جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

درخواست •° تعیین ناظر و تأیید اثر°•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تالار رمان توسط DELVIN با نام •° تعیین ناظر و تأیید اثر°• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 154,058 بازدید, 2,511 پاسخ و 62 بار واکنش داشته است
نام دسته تالار رمان
نام موضوع •° تعیین ناظر و تأیید اثر°•
نویسنده موضوع DELVIN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اناری
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
13
36
مدال‌ها
2
نام اثر: تو را فرا می خواند !
نویسنده: نازنین
ژانر: ترسناک ، معمایی
خلاصه‌: این دفعه نوبت من بود ! من بی گناهی که فقط و فقط از روی کنجکاوی این مسابقه را اغاز کرده بودم ...! نه راه برگشتی وجود داشت و نه راهی برای عبور فقط و فقط حل معما راه حل این مشکل بود ...
 

اناری

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
3
2
مدال‌ها
2
نام اثر: عشقی فراتر از حقیقت
نویسنده: اناری
ژانر: فانتزی، عاشقانه، ترسناک

(عشقی در میان انس و جن)

خلاصه:
مهرنساء پس از دنبال‌‌ کردن نقشه‌ای باستانی، به دروازه‌ای می‌رسد که دو چهره دارد: یک‌سو سرسبز و زنده، سوی دیگر خشک و مرگ‌بار.
موجوداتی که تنها او می‌توانست صدایشان را بشنود.
صداهایی که می‌گفتند او تنها انسانِ منتخب شده هست و برای نجات احضار شده هست اما نجات کجا؟
این آغاز ورودش به دنیایی است که نباید وجود داشته باشد و شروع عشقی غیر ممکن.

سر نوشت برای او چه چیزی را رقم خواهد زد؟؟
 
آخرین ویرایش:

hinata

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
2
0
مدال‌ها
2
نام اثر: مقدر شده تا تو را دوست بدارم
نویسنده: هیناتا
ژانر: عاشقانه، مدرسه ای، تناسخ
( اقتباس از مانهوایی به همین نام)
خلاصه: تو زندگی قبلی منگ تینگ نگاه جیانگ رن بهش پر احساس بود و خب جیانگ رن نمیتونست منگ تینگ رو فراموش کنه در حالی که منگ تینگ از احساساتش بی خبر بود و ازش ترسیده بود و فقط میخواست ازش دور بمونه.
رن تو زندگی قبلی منگ تینگ کنترل خشمش رو از دست داد و با چاقوی توی دستش مرتکب جنایت شد.
تینگ توی زندگی قبلیش علیهش توطئه شد و توسط خواهر خانواده اش از صخره پرت شد. اما بهش فرصت دوباره ای داده میشه و به دو سال قبل برمیگرده و این بار می‌خواست از زندگیش به نحو احسنت استفاده کنه. واسه همین از خواهر خوانده اش دور موند و به خصوص از کسی که به قیمت جانش تموم شد، جیانگ رن! قرار بود توی این زندگی سرنوشتشون از هم جدا باشه و همه چیز اینطوری تموم بشه ولی غافل از اینکه جیانگ رن دوباره عاشقش شده.
 

امیررضا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
1
1
مدال‌ها
2
بسم تعالی



نام اثر:لی آرا

نویسنده:امیررضا

ژانر:تخیلی،حماسی،فانتزی

خلاصه:داستان عشقی عجیب و شورانگیز



روزی که روبان‌های نور آسمان گره‌گون‌تر از همیشه لَخت می‌خوردند، صدای خنده‌ای نرم و خزنده از مرزِ سرزمین خاموشی پیچید ،صدایی که با همهمه‌ی برگ‌ها و زمزمه‌ی سنگ‌ها آمیخته بود. موجودی آمد که از مه و آینه ساخته شده بود: امیر. او مانند آینه‌ای بود که هر کسی در آن نگاه می‌کرد، تصویرِ عمیق‌ترین آرزویش را می‌دید ،اما قیمتِ آن، چیزی بسیار ظریف‌تر و پنهان‌تر بود.

امیر به دهکده آمد و مانند فروشنده‌ای خوش‌زبان در میدان ظاهر شد. او از مردم دربارهٔ دل‌هایشان پرسید و وعده‌های رنگین داد: ثروتِ ناگهانی، خاطرات فراموش‌شده‌ای که دوباره جوان شوند، حتی بازگشتِ عزیزانی که مدت‌ها رفته‌اند. مردم، که از تنهایی‌ها و دل‌سوختگی‌ها خسته بودند، کنجکاو شدند. اما امیر نه با زور، که با پیشنهادهای نرم و وسوسه‌انگیز کار می‌کرد و چشم‌هایش همیشه روی چیزی خاص متمرکز بود: پسرکی دیگر به نام آریان.

آریان پسری تنها و کنجکاو بود که شب‌ها کنار جویبار قصه‌ها می‌نشست و برای سنگ‌ها شعر می‌خواند. رویاهایش بزرگ و دست‌نیافتنی بودند: می‌خواست آواز درختان را بفهمد و چهرهٔ ماه را تا لبهٔ آسمان لمس کند. امیر آمد و با نرمی گفت: "می‌توانم به تو چیزی بدهم که همهٔ اینها را ممکن کند." او آیینه‌ای نازک به آریان نشان داد؛ درون آن، نسخهٔ ایده‌آل آریان می‌درخشید: شجاع‌تر، محبوب‌تر، بی‌نیاز از ترس و تردید.

قیمت؟ امیر لبخند زد و گفت: "فقط یکی از خاطره‌هایت را به من بده. یک خاطره کوچک که هنوز از آن محافظت می‌کنی." آریان که قلبش برای تحقق رویاها می‌تپید، بدون فکر عمیق موافقت کرد و خاطره‌ای از لبخند مادرش زمان خواندنِ قصه را بخشید — خاطره‌ای لطیف و گرم که همیشه او را نگه می‌داشت. آیینه درخشان‌تر شد؛ آریان ناگهان جسور و از خود راضی شد، و کارها را با جرأتِ ناگهانی انجام داد.

اما همان‌طور که روزها گذشت، چیزی تغییر کرد. هر بار که آریان شجاع‌تر می‌شد، از عمق وجودش چیزی ناپدید می‌شد: بذرهای کوچک مهربانی و تردید که او را به گوشه‌ها و صدای دیگران حساس می‌کردند. او آغاز به فراموش‌کردن لحظه‌های سادهٔ زندگی کرد ،مزهٔ اولین سیب، صدای خندهٔ کودک همسایه، حتی ملایمتِ مادرش را که حالا تنهاِ تصویری محو در آیینه بود. مردم تحسینش می‌کردند، اما او درونش خالی‌تر می‌شد.

ایلیا، که تغییر آریان را دید و خاطراتِ او را به یاد داشت، فهمید عاملِ این تباهی امیر است. او به سراغ امیر رفت، اما امیر خنده‌ای زد و گفت: "من فقط فرصت می‌دهم. مردم خودشان انتخاب می‌کنند که چه چیزی را بفروشند." ایلیا دانست که ایستادن و دعوا کردن بی‌فایده است؛ امیر از وسوسهٔ فردی بهره می‌برد، نه نیرویی آشکار. بنابراین، او تنها سلاحی که داشت —حقیقتِ ساده و آمیخته به خیال — را برگزید.

ایلیا نزد آریان رفت و نه با موعظه که با قصه‌ای شروع کرد؛ قصه‌ای از روزهایی که او و آریان با هم روی تپه‌ها می‌دویدند، از شجاعتی که در لبخند به دیگری بود، و از این‌که گاهی شجاعت یعنی پذیرفتن ضعف و نگهداری خاطرات. او از روزی گفت که قلبِ شب را با بخشی از نورش بازپس گرفت، و چگونه آن نور پخته‌تر و شفاف‌تر شد وقتی با صداقت همراه گردید.

کلمات ایلیا چون بخورِ نرم بودند؛ آریان به یاد آورد خوشی واقعی‌اش نه در نما و ادعا، که در لحظه‌های کوچک و اتصال به دیگران بود. وقتی آریان به یاد آورد، خشکی‌ای که امیر درونش کاشته بود شروع به پژمردن کرد. آریان از امیر خواست آیینه‌اش را پس دهد. امیر، که هرگز انسانی را این‌گونه صادقانه ندیده بود، پیشنهاد کرد: "یک معامله دیگریک خاطره دیگر، یا شجاعتت را برای همیشه بگیرم." اما آریان دیگر ساده‌لوح نبود. او گفت: "نه؛ آنچه من هستم محصول خاطرات و ترس‌هایم است. بدون آن‌ها، من کسی نیستم."

آنگاه امیر خیره شد. موجودِ ساخته‌شده از میل و آینه، که همیشه با خریدن بخش‌هایی از دیگران قوی می‌شد، ناگهان شکافی در خودش احساس کرد؛ برای اولین بار، چیزی به نام احترام به انتخابِ فردی به او آموزش داده شد. نه اینکه او کامل تغییر کند امیر مخلوق وسوسه بود اما فهمید هر چه بیشتر چیزی را بگیرد، آن را بی‌روح‌تر می‌کند و پس از مدتی چیزی قابل استفاده نیز باقی نمی‌ماند.

در پایان، امیر آیینه‌اش را شکست نه به خشونت، بلکه تا تصویرهای دستکاری‌شده‌ای که مردم را فریب می‌داد، پراکنده شود. او ناپدید شد، با لحنِ ناآرامی که در باد پیچید: "من باز می‌گردم، چون نیازِ انسان‌ها به حلولِ سریع همیشه هست." آریان خاطرهٔ مادرش را کم‌کم بازپس یافت — نه به شکل یک اجبار، بلکه از طریق پذیرشِ خود و پذیرشِ اینکه شجاعت واقعی در پذیرفتن کامل بودنِ آدمی است.

ایلیا و آریان کنار جویبار نشستند و شنیدند که درختان دوباره صدایشان را باز می‌یابند. آن‌ها فهمیدند که وسوسه‌ها همیشه خواهند آمد، و امیرها همیشه در راهند، اما با حفظ صداقتی درونی و با یادآوری خاطراتی که هویت می‌سازند، می‌توان در برابر وسوسه‌ها ایستاد. و در نیله‌پرده، هرگاه آیینه‌ای در گوشه‌ای فرو می‌درخشید، کودکان به یکدیگر نگاهی می‌انداختند و می‌گفتند: "باید مراقب باشیم چه چیزی را از خود می‌فروشیم."

امیر این‌بار حقیقتِ دیگری را کشف کرد،چیزی که نه با آیینه و نه با معامله به‌دست می‌آمد: عشق.

در بازگشت‌های امیر به مرزهای نیله‌پرده، هر بار که مردم برای لحظه‌ای ضعف نشان می‌دادند، او از آن بهره می‌برد. اما یک بهار، وقتی روبان‌های نور نرم‌تر از همیشه آویخته بودند و گل‌ها آوازهای تازه می‌خواندند، دختری از دهکدهٔ پایین‌دست رسید: لیلا. لیلا نقاشی بود که با قلم‌موهایش می‌توانست رنگ‌ها را به خاطره‌ها پیوند بزند؛ او تصاویری می‌کشید که هر ک.س به آن‌ها نگاه می‌کرد، طعم کودکی و گرمای مادر را دوباره حس می‌کرد. امیر، که همیشه در آیینه‌ها به دنبال آرزوها می‌گشت، این‌بار بی‌آن‌که بخواهد، در نگاه لیلا گم شد.

لیلا ساده و محکم بود؛ نه ترس‌هایش را پنهان می‌کرد و نه رویاهایش را بزرگ‌نمایی. او امیر را در اولین دیدار، نه به‌عنوان مخلوقی وسوسه‌گر، که چون سایه‌ای تنها دید که در کنج میدان می‌نشست و به آدم‌ها وعده می‌داد. کنجکاو شد و از او پرسید: "تو چی می‌خواهی، وقتی که مردم همه چیز را برای تو می‌فروشند؟" امیر، که برای نخستین بار سؤالی را بدون نقاب شنید، پاسخش را نگه داشت؛ اما چیزی در صدای لیلا، چیزی که از رنگ‌هایش می‌آمد، آرامشش داد.

امیر سعی کرد مثل همیشه عمل کند: آیینه آورد، تصویرهای بزرگ‌نمائی‌شدهٔ خواسته‌ها را نشان داد. اما لیلا آیینه را ندید؛ او با رنگ‌هایش یک بوم ساده کشید و از امیر خواست برگه‌ای از خاطراتش را روی آن بچسباند. امیر خندید؛ "برای چه؟" لیلا پاسخ داد: "برای دیدن اینکه چه چیزی از تو حقیقی است وقتی که نقاب‌ها کنار برود."

چیزی در این درخواست بی‌پروا و روشن بود که امیر را به هم می‌ریخت. او هرگز خواسته بود که کسی از او حقیقت بخواهد؛ معامله‌ها و وسوسه‌ها همیشه آسان بودند، اما آن‌ها هیچ‌گاه این نوع برهنگی نمی‌خواستند. امیر خاطره‌ای کوچک انتخاب کرد نه از دزدی، نه از خریدن، بلکه یک خاطرهٔ مه‌آلودِ فراموش‌شده از وقتی که برای نخستین بار یک پروانه را دنبال کرده بود. او آن را روی بوم چسباند.

لیلا با آرامش رنگ‌ها را کنار هم نهاد. هر لایه رنگ، جزئیاتی از خاطره را آشکار می‌کرد: صدای پروانه، نور خورشید، ترس و لذتِ همان لحظه. بوم زنده شد و امیر برای اولین بار دید که خاطره‌اش چگونه به چیزی زیباتر از آیینه تبدیل می‌شود چیزی که نه برای خریدن است و نه برای تسخیر. وقتی کار تمام شد، لیلا گفت: "ببین. این تویی، اما نه آنکه می‌خواهد همه چیز را بخرد؛ این تویی که می‌تواند احساس کند."

امیر، که همیشه با گرفتن زنده مانده بود، این‌بار خواست که چیزی بدهد اما نه برای سود، بلکه برای نزدیک شدن. او از لیلا خواست دیدارهای بیشتری داشته باشند؛ بگذرانند زمان‌ها را در کنار هم، بدون معامله، فقط با رنگ و گفتگو. لیلا پذیرفت اما یک شرط گذاشت: "اگر می‌خواهی بماند، باید چیزی را به من نشان دهی که هیچ آیینه‌ای نمی‌تواند تقلید کند: توانایی‌ات برای پشیمان‌شدن و بازگرداندنِ چیزهایی که گرفته‌ای."

امیر در برابر این درخواست دوپاره شد. عادتِ گرفتن آسان، او را در خود داشت؛ اما چیزی در نگاه لیلا او را به سوی دیگری هدایت می‌کرد. او تصمیمی گرفت که برای مخلوقی مانند خودش سخت بود: به دهکده برگشت و خواست آنچه قبلاً از مردم برده بود، بازگرداند. بعضی‌ها با ناباوری پذیرفتند، بعضی‌ها نه؛ اما هر چیز بازگردانده‌شده، تکه‌ای از سنگینی را از امیر برداشت.

بازگرداندن آموختنش داد؛ آموخت که گرفتن بی‌پایان، نه تنها دیگران را خالی می‌کند، که خودش را نیز تهی می‌سازد. وقتی امیر با دست‌هایِ خالی‌تر و قلبی سنگین‌تر نزد لیلا بازگشت، او را دید که لبخندش واقعی است. لیلا دست امیر را گرفت و گفت: "تو آمدی تا نشان دهی که می‌توانی تغییر کنی. عشق یعنی پذیرش و تلاش، نه تصاحب."

با گذرِ زمان، رابطهٔ آن‌ها عمیق‌تر شد؛ نه از روی اشتیاق به مالکیت، بلکه از روی میل به فهمیدن و نگه‌داشتنِ یکدیگر. امیر یاد گرفت به جای وعده‌های فریب، با صداقت و اشتراک خاطراتش محبت کند. او دیگر از آیینه‌ها تغذیه نمی‌کرد؛ او حالا از لحظه‌های واقعی، از رنگ‌هایی که لیلا روی بوم می‌نشاند و از خنده‌هایی که کنارِ جویبار می‌انداختند.

امیر عاشق شد و عشقش را تجربه کرد نه مانند معامله‌ای که همیشه برد و باخت دارد، بلکه مانند پرداختی که هر روز بازمی‌گردد: بازگرداندنِ خاطرات، پذیرفتنِ خطاها و تلاش برای بهتر شدن. نیله‌پرده شاهد تغییری بود که کمتر مخلوقی می‌تواند به خود ببیند: موجودی وسوسه‌گر که راهِ بازگشت را یافت.

و یک شب، وقتی روبان‌های نور آسمان مانند پرده‌ای نرم افتادند، امیر و لیلا روی تپه‌ای نشستند و بوم سفیدی بینشان بود. لیلا قلم‌مو را به امیر داد و گفت: "رنگ کن." امیر رنگ را گرفت و نه برای خریدن، نه برای فریب، بلکه برای ساختن برای ساختن چیزی که فقط آن‌ها دو نفر سهمی در آن داشتند. رنگ‌ها روی بوم می‌رقصیدند و در دلِ نیله‌پرده نجوا شد: عشق، حتی برای موجودی ساخته‌شده از وسوسه، راهی برای بازگشت است.

شب‌ها در نیله‌پرده گاه رنگِ قصه‌ها پررنگ‌تر می‌شد. امیر که حالا دیگر کمتر با آیینه‌ها کار داشت و بیشتر با خاطرات و رنگ‌هایی که لیلا می‌کشید، روزها را با او می‌گذراند؛ کنار جویبار، زیر سایهٔ درختان آوازخوان، و گاهی روی تپه‌هایی که روبان‌های نور آسمان چون پرده‌ای نرم می‌افشاندند.

یک عصر مه‌آلود، وقتی لیلا مشغول ترسیمِ خطِ نور روی بوم بود، قطره‌ای از رنگِ آبی افتاد و روی دستش خطی زد که مانندِ نقشِ آیینه‌ای کوچک تابید. امیر از کنجکاوی جلو آمد و بی‌اختیار دستِ لیلا را گرفت تا رنگ را پاک کند. ناگهان چشم‌های لیلا برقِ عجیبی زد و فضایی نرم و درخشان اطرافشان را پر کرد. لیلا لبخند زد، اما این لبخند متفاوت بود؛ او آهسته گفت: "باید چیزی به تو بگویم، امیر."

در گوشهٔ خلوتی پشتِ باغِ گل‌های شب، لیلا رازش را آشکار کرد: او در اصل الفی بلندعمر بود شاهزادهٔ الف‌ها از جنگل‌های نورسپید که سال‌هاست در میانِ انسان‌ها زندگی می‌کرد تا دنیایشان را بهتر بشناسد. نام واقعی‌اش لی‌آرا بود و نه تنها عمرش طولانی بود، بلکه مسئولیتی سنگین بر شانه‌هایش بود؛ خاندانِ الف‌ها او را برای روزی که تاج‌رویشان از طریق پیمان‌های قدیمی به همتای انسانی‌ّاش گره می‌خورد، برگزیده بودند. لی‌آرا اما میان دو جهان گیر کرده بود: دنیایی از ریشه‌ها و آواز درختان و دنیای دیگرِ آدم‌ها که او در آن دوست شده بود — و حالا دلش برای امیر تپیده بود.

امیر که از گذشته‌اش درس گرفته بود، اول بهت‌زده شد؛ موجودی ساخته‌شده از وسوسه و آیینه چگونه می‌توانست با عشقِ یک الفِ شاهزاده روبه‌رو شود؟ ولی وقتی لی‌آرا خاطرات کودکیِ الف‌ها، آوازِ رودهای نور، و بوی شبنمِ صبحگاهی را تعریف کرد، امیر حس کرد چیزی درونش نرم می‌شود. عشقِ او نسبت به لیلا که حالا نام اصلی‌اش را فاش کرده بود عمیق‌تر و پیچیده‌تر شد: این دیگر فقط چیزی بین دو موجود نبود، بلکه پیوندی میان دو جهان.

اما قضیه ساده نبود. طبق سنتِ الف‌ها، هرکه می‌خواست شاهزاده‌ای از خاندانِ عالی را به همسری برگزیند، باید از شورایِ درختانِ پدرِ لی‌آرا اجازه می‌گرفت و نشانِ وفاداری و شایستگی را به دست می‌آورد. این آزمون‌ها نه تنها دلی را می‌سنجیدند، که طبیعتِ حقیقیِ خواستگار را آشکار می‌کردند: آیا او از سر قدرت و تصاحب می‌خواهد یا از سر احترام و محافظت؟

ایلیا و آریان دوستانِ امیر در نیله‌پرده او را تشویق کردند و یادآور شدند که امیر دیگر آن مخلوقِ تنها و وسوسه‌گر قبل نیست. او حالا می‌توانست چیزی حقیقی بدهد: بخش‌هایی از خاطراتش که بازپس گرفته، صداقتی که ساخته بود، و تمایلی صادقانه برای محافظت از لی‌آرا و دو جهانشان.

سه آزمون برای درخواستِ دستِ لی‌آرا تعیین شد:

- آزمونِ ریشه‌ها: باید در دلِ جنگلِ نورسپید، دانه‌ای را بیافشاند که تنها از رحمِ کسی که صداقت دارد جوانه می‌زند.

- آزمونِ صدایِ درخت: باید برای پیر ترین درخت آنجاترانه‌ای بخواند که درختان را آرام کند و رازِ گذشتهٔ لی‌آرا را بازگو کند.

- آزمونِ نگهبانِ شب: باید در برابر وسوسه‌ای که نگهبانِ شب — مخلوقی که کمابیش به امیر شباهت داشت — می‌آید و چیزهایی را پیشنهاد می‌کند تا قلبش را امتحان کند، بایستد.

امیر آماده شد

امیر سه آزمون را یکی‌یکی آغاز کرد. برای آزمونِ ریشه‌ها، دانه‌ای را در خاکِ جنگلِ نورسپید کاشت و با صداقتِ تازه‌اش آب داد؛ دانه جوانه زد چون روحِ او با طبیعت آمیخت. برای آزمونِ صدایِ درخت، با صدایی که ایلیا به او آموخته بودآوایی نرم و صادقانه ترانه‌ای سرود که درختان را به خوابِ خاطره‌ها برد و درختِ پدرِ لی‌آرا آهی کشید و خاطره‌ای از کودکی او فاش کرد: لی‌آرا در کودکی به درختی عهد بسته بود که هرگز کسی را بدون آزمون راه ندهد.

باقی مانده بود نگهبانِ شب. وقتی مه غلیظ شب بر جنگل نشست، از دلِ سایه‌ها هیولایی برخاست: نگهبانِ شب، که شکلِ ابهام و وسوسه بود، خود را در آیینی عظیم تغییر داد و به اژدهایی بال‌گستر بدل شد پوستش مانندِ مه بود و چشم‌هایش همچون ساعت‌های شکسته می‌درخشید. این اژدها، نگهبانِ تدافعیِ سنت‌ها بود؛ او وسوسه‌ها و آزمایش‌ها را به شکل شعله و سوال عرضه می‌کرد تا ببیند خواستگاران از کجا آمده اند.

امیر که می‌دانست مبارزهٔ تن به تن او را هیچ‌گاه کامل نخواهد کرد، شمشیری تهیه کرد که داستان‌ها درباره‌اش گفته می‌شد: شمشیری نه از آهنِ معمولی، بلکه از نورِ بازپس‌گرفته‌شده و خاطراتِ بخشیده ساخته شده بود سلاحی که فقط کسی با روحِ بازگشته و صداقت می‌توانست آن را به کار بندد. وقتی اژدها زبانهٔ آتش کشید و سوال‌هایی چون، «آیا تو واقعا تغییر کرده‌ای؟» در هوا پیچید، امیر شمشیر را بالا برد.

مبارزه‌ای آغاز شد که نه تنها زور بازو، که نیروی درون را می‌سنجید. شعلهٔ اژدها با خاطراتِ تاریک امیر همنوا شد و هر ضربه‌ای از شمشیر نور، خاطره‌ای را شفاف و پاک می‌کرد؛ نه به‌معنای نابود کردنِ گذشته، بلکه به‌معنای تبدیلِ آن به قدرتی که می‌تواند محافظت کند. وقتی ضربهٔ پایانی را زد، نه اژدها از بین رفت و نه امیر پیروزِ بی‌رحمی شد،بلکه اژدها به عقب نشست، چنگال‌هایش لرزید و نگاهش به امیر تغییر کرد: از نگهبانِ آزمون به نگهبانِ همراه.

اژدها سکوتی کشید و با صدای کهنه‌ای گفت: "تو نه از زور می‌کشی و نه از فریب؛ تو از بازگرداندن می‌آیی." سپس بال‌های مه‌گونش را باز کرد و سرش را به امیر نزدیک آورد. امیر دستش را روی پیشانیِ اژدها گذاشت و اژدها بغضِ قدیمی‌اش را فرو خورد و تبدیل به رفیق و همسفر او شد.

با اژدهایِ جدید همراه، امیر بال گرفت. آنها بر فراز جنگلِ نورسپید و بر بستر رودها و تپه‌ها پرواز کردند، سمت قصرِ الف‌ها که در عمقِ مه و میخ‌ماهیِ نور پنهان بود. لی‌آرا از بالا آنها را دید؛ چهره‌اش از شگفتی و امید گلگون شد. هنگام نزول، امیر زانوانش را خم کرد و با احترامِ کامل به درِ قصر پا گذاشت — اما پیش از آن‌که فرصت کند از لی‌آرا درخواست کند، چالشِ اصلی پدیدار شد: مادرِ لی‌آرا، ملکهٔ الف‌ها.

ملکه، موجودی با موهای نقره‌ای و چشمانی که قرن‌ها را دیده بودند، طبق سنتِ کهن وظیفه‌اش را انجام می‌داد: او باید تضمین کند که همسرِ دخترش شایستهٔ بارِ خاندانِ الف‌هاست. ملکه نه تنها به شجاعت می‌نگریست، که به ریشه‌ها، به پایبندی به عهد



ملکهٔ الف‌ها، با آن وقارِ هزارساله‌اش، آزمونی را پیش کشیدآزمونی که نه از قوتِ بازو، که از عمقِ جان می‌سنجید: آیا امیر می‌تواند بین آنچه می‌خواهد و آنچه درست است، راهی انتخاب کند؟ آیا قادر است پیوندِ دو جهان را حفظ کند بدون آنکه یکی را تسخیر کند؟

آزمون سه مرحله داشت:

1. وفاداری به گذشته: ملکه از امیر خواست تا یکی از خاطراتی را که روزگاری از مردمان گرفته بود، پیش چشمِ همه بازگرداندنه نیمه‌کاره، بلکه با تمام بُعدهایش، حتی اگر بازگرداندنِ کاملش به قیمتِ تضعیفِ بخشی از نیروی او تمام شود.

2. نگهداری عهد: او باید با اژدهای محافظ، به دلِ سرزمینی برود که سال‌ها پیش امیر در آن وسوسه شده بود، و آنجا عهدی با درختِ اصلی ببندد که تضمین کند هرگز از سرِ تسلط وارد جهانِ الف‌ها نخواهد شد.

3. احترام به انتخابِ دیگری: ملکه خواست که امیر برای یک ماه، زندگی‌اش را با یکی از خانواده‌های الف‌ها شریک شود—آن‌ها را بشناسد، به کارهای روزمره‌شان کمک کند و نشان دهد که عشقش نسبت به لی‌آرا بر پایهٔ تصاحب نیست، بلکه بر پایهٔ همراهی و حمایت است.

امیر با چشمانی مصمم و قلبی کمی سنگین پذیرفت. او دانست که این‌ها آزمون‌های سختی‌اند، زیرا ستون‌های همان طبیعت سابق او را هدف گرفته بودند: یادگیری بازگرداندن، یادگیری پیمان و یادگیری فروتنی.

در مرحلهٔ اول، امیر یکی از خاطرات دزدیده‌شده را به همان کسی بازگرداند که روزگاری از او جدا گرفته بود: داستانی ساده از مادری که برای کودک‌اش نان پخت. بازگرداندن نه‌تنها آن خاطره را به صاحبش بخشید، بلکه بار احساسی آن را سالم نگه داشت. جمعیت با شگفتی تماشا کردند که امیر چگونه با آرامشی عمیق تسلیم می‌شود تا دیگری باز یابد. ملکه چشمانش را تنگ کرد، اما در دلش رگه‌ای از تحسین پدید آمد.

در آزمون دوم، امیر با اژدها به سرزمینی سفر کرد که مه‌های تیره‌تری داشت. او پای در خاک گذاشت، با درختِ باستانی سخن گفت و عهدی بست: هرگز از توانایی‌اش برای دست‌کاری دل‌ها برای سلطه استفاده نکند و در عوض، آن‌را برای شفای زخمی که خودش پدید آورده بود برگرداند. اژدها، که حالا رفیقش شده بود، شاهد وفاداری و اشتیاقِ واقعی او بود و در سکوت بال‌هایش را فروبست.

در مرحلهٔ سوم، امیر در میانِ الف‌ها زیست؛ با هم‌قبیله‌ها کار کرد، در مراسم‌های کوچک شرکت کرد و از داستان‌های ملکه آموخت. او نشان داد که در کنار لی‌آرا می‌ایستد نه بر او؛ او سهمِ کار و احترام و گوش دادن را آموخت. ملکه که شاهد رفتارِ امیر بود، دید که این مخلوق وسوسه‌گر چگونه به کسی تبدیل شده که مسئولیت را می‌پذیرد.

در طول این آزمون‌ها، احترامی متقابل میان ملکه و امیر شکل گرفت—نه عشقی شورانگیز و نامتوازن، بلکه درکی عمیق از مالکیتِ اخلاقی و شایستگی. ملکه دریافت که امیر حقیقی است: کسی که از خطاهایش آموخته، که می‌تواند بازگردد و تغییر کند. تحسینِ ملکه رفته‌رفته به اعتماد بدل شد؛ او دیگر امیر را صرفاً مخلوقی وسوسه‌گر نمی‌دید، بلکه همراهی که می‌تواند بارِ پیمان را بر دوش بکشد.

سرانجام، در آیینی ساده و با حضورِ الف‌ها و برخی انسانانِ نزدیک، ملکه با لحنی گرم اما مقتدر اعلام کرد که امیر سزاوارِ پذیرش در جمعِ آنان است—مشروط بر اینکه او و لی‌آرا خود راهِ پیوند را انتخاب کنند، با آگاهیِ کامل از تعهد‌ها و مسئولیت‌ها

پدرِ لی‌آرا پادشاهِ جنگلِ نورسپید، موجودی با قامتِ درخت‌مانند و صدایی که شاخه‌ها را به لرزه می‌انداخت از کنار شاهد آزمون‌ها بود. در سکوتی طولانی پس از پایانِ مرحلهٔ سوم، او پا به جلو گذاشت؛ برگ‌ها زیر قدم‌هایش خش‌خش کرد و تمام حاضران به احترام سکوت کردند.

پادشاه نگاهی عمیق به امیر انداخت؛ چشمانِ او نه تنها شایستگیِ آشکاری می‌خواستند، بلکه ردِ صداقت و گذشت را نیز می‌جستند. سپس از امیر پرسید که آیا حقیقتاً می‌خواهد بارِ این دو جهان را به دوش بکشد و آیا آماده است تا جادویِ الف‌ها را نه برای تسلط، که برای نگهداری و شفای هر دو قلمرو بیاموزد.

امیر بدون تردید پاسخ داد: "آماده‌ام. نه برای قدرت، بلکه برای حفظ و بازگرداندنِ آنچه شکسته‌ام."

پادشاه لبخندی کم‌نوا نشان داد و شرطِ نهایی را مطرح کرد: جادوی الف‌ها پیش‌نیازهایی دارد ریشه‌هایی که باید در خاکِ نورسپید بپیچد، گوش‌هایی که باید آوازِ درختان را بشنوند، و قلبی که باید از پیمان‌های کهن پاسداری کند. آموزشِ جادو طی سه فصل کامل خواهد بود و شاملِ سه بخش است:

1. ریشه‌نشانی: تمرین‌هایی که امیر را به خاک و ریشه‌ها پیوند می‌دهد یادگیریِ زبانِ درختان و آموختنِ شیوۀ کاشتن و نگهداریِ بذرهایِ عهد.

2. آوازِ پیوند: آموختنِ نغماتی که می‌توانند زخم‌های شبانه را آرام کنند و پیمان‌ها را محکم نمایند؛ این بخش مستلزم هفته‌ها هم‌نشینی با خوانندگانِ الف و یادگیریِ لحن‌هایی است که هر نتِ آن حاملِ عهدی است.

3. نگهبانیِ نور: مهارت‌های عملیِ جادویی برای بازگرداندنِ خاطراتِ آسیب‌دیده، حفاظت از درختان و میانوندیشان، و ایجادِ حلقه‌هایِ محافظتی که تعادلِ میانِ جهان‌ها را نگه دارند.

امیر دانست که این راه آسان نیست، اما حاضر بود. ملکه و پادشاه کنار هم ایستادند؛ ملکه با تحسین، پادشاه با احتیاطِ پدرانه. لی‌آرا به جلو آمد و دست در دستِ امیر نهاد؛ چشم‌هایشان عهدی بدون واژه بود.

آموزش آغاز شد. روزها امیر خاک را لمس می‌کرد، شب‌ها گوش به آوازِ درخت می‌سپرد و در بینِ این میان، با کمکِ اژدها و لی‌آرا، خطاهای گذشته‌اش را جبران می‌کرد. هر نوای تازه‌ای که یاد می‌گرفت، بخشی از گذشته‌اش را روشن‌تر می‌کرد و هر بذرِ پیوندی که می‌کاشت، ریشه‌هایی جدید از اعتماد در دلِ جنگل می‌سُرد.

ماه‌ها گذشت و امیر نه‌تنها جادوی الف‌ها را آموخت، بلکه به نگهبانی بدل شد که مرزها را با مهر و نه با تصاحب نگاه می‌داشت. پادشاه، در آیینی ساده و با برکتِ برگ‌ها و نغمه‌هایِ شب، او را به‌عنوان هم‌پیمانِ خاندان پذیرفت — نه تنها به خاطر لی‌آرا، که به خاطر عهدی که امیر با خود و با دو جهان بسته بود.

آن شب، امیر، لی‌آرا و تمامیِ حاضران دورِ درختِ عهد گرد آمدند. پادشاه دانه‌ای از چوبِ قدیم به امیر داد نشانِ پیوند و نمادِ همان ریشه‌هایی که اکنون درونِ او زنده بود. وقتی امیر دانه را در خاک نهاد، بادی نرم از میانِ شاخه‌ها گذشت و نغمه‌ای رها شد؛ نغمه‌ای که گفت: "هر که با عشقِ حقیقی آید، می‌تواند هر دو جهان را نگه دارد."

و بدین‌سان، امیر نه تنها همسرِ شاهزادهٔ الف‌ها شد، که پلی شد میانِ انسانان و الف‌ها

پیش از ورود امیر به صحنه‌های پیوند و پیمان، قصهٔ خاندانِ لی‌آرا رنگ دیگری داشت خواهرِ لی‌آرا، که در میانِ الف‌ها محبوبیتی ویژه داشت و بسیاری او را هم‌ردیفِ تاج و تخت می‌دانستند.

او سِرینه بود: دختری با مویِ طلاییِ مه‌گون، خنده‌ای که گویی صبح را به جنگل باز می‌گرداند، و رفتاری که بین ظرافت و اراده‌ای آهنین نوسان داشت. سِرینه از کودکی مورد توجهِ مردم و بزرگان بود؛ آوازش در جمع‌ها دل‌نشین بود و در مجلسِ خاندان هر گاه لب به سخن می‌گشود، برگ‌ها ساکت می‌ماندند. بسیاری در درونِ جنگلِ نورسپید گمان می‌بردند که او گزینهٔ طبیعیِ جانشینی است یا لااقل همسری را خواهد یافت که تاج‌وتخت را به همراه آورد.

اما سِرینه فراتر از زیبایی و محبوبیت بود: او کسی بود که سنت‌ها را می‌شناخت و در عینِ حال دیدی نو داشت. برخلاف برخی که قدرت را تنها در سلطه می‌دیدند، سِرینه بر پیوندها و حکمرانیِ همراه تکیه می‌کرد. او دوست داشت در کنار درختانِ باستانی قدم زند، اما گاهی نیز به دشت‌ها سفر می‌کرد تا با آدمان دیدار کند و جهانِ بیرون را بشناسد. بسیاری او را یادآورِ روزهایی می‌دیدند که جنگل و انسانان نزدیک‌تر بودند.

پیش از آن‌که امیر وارد داستان شود، صحبت‌ها و شایعاتی دربارۀ ازدواجِ آیندهٔ سِرینه می‌چرخید: بزرگانِ قبایل و خاندان‌ها مشورت می‌کردند، پیمان‌هایی سنجیده می‌شد و نگاه‌ها به سِرینه دوخته بود. خودِ سِرینه اما هنوز تصمیم نگرفته بود؛ او می‌خواست کسی را یابد که نه تنها برای تاج شایسته باشد، که برای قلبِ جنگل و امیدِ نسل‌های آینده نیز. این تردید و استقلالِ او باعث شده بود که بسیاری از خواستگاران مردد و در فکر باشند و همین فضا، زمانی که امیر و لی‌آرا پیوندشان را ادامه دادند، پایه‌ای پیچیده و حساس برای تعاملات آتی شکل داد.

وقتی امیر وارد ماجرا شد و با رفتار و پیمان‌هایش نشان داد که اهلِ تصاحب نیست، سِرینه با کنجکاوی و تردید به او نگریست. او می‌دید که امیر برخلاف تصویرِ سابقش، به دنبال نگهداری و بازگرداندن است چیزی که می‌توانست برای آیندهٔ جنگل مفید باشد. اما سِرینه همواره هشیار بود: او می‌خواست بداند آیا این تغییر ماندگار است و آیا پیوند امیر با لی‌آرا مساوی با تضمینِ حفظِ سنت‌ها و احترام به خانواده خواهد شد.

اینک، با آمدنِ امیر به میانِ الف‌ها و آغاز آموزشِ جادو، سِرینه خود را در تقاطعِ احساسات و سیاست یافت: باید آیا از نقشِ سنتی‌اش عقب‌نشینی کند، یا نقشی فعال‌تر در شکل‌دهی به آینده بپذیرد؟ حضور او نه تنها پیچیدگی‌های دربار را بیشتر می‌کرد، که فرصتی بود برای بازتعریفِ رهبانی که می‌توانست با همراهی انسانان و الف‌ها، سازندهٔ پلی قوی‌تر می‌شد.

سرینه، با آن صدای دل‌نشین و نوری که هر جا می‌آمد فضا را مطبوع می‌کرد، از ورودِ امیر برافروخته نشد اما کنجکاو بود. در خلوتِ باغِ چاوشان، وقتی برگ‌ها زیر نورِ مه نرم می‌رقصیدند، تصمیم گرفت امیر را بیازماید: نه از روی بدخواهی، بلکه برای روشن شدنِ حقیقت دربار و برای آرام‌ ساختنِ شک و تردیدِ کسانی که نگرانِ سرنوشتِ تاجِ جنگل بودند.

ابتدا سرینه گفت‌وگویی دوستانه ترتیب داد؛ از او خواست شام را با خانواده‌ای از الف‌ها بخورد و در نشست‌هایشان شرکت کند تا ببیند چگونه با رسم‌ها و مردم ارتباط برقرار می‌کند. سپس در محفلی کوچک، با صدایِ گرمش داستان‌هایی از وسوسه و خ*یانت خواند اشعاری که دل‌ها را می‌آزرد و آزمونی ضمنی بود: آیا امیر خواهد ایستاد و نشان خواهد داد که تغییر کرده، یا باز خواهد گشت به آن شیوهٔ قدیمِ خود؟

امیر، که آزمون‌های گذشته را پشت سر گذاشته و آموزشِ جادو را آغاز کرده بود، با آرامش و صداقتی که اکنون داشت پاسخ داد. او نه با وعده و نه با طعنه، که با رفتاری ثابت و خدمت به قوم، به حضورِ سرینه پاسخ داد: در گفتگوها گوش داد، در کارها کمک کرد، و هرگاه فرصتی یافت، خاطره‌ای را بازگرداند یا دستی یاری‌رساند. رفتار او بی‌ریا بود؛ نه تظاهر که از سرِ وظیفه.

سرینه آزمونِ دیگری چید؛ در یک شب مه‌آلود از امیر خواست تا همراه او به کنارهٔ رودخانهٔ آینه‌ای برود، جایی که افکار و نیت‌ها در آب مشخص می‌شدند. در آنجا، او با نغمه‌ای نرم پرسید که آیا امیر واقعاً برای لی‌آرا مانده یا به‌دنبال امتیازاتی است که همراهِ همسریِ شاهزاده ممکن است به‌دست آورد. امیر پاسخ داد با راستی تمام: "من آمده‌ام تا جبران کنم و حفظ کنم. هر آنچه دارم، حالا وقفِ نگه‌داشتنِ دو جهان است."

سرینه نگریست و صدایِ او که همیشه سرشار از زیبایی بود، این‌بار با احترام گفت: "اگر نیتِ تو پاک است، پس چرا باید دلیلی برای شک باشد؟" او سپس داستان‌هایی از گذشتهٔ امیر را برای حضار بازگو نکرد تا او را تحقیر کند، بلکه تا نشان دهد چگونه می‌توان از خطا آموخت. در پایانِ آزمون‌ها، جمعیت دید که امیر پایداری و فروتنی نشان داده است؛ نه مشتاقِ قدرت، که حاملِ عهد.

سرینه، که خود خواهانِ صادقانهٔ رهبری و اعتدال بود، نتوانست اما از تأثیرِ تحولِ امیر بر دلِ خودش چشم بپوشد؛ او دریافت که امیر تغییر کرده و انگیزه‌هایش واقعی‌اند. در حضورِ مردم، او اعلام کرد که آزمونِش به نتیجه رسیده: امیر ثابت کرده است که ازدواجش با لی‌آرا بر پایهٔ تعهد است نه شهوت یا جاه‌طلبی. با این اقرار، تنش‌ها فروکش کرد و جای آن‌ها احترام و آرامش نشاند.

سرینه اما همان‌طور که پیش از این می‌خواست، جایگاهِ خود را برای آینده نگاه داشت؛ او هنوز گزینه‌ای قدرتمند در دربار بود و نقشِ او در شکل‌دهی به رهبریِ آیندهٔ جنگل بسیار حیاتی باقی ماند. اما اکنون، همراه با دیگران، آماده بود که شاهد پیوندی باشد که بتواند دو جهان را به هم نزدیک‌تر کند—پیوندي برپایهٔ واقعیتِ عشق و پیمان.

(تاجِ جنگل )سازه‌ای کهنه و پرقدرت که هر که آن را بر سر نهاد، نیروی جمعیِ اراده‌ها و عهدها را به‌عاریه می‌گرفت آرام در تالارِ درختِ عهد نَشسته بود و چشم‌هایی از برگ و سایه بر آن مراقبت می‌کردند. حضورِ تاج همواره دوچندان تأثیر داشت: نه‌تنها قدرت می‌افزود، که خواست‌ها را نیز آشکار می‌ساخت. وقتی خبرِ نزدیک‌شدنِ عروسیِ امیر و لی‌آرا در سراسرِ نورسپید پیچید، تاج به‌نحوِ عجیبی حسِ رقابت برداشت: ترسید که نیرویِ امیر، پیوندی تازه و متفاوت، بتواند شکلِ حکومت را تغییر دهد.

در آن شبِ پیش از آیین، هنگامی که مه بر شاخه‌ها نشسته و نوری ملایم از شاخه‌های بلند می‌گذشت، تاج خود را گونه‌ای کششِ بی‌صدا به‌نمایش گذاشت. سرینه که به‌تازگی آزمونِ امیر را برگزار کرده و در قصر به‌عنوان یکی از نگهبانانِ آینده دیده می‌شد، در تنهاییِ باغِ چاوشان با تاج روبه‌رو شد. تاج به‌طرزی رقیق و وسوسه‌آمیز در گوشه‌ای درخشان می‌درخشید، و نغمه‌ای پنهان در آن پیچید —نغمه‌ای که شک و اندیشه‌ها را چون ریسمان‌هایی نرم می‌کند.

سرینه که از کودکی زیر وزن امیدها و نظراتِ دیگران رشد کرده بود، لحظه‌ای دچار تردید شد. تاج برای او وعدهٔ قدرتی می‌داد که می‌توانست به‌جای همیشه در سایه‌ماندن، او را در ردیفِ پدر و مادرش قرار دهد؛ وعدهٔ تواناییِ تصمیم‌گیریِ آشکار و حفاظت از جنگل به شیوه‌ای مقتدرانه و سریع. وسوسه‌ای در دلِ او جوانه زد: آیا با پذیرشِ تاج می‌توانست تغییراتی را که آرزو داشت، بدون مانع پیش ببرد؟

تاج کم‌کم از او خواست تا آن را بر سر نهَد و وقتی سرینه دستش را بر لبهٔ سردِ فلز نهاد، گذرگاهی از صداها در ذهنش باز شد: حدیثِ هزاران عهد، خش‌خشِ برگ‌هایی که پشتِ فرمان او مصمم می‌شدند، و تصویرِ مردمی که با نگاهِ ستایش به او می‌نگریستند. وسوسه نه تنها قدرت، که تسلیم شدنِ به انتظاراتِ دیرینه را نیز در بر داشت.

با این حال، سرینه هنوز آن گوشه از خودش را داشت که میانِ محبوبیت و ارادهٔ شخصی توازن می‌جست. او با صدایِ پایِ آرام به ایوانِ قصر بازگشت، اما تاج در قلبِ او جاری مانده بود؛ این جریانِ تازه باعث شد که تصمیم‌های او پیچیده‌تر شود. در همان ساعت‌ها، جشنِ پیشا-عروسی در جریان بود: اطرافِ درختِ عهد چراغانی شده، مردم از دو جهان گرد آمده بودند، و امیر و لی‌آرا در میانِ همگان برای لحظاتی آرام نشسته بودند، بی‌خبر از نبردِ درونیِ سرینه.

شبی که باید نویدِ پیوند را می‌داد، اکنون آغشته به سایهٔ انتخاب بود. سرینه می‌دانست که اگر تاج را بر سر نهد، راهِ حکومتِ مقتدرانه‌ای پیش رو خواهد داشت اما با این انتخاب، ممکن بود خطِ ظریفِ اعتماد میان او و لی‌آرا و نیز امیر آسیب ببیند. اندیشهٔ قدرتی که با خود ارادهٔ دیگران را حمل می‌کرد، او را هم وسوسه می‌کرد و هم می‌ترساند: آیا باید برای تضمینِ آیندهٔ جنگل به این ابزار تکیه کند، یا باید مسیر دیگری برگزید که بیشتر بر همراهی و مشورت استوار بود؟

در حالی که تسمه‌های مه در اطرافِ قصر پیچیده می‌شدند و نغمهٔ جشن به اوج می‌رسید، سرینه در گوشه‌ای ایستاد تاج در دست، قلبی آشفته و تصویری مبهم از آینده. تصمیمِ او می‌توانست سرنوشتِ جنگل و پیوندِ تازه را دگرگون کند.

در لحظه‌ای که خطبهٔ عقد در زیر درختِ عهد به جریان افتاد و جماعت نفسی در سی*ن*ه حبس کرده بودند، امیر جلو آمد. او دستِ لی‌آرا را گرفت و پیش از آن‌که لب‌خوانیِ آئین کامل شود، لب‌هایش را بر گونهٔ او نهاد بوسه‌ای نرم، آمیخته با وعده و آرامش. سپس، با صدایی رسا اما آرام، رازی را فاش کرد که سال‌ها در سی*ن*ه‌اش نگه داشته بود.

"پیش از این گفته بودم که همهٔ آنچه هستم خواهم بخشید و حفظ خواهم کرداما به دلیل عشق من به تو نمی‌شود رازی میان من و تو باشد من دو بال نقره‌ای دارم نشانهٔ ریشه‌ای متفاوت درونم. این بال‌ها نه ابزار سلطه‌اند، که وسیلهٔ سفر و نگهداری. اگر اجازه دهید..." او بال‌هایش را باز کرد؛ دو پر درخشان و نقره‌ای که مهِ نور را در خود می‌گرفتند و جمعیت را به تحسین و شگفتی واداشت.

با لبخندی آرام، امیر و لی‌آرا دست هم دادند؛ آنگاه، همراه با هم، از زمین جدا شدند و به آسمان اوج گرفتند. پروازشان نرم و هماهنگ بود؛ آنها از بالای شاخه‌ها و ابرهای کم‌نوری عبور کردند، نشان دادند که پیوندشان پلی است میانِ خاک و آسمان، میانِ انسان و الف. حضورِ بال‌های نقره‌ای نه تهدید که چشم‌اندازی از امید بود: امکانِ سفری که با مهربانی و پیمان همراه است.

جمعیت به پای کوبید و تحسین به هوا رفت؛ آوازها و نغمه‌ها فضای جشن را لبریز کردند. تنها چهره‌ای که تغییر کرد، چهرهٔ سرینه بود. برای اولین بار در زندگی‌اش، حسادت را تجربه کردنه به‌خاطرِ زیباییِ بال‌ها، که به‌خاطرِ آن پیوندِ آشکاری که امیر و لی‌آرا نشان دادند: آزادیِ پرواز در کنارِ عشقِ پذیرفته‌شده؛ چیزی که سرینه، هرچند قدرتمند و مقتدر، همیشه در جستجویش بود.

او ایستاد و تماشاگر شد، دلش گیرافتاده میانِ غرور و ترس؛ غرور از اینکه خود می‌تواند بایستد و تصمیم بگیرد، و ترس از این‌که شاید راهی دیگر اکنون به‌روی او بسته باشد. اما پرواز امیر و لی‌آرا از بلندای آسمان پیامی روشن فرستاد: پیوندی که با صداقت و عهد بسته شود، می‌تواند فراتر از مرزها برود و حالا سرینه در برابرِ انتخابی ایستاده بود: تسلیمِ وسوسهٔ تاج، یا یافتنِ راهی که هم اقتدار و هم آزادی را در دلِ خود جای دهد…

در این حین امیرلی آرا را به بالای کوهی بلند و سیاه رنگ برد،نگاهی به ماه انداخت، نوری سرد و آرام بر چهره‌اش بازی کرد. لبخندی آرام زد و گفت: "من انسان بودم قلبم می‌لرزید، می‌خندید، می‌ترسید. اما چیزی در من تغییر کرد؛ جاذبه‌ای در رگ‌هایم افتاد که دیگر مرا از آسیب و مرگ محفوظ داشت. نمی‌دانم نامش را چه بگذارم: هدیه یا نفرین. من می‌توانم زخم ببینم و درد دیگران را حس کنم، اما آن درد بدنم را فرو نمی‌برد؛ نمی‌میرم، حتی اگر خواهم."

لی‌آرا آهی کشید و دستش را محکم‌تر در دست او فشرد. "پس این یعنی..." صدایش لرزید. "تو همیشه خواهی ماند؟ من ممکن است پیر شوم، بمیریم، و تو همچنان بمانی؟"

امیر سرش را پایین آورد و پرهای نقره‌ای‌اش را همچنان حس می‌کرد که در نور می‌درخشیدند. "این احتمال هست. اما ماندنم لزوماً محکوم‌کننده نیست. من آموخته‌ام که ماندن می‌تواند محافظت باشد، همراهی باشد. می‌توانم از تو مراقبت کنم، سهمِ شادی‌ها و غم‌هایت باشم. اگر ترسِ تو از تنها ماندن است، باید بدانم که آیا می‌خواهی زندگی‌ات را با کسی تقسیم کنی که شاید روزی تنها بماند."

لی‌آرا به افق نگاه کرد، جایی که سایهٔ جنگل به آرامی با آسمان آمیخته می‌شد. "مردن یا ناتوانی‌ات این‌طور نیست که ما را از هم وادارد، امیر. هر لحظه‌ای که با هم هستیم، معنی دارد. اگر تو باقی بمانی تا مرا نگاه‌داری، یا اگر من بروم و تو بمانی، آن‌وقت تو به یادِ من ادامه خواهی داد — و این خودش نوعی زندگیِ تازه است."

امیر چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. "من از این‌که مخلوقی جاودان باشم، می‌ترسم که وجودم برایت بار آورد. نمی‌خواهم تو را زندانیِ عشقِ خود کنم یا تو را به انتخابی غیرآزاد وادار. پس می‌خواهم بدانی که هر تصمیمی بگیری، من آن را می‌پذیرم. اگر خواستی به‌تنهایی بروی، من اجازه می‌دهم. اگر خواستی بمانی، من می‌مانم و می‌کوشم که ماندنم مایهٔ آرامشِ تو باشد، نه درد.

لی‌آرا لبخندی گذاشت، نگاهی که ترکیبی از مهر و استقامت داشت. "ما هر دو تغییر کرده‌ایم، امیر. بودن با هم تعهدی است که باید هر روز انتخاب شود. اگر تو این را درک می‌کنی، پس من ترسی ندارم."

در آن شب، بالای کوه و زیر چشمِ ماه، آن‌ها عهدی نه با کلماتِ قانونی و رسمی، بلکه با انتخابِ روزانه بستند: که بودنِ کنار هم، صرف‌نظر از طول زمان، باید بر پایهٔ احترام، آزادی و حراست از یکدیگر باشد.

سرنشینانِ آسمانی پس از لحظاتی پرواز، با نرمی بر بالِ جنگل نشستند و به‌سوی کاخِ الف‌ها بازگشتند. جشنِ پیش از عروسی دوباره جان گرفت؛ خانه‌ها چراغانی شد، زنان و مردان الف در حال چیدن سفره‌ها و بافتن گل‌دسته‌ها بودند، و ناغافل نغمه‌ها میان شاخه‌ها پیچید.

سرینه اما هر روز بیش‌تر در خود فرو می‌رفت. آن احساسِ نوظهورِ حسادت، که نخست ظریف و نامحسوس بود، حالا چون ریشه‌ای تلخ در دلش گسترده می‌شد. هر گل‌دستی که برای لی‌آرا آماده می‌شد، هر نگاهِ ستایش‌آمیز که به امیر می‌دوخت، و هر بار که کودکی با کنجکاوی به بال‌های نقره‌ای او خیره می‌شد، زخمی تازه در دلِ سرینه می‌افکند.

او تلاش می‌کرد نقابِ آرامش بر چهره داشته باشد: در جلساتِ آماده‌سازی شرکت می‌کرد، پیشنهاداتی محترمانه برای آیین‌ها می‌داد، و گاهی با صدایی نرم نغمه‌ای برای جشن سر می‌داد تا همه را دلشاد کند. اما نگاهِ او در خلوت‌های کوتاه، از پشتِ انبوهِ موی طلایی‌اش، آتشِ دیگری می‌فشاند. در شب‌ها، هنگامی که نورِ شمع‌ها بر برگ‌ها می‌لغزید، او تنها به بالای بلندِ کاخ می‌رفت و چشم به زوجِ تازه‌دامن می‌دوخت؛ می‌خواست بداند که چرا قلبِ او این‌گونه می‌آتشید.

در عینِ حال، گزارش‌ها و شایعاتِ دربار نیز کم‌کم مسیرِ خود را یافتند: برخی می‌گفتند سرینه در فکرِ پذیرفتنِ تاج است، برخی دیگر بر این باور بودند که حسادت او ریشه‌ای سیاسی دارد — ترس از اینکه پیوند امیر و لی‌آرا نفوذِ خاندان را تضعیف کند. این زمزمه‌ها فضا را سنگین می‌کرد و حتی برخی نزدیکانِ سرینه از تغییرِ او بیم داشتند.

امّا ریشهٔ پیچیدهٔ حسادت در سرینه تنها به خواست قدرت بازنمی‌گشت؛ او گاه خود را در آینه می‌دید و از خود می‌پرسید که آیا هرگز بتواند آزادی‌ای همچون آن پیوند آسمانی را تجربه کند یا اینکه همیشه باید جلوه‌ای از اقتدار را بازی کند تا شنیده شود. این پرسشِ شخصی، با نگرانیِ عمومی پیوند خورد و سرینه را در دو راهیِ دشواری قرار داد: آیا باید به وسوسهٔ تاج پاسخ دهد و اقتدار را به‌دست آورد، یا راهِ دشوارِ کنار آمدن با حسِ از دست‌رفتنِ چیزی که هرگز به‌طور کامل نداشت را برگزیند؟

در روزهای منتهی به جشن، کاخ پر از جنب‌وجوش و لذت بود، اما برای سرینه هر لحظه یادآورِ تردیدی دوباره می‌شد؛ و این تردید، مانند سایه‌ای آرام، بر زیباییِ آن آماده‌سازی‌ها خیمه می‌زد.

خبری در کاخِ بشر پیچید: از میانِ شاخه‌ها و زمزمه‌ها، دختری از خاندانِ امیر برخاست — سِهیلا نام داشت، نوجوانی با موی سیاهِ موج‌دار و دو بالِ سرخ‌رنگ که مانند آتشِ غروب می‌سوختند. او از نسلِ همان خون بود که روزگاری امیر را شکل داد؛ بال‌های سرخ‌شان نشانهٔ پیمانی دیگر، خاطره‌ای از ریشه‌های انسانی و جنگاورانهٔ خانواده‌شان بود.

سهیلا بدون تأمل به سوی کاخِ الف‌ها شتافت. خبرِ پیوند آسمانی امیر و لی‌آرا در دلِ قومِ او آتش به پا کرده بود: برخی از آنان خوشحال بودند، بعضی نگرانِ تغییرِ مسیرِ خاندان‌شان، و عده‌ای می‌خواستند حقیقتِ اصل و ماهیتِ امیر را بدانند. سهیلا اما انگیزه‌ای شخصی‌تر داشت — او می‌خواست به امیر یادآوری کند که او از کجا برخاسته، و ببیند آیا آن پیوند تازه، هویتی را که خانواده‌شان هزار سال پاس داشته‌‌اند، محو خواهد کرد یا نه.

وقتی به صحنِ درختِ عهد رسید، مراسم در اوج بود؛ گل‌ها، نغمه‌ها و نورها همه در جوش و خروش بودند. سهیلا میان جمع راه باز کرد، بال‌های قرمز او در نورِ آتشدان‌ها می‌درخشیدند و نگاهِ حاضران را به خود جلب می‌کردند. او به آرامی اما مصمم به سوی امیر رفت — مردی که اکنون بال‌های نقره‌ای داشت و بر فراز جنگل آواز امید پخش می‌کرد.

امیر بالایش را خم کرد تا سهیلا را ببیند؛ نگاهی گرم و پذیرا داشت. "سهیلا،" گفت، "چه چیز تو را اینجا آورده؟"

او نفسِ عمیقی کشید و صدایش را محکم کرد: "خاندانمان در پشتِ تو ایستاده‌اند. ما از تو می‌پرسیم که این پیوند یعنی چه برای ما. تو دیگر آن انسانی نیستی که رفتی. بال‌های نقره‌ای‌ات نشانِ چیزی است که تغییرت داده. آیا ما را فراموش کرده‌ای؟ آیا ریشه‌هایمان را به باد سپرده‌ای؟"

امیر دستی بر سی*ن*ه زد و به آرامی پاسخ داد: "خاک و خونم همیشه با من است، سهیلا. بال‌هایم چیزی از ریشه‌هایم کم نکرده‌اند؛ آن‌ها راه‌های تازه‌ای افزوده‌اند تا از آنان پاسداری کنم. من هرگز خانواده‌ام را فراموش نکرده‌ام."

سهیلا خشمی لطیف اما واقعی در چشمانش داشت. "اما مردم نگران‌اند. سرینه نیز هست که حسادت می‌کند، و تاج جنگل در کمین است. آیا می‌دانی که بعضی‌ها ممکن است تو را نه به‌خاطرِ دل، که به‌خاطرِ قدرتت بپذیرند؟"

امیر سر تکان داد. "می‌دانم. و همین است که باید شفاف بمانم. اگر شک و ترس هست، من پاسخ می‌دهم؛ نه با کلماتِ پراکنده، که با عمل. من می‌خواهم که این پیوند، هم برای الف‌ها و هم برای خانواده‌ام، منبعی از حفاظت و احترام باشد — نه طمع یا فراموشی."

سهیلا برای لحظه‌ای آرام شد. بال‌های سرخش لرزیدند و سپس باز شدند؛ حرکتی که هم هشدار بود و هم نشانهٔ نیروی درونی. "پس نشان بده، امیر. نشان بده که می‌توانی همزمان پیوندی آسمانی و وفاداری زمینی را نگه داری. اگر راست می‌گویی، بگذار مردم ببینند؛ بگذار خانواده‌ات در دلِ این جشن، نه طعنه، که آرامش بیابند."

او سپس جلو آمد و گونهٔ امیر را لمس کرد — نه با سرزنش، بلکه با آرزوی اطمینان. جمعیت که شاهدِ این لحظهٔ خصوصی میانِ دو نسل بود، سکوتی احترام‌آمیز گرفت. سهیلا پس از این دیدار کوتاه، عقب نشست اما حضورش پیامی روشن فرستاد: هویتِ امیر ریشه‌دار و چندگانه بود، و امتیازاتِ تازه‌اش بدونِ قبول و مشارکتِ خانواده‌اش واقعی نخواهد ماند.

در آن شب، با بال‌های نقره‌ای که در مه می‌درخشیدند و بال‌های سرخ که بازتابِ آتش‌اند، دو تاریخ و دو پیمان روبه‌روی هم ایستادند — و امیر می‌دانست که باید راهی بسازد که هر دو را در خود جای دهد، یا ریسک کند که هر دو رااز دست بدهد
 

Sanai_paiiz

سطح
5
 
<|ارشد بخش کتاب|>
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
فعال انجمن
Jul
1,868
11,547
مدال‌ها
9
نام اثر: سرنوشت آنجل
نویسنده: غزال رفیعی
ژانر: فانتزی
خلاصه: در سرزمین آندولِسیا، جایی که تا چند دهه‌ی پیش، آشوبی بر پا بود؛ فرزندی متولد شد. دختری با سرنوشتی شوم، فرزند یک پیشگوی مدفون. دخترکی با عطشی وصف ناپذیر به کشف ناشناخته‌ها. آیا آنجل می‌تواند از حسار‌های زندگی‌اش بیرون رود و در سرزمین‌ رویاهایش زندگی کند؟ یا نمی‌تواند؟
درود، با درخواست شما موافقت شد.
ناظر شما: @DALSIN
چنانچه پس از هفت روز ناظر با شما خصوصی تشکیل نداد به کادر مدیریت اطلاع دهید.
@Sanai_paiiz
@-pariya-
 

Sanai_paiiz

سطح
5
 
<|ارشد بخش کتاب|>
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
فعال انجمن
Jul
1,868
11,547
مدال‌ها
9
نام اثر: تو را فرا می خواند !
نویسنده: نازنین
ژانر: ترسناک ، معمایی
خلاصه‌: این دفعه نوبت من بود ! من بی گناهی که فقط و فقط از روی کنجکاوی این مسابقه را اغاز کرده بودم ...! نه راه برگشتی وجود داشت و نه راهی برای عبور فقط و فقط حل معما راه حل این مشکل بود ...
درود، با درخواست شما موافقت شد.
ناظر شما: @Kiana'
چنانچه پس از هفت روز ناظر با شما خصوصی تشکیل نداد به کادر مدیریت اطلاع دهید.
@Sanai_paiiz
@-pariya-
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: -pariya-

Sanai_paiiz

سطح
5
 
<|ارشد بخش کتاب|>
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
فعال انجمن
Jul
1,868
11,547
مدال‌ها
9
نام اثر: عشقی فراتر از حقیقت
نویسنده: اناری
ژانر: فانتزی، عاشقانه، ترسناک

(عشقی در میان انس و جن)

خلاصه:
مهرنساء پس از دنبال‌‌ کردن نقشه‌ای باستانی، به دروازه‌ای می‌رسد که دو چهره دارد: یک‌سو سرسبز و زنده، سوی دیگر خشک و مرگ‌بار.
موجوداتی که تنها او می‌توانست صدایشان را بشنود.
صداهایی که می‌گفتند او تنها انسانِ منتخب شده هست و برای نجات احضار شده هست اما نجات کجا؟
این آغاز ورودش به دنیایی است که نباید وجود داشته باشد و شروع عشقی غیر ممکن.

سر نوشت برای او چه چیزی را رقم خواهد زد؟؟
درود، با درخواست شما موافقت شد.
ناظر شما: @DALSIN
چنانچه پس از هفت روز ناظر با شما خصوصی تشکیل نداد به کادر مدیریت اطلاع دهید.
@Sanai_paiiz
@-pariya-
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: -pariya-

Sanai_paiiz

سطح
5
 
<|ارشد بخش کتاب|>
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
فعال انجمن
Jul
1,868
11,547
مدال‌ها
9
نام اثر: مقدر شده تا تو را دوست بدارم
نویسنده: هیناتا
ژانر: عاشقانه، مدرسه ای، تناسخ
( اقتباس از مانهوایی به همین نام)
خلاصه: تو زندگی قبلی منگ تینگ نگاه جیانگ رن بهش پر احساس بود و خب جیانگ رن نمیتونست منگ تینگ رو فراموش کنه در حالی که منگ تینگ از احساساتش بی خبر بود و ازش ترسیده بود و فقط میخواست ازش دور بمونه.
رن تو زندگی قبلی منگ تینگ کنترل خشمش رو از دست داد و با چاقوی توی دستش مرتکب جنایت شد.
تینگ توی زندگی قبلیش علیهش توطئه شد و توسط خواهر خانواده اش از صخره پرت شد. اما بهش فرصت دوباره ای داده میشه و به دو سال قبل برمیگرده و این بار می‌خواست از زندگیش به نحو احسنت استفاده کنه. واسه همین از خواهر خوانده اش دور موند و به خصوص از کسی که به قیمت جانش تموم شد، جیانگ رن! قرار بود توی این زندگی سرنوشتشون از هم جدا باشه و همه چیز اینطوری تموم بشه ولی غافل از اینکه جیانگ رن دوباره عاشقش شده.
درود، با درخواست شما موافقت شد.
ناظر شما: @Kiana'
چنانچه پس از هفت روز ناظر با شما خصوصی تشکیل نداد به کادر مدیریت اطلاع دهید.
@Sanai_paiiz
@-pariya-
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: -pariya-

Sanai_paiiz

سطح
5
 
<|ارشد بخش کتاب|>
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
کاربر ویژه انجمن
فعال انجمن
Jul
1,868
11,547
مدال‌ها
9
بسم تعالی



نام اثر:لی آرا

نویسنده:امیررضا

ژانر:تخیلی،حماسی،فانتزی

خلاصه:داستان عشقی عجیب و شورانگیز



روزی که روبان‌های نور آسمان گره‌گون‌تر از همیشه لَخت می‌خوردند، صدای خنده‌ای نرم و خزنده از مرزِ سرزمین خاموشی پیچید ،صدایی که با همهمه‌ی برگ‌ها و زمزمه‌ی سنگ‌ها آمیخته بود. موجودی آمد که از مه و آینه ساخته شده بود: امیر. او مانند آینه‌ای بود که هر کسی در آن نگاه می‌کرد، تصویرِ عمیق‌ترین آرزویش را می‌دید ،اما قیمتِ آن، چیزی بسیار ظریف‌تر و پنهان‌تر بود.

امیر به دهکده آمد و مانند فروشنده‌ای خوش‌زبان در میدان ظاهر شد. او از مردم دربارهٔ دل‌هایشان پرسید و وعده‌های رنگین داد: ثروتِ ناگهانی، خاطرات فراموش‌شده‌ای که دوباره جوان شوند، حتی بازگشتِ عزیزانی که مدت‌ها رفته‌اند. مردم، که از تنهایی‌ها و دل‌سوختگی‌ها خسته بودند، کنجکاو شدند. اما امیر نه با زور، که با پیشنهادهای نرم و وسوسه‌انگیز کار می‌کرد و چشم‌هایش همیشه روی چیزی خاص متمرکز بود: پسرکی دیگر به نام آریان.

آریان پسری تنها و کنجکاو بود که شب‌ها کنار جویبار قصه‌ها می‌نشست و برای سنگ‌ها شعر می‌خواند. رویاهایش بزرگ و دست‌نیافتنی بودند: می‌خواست آواز درختان را بفهمد و چهرهٔ ماه را تا لبهٔ آسمان لمس کند. امیر آمد و با نرمی گفت: "می‌توانم به تو چیزی بدهم که همهٔ اینها را ممکن کند." او آیینه‌ای نازک به آریان نشان داد؛ درون آن، نسخهٔ ایده‌آل آریان می‌درخشید: شجاع‌تر، محبوب‌تر، بی‌نیاز از ترس و تردید.

قیمت؟ امیر لبخند زد و گفت: "فقط یکی از خاطره‌هایت را به من بده. یک خاطره کوچک که هنوز از آن محافظت می‌کنی." آریان که قلبش برای تحقق رویاها می‌تپید، بدون فکر عمیق موافقت کرد و خاطره‌ای از لبخند مادرش زمان خواندنِ قصه را بخشید — خاطره‌ای لطیف و گرم که همیشه او را نگه می‌داشت. آیینه درخشان‌تر شد؛ آریان ناگهان جسور و از خود راضی شد، و کارها را با جرأتِ ناگهانی انجام داد.

اما همان‌طور که روزها گذشت، چیزی تغییر کرد. هر بار که آریان شجاع‌تر می‌شد، از عمق وجودش چیزی ناپدید می‌شد: بذرهای کوچک مهربانی و تردید که او را به گوشه‌ها و صدای دیگران حساس می‌کردند. او آغاز به فراموش‌کردن لحظه‌های سادهٔ زندگی کرد ،مزهٔ اولین سیب، صدای خندهٔ کودک همسایه، حتی ملایمتِ مادرش را که حالا تنهاِ تصویری محو در آیینه بود. مردم تحسینش می‌کردند، اما او درونش خالی‌تر می‌شد.

ایلیا، که تغییر آریان را دید و خاطراتِ او را به یاد داشت، فهمید عاملِ این تباهی امیر است. او به سراغ امیر رفت، اما امیر خنده‌ای زد و گفت: "من فقط فرصت می‌دهم. مردم خودشان انتخاب می‌کنند که چه چیزی را بفروشند." ایلیا دانست که ایستادن و دعوا کردن بی‌فایده است؛ امیر از وسوسهٔ فردی بهره می‌برد، نه نیرویی آشکار. بنابراین، او تنها سلاحی که داشت —حقیقتِ ساده و آمیخته به خیال — را برگزید.

ایلیا نزد آریان رفت و نه با موعظه که با قصه‌ای شروع کرد؛ قصه‌ای از روزهایی که او و آریان با هم روی تپه‌ها می‌دویدند، از شجاعتی که در لبخند به دیگری بود، و از این‌که گاهی شجاعت یعنی پذیرفتن ضعف و نگهداری خاطرات. او از روزی گفت که قلبِ شب را با بخشی از نورش بازپس گرفت، و چگونه آن نور پخته‌تر و شفاف‌تر شد وقتی با صداقت همراه گردید.

کلمات ایلیا چون بخورِ نرم بودند؛ آریان به یاد آورد خوشی واقعی‌اش نه در نما و ادعا، که در لحظه‌های کوچک و اتصال به دیگران بود. وقتی آریان به یاد آورد، خشکی‌ای که امیر درونش کاشته بود شروع به پژمردن کرد. آریان از امیر خواست آیینه‌اش را پس دهد. امیر، که هرگز انسانی را این‌گونه صادقانه ندیده بود، پیشنهاد کرد: "یک معامله دیگریک خاطره دیگر، یا شجاعتت را برای همیشه بگیرم." اما آریان دیگر ساده‌لوح نبود. او گفت: "نه؛ آنچه من هستم محصول خاطرات و ترس‌هایم است. بدون آن‌ها، من کسی نیستم."

آنگاه امیر خیره شد. موجودِ ساخته‌شده از میل و آینه، که همیشه با خریدن بخش‌هایی از دیگران قوی می‌شد، ناگهان شکافی در خودش احساس کرد؛ برای اولین بار، چیزی به نام احترام به انتخابِ فردی به او آموزش داده شد. نه اینکه او کامل تغییر کند امیر مخلوق وسوسه بود اما فهمید هر چه بیشتر چیزی را بگیرد، آن را بی‌روح‌تر می‌کند و پس از مدتی چیزی قابل استفاده نیز باقی نمی‌ماند.

در پایان، امیر آیینه‌اش را شکست نه به خشونت، بلکه تا تصویرهای دستکاری‌شده‌ای که مردم را فریب می‌داد، پراکنده شود. او ناپدید شد، با لحنِ ناآرامی که در باد پیچید: "من باز می‌گردم، چون نیازِ انسان‌ها به حلولِ سریع همیشه هست." آریان خاطرهٔ مادرش را کم‌کم بازپس یافت — نه به شکل یک اجبار، بلکه از طریق پذیرشِ خود و پذیرشِ اینکه شجاعت واقعی در پذیرفتن کامل بودنِ آدمی است.

ایلیا و آریان کنار جویبار نشستند و شنیدند که درختان دوباره صدایشان را باز می‌یابند. آن‌ها فهمیدند که وسوسه‌ها همیشه خواهند آمد، و امیرها همیشه در راهند، اما با حفظ صداقتی درونی و با یادآوری خاطراتی که هویت می‌سازند، می‌توان در برابر وسوسه‌ها ایستاد. و در نیله‌پرده، هرگاه آیینه‌ای در گوشه‌ای فرو می‌درخشید، کودکان به یکدیگر نگاهی می‌انداختند و می‌گفتند: "باید مراقب باشیم چه چیزی را از خود می‌فروشیم."

امیر این‌بار حقیقتِ دیگری را کشف کرد،چیزی که نه با آیینه و نه با معامله به‌دست می‌آمد: عشق.

در بازگشت‌های امیر به مرزهای نیله‌پرده، هر بار که مردم برای لحظه‌ای ضعف نشان می‌دادند، او از آن بهره می‌برد. اما یک بهار، وقتی روبان‌های نور نرم‌تر از همیشه آویخته بودند و گل‌ها آوازهای تازه می‌خواندند، دختری از دهکدهٔ پایین‌دست رسید: لیلا. لیلا نقاشی بود که با قلم‌موهایش می‌توانست رنگ‌ها را به خاطره‌ها پیوند بزند؛ او تصاویری می‌کشید که هر ک.س به آن‌ها نگاه می‌کرد، طعم کودکی و گرمای مادر را دوباره حس می‌کرد. امیر، که همیشه در آیینه‌ها به دنبال آرزوها می‌گشت، این‌بار بی‌آن‌که بخواهد، در نگاه لیلا گم شد.

لیلا ساده و محکم بود؛ نه ترس‌هایش را پنهان می‌کرد و نه رویاهایش را بزرگ‌نمایی. او امیر را در اولین دیدار، نه به‌عنوان مخلوقی وسوسه‌گر، که چون سایه‌ای تنها دید که در کنج میدان می‌نشست و به آدم‌ها وعده می‌داد. کنجکاو شد و از او پرسید: "تو چی می‌خواهی، وقتی که مردم همه چیز را برای تو می‌فروشند؟" امیر، که برای نخستین بار سؤالی را بدون نقاب شنید، پاسخش را نگه داشت؛ اما چیزی در صدای لیلا، چیزی که از رنگ‌هایش می‌آمد، آرامشش داد.

امیر سعی کرد مثل همیشه عمل کند: آیینه آورد، تصویرهای بزرگ‌نمائی‌شدهٔ خواسته‌ها را نشان داد. اما لیلا آیینه را ندید؛ او با رنگ‌هایش یک بوم ساده کشید و از امیر خواست برگه‌ای از خاطراتش را روی آن بچسباند. امیر خندید؛ "برای چه؟" لیلا پاسخ داد: "برای دیدن اینکه چه چیزی از تو حقیقی است وقتی که نقاب‌ها کنار برود."

چیزی در این درخواست بی‌پروا و روشن بود که امیر را به هم می‌ریخت. او هرگز خواسته بود که کسی از او حقیقت بخواهد؛ معامله‌ها و وسوسه‌ها همیشه آسان بودند، اما آن‌ها هیچ‌گاه این نوع برهنگی نمی‌خواستند. امیر خاطره‌ای کوچک انتخاب کرد نه از دزدی، نه از خریدن، بلکه یک خاطرهٔ مه‌آلودِ فراموش‌شده از وقتی که برای نخستین بار یک پروانه را دنبال کرده بود. او آن را روی بوم چسباند.

لیلا با آرامش رنگ‌ها را کنار هم نهاد. هر لایه رنگ، جزئیاتی از خاطره را آشکار می‌کرد: صدای پروانه، نور خورشید، ترس و لذتِ همان لحظه. بوم زنده شد و امیر برای اولین بار دید که خاطره‌اش چگونه به چیزی زیباتر از آیینه تبدیل می‌شود چیزی که نه برای خریدن است و نه برای تسخیر. وقتی کار تمام شد، لیلا گفت: "ببین. این تویی، اما نه آنکه می‌خواهد همه چیز را بخرد؛ این تویی که می‌تواند احساس کند."

امیر، که همیشه با گرفتن زنده مانده بود، این‌بار خواست که چیزی بدهد اما نه برای سود، بلکه برای نزدیک شدن. او از لیلا خواست دیدارهای بیشتری داشته باشند؛ بگذرانند زمان‌ها را در کنار هم، بدون معامله، فقط با رنگ و گفتگو. لیلا پذیرفت اما یک شرط گذاشت: "اگر می‌خواهی بماند، باید چیزی را به من نشان دهی که هیچ آیینه‌ای نمی‌تواند تقلید کند: توانایی‌ات برای پشیمان‌شدن و بازگرداندنِ چیزهایی که گرفته‌ای."

امیر در برابر این درخواست دوپاره شد. عادتِ گرفتن آسان، او را در خود داشت؛ اما چیزی در نگاه لیلا او را به سوی دیگری هدایت می‌کرد. او تصمیمی گرفت که برای مخلوقی مانند خودش سخت بود: به دهکده برگشت و خواست آنچه قبلاً از مردم برده بود، بازگرداند. بعضی‌ها با ناباوری پذیرفتند، بعضی‌ها نه؛ اما هر چیز بازگردانده‌شده، تکه‌ای از سنگینی را از امیر برداشت.

بازگرداندن آموختنش داد؛ آموخت که گرفتن بی‌پایان، نه تنها دیگران را خالی می‌کند، که خودش را نیز تهی می‌سازد. وقتی امیر با دست‌هایِ خالی‌تر و قلبی سنگین‌تر نزد لیلا بازگشت، او را دید که لبخندش واقعی است. لیلا دست امیر را گرفت و گفت: "تو آمدی تا نشان دهی که می‌توانی تغییر کنی. عشق یعنی پذیرش و تلاش، نه تصاحب."

با گذرِ زمان، رابطهٔ آن‌ها عمیق‌تر شد؛ نه از روی اشتیاق به مالکیت، بلکه از روی میل به فهمیدن و نگه‌داشتنِ یکدیگر. امیر یاد گرفت به جای وعده‌های فریب، با صداقت و اشتراک خاطراتش محبت کند. او دیگر از آیینه‌ها تغذیه نمی‌کرد؛ او حالا از لحظه‌های واقعی، از رنگ‌هایی که لیلا روی بوم می‌نشاند و از خنده‌هایی که کنارِ جویبار می‌انداختند.

امیر عاشق شد و عشقش را تجربه کرد نه مانند معامله‌ای که همیشه برد و باخت دارد، بلکه مانند پرداختی که هر روز بازمی‌گردد: بازگرداندنِ خاطرات، پذیرفتنِ خطاها و تلاش برای بهتر شدن. نیله‌پرده شاهد تغییری بود که کمتر مخلوقی می‌تواند به خود ببیند: موجودی وسوسه‌گر که راهِ بازگشت را یافت.

و یک شب، وقتی روبان‌های نور آسمان مانند پرده‌ای نرم افتادند، امیر و لیلا روی تپه‌ای نشستند و بوم سفیدی بینشان بود. لیلا قلم‌مو را به امیر داد و گفت: "رنگ کن." امیر رنگ را گرفت و نه برای خریدن، نه برای فریب، بلکه برای ساختن برای ساختن چیزی که فقط آن‌ها دو نفر سهمی در آن داشتند. رنگ‌ها روی بوم می‌رقصیدند و در دلِ نیله‌پرده نجوا شد: عشق، حتی برای موجودی ساخته‌شده از وسوسه، راهی برای بازگشت است.

شب‌ها در نیله‌پرده گاه رنگِ قصه‌ها پررنگ‌تر می‌شد. امیر که حالا دیگر کمتر با آیینه‌ها کار داشت و بیشتر با خاطرات و رنگ‌هایی که لیلا می‌کشید، روزها را با او می‌گذراند؛ کنار جویبار، زیر سایهٔ درختان آوازخوان، و گاهی روی تپه‌هایی که روبان‌های نور آسمان چون پرده‌ای نرم می‌افشاندند.

یک عصر مه‌آلود، وقتی لیلا مشغول ترسیمِ خطِ نور روی بوم بود، قطره‌ای از رنگِ آبی افتاد و روی دستش خطی زد که مانندِ نقشِ آیینه‌ای کوچک تابید. امیر از کنجکاوی جلو آمد و بی‌اختیار دستِ لیلا را گرفت تا رنگ را پاک کند. ناگهان چشم‌های لیلا برقِ عجیبی زد و فضایی نرم و درخشان اطرافشان را پر کرد. لیلا لبخند زد، اما این لبخند متفاوت بود؛ او آهسته گفت: "باید چیزی به تو بگویم، امیر."

در گوشهٔ خلوتی پشتِ باغِ گل‌های شب، لیلا رازش را آشکار کرد: او در اصل الفی بلندعمر بود شاهزادهٔ الف‌ها از جنگل‌های نورسپید که سال‌هاست در میانِ انسان‌ها زندگی می‌کرد تا دنیایشان را بهتر بشناسد. نام واقعی‌اش لی‌آرا بود و نه تنها عمرش طولانی بود، بلکه مسئولیتی سنگین بر شانه‌هایش بود؛ خاندانِ الف‌ها او را برای روزی که تاج‌رویشان از طریق پیمان‌های قدیمی به همتای انسانی‌ّاش گره می‌خورد، برگزیده بودند. لی‌آرا اما میان دو جهان گیر کرده بود: دنیایی از ریشه‌ها و آواز درختان و دنیای دیگرِ آدم‌ها که او در آن دوست شده بود — و حالا دلش برای امیر تپیده بود.

امیر که از گذشته‌اش درس گرفته بود، اول بهت‌زده شد؛ موجودی ساخته‌شده از وسوسه و آیینه چگونه می‌توانست با عشقِ یک الفِ شاهزاده روبه‌رو شود؟ ولی وقتی لی‌آرا خاطرات کودکیِ الف‌ها، آوازِ رودهای نور، و بوی شبنمِ صبحگاهی را تعریف کرد، امیر حس کرد چیزی درونش نرم می‌شود. عشقِ او نسبت به لیلا که حالا نام اصلی‌اش را فاش کرده بود عمیق‌تر و پیچیده‌تر شد: این دیگر فقط چیزی بین دو موجود نبود، بلکه پیوندی میان دو جهان.

اما قضیه ساده نبود. طبق سنتِ الف‌ها، هرکه می‌خواست شاهزاده‌ای از خاندانِ عالی را به همسری برگزیند، باید از شورایِ درختانِ پدرِ لی‌آرا اجازه می‌گرفت و نشانِ وفاداری و شایستگی را به دست می‌آورد. این آزمون‌ها نه تنها دلی را می‌سنجیدند، که طبیعتِ حقیقیِ خواستگار را آشکار می‌کردند: آیا او از سر قدرت و تصاحب می‌خواهد یا از سر احترام و محافظت؟

ایلیا و آریان دوستانِ امیر در نیله‌پرده او را تشویق کردند و یادآور شدند که امیر دیگر آن مخلوقِ تنها و وسوسه‌گر قبل نیست. او حالا می‌توانست چیزی حقیقی بدهد: بخش‌هایی از خاطراتش که بازپس گرفته، صداقتی که ساخته بود، و تمایلی صادقانه برای محافظت از لی‌آرا و دو جهانشان.

سه آزمون برای درخواستِ دستِ لی‌آرا تعیین شد:

- آزمونِ ریشه‌ها: باید در دلِ جنگلِ نورسپید، دانه‌ای را بیافشاند که تنها از رحمِ کسی که صداقت دارد جوانه می‌زند.

- آزمونِ صدایِ درخت: باید برای پیر ترین درخت آنجاترانه‌ای بخواند که درختان را آرام کند و رازِ گذشتهٔ لی‌آرا را بازگو کند.

- آزمونِ نگهبانِ شب: باید در برابر وسوسه‌ای که نگهبانِ شب — مخلوقی که کمابیش به امیر شباهت داشت — می‌آید و چیزهایی را پیشنهاد می‌کند تا قلبش را امتحان کند، بایستد.

امیر آماده شد

امیر سه آزمون را یکی‌یکی آغاز کرد. برای آزمونِ ریشه‌ها، دانه‌ای را در خاکِ جنگلِ نورسپید کاشت و با صداقتِ تازه‌اش آب داد؛ دانه جوانه زد چون روحِ او با طبیعت آمیخت. برای آزمونِ صدایِ درخت، با صدایی که ایلیا به او آموخته بودآوایی نرم و صادقانه ترانه‌ای سرود که درختان را به خوابِ خاطره‌ها برد و درختِ پدرِ لی‌آرا آهی کشید و خاطره‌ای از کودکی او فاش کرد: لی‌آرا در کودکی به درختی عهد بسته بود که هرگز کسی را بدون آزمون راه ندهد.

باقی مانده بود نگهبانِ شب. وقتی مه غلیظ شب بر جنگل نشست، از دلِ سایه‌ها هیولایی برخاست: نگهبانِ شب، که شکلِ ابهام و وسوسه بود، خود را در آیینی عظیم تغییر داد و به اژدهایی بال‌گستر بدل شد پوستش مانندِ مه بود و چشم‌هایش همچون ساعت‌های شکسته می‌درخشید. این اژدها، نگهبانِ تدافعیِ سنت‌ها بود؛ او وسوسه‌ها و آزمایش‌ها را به شکل شعله و سوال عرضه می‌کرد تا ببیند خواستگاران از کجا آمده اند.

امیر که می‌دانست مبارزهٔ تن به تن او را هیچ‌گاه کامل نخواهد کرد، شمشیری تهیه کرد که داستان‌ها درباره‌اش گفته می‌شد: شمشیری نه از آهنِ معمولی، بلکه از نورِ بازپس‌گرفته‌شده و خاطراتِ بخشیده ساخته شده بود سلاحی که فقط کسی با روحِ بازگشته و صداقت می‌توانست آن را به کار بندد. وقتی اژدها زبانهٔ آتش کشید و سوال‌هایی چون، «آیا تو واقعا تغییر کرده‌ای؟» در هوا پیچید، امیر شمشیر را بالا برد.

مبارزه‌ای آغاز شد که نه تنها زور بازو، که نیروی درون را می‌سنجید. شعلهٔ اژدها با خاطراتِ تاریک امیر همنوا شد و هر ضربه‌ای از شمشیر نور، خاطره‌ای را شفاف و پاک می‌کرد؛ نه به‌معنای نابود کردنِ گذشته، بلکه به‌معنای تبدیلِ آن به قدرتی که می‌تواند محافظت کند. وقتی ضربهٔ پایانی را زد، نه اژدها از بین رفت و نه امیر پیروزِ بی‌رحمی شد،بلکه اژدها به عقب نشست، چنگال‌هایش لرزید و نگاهش به امیر تغییر کرد: از نگهبانِ آزمون به نگهبانِ همراه.

اژدها سکوتی کشید و با صدای کهنه‌ای گفت: "تو نه از زور می‌کشی و نه از فریب؛ تو از بازگرداندن می‌آیی." سپس بال‌های مه‌گونش را باز کرد و سرش را به امیر نزدیک آورد. امیر دستش را روی پیشانیِ اژدها گذاشت و اژدها بغضِ قدیمی‌اش را فرو خورد و تبدیل به رفیق و همسفر او شد.

با اژدهایِ جدید همراه، امیر بال گرفت. آنها بر فراز جنگلِ نورسپید و بر بستر رودها و تپه‌ها پرواز کردند، سمت قصرِ الف‌ها که در عمقِ مه و میخ‌ماهیِ نور پنهان بود. لی‌آرا از بالا آنها را دید؛ چهره‌اش از شگفتی و امید گلگون شد. هنگام نزول، امیر زانوانش را خم کرد و با احترامِ کامل به درِ قصر پا گذاشت — اما پیش از آن‌که فرصت کند از لی‌آرا درخواست کند، چالشِ اصلی پدیدار شد: مادرِ لی‌آرا، ملکهٔ الف‌ها.

ملکه، موجودی با موهای نقره‌ای و چشمانی که قرن‌ها را دیده بودند، طبق سنتِ کهن وظیفه‌اش را انجام می‌داد: او باید تضمین کند که همسرِ دخترش شایستهٔ بارِ خاندانِ الف‌هاست. ملکه نه تنها به شجاعت می‌نگریست، که به ریشه‌ها، به پایبندی به عهد



ملکهٔ الف‌ها، با آن وقارِ هزارساله‌اش، آزمونی را پیش کشیدآزمونی که نه از قوتِ بازو، که از عمقِ جان می‌سنجید: آیا امیر می‌تواند بین آنچه می‌خواهد و آنچه درست است، راهی انتخاب کند؟ آیا قادر است پیوندِ دو جهان را حفظ کند بدون آنکه یکی را تسخیر کند؟

آزمون سه مرحله داشت:

1. وفاداری به گذشته: ملکه از امیر خواست تا یکی از خاطراتی را که روزگاری از مردمان گرفته بود، پیش چشمِ همه بازگرداندنه نیمه‌کاره، بلکه با تمام بُعدهایش، حتی اگر بازگرداندنِ کاملش به قیمتِ تضعیفِ بخشی از نیروی او تمام شود.

2. نگهداری عهد: او باید با اژدهای محافظ، به دلِ سرزمینی برود که سال‌ها پیش امیر در آن وسوسه شده بود، و آنجا عهدی با درختِ اصلی ببندد که تضمین کند هرگز از سرِ تسلط وارد جهانِ الف‌ها نخواهد شد.

3. احترام به انتخابِ دیگری: ملکه خواست که امیر برای یک ماه، زندگی‌اش را با یکی از خانواده‌های الف‌ها شریک شود—آن‌ها را بشناسد، به کارهای روزمره‌شان کمک کند و نشان دهد که عشقش نسبت به لی‌آرا بر پایهٔ تصاحب نیست، بلکه بر پایهٔ همراهی و حمایت است.

امیر با چشمانی مصمم و قلبی کمی سنگین پذیرفت. او دانست که این‌ها آزمون‌های سختی‌اند، زیرا ستون‌های همان طبیعت سابق او را هدف گرفته بودند: یادگیری بازگرداندن، یادگیری پیمان و یادگیری فروتنی.

در مرحلهٔ اول، امیر یکی از خاطرات دزدیده‌شده را به همان کسی بازگرداند که روزگاری از او جدا گرفته بود: داستانی ساده از مادری که برای کودک‌اش نان پخت. بازگرداندن نه‌تنها آن خاطره را به صاحبش بخشید، بلکه بار احساسی آن را سالم نگه داشت. جمعیت با شگفتی تماشا کردند که امیر چگونه با آرامشی عمیق تسلیم می‌شود تا دیگری باز یابد. ملکه چشمانش را تنگ کرد، اما در دلش رگه‌ای از تحسین پدید آمد.

در آزمون دوم، امیر با اژدها به سرزمینی سفر کرد که مه‌های تیره‌تری داشت. او پای در خاک گذاشت، با درختِ باستانی سخن گفت و عهدی بست: هرگز از توانایی‌اش برای دست‌کاری دل‌ها برای سلطه استفاده نکند و در عوض، آن‌را برای شفای زخمی که خودش پدید آورده بود برگرداند. اژدها، که حالا رفیقش شده بود، شاهد وفاداری و اشتیاقِ واقعی او بود و در سکوت بال‌هایش را فروبست.

در مرحلهٔ سوم، امیر در میانِ الف‌ها زیست؛ با هم‌قبیله‌ها کار کرد، در مراسم‌های کوچک شرکت کرد و از داستان‌های ملکه آموخت. او نشان داد که در کنار لی‌آرا می‌ایستد نه بر او؛ او سهمِ کار و احترام و گوش دادن را آموخت. ملکه که شاهد رفتارِ امیر بود، دید که این مخلوق وسوسه‌گر چگونه به کسی تبدیل شده که مسئولیت را می‌پذیرد.

در طول این آزمون‌ها، احترامی متقابل میان ملکه و امیر شکل گرفت—نه عشقی شورانگیز و نامتوازن، بلکه درکی عمیق از مالکیتِ اخلاقی و شایستگی. ملکه دریافت که امیر حقیقی است: کسی که از خطاهایش آموخته، که می‌تواند بازگردد و تغییر کند. تحسینِ ملکه رفته‌رفته به اعتماد بدل شد؛ او دیگر امیر را صرفاً مخلوقی وسوسه‌گر نمی‌دید، بلکه همراهی که می‌تواند بارِ پیمان را بر دوش بکشد.

سرانجام، در آیینی ساده و با حضورِ الف‌ها و برخی انسانانِ نزدیک، ملکه با لحنی گرم اما مقتدر اعلام کرد که امیر سزاوارِ پذیرش در جمعِ آنان است—مشروط بر اینکه او و لی‌آرا خود راهِ پیوند را انتخاب کنند، با آگاهیِ کامل از تعهد‌ها و مسئولیت‌ها

پدرِ لی‌آرا پادشاهِ جنگلِ نورسپید، موجودی با قامتِ درخت‌مانند و صدایی که شاخه‌ها را به لرزه می‌انداخت از کنار شاهد آزمون‌ها بود. در سکوتی طولانی پس از پایانِ مرحلهٔ سوم، او پا به جلو گذاشت؛ برگ‌ها زیر قدم‌هایش خش‌خش کرد و تمام حاضران به احترام سکوت کردند.

پادشاه نگاهی عمیق به امیر انداخت؛ چشمانِ او نه تنها شایستگیِ آشکاری می‌خواستند، بلکه ردِ صداقت و گذشت را نیز می‌جستند. سپس از امیر پرسید که آیا حقیقتاً می‌خواهد بارِ این دو جهان را به دوش بکشد و آیا آماده است تا جادویِ الف‌ها را نه برای تسلط، که برای نگهداری و شفای هر دو قلمرو بیاموزد.

امیر بدون تردید پاسخ داد: "آماده‌ام. نه برای قدرت، بلکه برای حفظ و بازگرداندنِ آنچه شکسته‌ام."

پادشاه لبخندی کم‌نوا نشان داد و شرطِ نهایی را مطرح کرد: جادوی الف‌ها پیش‌نیازهایی دارد ریشه‌هایی که باید در خاکِ نورسپید بپیچد، گوش‌هایی که باید آوازِ درختان را بشنوند، و قلبی که باید از پیمان‌های کهن پاسداری کند. آموزشِ جادو طی سه فصل کامل خواهد بود و شاملِ سه بخش است:

1. ریشه‌نشانی: تمرین‌هایی که امیر را به خاک و ریشه‌ها پیوند می‌دهد یادگیریِ زبانِ درختان و آموختنِ شیوۀ کاشتن و نگهداریِ بذرهایِ عهد.

2. آوازِ پیوند: آموختنِ نغماتی که می‌توانند زخم‌های شبانه را آرام کنند و پیمان‌ها را محکم نمایند؛ این بخش مستلزم هفته‌ها هم‌نشینی با خوانندگانِ الف و یادگیریِ لحن‌هایی است که هر نتِ آن حاملِ عهدی است.

3. نگهبانیِ نور: مهارت‌های عملیِ جادویی برای بازگرداندنِ خاطراتِ آسیب‌دیده، حفاظت از درختان و میانوندیشان، و ایجادِ حلقه‌هایِ محافظتی که تعادلِ میانِ جهان‌ها را نگه دارند.

امیر دانست که این راه آسان نیست، اما حاضر بود. ملکه و پادشاه کنار هم ایستادند؛ ملکه با تحسین، پادشاه با احتیاطِ پدرانه. لی‌آرا به جلو آمد و دست در دستِ امیر نهاد؛ چشم‌هایشان عهدی بدون واژه بود.

آموزش آغاز شد. روزها امیر خاک را لمس می‌کرد، شب‌ها گوش به آوازِ درخت می‌سپرد و در بینِ این میان، با کمکِ اژدها و لی‌آرا، خطاهای گذشته‌اش را جبران می‌کرد. هر نوای تازه‌ای که یاد می‌گرفت، بخشی از گذشته‌اش را روشن‌تر می‌کرد و هر بذرِ پیوندی که می‌کاشت، ریشه‌هایی جدید از اعتماد در دلِ جنگل می‌سُرد.

ماه‌ها گذشت و امیر نه‌تنها جادوی الف‌ها را آموخت، بلکه به نگهبانی بدل شد که مرزها را با مهر و نه با تصاحب نگاه می‌داشت. پادشاه، در آیینی ساده و با برکتِ برگ‌ها و نغمه‌هایِ شب، او را به‌عنوان هم‌پیمانِ خاندان پذیرفت — نه تنها به خاطر لی‌آرا، که به خاطر عهدی که امیر با خود و با دو جهان بسته بود.

آن شب، امیر، لی‌آرا و تمامیِ حاضران دورِ درختِ عهد گرد آمدند. پادشاه دانه‌ای از چوبِ قدیم به امیر داد نشانِ پیوند و نمادِ همان ریشه‌هایی که اکنون درونِ او زنده بود. وقتی امیر دانه را در خاک نهاد، بادی نرم از میانِ شاخه‌ها گذشت و نغمه‌ای رها شد؛ نغمه‌ای که گفت: "هر که با عشقِ حقیقی آید، می‌تواند هر دو جهان را نگه دارد."

و بدین‌سان، امیر نه تنها همسرِ شاهزادهٔ الف‌ها شد، که پلی شد میانِ انسانان و الف‌ها

پیش از ورود امیر به صحنه‌های پیوند و پیمان، قصهٔ خاندانِ لی‌آرا رنگ دیگری داشت خواهرِ لی‌آرا، که در میانِ الف‌ها محبوبیتی ویژه داشت و بسیاری او را هم‌ردیفِ تاج و تخت می‌دانستند.

او سِرینه بود: دختری با مویِ طلاییِ مه‌گون، خنده‌ای که گویی صبح را به جنگل باز می‌گرداند، و رفتاری که بین ظرافت و اراده‌ای آهنین نوسان داشت. سِرینه از کودکی مورد توجهِ مردم و بزرگان بود؛ آوازش در جمع‌ها دل‌نشین بود و در مجلسِ خاندان هر گاه لب به سخن می‌گشود، برگ‌ها ساکت می‌ماندند. بسیاری در درونِ جنگلِ نورسپید گمان می‌بردند که او گزینهٔ طبیعیِ جانشینی است یا لااقل همسری را خواهد یافت که تاج‌وتخت را به همراه آورد.

اما سِرینه فراتر از زیبایی و محبوبیت بود: او کسی بود که سنت‌ها را می‌شناخت و در عینِ حال دیدی نو داشت. برخلاف برخی که قدرت را تنها در سلطه می‌دیدند، سِرینه بر پیوندها و حکمرانیِ همراه تکیه می‌کرد. او دوست داشت در کنار درختانِ باستانی قدم زند، اما گاهی نیز به دشت‌ها سفر می‌کرد تا با آدمان دیدار کند و جهانِ بیرون را بشناسد. بسیاری او را یادآورِ روزهایی می‌دیدند که جنگل و انسانان نزدیک‌تر بودند.

پیش از آن‌که امیر وارد داستان شود، صحبت‌ها و شایعاتی دربارۀ ازدواجِ آیندهٔ سِرینه می‌چرخید: بزرگانِ قبایل و خاندان‌ها مشورت می‌کردند، پیمان‌هایی سنجیده می‌شد و نگاه‌ها به سِرینه دوخته بود. خودِ سِرینه اما هنوز تصمیم نگرفته بود؛ او می‌خواست کسی را یابد که نه تنها برای تاج شایسته باشد، که برای قلبِ جنگل و امیدِ نسل‌های آینده نیز. این تردید و استقلالِ او باعث شده بود که بسیاری از خواستگاران مردد و در فکر باشند و همین فضا، زمانی که امیر و لی‌آرا پیوندشان را ادامه دادند، پایه‌ای پیچیده و حساس برای تعاملات آتی شکل داد.

وقتی امیر وارد ماجرا شد و با رفتار و پیمان‌هایش نشان داد که اهلِ تصاحب نیست، سِرینه با کنجکاوی و تردید به او نگریست. او می‌دید که امیر برخلاف تصویرِ سابقش، به دنبال نگهداری و بازگرداندن است چیزی که می‌توانست برای آیندهٔ جنگل مفید باشد. اما سِرینه همواره هشیار بود: او می‌خواست بداند آیا این تغییر ماندگار است و آیا پیوند امیر با لی‌آرا مساوی با تضمینِ حفظِ سنت‌ها و احترام به خانواده خواهد شد.

اینک، با آمدنِ امیر به میانِ الف‌ها و آغاز آموزشِ جادو، سِرینه خود را در تقاطعِ احساسات و سیاست یافت: باید آیا از نقشِ سنتی‌اش عقب‌نشینی کند، یا نقشی فعال‌تر در شکل‌دهی به آینده بپذیرد؟ حضور او نه تنها پیچیدگی‌های دربار را بیشتر می‌کرد، که فرصتی بود برای بازتعریفِ رهبانی که می‌توانست با همراهی انسانان و الف‌ها، سازندهٔ پلی قوی‌تر می‌شد.

سرینه، با آن صدای دل‌نشین و نوری که هر جا می‌آمد فضا را مطبوع می‌کرد، از ورودِ امیر برافروخته نشد اما کنجکاو بود. در خلوتِ باغِ چاوشان، وقتی برگ‌ها زیر نورِ مه نرم می‌رقصیدند، تصمیم گرفت امیر را بیازماید: نه از روی بدخواهی، بلکه برای روشن شدنِ حقیقت دربار و برای آرام‌ ساختنِ شک و تردیدِ کسانی که نگرانِ سرنوشتِ تاجِ جنگل بودند.

ابتدا سرینه گفت‌وگویی دوستانه ترتیب داد؛ از او خواست شام را با خانواده‌ای از الف‌ها بخورد و در نشست‌هایشان شرکت کند تا ببیند چگونه با رسم‌ها و مردم ارتباط برقرار می‌کند. سپس در محفلی کوچک، با صدایِ گرمش داستان‌هایی از وسوسه و خ*یانت خواند اشعاری که دل‌ها را می‌آزرد و آزمونی ضمنی بود: آیا امیر خواهد ایستاد و نشان خواهد داد که تغییر کرده، یا باز خواهد گشت به آن شیوهٔ قدیمِ خود؟

امیر، که آزمون‌های گذشته را پشت سر گذاشته و آموزشِ جادو را آغاز کرده بود، با آرامش و صداقتی که اکنون داشت پاسخ داد. او نه با وعده و نه با طعنه، که با رفتاری ثابت و خدمت به قوم، به حضورِ سرینه پاسخ داد: در گفتگوها گوش داد، در کارها کمک کرد، و هرگاه فرصتی یافت، خاطره‌ای را بازگرداند یا دستی یاری‌رساند. رفتار او بی‌ریا بود؛ نه تظاهر که از سرِ وظیفه.

سرینه آزمونِ دیگری چید؛ در یک شب مه‌آلود از امیر خواست تا همراه او به کنارهٔ رودخانهٔ آینه‌ای برود، جایی که افکار و نیت‌ها در آب مشخص می‌شدند. در آنجا، او با نغمه‌ای نرم پرسید که آیا امیر واقعاً برای لی‌آرا مانده یا به‌دنبال امتیازاتی است که همراهِ همسریِ شاهزاده ممکن است به‌دست آورد. امیر پاسخ داد با راستی تمام: "من آمده‌ام تا جبران کنم و حفظ کنم. هر آنچه دارم، حالا وقفِ نگه‌داشتنِ دو جهان است."

سرینه نگریست و صدایِ او که همیشه سرشار از زیبایی بود، این‌بار با احترام گفت: "اگر نیتِ تو پاک است، پس چرا باید دلیلی برای شک باشد؟" او سپس داستان‌هایی از گذشتهٔ امیر را برای حضار بازگو نکرد تا او را تحقیر کند، بلکه تا نشان دهد چگونه می‌توان از خطا آموخت. در پایانِ آزمون‌ها، جمعیت دید که امیر پایداری و فروتنی نشان داده است؛ نه مشتاقِ قدرت، که حاملِ عهد.

سرینه، که خود خواهانِ صادقانهٔ رهبری و اعتدال بود، نتوانست اما از تأثیرِ تحولِ امیر بر دلِ خودش چشم بپوشد؛ او دریافت که امیر تغییر کرده و انگیزه‌هایش واقعی‌اند. در حضورِ مردم، او اعلام کرد که آزمونِش به نتیجه رسیده: امیر ثابت کرده است که ازدواجش با لی‌آرا بر پایهٔ تعهد است نه شهوت یا جاه‌طلبی. با این اقرار، تنش‌ها فروکش کرد و جای آن‌ها احترام و آرامش نشاند.

سرینه اما همان‌طور که پیش از این می‌خواست، جایگاهِ خود را برای آینده نگاه داشت؛ او هنوز گزینه‌ای قدرتمند در دربار بود و نقشِ او در شکل‌دهی به رهبریِ آیندهٔ جنگل بسیار حیاتی باقی ماند. اما اکنون، همراه با دیگران، آماده بود که شاهد پیوندی باشد که بتواند دو جهان را به هم نزدیک‌تر کند—پیوندي برپایهٔ واقعیتِ عشق و پیمان.

(تاجِ جنگل )سازه‌ای کهنه و پرقدرت که هر که آن را بر سر نهاد، نیروی جمعیِ اراده‌ها و عهدها را به‌عاریه می‌گرفت آرام در تالارِ درختِ عهد نَشسته بود و چشم‌هایی از برگ و سایه بر آن مراقبت می‌کردند. حضورِ تاج همواره دوچندان تأثیر داشت: نه‌تنها قدرت می‌افزود، که خواست‌ها را نیز آشکار می‌ساخت. وقتی خبرِ نزدیک‌شدنِ عروسیِ امیر و لی‌آرا در سراسرِ نورسپید پیچید، تاج به‌نحوِ عجیبی حسِ رقابت برداشت: ترسید که نیرویِ امیر، پیوندی تازه و متفاوت، بتواند شکلِ حکومت را تغییر دهد.

در آن شبِ پیش از آیین، هنگامی که مه بر شاخه‌ها نشسته و نوری ملایم از شاخه‌های بلند می‌گذشت، تاج خود را گونه‌ای کششِ بی‌صدا به‌نمایش گذاشت. سرینه که به‌تازگی آزمونِ امیر را برگزار کرده و در قصر به‌عنوان یکی از نگهبانانِ آینده دیده می‌شد، در تنهاییِ باغِ چاوشان با تاج روبه‌رو شد. تاج به‌طرزی رقیق و وسوسه‌آمیز در گوشه‌ای درخشان می‌درخشید، و نغمه‌ای پنهان در آن پیچید —نغمه‌ای که شک و اندیشه‌ها را چون ریسمان‌هایی نرم می‌کند.

سرینه که از کودکی زیر وزن امیدها و نظراتِ دیگران رشد کرده بود، لحظه‌ای دچار تردید شد. تاج برای او وعدهٔ قدرتی می‌داد که می‌توانست به‌جای همیشه در سایه‌ماندن، او را در ردیفِ پدر و مادرش قرار دهد؛ وعدهٔ تواناییِ تصمیم‌گیریِ آشکار و حفاظت از جنگل به شیوه‌ای مقتدرانه و سریع. وسوسه‌ای در دلِ او جوانه زد: آیا با پذیرشِ تاج می‌توانست تغییراتی را که آرزو داشت، بدون مانع پیش ببرد؟

تاج کم‌کم از او خواست تا آن را بر سر نهَد و وقتی سرینه دستش را بر لبهٔ سردِ فلز نهاد، گذرگاهی از صداها در ذهنش باز شد: حدیثِ هزاران عهد، خش‌خشِ برگ‌هایی که پشتِ فرمان او مصمم می‌شدند، و تصویرِ مردمی که با نگاهِ ستایش به او می‌نگریستند. وسوسه نه تنها قدرت، که تسلیم شدنِ به انتظاراتِ دیرینه را نیز در بر داشت.

با این حال، سرینه هنوز آن گوشه از خودش را داشت که میانِ محبوبیت و ارادهٔ شخصی توازن می‌جست. او با صدایِ پایِ آرام به ایوانِ قصر بازگشت، اما تاج در قلبِ او جاری مانده بود؛ این جریانِ تازه باعث شد که تصمیم‌های او پیچیده‌تر شود. در همان ساعت‌ها، جشنِ پیشا-عروسی در جریان بود: اطرافِ درختِ عهد چراغانی شده، مردم از دو جهان گرد آمده بودند، و امیر و لی‌آرا در میانِ همگان برای لحظاتی آرام نشسته بودند، بی‌خبر از نبردِ درونیِ سرینه.

شبی که باید نویدِ پیوند را می‌داد، اکنون آغشته به سایهٔ انتخاب بود. سرینه می‌دانست که اگر تاج را بر سر نهد، راهِ حکومتِ مقتدرانه‌ای پیش رو خواهد داشت اما با این انتخاب، ممکن بود خطِ ظریفِ اعتماد میان او و لی‌آرا و نیز امیر آسیب ببیند. اندیشهٔ قدرتی که با خود ارادهٔ دیگران را حمل می‌کرد، او را هم وسوسه می‌کرد و هم می‌ترساند: آیا باید برای تضمینِ آیندهٔ جنگل به این ابزار تکیه کند، یا باید مسیر دیگری برگزید که بیشتر بر همراهی و مشورت استوار بود؟

در حالی که تسمه‌های مه در اطرافِ قصر پیچیده می‌شدند و نغمهٔ جشن به اوج می‌رسید، سرینه در گوشه‌ای ایستاد تاج در دست، قلبی آشفته و تصویری مبهم از آینده. تصمیمِ او می‌توانست سرنوشتِ جنگل و پیوندِ تازه را دگرگون کند.

در لحظه‌ای که خطبهٔ عقد در زیر درختِ عهد به جریان افتاد و جماعت نفسی در سی*ن*ه حبس کرده بودند، امیر جلو آمد. او دستِ لی‌آرا را گرفت و پیش از آن‌که لب‌خوانیِ آئین کامل شود، لب‌هایش را بر گونهٔ او نهاد بوسه‌ای نرم، آمیخته با وعده و آرامش. سپس، با صدایی رسا اما آرام، رازی را فاش کرد که سال‌ها در سی*ن*ه‌اش نگه داشته بود.

"پیش از این گفته بودم که همهٔ آنچه هستم خواهم بخشید و حفظ خواهم کرداما به دلیل عشق من به تو نمی‌شود رازی میان من و تو باشد من دو بال نقره‌ای دارم نشانهٔ ریشه‌ای متفاوت درونم. این بال‌ها نه ابزار سلطه‌اند، که وسیلهٔ سفر و نگهداری. اگر اجازه دهید..." او بال‌هایش را باز کرد؛ دو پر درخشان و نقره‌ای که مهِ نور را در خود می‌گرفتند و جمعیت را به تحسین و شگفتی واداشت.

با لبخندی آرام، امیر و لی‌آرا دست هم دادند؛ آنگاه، همراه با هم، از زمین جدا شدند و به آسمان اوج گرفتند. پروازشان نرم و هماهنگ بود؛ آنها از بالای شاخه‌ها و ابرهای کم‌نوری عبور کردند، نشان دادند که پیوندشان پلی است میانِ خاک و آسمان، میانِ انسان و الف. حضورِ بال‌های نقره‌ای نه تهدید که چشم‌اندازی از امید بود: امکانِ سفری که با مهربانی و پیمان همراه است.

جمعیت به پای کوبید و تحسین به هوا رفت؛ آوازها و نغمه‌ها فضای جشن را لبریز کردند. تنها چهره‌ای که تغییر کرد، چهرهٔ سرینه بود. برای اولین بار در زندگی‌اش، حسادت را تجربه کردنه به‌خاطرِ زیباییِ بال‌ها، که به‌خاطرِ آن پیوندِ آشکاری که امیر و لی‌آرا نشان دادند: آزادیِ پرواز در کنارِ عشقِ پذیرفته‌شده؛ چیزی که سرینه، هرچند قدرتمند و مقتدر، همیشه در جستجویش بود.

او ایستاد و تماشاگر شد، دلش گیرافتاده میانِ غرور و ترس؛ غرور از اینکه خود می‌تواند بایستد و تصمیم بگیرد، و ترس از این‌که شاید راهی دیگر اکنون به‌روی او بسته باشد. اما پرواز امیر و لی‌آرا از بلندای آسمان پیامی روشن فرستاد: پیوندی که با صداقت و عهد بسته شود، می‌تواند فراتر از مرزها برود و حالا سرینه در برابرِ انتخابی ایستاده بود: تسلیمِ وسوسهٔ تاج، یا یافتنِ راهی که هم اقتدار و هم آزادی را در دلِ خود جای دهد…

در این حین امیرلی آرا را به بالای کوهی بلند و سیاه رنگ برد،نگاهی به ماه انداخت، نوری سرد و آرام بر چهره‌اش بازی کرد. لبخندی آرام زد و گفت: "من انسان بودم قلبم می‌لرزید، می‌خندید، می‌ترسید. اما چیزی در من تغییر کرد؛ جاذبه‌ای در رگ‌هایم افتاد که دیگر مرا از آسیب و مرگ محفوظ داشت. نمی‌دانم نامش را چه بگذارم: هدیه یا نفرین. من می‌توانم زخم ببینم و درد دیگران را حس کنم، اما آن درد بدنم را فرو نمی‌برد؛ نمی‌میرم، حتی اگر خواهم."

لی‌آرا آهی کشید و دستش را محکم‌تر در دست او فشرد. "پس این یعنی..." صدایش لرزید. "تو همیشه خواهی ماند؟ من ممکن است پیر شوم، بمیریم، و تو همچنان بمانی؟"

امیر سرش را پایین آورد و پرهای نقره‌ای‌اش را همچنان حس می‌کرد که در نور می‌درخشیدند. "این احتمال هست. اما ماندنم لزوماً محکوم‌کننده نیست. من آموخته‌ام که ماندن می‌تواند محافظت باشد، همراهی باشد. می‌توانم از تو مراقبت کنم، سهمِ شادی‌ها و غم‌هایت باشم. اگر ترسِ تو از تنها ماندن است، باید بدانم که آیا می‌خواهی زندگی‌ات را با کسی تقسیم کنی که شاید روزی تنها بماند."

لی‌آرا به افق نگاه کرد، جایی که سایهٔ جنگل به آرامی با آسمان آمیخته می‌شد. "مردن یا ناتوانی‌ات این‌طور نیست که ما را از هم وادارد، امیر. هر لحظه‌ای که با هم هستیم، معنی دارد. اگر تو باقی بمانی تا مرا نگاه‌داری، یا اگر من بروم و تو بمانی، آن‌وقت تو به یادِ من ادامه خواهی داد — و این خودش نوعی زندگیِ تازه است."

امیر چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. "من از این‌که مخلوقی جاودان باشم، می‌ترسم که وجودم برایت بار آورد. نمی‌خواهم تو را زندانیِ عشقِ خود کنم یا تو را به انتخابی غیرآزاد وادار. پس می‌خواهم بدانی که هر تصمیمی بگیری، من آن را می‌پذیرم. اگر خواستی به‌تنهایی بروی، من اجازه می‌دهم. اگر خواستی بمانی، من می‌مانم و می‌کوشم که ماندنم مایهٔ آرامشِ تو باشد، نه درد.

لی‌آرا لبخندی گذاشت، نگاهی که ترکیبی از مهر و استقامت داشت. "ما هر دو تغییر کرده‌ایم، امیر. بودن با هم تعهدی است که باید هر روز انتخاب شود. اگر تو این را درک می‌کنی، پس من ترسی ندارم."

در آن شب، بالای کوه و زیر چشمِ ماه، آن‌ها عهدی نه با کلماتِ قانونی و رسمی، بلکه با انتخابِ روزانه بستند: که بودنِ کنار هم، صرف‌نظر از طول زمان، باید بر پایهٔ احترام، آزادی و حراست از یکدیگر باشد.

سرنشینانِ آسمانی پس از لحظاتی پرواز، با نرمی بر بالِ جنگل نشستند و به‌سوی کاخِ الف‌ها بازگشتند. جشنِ پیش از عروسی دوباره جان گرفت؛ خانه‌ها چراغانی شد، زنان و مردان الف در حال چیدن سفره‌ها و بافتن گل‌دسته‌ها بودند، و ناغافل نغمه‌ها میان شاخه‌ها پیچید.

سرینه اما هر روز بیش‌تر در خود فرو می‌رفت. آن احساسِ نوظهورِ حسادت، که نخست ظریف و نامحسوس بود، حالا چون ریشه‌ای تلخ در دلش گسترده می‌شد. هر گل‌دستی که برای لی‌آرا آماده می‌شد، هر نگاهِ ستایش‌آمیز که به امیر می‌دوخت، و هر بار که کودکی با کنجکاوی به بال‌های نقره‌ای او خیره می‌شد، زخمی تازه در دلِ سرینه می‌افکند.

او تلاش می‌کرد نقابِ آرامش بر چهره داشته باشد: در جلساتِ آماده‌سازی شرکت می‌کرد، پیشنهاداتی محترمانه برای آیین‌ها می‌داد، و گاهی با صدایی نرم نغمه‌ای برای جشن سر می‌داد تا همه را دلشاد کند. اما نگاهِ او در خلوت‌های کوتاه، از پشتِ انبوهِ موی طلایی‌اش، آتشِ دیگری می‌فشاند. در شب‌ها، هنگامی که نورِ شمع‌ها بر برگ‌ها می‌لغزید، او تنها به بالای بلندِ کاخ می‌رفت و چشم به زوجِ تازه‌دامن می‌دوخت؛ می‌خواست بداند که چرا قلبِ او این‌گونه می‌آتشید.

در عینِ حال، گزارش‌ها و شایعاتِ دربار نیز کم‌کم مسیرِ خود را یافتند: برخی می‌گفتند سرینه در فکرِ پذیرفتنِ تاج است، برخی دیگر بر این باور بودند که حسادت او ریشه‌ای سیاسی دارد — ترس از اینکه پیوند امیر و لی‌آرا نفوذِ خاندان را تضعیف کند. این زمزمه‌ها فضا را سنگین می‌کرد و حتی برخی نزدیکانِ سرینه از تغییرِ او بیم داشتند.

امّا ریشهٔ پیچیدهٔ حسادت در سرینه تنها به خواست قدرت بازنمی‌گشت؛ او گاه خود را در آینه می‌دید و از خود می‌پرسید که آیا هرگز بتواند آزادی‌ای همچون آن پیوند آسمانی را تجربه کند یا اینکه همیشه باید جلوه‌ای از اقتدار را بازی کند تا شنیده شود. این پرسشِ شخصی، با نگرانیِ عمومی پیوند خورد و سرینه را در دو راهیِ دشواری قرار داد: آیا باید به وسوسهٔ تاج پاسخ دهد و اقتدار را به‌دست آورد، یا راهِ دشوارِ کنار آمدن با حسِ از دست‌رفتنِ چیزی که هرگز به‌طور کامل نداشت را برگزیند؟

در روزهای منتهی به جشن، کاخ پر از جنب‌وجوش و لذت بود، اما برای سرینه هر لحظه یادآورِ تردیدی دوباره می‌شد؛ و این تردید، مانند سایه‌ای آرام، بر زیباییِ آن آماده‌سازی‌ها خیمه می‌زد.

خبری در کاخِ بشر پیچید: از میانِ شاخه‌ها و زمزمه‌ها، دختری از خاندانِ امیر برخاست — سِهیلا نام داشت، نوجوانی با موی سیاهِ موج‌دار و دو بالِ سرخ‌رنگ که مانند آتشِ غروب می‌سوختند. او از نسلِ همان خون بود که روزگاری امیر را شکل داد؛ بال‌های سرخ‌شان نشانهٔ پیمانی دیگر، خاطره‌ای از ریشه‌های انسانی و جنگاورانهٔ خانواده‌شان بود.

سهیلا بدون تأمل به سوی کاخِ الف‌ها شتافت. خبرِ پیوند آسمانی امیر و لی‌آرا در دلِ قومِ او آتش به پا کرده بود: برخی از آنان خوشحال بودند، بعضی نگرانِ تغییرِ مسیرِ خاندان‌شان، و عده‌ای می‌خواستند حقیقتِ اصل و ماهیتِ امیر را بدانند. سهیلا اما انگیزه‌ای شخصی‌تر داشت — او می‌خواست به امیر یادآوری کند که او از کجا برخاسته، و ببیند آیا آن پیوند تازه، هویتی را که خانواده‌شان هزار سال پاس داشته‌‌اند، محو خواهد کرد یا نه.

وقتی به صحنِ درختِ عهد رسید، مراسم در اوج بود؛ گل‌ها، نغمه‌ها و نورها همه در جوش و خروش بودند. سهیلا میان جمع راه باز کرد، بال‌های قرمز او در نورِ آتشدان‌ها می‌درخشیدند و نگاهِ حاضران را به خود جلب می‌کردند. او به آرامی اما مصمم به سوی امیر رفت — مردی که اکنون بال‌های نقره‌ای داشت و بر فراز جنگل آواز امید پخش می‌کرد.

امیر بالایش را خم کرد تا سهیلا را ببیند؛ نگاهی گرم و پذیرا داشت. "سهیلا،" گفت، "چه چیز تو را اینجا آورده؟"

او نفسِ عمیقی کشید و صدایش را محکم کرد: "خاندانمان در پشتِ تو ایستاده‌اند. ما از تو می‌پرسیم که این پیوند یعنی چه برای ما. تو دیگر آن انسانی نیستی که رفتی. بال‌های نقره‌ای‌ات نشانِ چیزی است که تغییرت داده. آیا ما را فراموش کرده‌ای؟ آیا ریشه‌هایمان را به باد سپرده‌ای؟"

امیر دستی بر سی*ن*ه زد و به آرامی پاسخ داد: "خاک و خونم همیشه با من است، سهیلا. بال‌هایم چیزی از ریشه‌هایم کم نکرده‌اند؛ آن‌ها راه‌های تازه‌ای افزوده‌اند تا از آنان پاسداری کنم. من هرگز خانواده‌ام را فراموش نکرده‌ام."

سهیلا خشمی لطیف اما واقعی در چشمانش داشت. "اما مردم نگران‌اند. سرینه نیز هست که حسادت می‌کند، و تاج جنگل در کمین است. آیا می‌دانی که بعضی‌ها ممکن است تو را نه به‌خاطرِ دل، که به‌خاطرِ قدرتت بپذیرند؟"

امیر سر تکان داد. "می‌دانم. و همین است که باید شفاف بمانم. اگر شک و ترس هست، من پاسخ می‌دهم؛ نه با کلماتِ پراکنده، که با عمل. من می‌خواهم که این پیوند، هم برای الف‌ها و هم برای خانواده‌ام، منبعی از حفاظت و احترام باشد — نه طمع یا فراموشی."

سهیلا برای لحظه‌ای آرام شد. بال‌های سرخش لرزیدند و سپس باز شدند؛ حرکتی که هم هشدار بود و هم نشانهٔ نیروی درونی. "پس نشان بده، امیر. نشان بده که می‌توانی همزمان پیوندی آسمانی و وفاداری زمینی را نگه داری. اگر راست می‌گویی، بگذار مردم ببینند؛ بگذار خانواده‌ات در دلِ این جشن، نه طعنه، که آرامش بیابند."

او سپس جلو آمد و گونهٔ امیر را لمس کرد — نه با سرزنش، بلکه با آرزوی اطمینان. جمعیت که شاهدِ این لحظهٔ خصوصی میانِ دو نسل بود، سکوتی احترام‌آمیز گرفت. سهیلا پس از این دیدار کوتاه، عقب نشست اما حضورش پیامی روشن فرستاد: هویتِ امیر ریشه‌دار و چندگانه بود، و امتیازاتِ تازه‌اش بدونِ قبول و مشارکتِ خانواده‌اش واقعی نخواهد ماند.

در آن شب، با بال‌های نقره‌ای که در مه می‌درخشیدند و بال‌های سرخ که بازتابِ آتش‌اند، دو تاریخ و دو پیمان روبه‌روی هم ایستادند — و امیر می‌دانست که باید راهی بسازد که هر دو را در خود جای دهد، یا ریسک کند که هر دو رااز دست بدهد
درود، با درخواست شما موافقت شد.
ناظر شما: @DALSIN
چنانچه پس از هفت روز ناظر با شما خصوصی تشکیل نداد به کادر مدیریت اطلاع دهید.
@Sanai_paiiz
@-pariya-
 
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: -pariya-

عسلی

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
1
0
مدال‌ها
2
درخواست ناظر برای داستانک
در حصار شب

ژانر:
جنایی – روانشناختی – عاشقانه

خلاصه:
در جهانی که هیچ‌چیز مطلق نیست، یک پرونده مرموز قهرمان ما را وارد شبکه‌های رازها، وسوسه‌ها و درگیری‌های انسانی می‌کند.
در هر پارت، مخاطب با پیچیدگی‌های تازه‌ای روبرو می‌شود: روابط خاکستری، تصمیمات اخلاقی، و کشمکش‌های عاشقانه‌ای که هیچ‌ک.س نمی‌تواند پیش‌بینی کند.
هر لحظه می‌تواند حقیقتی تازه، سرخی خطرناک یا احساسی غیرمنتظره را کند، بدون اینکه پرده از راز اصلی برداشته شود
 
بالا پایین