- Apr
- 147
- 685
- مدالها
- 2
ما را سریست با تو که گر خلق روزگارمعشوق که او چابک و چالاک نباشد
آرام دل عاشق غمناک نباشد
از چرخ ستمکاره نباشد به غم و بیم
آن را که چو تو دلبر بی باک نباشد
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشتهباشید.
اکنون ثبتنام کنید!ما را سریست با تو که گر خلق روزگارمعشوق که او چابک و چالاک نباشد
آرام دل عاشق غمناک نباشد
از چرخ ستمکاره نباشد به غم و بیم
آن را که چو تو دلبر بی باک نباشد
مرا شادی نکرد شاعرمعشوق که او چابک و چالاک نباشد
آرام دل عاشق غمناک نباشد
از چرخ ستمکاره نباشد به غم و بیم
آن را که چو تو دلبر بی باک نباشد
مدارجبر هستی را فقط بیهوده می گردممرا شادی نکرد شاعر
من از غم شعر میگویم
مرا عاشق نکرد عشقی
من از خود شعر میگویم
مرا دردی نشد درمان
من از دردان نمیگویم
مرا جانی نشد مرحم
من از دل شعر می گویم
مرا دولت به ظه آورد
من از ذلت نمیگویم
من از جان شعر می خوانم
من از جان شعر میگویم
مانده ام چشم انتظار یک خبر از سوے تومدارجبر هستی را فقط بیهوده می گردم
اسیرم کرده تکراری که فکرش را نمی کردم
خرابم می کند با اخم وبا لبخند می سازد
دلم را برده معماری که فکرش را نمی کردم
ما آتش عشقیم که در موم رسیدیممانده ام چشم انتظار یک خبر از سوے تو
راست گو آیا تو هم چشم انتظارم مانده ای؟
بوده ام با تو یه رنگ و صاف و صادق با وفا
نازنینم مثل من شعر وفا را خوانده ای؟
« من دل نفرین ندارم پس دعایت میکنم:ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم
چون شمع به پروانه مظلوم رسیدیم
یک حمله مردانه مستانه بکردیم
تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم
میزنم کبریت بر تنهایی ام« من دل نفرین ندارم پس دعایت میکنم:
بعد من دلدادهی یاری شوی مثل خودت.. »
مرا ز یادِ تو بُرد و تو را ز دیده ی منمیزنم کبریت بر تنهایی ام
تا بسوزد ریشه بیتابی ام
میروم تا هر چه غم پارو کنم
خانه ام را باز هم جارو کنم
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است؟مرا ز یادِ تو بُرد و تو را ز دیده ی من
زمانه بیشتر از این، ستم چه خواهد ڪرد؟
ما آتش عشقیم که در موم رسیدیمما را ز خیال تو چه پروای شراب است؟
خُم گو سر خود گیر، که خُمخانه خراب است
ما که پول نداشتیم دماغامان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشمهایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم! و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت. میدانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر میکند، اسمش چیست؟ اسمش "کتاب" است! چاقویش درد ندارد، امّا همهاش درمان است. هزینهاش هرقدر هم که باشد به این زیبایی میارزد. من نشانی مطب این پزشک را به همه ی شما می دهم: رمان بوک! بی وقت قبلی داخل شوید! این طبیب مشفق، اینجا نشسته است، منتظر شماست!
*ثبت نام*
سلام مهمان عزیز
برای حمایت از نویسندگان محبوب خود و یا نشر آثارتان به خانواده رمان بوک بپیوندید:
کلیک برای: عضویت در انجمن رمان بوک