- Nov
- 3,056
- 28,975
- مدالها
- 8
چوب دستیاش را بر کف نمایهاش کوبید:
_ امروز تولد منه.
ناگهان سحرِ کلماتش، تمام انجمن را کشاند زیر پنجره، همه سنگ پرتاب میکردند:
_ ما تولد میخوایم
_ بدون کیک تولد از اینجا نمیریم.
_ تا برات تولد نگیریم آروم نمیگیگیریم.
کریم و مهدی که از خواب پریده بودند؛ آب دستشان را زمین گذاشتند و اسلحه به دست راه افتادند. روبروی نمایهی @جآدوگر کَلمات ایستادند و در حرکتی غیرنمادین درب نمایهاش را شکاندند. همه توافق کرده بودند که نمایه را گل و بلبل ببندند. یک نفر چوب دستی را برداشت و کیک را ظاهر کرد:
همه مثل یک گروه سرود فریاد زدند:_ امروز تولد منه.
ناگهان سحرِ کلماتش، تمام انجمن را کشاند زیر پنجره، همه سنگ پرتاب میکردند:
_ ما تولد میخوایم
_ بدون کیک تولد از اینجا نمیریم.
_ تا برات تولد نگیریم آروم نمیگیگیریم.
کریم و مهدی که از خواب پریده بودند؛ آب دستشان را زمین گذاشتند و اسلحه به دست راه افتادند. روبروی نمایهی @جآدوگر کَلمات ایستادند و در حرکتی غیرنمادین درب نمایهاش را شکاندند. همه توافق کرده بودند که نمایه را گل و بلبل ببندند. یک نفر چوب دستی را برداشت و کیک را ظاهر کرد:

براووووو!
کریم و مهدی دست و پای جادوگر را با روبانهای صورتی و بنفش به صندلی میبستند.
سرتاسر نمایه را که گل و اشیای زینتی مخصوص جادوگرها پوشانده بود حالا تبدیل به تالار عروسیِ ننهی کاربران هیپنوتیزم شده؛ شده بود.
مهسا از پشت سر کریم با حالتی پوکر نگاهی به آنها انداخت؛ انگار خسته تر از آن بود که جادو او را بگیرد!
یهو با بغض گفت:
ری*دم تو این زندگی. انگار جدی جدی باید تولد بگیریم. هعپ.
کریم سری تکان داد و به کتابخانهی انجمن طیالارض کرد. به تعداد کاربرها کتاب برداشت؛ از کتابهای طلسم گرفته تا عجق وجقهای مخصوص @Enisha !
بالاخره جادوگر چو کتاب جادوگری ببیند خوشش آید.
تا رسید دید که همه درحال خواندنند:
تولد تولد تولدت مبارکککک
تولد تولد تولدت مباااارک
شیرجه زد وسط کاربران و کتابها را پرت کرد توی هوا، طی حرکتی اینبار نمادین: کتابها به دست هرکاربر افتاد و کادوی جادوگر جور شد.

یهو یک سر از پنجره داخل شد:
دخی یخی: تفلدت مبالک عجگولکم. منم دعوتم؟
کریم با پرت کردن چاقوی قمه زنیاش سمت گردن او؛ درخواستش را رد کرد. مهدی بندهای کفشش را گره زد و دست و پای جادوگر را آزاد کرد: مِشِن ایمپماسیبل فایو.