با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشتهباشید.
اکنون ثبتنام کنید!درسته حرف های نگفته زیاده ولی نمیدونم چجوری بگم که ناراحت نشین؟حرفای نگفته؟
حرف نگفته زیاده ولی منتها نمیدونم چجوری بگم و چشام بارونی نشه:)
حرفات درسته عزیزم منم با اینکه زود ناراحت میشم ولی همونقدر هم زود میبخشم.@saye منم مثل شما خیلی واسم مهمه کسی ازم به دل نگیره چیزی رو...
راستش از اول اینطوری نبودما یه بیشعور به تمام معنا بودم...
اما وقتی تصمیم گرفتم آدم باشم
به همه چیزش فکر کردم
حتی به اینکه ممکنه با اینکه من مراقبم بقیه مواظب حال من نباشن... پس خودم چی؟ میدونین تهش به رسیدم؟ اینکه خودمو رها کنم... اینکه خودمو بسپرم دست یه ابرقدرت، دست خدا...!
بعدشم هرکی هرچی گفت بگم به درک و واسم مهم نباشه
واقعا هم مهم نیست، در اصل اونا نه چیزی از آدم کم میکنن، نه چیزی اضافه؛ مهم نیستن. منطقی نگاه کردن، بررسی منطقی کردن باعث میشه آرومتر بشی.
راستی یه طور دیگه هم میشه دید، خودتو بذار جای اون آدما و فکر کن اونام دردایی دارن و منظوری ندارن، شاید نفهم هستن یا حالا هرچی به هرحال هرکسی از جای خودش به خودش حق میده دیگه... حتی به غلط. سعی کن درکشون کنی (اگه قابل درک بودن)
من به عنوان یه عوضی بازنشسته بهت میگم: اونا حالشون از تو بدتره؛ باورکن! ولی تو اگه بگذری و ببخشی هفت آسمون جلو پات سجده میکنن و اونقدر بزرگ میشی که دیگه در اندازهای نیستی که به چرت و پرتای فسقلی و بیخودشون اهمیت بدی. اونا ته لجن میرن و تو روز به روز بالاتر میری.
درک میکنم، همینطوری که یهویی اومده یهویی هم میره منم همینطوری بودم و هنوزم میشم...حرفای بقیه دیگه مهم نیست و کلا بیخیال شدم نسبت به حرفاشون.. حال خودم خوب نیست و مهم ترین حرف دلم اینه که خستهام و توان ندارم..
کلا یه خستگی توی وجودم حس میکنم که به هیچ چیز و هیچ ک.س ربطی نداره و همینجوری داره بزرگ و بزرگتر میشه و من رو در بر میگیره :)
شادی وجود نداره🚶♀️درک میکنم، همینطوری که یهویی اومده یهویی هم میره منم همینطوری بودم و هنوزم میشم...
گذر زمان سنگو آب میکنه غم و غصه که چیزی نیست
همیشه اونقدر شادی هست که این غصهها توش گم بشن، گاهی قایم شدن گاهیم ما نمیبینیم
یه شادی که کم دیده میشه، دنیای قشنگ بچههاست... سراسر هیجان و شادیه ^-^
میدونی عزیزجان...شادی وجود نداره🚶♀️
اگه وجود داشت سه ساله حال من این نبود..این حس زودگذر چرا سه سال طول کشید یا حتی بیشتر؟
من حالم خوبه ولی خستهام :)میدونی عزیزجان...
اگه حال و روزت رو با بدتر از خودت مقایسه کنی
این حالی که الان توشی برات عین شادی میشه...
سخت تر از داغ جوون هفده ساله دیدن که نیست؟
شما حالت خیلی بهتر از اون مادریه که داغ دیده...
ولی بازم درک میکنمتون؛ منم همه اینا رو تجربه میکنم اما هیچ وقت ناامید نیستم
امید همیشه هست، تا خداهست امیدم هست نورم هست حتی تو اوج تاریکی... تجربه کردم که میگم. اینا چیزایی که منو تو ناراحتیم آرومتر میکنه و باعث میشه احساس خوشبختی بکنم.
در نظر بگیریم آدمها باهم فرق دارن و هرکسی طوری به آرامش میرسه... امیدوارم شما آرامش و راحتی و لذت آخیش گفتن رو تجربه کنی!
ما که پول نداشتیم دماغامان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشمهایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم! و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت. میدانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر میکند، اسمش چیست؟ اسمش "کتاب" است! چاقویش درد ندارد، امّا همهاش درمان است. هزینهاش هرقدر هم که باشد به این زیبایی میارزد. من نشانی مطب این پزشک را به همه ی شما می دهم: رمان بوک! بی وقت قبلی داخل شوید! این طبیب مشفق، اینجا نشسته است، منتظر شماست!
*ثبت نام*
سلام مهمان عزیز
برای حمایت از نویسندگان محبوب خود و یا نشر آثارتان به خانواده رمان بوک بپیوندید:
کلیک برای: عضویت در انجمن رمان بوک