسمت شهرزاد دوستت دارم
بهترین دوست دوران تحصلیم که رفت وآمد خونوادگی داریم اسمش شهرزاد...
🫶🙏🫂
بِه قَلِب مِهرَبونِت اِفِتخارکُن هَمه هَمچین قَلبی نَدارَن. 🌩🌈
صبح بخیر
صبحت بخیر عزیزم:coffee:
مطالب شما رو میخوندم در مورد چشم سوم سیو نکردم گمش کردم میشه لینکشو بفرستید
عزیزِ جانم…

آن روز که نگاهت در نگاهم افتاد، جهان از حرکت ایستاد. انگار همه صداها خاموش شدند و فقط صدای قلبم را می‌شنیدم که بی‌قرار می‌کوبید. همان یک نگاه کافی بود تا ریشه بدوانی در جانم، خون شوی، در رگ‌هایم جاری شوی و خانه‌ات را در قلبم بسازی.

گرمای دستانت که میان انگشتانم قفل شد، به من امنیتی داد که هیچ قلعه‌ای در دنیا ندارد. وقتی شانه‌به‌شانه قدم می‌زدیم و تو قصه می‌گفتی و من تازه آغاز به خواندنت کرده بودم، حس می‌کردم جهان کوچکتر شده تا فقط برای ما جا شود.

بعد… آغوشت. بوسه‌ات. هنوز هم طعمش روی لب‌هایم مانده. آن لحظه همه هستی‌ام را به تو بخشیدم. وقتی به خانه برگشتم، لپ‌هایم هنوز گل انداخته بود، لبخندم بی‌بهانه بود و عطر تو، تمام وجودم را پر کرده بود. دلم می‌خواست خودم را بغل کنم تا ساعت‌ها در بوی تو گم شوم.

وقتی سرم را روی سی*ن*ه‌ات می‌گذاشتم و صدای قلبت را می‌شنیدم، با خود می‌گفتم: «قلب‌ها دروغ نمی‌گویند.» اما حالا می‌پرسم… پس چرا قصه‌مان بی‌دلیل تمام شد؟

از روزی که رفتی، هر صبح با نامت آغاز شد و هر شب با خاطره‌ات به پایان رسید. حتی یک روز هم نبوده که از ذهن و دلم پاک شوی. تو رفتی، اما من هنوز… هنوز بیشتر از همیشه عاشقت هستم.

می‌دانم حالا کسی دیگر کنارت است، کسی که صبح‌ها به لبخندت سلام می‌کند، کسی که دستت را می‌گیرد، کسی که تو را می‌بوسد. می‌دانم، همه را می‌دانم… اما حتی با دانستن این‌ها، نمی‌توانم رهایت کنم.

چند بار خواستم جای خالی‌ات را پر کنم، اما نشد. تو در من ریشه کرده‌ای، خونم شده‌ای، و من با یاد تو زنده‌ام… نه از روی توان، که از روی اجبار.

نه، بی‌تو هم می‌شود زندگی کرد… اما کاش با تو می‌شد.

با تو ساده زندگی کردم، و تو چه بی‌رحم با من تا کردی. دلم برای این قلب ساده و دیوانه‌ام می‌سوزد؛ قلبی که با تمام زخم‌هایی که از تو گرفت، هنوز هم بی‌هیچ دلیل، عاشقانه تو را
می‌پرستد…


---
انزوا عیبی دارد که مانند معایب دیگر آن، به‌آسانی قابل درک نیست و آن این است: همانطور که اگر آدمی به طور مستمر در خانه بماند، جسمش در برابر تأثیرات بیرون چنان حساس میشود که هر نسیم خنک او را بیمار میکند، خُلق آدمی هم در اثر انزوا و تنهاییِ ممتد چنان حساس میشود که بی‌اهمیت‌ترین حوادث، حرف‌ها یا حتی حالت چهره دیگران او را نگران، رنجیده خاطر یا مجروح میکند، در حالی که کسانی که مدام در آشوب و اغتشاش زندگی می‌کنند، هیچ متوجه اینها نمی‌شوند.

از کتاب در باب حکمت زندگی
نوشته‌ی آرتور شوپنهاور
سلام
خوش اومدی جانم
سوالی بود خوشحال میشم کمکت کنم 😁
م
ماریا سیری
سلام عزیزم ممنونم گلم، راستش راجب تایید شدن داستان و شروع پارت گذاری سوال داشتم ، و اینکه فایل از قبل کامل رمان رو نمیتونم اینجا بذارم؟
کاش میشد بعضی ساعتا رو فریز کرد و تا آخر عمر نگهشون داشت.🌸🍃
یه جایی شاید تهِ تهِ تهِ وجودت و وقتی دلت براشون تنگ شد یا دلت گرفت، سریع بری سر قفسه ی ساعتای فریز شده و یکیشو انتخاب کنی و دوباره همون حسی رو که داشتی تجربه کنی.🍃
همون آدمایی که حالتو یه زمانی خوب میکردن رو کنارت ببینی...🍃

شبتون_ خوش🌙🌸
بالا پایین