جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله عامل درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ..Shadow.. با نام [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله عامل درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,686 بازدید, 38 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله عامل درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ..Shadow..
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ..Shadow..

نظرتون راجب رمان مخمصه مرگبار(جلد اول)؟؟

  • ۱- عالیه❤️😍 خیلی خوشم اومد. منتظر جلد دومشم

    رای: 10 90.9%
  • ۲- خوب بود😀

    رای: 0 0.0%
  • ۳- بد نبود😐

    رای: 1 9.1%
  • ۴- حالم بهم خورد، این چیه؟ اصلا خوب نبود🤮🤮🤮

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    11
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
چشمانم از حیرت به زن دوخته شده بود. کلماتش در ذهنم پراکنده بودند، انگار چیزی که می‌گفت درک نکردنی بود. به اطرافم نگاهی انداختم، اما جز بی‌کرانگیِ شن‌ها و آفتابی که با تمام توان بر صورتم می‌تابید، چیزی نمی‌دیدم. دستم را به آرامی بر ماسه‌های نرم کشیدم و گرمای داغشان به اعماق وجودم نفوذ کرد، انگار با هر ذره از این شن‌ها، احساس من هم در حال ذوب شدن بود. بی‌اختیار نگاه از شن‌ها گرفتم و به افق دور دست دوختم. در این بی‌پایانی، حتی پرنده‌ای هم در آسمان دیده نمی‌شد. تنها شاهدان این دشت بی‌کران، تپه‌های ماسه‌ای و آن زن مرموز بودند که هنوز نمی‌دانستم از کجا آمده است.

با عصبانیت و بی‌صبری، نگاهش کردم و لب‌های خشکم را به سختی به حرکت درآوردم

- هه! یک دوست؟ لطفاً برین سر اصل مطلب!

زن با آرامش، همچنان به چشم‌هایم نگاه می‌کرد. این نگاه، در دل سکوت صحرا، بیشتر از آنچه که آرامش باشد، آزاردهنده می‌نمود. دستش را بر شالش کشید و با تک‌خنده‌ای گفت:
- چرا انقدر عجله می‌کنی؟ تو حالا حالاها مهمون مایی.

دیگر تحمل این وضعیت برایم غیرممکن شده بود. می‌خواستم از جایم بلند شوم که ناگهان نگاه به لباس‌هایم انداختم و از تعجب، دهنم باز ماند. لباس‌هایم دقیقاً شبیه به لباس‌های آن زن محلی بودند، اما رنگشان متفاوت بود. شالی بلند آبی آسمانی به تن داشتم و لباسی سفید با دکمه‌هایی از الماس. دامن بلند آبی که طرح‌های پیچیده‌ای روی آن نقش بسته بود، طرح‌هایی که هیچ‌گاه نظیرشان را ندیده بودم.

لحظه‌ای، تمام دردها و رنج‌هایم به فراموشی سپرده شد و من، محو تماشای لباسم، هر آنچه که اطرافم بود را نادیده گرفتم. حتی متوجه نشدم که زن، مرا صدا زد. به کفش‌هایم نگاه کردم؛ کفش‌هایی سنتی و زیبا با طرح‌های آبی و بنفش که به طرز شگفت‌انگیزی به شال و لباس‌هایم می‌آمد.

با صدای زن، به خود آمدم. نگاهم را از لباس‌هایم گرفتم و با اخم، به او خیره شدم:
- فکر کنم خیلی خوشت اومده.

زن، بدون کوچک‌ترین تغییری در چهره‌اش، پاسخ داد:
- از لباس‌هات.

او با اشاره به دامنم ادامه داد:
- برات سوال نشده که این طرح‌ها چی‌ان؟

با اخم، به طرح‌های روی دامنم نگاه کردم و قبل از آنکه بخواهم حرفی بزنم، زن گفت:
-این طرح‌ها نماد سرنوشت تو هستن. نگاه کن!

با انگشت به پیچی که روی دامنم حک شده بود اشاره کرد و ادامه داد:

- این نشون می‌ده که قراره اتفاقات بدی برات رقم بخوره.

با تعجب و بهت، به دامنم نگاه کردم. طرح‌ها، درست مقابل چشمانم، شروع به حرکت کردند! دو قوی سفید که سرهای خود را به سوی هم خمیده از اعماق نقش سنگی به بیرون کشیده شد.
زن، با صدای پر از شگفتی گفت:

- این رو ببین؛ این یعنی یک نفر قلبش برای تو می‌تپه.

یک لحظه بغض، گلویم را گرفت. می‌دانستم منظورش کیست. کسی که مدت‌هاست دلم برایش تنگ شده. با صدای لرزان و بغض‌آلود گفتم:

– تو چطور من رو می‌شناسی؟

بدون اینکه نگاهش کنم، اشکی از چشمم بر صورت خشکم افتاد. دلم برای او خیلی تنگ شده بود، خیلی زیاد.

اشک‌هایم پشت سر هم سرازیر شدند. بغضی که در گلویم سنگینی می‌کرد، در نهایت ترکید. به شدت خم شدم و سرم را بر شن‌ها گذاشتم. باد شدیدی شن‌ها را جابجا می‌کرد و به صورتم می‌زد. چشم‌هایم را بستم. گرمای آفتاب نتوانست سرمای وجودم را از بین ببرد. کف دستانم را روی ماسه‌ها گذاشتم و بی‌صدا گریستم. صدای زن در باد گم شد، محو شد.

دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود. تنها یک آرزو داشتم: دیدن آرسام. چشم‌هایم را باز نکردم. صدای قدم‌های کسی را پشت سرم شنیدم. با زحمت، چشم‌هایم را باز کردم. اشک‌ها دیدم را تار کرده بودند. آرام از روی ماسه‌ها بلند شدم و اشک‌هایم را با انگشت شستم. در همان لحظه، صدایی از پشت سرم شنیدم:

- سلام شهرزاد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
‍سرم را از میان گرد و غباری که بی‌امان سعی داشت دیدگانم را برباید، بلند کردم. چشم‌هایی که پر از شن و ماسه شده بود، به سختی گشودم و به سوی آن صدای آشنا که دلم را به آرامش می‌کشاند، خیره شدم.
با لب‌های خشکی که ترک برداشته و طعم بی‌آبی را چشیده بود، زمزمه کردم:

- تو دیگه کی هستی؟


کف دستانم را به هم کوبیدم تا ماسه‌های چسبیده به آن فرو ریزد و پلک‌هایم را به زحمت پاک کردم. گردباد پرغروری که شن‌ها را به آسمان می‌فرستاد، نمی‌گذاشت چهره‌ی او را به وضوح ببینم.

تنها تصویری که چشمم را گرفت، چادر بلندی بود که در باد به رقص درآمده، با سیاهی خود بر شن‌های کویر سایه انداخته بود. پشت به من ایستاده بود. با صدایی که غمی نهفته در بطن آن موج می‌زد، گفت:

- من کی هستم؟ یک آشنا!


با نگاهی کوتاه، اطراف را از نظر گذراندم. همان زنی که لباس محلی به تن داشت، آرام به سوی دختر چادرپوش رفت. دیدگانم را تیز کردم تا بهتر حرکاتشان را دریابم. بهم نزدیک و نزدیک‌تر شدند. دخترک به سوی او چرخید و این بار نیم‌رخش در برابر دیدگانم نقش بست؛ بینی قلمی، لب‌های کوچکی که حکایت از لطافتی نهفته داشت، و چشمانی بادامی‌شکل.

آن زن هم دست راستش را به سوی او دراز کرد و دختر، دست چپش را بر دست او گذاشت.
و ناگهان، معجزه‌ای رخ داد! در برابر چشمان ناباورم، دو پیکر در هم آمیختند و یکی شدند؛ گویی روح و جسم در هم تنیده شدند و پیکری نو آفریدند.

با دهانی نیمه‌باز و ذهنی مبهوت زمزمه کردم:

- چی شد؟


دختر تازه‌متولدشده با چشمانی سبز و صورتی آفتاب‌سوخته، لبخندی زد. در همان لحظه، انگار طبیعت هم در برابر این شگفتی سر تعظیم فرود آورد؛ گرد و غبار فرو نشست و آفتاب، بی‌حجاب، صورت صحرا را بوسید.

دخترک با لبخندی کنایه‌آمیز گفت:

- تعجب کردی، نه؟


و پس از مکثی کوتاه، با نگاهی پرسشگر و کودکانه، ادامه داد:

- راستی، اسمت شهرزاد بود؟


با ناباوری خیره‌اش شدم. به سختی خودم را از زمین بلند کردم و روی پاهای لرزان ایستادم. گرمای آفتاب به صورتم سیلی می‌زد و نسیم خنکی، ماسه‌های داغ را برمی‌داشت و به اطراف می‌پراکند.
با لحنی جدی، بی‌آنکه نگاه از او بردارم، گفتم:

- ازم چی میخوای؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
‍با جدیت و عصبی به او چشم دوختم، نگاهش بی‌رحم بود. دلم پر از سوال بود، خشم از عمق وجودم بالا می‌زد و در چشمانم موج می‌زد. زمین زیر پاهایم داغ بود و گرمای آفتاب روی پوست صورت و دست‌هایم می‌سوزاند. باد تندی می‌وزید که شن‌های ریز و تیز را به هر سو می‌پراکنده بود، درختی در دوردست نبود و افق در آغوش بی‌کرانی از ماسه‌ها گم شده بود.

- هیچ معلوم هست تو کی هستی؟ من رو چی فرض کردی تو؟!

منتظر پاسخی از او نشدم و بی‌تفاوت، پشتم را به او کردم و قدمی برداشتم. پاهایم به شدت درد می‌کردند و تشنه‌تر از همیشه بودم. صحرا بی‌پایان در مقابل چشمانم گسترش یافته بود. هر قدم که برمی‌داشتم، ماسه‌ها زیر پایم فرو می‌رفتند و گویا این زمین بی‌رحم هیچ چیزی جز خلأ و خشکی نمی‌خواست.

با هر قدم که از او فاصله می‌گرفتم، صدایش به گوشم رسید. فریادی در دل این سکوت غم‌انگیز.

- تو من رو نمی‌شناسی، ولی من خیلی خوب تو رو یادمه.


صدایش دوباره موجی از سردرگمی در دل من ایجاد کرد. با تعجب و سوال به سمتش برگشتم، چشم‌هایم از زیر چشمانم به او خیره شده بود. هر لحظه که به او نزدیک‌تر می‌شدم، بیشتر حس می‌کردم که در دل این بیابان از انسانیت فاصله گرفته‌ام.

- خیلی چیز‌ها هست که باید بدونی، برات سوال نشده که چرا الان باید تو کما باشی؟


دست‌هایم روی قلبم نشست، احساس کردم که ضربان آن از همیشه شدیدتر است. نگاه خیره‌ام به افق گم شده بود، به جایی که هیچ درختی نبود و نه حتی یک قطره آب. فقط ماسه‌ها و دمای سوزان بودند که همه جا را پوشانده بودند، گویی من در دل یک بیابان بی‌انتها محبوس شده بودم.
با همان حال و هوای وارونه و دلتنگی زمزمه کردم:

- بعضی وقت‌ها صدای آرسام و مهرداد توی گوشم می‌پیچه، صدای نگران مامان و بابا، صدای گریه‌های بهار... .


گلویم می‌سوزد، نفس‌ام به سختی از درونم بیرون می‌آید. در همین لحظه دست راستم را روی قلبم گذاشتم و با بغضی که در گلویم جمع شده بود، لب زدم:

- صدای تپیدن قلبم که فقط برای یک نفره.


باز هم پشتم را به او کردم. به نظرم تمام این سوالات بی‌جواب هیچ گره‌ای نمی‌گشود. فقط احساس می‌کردم که در دل این بیابان، در میان شن‌های بی‌پایان، تنها چیزی که باقی مانده، همان پرسش‌های بی‌پاسخ است.

- درکت می‌کنم، اما تو اینجا هستی تا بفهمی. باید بفهمی که... یک نفر هست.


نیمه‌جمله‌اش در هوا معلق ماند. نگاهش همچنان در من حک شده بود، همانطور که آفتاب به شدت بر سرم می‌تابید. به سختی از دهانم بیرون آمد:

- یک نفر چی؟


لحظه‌ای سکوت برقرار شد، و سپس صدایش مانند وزش باد سرد، به گوشم رسید. صدای او مانند صدای باد بود، سرد و بی‌رحم.

- یک اتفاق باعث شد من و تو اونی نباشیم که هستیم.


پاهام سنگین می‌شد، هر قدم که برمی‌داشتم، ماسه‌های داغ زیر پایم به بدنم می‌سوزاند. گرمای شدید و خشکی دشت، تنم را آزار می‌داد. صحرا تا دور دست‌ها ادامه داشت و هیچ نشانه‌ای از زندگی در آن نبود. تنها صدای قدم‌هایم در این سکوت مطلق به گوش می‌رسید.

با گام‌هایی که تردید در آن‌ها بود، پرسیدم:

- منظورت چیه؟


صدای قدم‌هایش مثل سایه‌ای در پشت سرم باقی ماند. قلبم بی‌وقفه می‌تپید، اضطراب از درونم شعله‌ور بود. گویی در دل این بیابان بی‌پایان، پاسخ‌ها همیشه از دسترس دورتر می‌شدند.

- خودت باید بفهمی.


و این جمله به پایان رسید. نگاه سرد و پر از ابهامش که تنها برای چند ثانیه در ذهنم ماند، پاسخ‌های بیشتری از من می‌خواست. به نظر می‌رسید که من به دل این بیابان عمیق‌تر و عمیق‌تر فرو می‌روم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
‍بلند شدم. قدمی به عقب برداشتم و با عصبانیتی تلخ، رو به رویش ایستادم. صدایم لرز داشت، اما خشم درونم آن را تیز و تند می‌کرد:
- از کجا بدونم راست می‌گی؟ خودت می‌گی این یه رویاست، من از کجا باید حرفتو باور کنم؟ هه... واقعاً این وضعیت مسخره‌ست!

ناگهان، صحرا جان گرفت. ماسه‌ها با خشمی خاموش از زمین برخاستند، در هوا چرخیدند و طوفانی سهمگین ساختند. باد، زوزه‌کشان می‌وزید و چادر سیاه آن زن، چون پرچمی در دل میدان نبرد، در نسیم هولناک تکان می‌خورد.

با صدایی آرام و عمیق که در دل آن طوفان، شبیه نسیمی ملایم بود، گفت:
- خودت می‌فهمی، باید دنبالش بری. سرنخ‌ها رو پیدا کن.

هم‌زمان صدایی دیگر، در گوشم پیچید. آن‌قدر نزدیک که گویی کنار گوشم نجوا کرد:
- وقت برگشتنه.

سرم سنگین شد، گیجی مثل موجی سرد از شقیقه‌هایم عبور کرد. قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام می‌سوخت، انگار صدایی درونم فریاد می‌کشید. نفس بالا نمی‌آمد. دنیا مثل تصویری قدیمی، رو به خاموشی رفت و.

***

آرسام:


پوزخندی کج، روی لبم نشست. مشت محکمی حواله‌ی صورتش کردم. خون، روی گونه‌اش لغزید و پوستش را گلگون کرد. عصبی، یکی از پاهایم را روی پای دیگر انداختم و غریدم:
- تشنه‌ته؟

با لب‌هایی خشک و ترک‌خورده، خیره‌ام شد. چشم‌هایی که بیشتر از درد، از ترس پُر بودن. دستم را به سمت بطری آب بردم، درش را باز کردم... و درست جلوی چشمانش، بی‌صدا خالی‌اش کردم.

با صدایی لرزان نالید:
- آرسام...

اما صدایم، چون انفجاری خاموش در فضا پیچید. هر دو دستم را بر میز کوبیدم و فریاد زدم:
- هیچی نگو... هیس!

در ناگهان باز شد. صدای برخوردش با دیوار، لرزش خفیفی به اتاق داد. سرهنگ سرداری با قدم‌هایی شتاب‌زده وارد شد و غرید:
- قرارمون این نبود!

دندان‌هایم را روی هم فشردم، حس زهر تلخی زیر زبانم چرخید. با خشم داد زدم:
- و قرار نبود به شهرزاد آسیبی برسه... نه؟

چشمانش شعله‌ور شد، صدایش تیز و لرزان:
– آرسام، این کارا به تو نمیاد!

بلند شدم. نگاه تیزم را دوختم به چشمانش و با پوزخند گفتم:
– شماها اصلاً بلد نیستید کارتون رو درست انجام بدید، آقای سرداری... .

اتمام سخنم برابر شد با فریاد پر خشم سرهنگ، چشمانش از شدت عصبانیت به سرخی می‌رفت، از میان دندان‌های کلید خورد‌ه‌اش غرید:
- برو بیرون.

لبم را گزیدم و به سمت در خروجی گام برداشتم، از اتاق زدم بیرون و پس از آن سیگاری از جیبم بیرون کشیدم، بین لب‌هایم گذاشتم و روشنش کردم. دود، با نفسم بالا رفت و در هوای سنگین شب گم شد. اشکی داغ، آرام از گوشه‌ی چشمم لغزید. نه از دلتنگی... از نفرت بود، از خشم، از عجز. اون احمق باید می‌مرد.

قدم‌هایم تند شدن. به سمت در خروجی رفتم. اطرافم را کاویدم تا نگاهم به مهرداد افتاد. با موبایلش در حال صحبت بود، کمی که نزدیک‌تر شدم صدایش به گوشم رسید:
- ترلان، الان نمی‌تونم حرف بزنم... بعداً بهت زنگ می‌زنم.

به سویم برگشت و کمی هول شد. گوشیش را سریع بعد از اتمام تماس درون جیبش انداخت.
با تعجب و شگفتی از آن‌چه می‌دیدم، و کمی عصبانیت غریدم:
- چرا قطع کردی؟

مهرداد از جا پرید، چشمانش گرد شد. یک پک محکم از سیگار گرفتم که صدای متعجبش بلند شد:
- آرسام هیچ معلوم هست داری با خودت چیکار می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
‍ هوا رنگ غبار گرفته‌ی اندوه بود. آسمان، خاکستریِ خفه‌ای را بر سر شهر ریخته بود و باد، تنها نوازشگر گونه‌هایم بود؛ نوازشی سرد، تلخ، و بی‌صدا. بر سکویی سنگی نشسته بودم و غرق در طوفانی خاموش، به نقطه‌ای نامعلوم چشم دوخته بودم. ثانیه‌ها از کنارم عبور می‌کردند بی‌آنکه ردی بگذارند، و تنها صدای ضعیف تنفس خودم بود که به یادم می‌آورد هنوز زنده‌ام.

مهرداد، در سکوتی سنگین کنارم ایستاده بود. سکوتش بوی قضاوت نمی‌داد، اما طعمی از واقعیت تلخ را در خود داشت.

ـ زودتر از اونی که فکر می‌کردم داری فرو می‌ری!

جمله‌اش در گوشم پیچید؛ بی‌رحم، صادق، و درست. پس‌ماند‌‌ه‌ی سیگار، لابه‌لای انگشتانم به بازی گرفته شده بود، مدتی بعد درحالی که دود‌های خاکستری رنگش در هوا معلق می‌شد به روی زمین افتاد، پایم را بی‌اختیار رویش گذاشتم و آن را له کردم، مانند خودم که فشار آزاردهنده‌ی مشکلات درحال له کردنم بود، سرم را پایین انداختم. حوصله‌ی انکار نداشتم.

ـ نمی‌دونم مهرداد، انگار همه چی قاطی شده، شهرزاد، امیر، خانواده، پلیس، این باند لعنتی... خودمم دیگه نمی‌دونم کی‌ام، چی‌ام.

مهرداد آرام سر تکان داد. صدایش این‌بار نرم‌تر شد، اما هنوز تهش آتش داشت.

ـ چون هیچ‌وقت واسه خودت تصمیم نگرفتی. همیشه گذاشتی بقیه هدایتت کنن، حالا هم دارن لهت می‌کنن.

لبخندم تلخ بود. از آن لبخندهایی که ریشه در پوچی دارند. لبخندی که بیشتر شبیه گریه‌ی خاموش است.

ـ بلد نیستم بازی کنم، نه با زندگی، نه با دل آدما، من رو فقط توی این بازی انداختن، همین.

مهرداد لحظه‌ای مکث کرد، بعد آهسته گفت:

ـ یه روزی باید تصمیم بگیری آرسام. یا بازیو اداره می‌کنی، یا می‌شی مهره‌ی سوخته‌ی بقیه.

نگاهش را دنبال نکردم. فقط بلند شدم، بی‌هدف، اما ناچار. هنوز پاهایم سنگین بود و سی*ن*ه‌ام پر.

ـ برم... شاید خونه هنوز پناهی داشته باشه.


***



در که باز شد، صدای خنده‌های بلند و بی‌پروا از دل خانه به استقبالم آمد. صدایی که در تضاد محض با تمام آن چیزی بود که در درونم زبانه می‌کشید. سکوتِ درونم را شکست و همان لحظه، حس کردم وارد جهانی شده‌ام که دیگر برای من نیست.

ترلان، همان‌طور که پارچه‌ی الکل را در دست داشت، با خنده‌ای کنترل‌شده و لب‌هایی که از شوخی باز مانده بودند، گفت:

ـ بشین دیگه. بذار زخمتو پانسمان کنم، آرسام خان.

پیشانی‌ام تیر کشید. سوزشی خفیف، اما آشنا. لبم لرزید، و همان‌طور که درد در سلول‌های صورتم پیچید، زیر لب نالیدم:

ـ امیر به همین قسم الهی بمیری!

ترلان نتوانست خودش را نگه دارد. خنده‌اش بند نیامد، اما سعی می‌کرد ظاهرش را حفظ کند.

ـ بیچاره، هنوز بلد نیستی نفرین درست حسابی کنی؟

نفسی از سر خشم بیرون دادم. خواستم چیزی بگویم، اما زبانم یاری نمی‌کرد. نگاهش کردم، اما این نگاه، نگاه سابق نبود. میان این همه خنده و شوخی، چیزی در درونم داشت فرو می‌ریخت.
همان طور که مشغول پانسمان کردن زخم‌هایم بود، زخم‌هایی که تمامی نداشت، کمی این پا و آن پا کرد و سپس بعد از کلی خجالت و سرخ و سفید شدن لب زد:
- آقا مهرداد بنده خدا خیلی این چند روز اذیت شده، خدا بهش صبر بده.

بی‌حرکت و حیرت‌زده از آن‌چه بازگو کرده بود، به دیدگان مشکی‌اش خیره گشتم، جدی و خشمین‌. با همان نگاه و لحنی که سراسر خشونت و عصبانیت آن را فرا گرفته بود غریدم:
- تو چرا دایی عزیزتر از مادر شدی؟

چرخید. با خونسردی و آن لحن شیرینی که همیشه برای فریب دادن من به کار می‌برد، گفت:

ـ آرسام جان، مهرداد پسر خوبیه... آم چیزه یعنی.

احساس می‌کردم جهانم به یکباره در آن لحظه متوقف گشت. ، شاید روح و ذهن و افکارم دیگر برای ماجرای جدیدی ظرفیت نداشت.

ترلان در همان حال که خنده‌ای موذیانه بر لب داشت، ادامه داد:

ـ وایستا، منظورم این نیست که دوستش دارم، دارم ازش تعریف می‌کنم؛ مگه بده؟

چشمانم تنگ شد. دهانم خشک. خشم، بی‌دعوت به جانم هجوم آورد.
همه‌ی وجودم لبریز شده از شعله های سوزاننده‌ی آتش بود، به چشمانش نگاهی انداختم، نمی‌دانم چه در دیدگانم مشاهده کرد که به یکباره رنگ از رخسار و چهره‌اش پرید. از میان دندان‌های جفت شده‌ام غریدم:
- یک بار دیگه تکرار کن حرفتو، متوجه نشدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
‍انگشت اشاره‌ام، چون خنجری لرزان، به‌سمت ترلان نشانه رفت. پلک‌هایم از خشم می‌پریدند و نفس‌هایم پرشور و پرتپش از سی*ن*ه بیرون می‌زدند. خون، در رگ‌هایم می‌جوشید؛ مثل آتشفشانی که سال‌ها خاموش بوده و حالا می‌خواهد هر آنچه پیش‌رویش است را ببلعد. با صدایی که بیشتر به غرش شبیه بود، خطاب به مادرم گفتم:
- به این دختر خانمت بگو آدم شه، وگرنه، خودم بدجوری آدمش می‌کنم!

بوی خوش غذای خانگی توی فضای آشپزخانه پخش شده بود. نور چراغ‌های هالوژن، از سقف بر سطح اُپن می‌تابید و سایه‌ای سرد و کشیده پشت مادر می‌افتاد. ماهیتابه را روی اُپن گذاشت، با حرکتی عصبی جلو اومد و دست به کمر زد. چشم‌هایش برق می‌زدند، اما نه از محبت مادرانه... از خشم تلخ و بی‌امان:
- مگه چی کار کرده که اینطور خودت رو داری به آب و آتیش می‌زنی؟

لب‌هایم از حرص می‌لرزید. انگار چیزی زیر پوستم می‌دوید، چیزی داغ و آزاردهنده. دستی به چهره‌ام کشیدم تا خشمم را بتکانم اما فایده‌ای نداشت. قدم‌هایم تند و بی‌هدف به سمت ترلان رفت و او شبیه آهویی که در چنگال گرگ گرفتار شده باشد، عقب عقب رفت. لبش لرزید، صدای جیغش شبیه ساییدن ناخن روی شیشه بود؛ خفه و کوتاه.

دستم را بلند کردم، سنگین از قضاوت و رنجِ فروخورده، که صدای فریاد مادر، مثل سیلی به روحم نشست:
- آرسام، دست روی خواهرت بلند کردی، نکردی‌ها!

لحظه‌ای دستم که در هوا خشک شده بود به پایین فرود آمد اما سوی نگاهم از چهره‌ی رنگ‌پریده‌ی ترلان جدا نمی‌شدند. صورتش مثل کاغذ، سفید شده بود و پلک‌هایش می‌لرزیدند.

چرخیدم، روبه‌روی مادر ایستادم و با صدایی که از عمق وجودم بیرون کشیده می‌شد، فریاد زدم:
- این دخترت رو جمع کن... نره دنبال پسر مردم!


و درست در لحظه‌ای که سرم را به سمت مامان برگرداندم، ضربه‌ای سنگین از سمت گونه‌ام رد شد. سیلی‌اش محکم بود، آن‌قدر که برای یک لحظه، دنیای اطرافم از حرکت ایستاد. چشم‌هایم بسته شد و نبضم توی گوشم کوبید.

نفس‌های پدر، در سی*ن*ه‌اش به‌هم می‌پیچیدند؛ تند، پر از خشم و زهر. صدایش برخاست، خش‌دار و بریده، بی‌شباهت به گذشته:
- این دفعه، آخرین بارت باشه با مادرت اینطوری حرف می‌زنی، گمشو برو بیرون از خونم.


همه‌چیز سرد شد، انگار سطل آبی یخ از فرق سرم تا کف پاهایم ریخته بودند. حتی هوای خانه هم انگار با من قهر کرده بود. تنم مور مور شد. پدر رو به ترلان برگشت و با نگاهی یخ‌زده، زمزمه‌ای غران کرد:
- ترلان خانم، چشمم روشن.

مشتم را فشردم، انگار تنها چیزی بود که می‌توانست مانع لرزشم شود. دندان‌هایم را روی هم کوبیدم و قدم‌هام را با خشمی کور به‌سمت در خانه برداشتم. دستم را روی دستگیره‌ی فلزی گذاشتم، اما صدای پدر قبل از هر حرکتی، مرا میان زمین و آسمان نگه داشت:
- تا وقتی من زنده‌ام، پات رو توی این خونه نمی‌ذاری!

نفس عمیقی کشیدم، اما هوا، زهرآلود شده بود. بغض مثل تکه سنگی توی گلویم گیر کرده بود. در را باز کردم. سرمای بیرون، مانند شلاقی خیس، به صورتم کوبید. بوی باران دیشب هنوز در هوا بود ونسیمی سرد موهایم را به بازی گرفته بود.

با دل‌شکستگی، با نفرت، با بغضی که تا جانم رخنه کرده بود، پایم را بیرون گذاشتم و در را پشت سرم، محکم بستم.

دلم آشفته بود درست از همان روزی که شهرزاد در بستر بیمارستان به بند کشیده بود. هنوز تصویر آن لحظه‌ لعنتی از جلوی چشم‌هام کنار نرفته بود.

همان لحظه، صدای زنگ گوشی سکوت اطرافم را شکست. گوشی را با شتاب بیرون کشیدم. شماره‌ای ناشناس، روی صفحه روشن شد. دکمه پاسخ را زدم و در حالی که نگاهی دقیق و نگران به اطراف انداختم، زمزمه کردم:
- الو... جناب سروان رستمی؟

صدا صاف کردم، محکم، اما آرام:
- خودم هستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
‍ صدای آن دختر ناشناس، جدی و بی‌انعطاف در گوشم پیچید:
- سروان سرداری هستم از اداره‌ی آگاهی. باهاتون تماس گرفتم.

لب‌هام بی‌اختیار به نشانه‌ی بی‌حوصلگی فشرده شد. سنگینی نگاه مبهمم روی زمین افتاده بود. با صدایی آرام که ته‌مایه‌ای از کلافگی در آن پنهان بود، گفتم:
- بله، کاری داشتید؟

مکث کوتاهش را حس کردم؛ شاید از لحن بی‌تفاوت‌م جا خورده بود، اما خیلی زود خودش را جمع و جور کرد و دوباره گفت:
ـ بله. ترجیح می‌دم حضوری صحبت کنیم. لطفاً همین حالا بیاین اداره.

نگاهم آرام روی درِ سبز و زنگ‌خورده‌ی حیاط نشست. ردی از آفتاب غبارآلود روی موزاییک‌های قدیمی افتاده بود. همان‌طور سرد و بی‌تأثر گفتم:
ـ باشه... تا پنج دقیقه‌ی دیگه اونجام. فعلاً.

و بدون آنکه منتظر پاسخی بمانم، تماس را قطع کردم. گوشی را در جیبم انداختم. انگشت‌هام بی‌هدف و بی‌رمق توی جیب سویشرت مشکی‌م پنهان شدند. نفس عمیقی کشیدم، اما سنگینی بغضی فروخورده گلویم را فشار می‌داد.
زیر لب زمزمه کردم؛ انگار داشتم خودم را سرزنش می‌کردم:
ـ دو دقیقه نمی‌تونی زبونتو نگه داری مبین، همه‌چی رو مثل آب خوردن ریختی کف دست دختر مردم.

باد ملایمی از لابه‌لای شاخ و برگ خشک درختان گوشه‌ی حیاط گذشت و صدای خش‌خش برگ‌ها را به گوشم رساند. با قدم‌هایی بلند، عصبی و بی‌قرار به‌سمت ماشین رفتم؛ ماشینِ خاک‌گرفته‌ای که مانند همیشه وسط حیاط جای خوش کرده بود، انگار منتظر انفجار یک تصمیم عظیم بود. کلید را از جیبم بیرون کشیدم و قفلش را باز کردم.

امروز، مثل طوفانی بی‌خبر، یکی بعد از دیگری ضربه می‌زد.
سوپرایز؟ نه... این دیگه اسمش شوکه، نه شگفتانه!
***

مهرداد:

دستم را میان تارهای درهم موهای خرمایی‌م فرو بردم. پوست صورتم از گرمای اشک داغ شده بود. آن قطره‌ی بی‌قرار، بی‌اجازه از چشمم سر خورد و روی گونه‌م لغزید. با صدایی که به زور از گلوی گرفته‌م بیرون می‌اومد، گفتم:
ـ شهرزاد... آبجی؟ انقدر منو نصف جون نکن. پاشو، خواهش می‌کنم. نذار این دلِ بی‌پناهم، آواره‌تر بشه.

نگاه‌م روی چهره‌ی بی‌جانش قفل شده بود؛ پوستش بی‌رنگ، لب‌هاش بی‌حرکت، و چشمانی که روزی برق امید داشتن، حالا بسته بودن و دلخواه مرگ. تخت سفید زیر تن بی‌حرکتش، بوی دارو می‌داد و خنکی فلز دیواره‌ی تخت، سرما رو تا استخون‌هام می‌رسوند.

در اتاق آهسته باز شد. برگشتم. خانم دکتر بود. انگار بار سنگینی از خستگی را بر روی شانه‌هایش حمل می‌نمود؛ هم بغض داشت، هم امید. به‌سمت شهرزاد قدم برداشت و زمزمه کرد:
- قوی باش دختر... تو برمیگردی، ایمان دارم.

حرفش مانند نسیمی تلخ در فضای گرفته‌ی اتاق پیچید. با دردمندی و اندوهگینی بسیاری به او خیره گشتم و لب زدم:
- امیدی هست؟

سوی نگاهش به دیدگانم گره خورد. لب‌هایش لرزیدند، اما واژه‌ها با صدایی آهسته، ولی آرامش‌بخش آزاد شدند:
- همیشه امیدی هست.

مشغول چک کردن شهرزاد بود، پرونده‌ای را میان دستانش گرفته بود که درون آن جملات نامفهومی نوشته شده بود.
بعد از مدتی با صدای پر از شوق دکتر به خودم آمدم:
- وای خدای من! هوشیاری بیمار بالا‌تر اومده... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
‍ از شدت زیاد شوق نمی‌دانستم باید چه بگویم، بوسه‌ای آرام بر دستان لطیف خواهرم زدم و زمزمه کردم:
- می‌دونستم، می‌دونستم حالت بهتر میشه.

دکتر با لبخندی محو، دستی آرام بر موهای آشفته‌ی شهرزاد کشید و گفت:
- اون صداتون رو می‌شنوه. تا می‌تونین از امید براش بگین، از بازگشت، از نور. باور کنین، معجزه‌ها همون‌قدر که به علم نیاز دارن، به دعا و عشق هم وابسته‌ان. من این رو بارها دیدم.

قطره‌ای گرم از چشمانم فرو چکید و بر بستری سرد نشست. سرم را به زیر افکندم، گویی تمام بار جهان بر شانه‌ام افتاده بود. با صدایی لرزان و خفه، پرسیدم:
ـ احساس می‌کنم این‌ ماجراها همه تقصیر منه، حس می‌کنم من توی مراقبت از خواهرم کم کاری کردم.

لبخند او را در میان اشک‌ها حس می‌کردم؛ آرام، اما روشن. گفت:

ـ تو نمی‌تونی همه‌چیز رو تحت کنترل خودت در بیاری. نمی‌تونی حواست به همه باشه.

و پس از مکث طولانی‌‌ با همان لحن زمزمه کرد:
- امید، آخرین شعله‌ای هست که خاموش می‌شه. اگر همین روند ادامه پیدا کنه، ان‌شاءالله خواهرت از آغوش کما برمی‌گرده، ولی.

همان یک واژه، سدی بود در برابر تپش قلبم. ترس همچون زهر درونم پاشیده شد. نگاهم با اضطراب به چهره‌اش دوخته شد، لبانم با خشمی بی‌صدا لرزید:
- ولی چی؟

لحظه‌ای سکوت کرد. گویی واژه‌ها برایش سنگین بودند. سر برگرداند، پرده‌ی پنجره را کنار زد و چشم به افق خاکستری دوخت. آن‌سوتر، نور غروب بر شیشه‌ها می‌لرزید.

لحظاتی گذشت، به سنگینیِ هزاران ثانیه‌ی ممتد. آنگاه با آهی تلخ لب گشود:

ـ ممکنه... بعد بازگشت دچار فراموشی بشه. یا شاید بینایی‌ش رو از دست بده. هنوز چیزی قطعی نیست. همه‌چیز در حد یک احتماله.

کلماتش، همان اندک امیدم را در خود بلعید. دیگر نمی‌شنیدم. صداها محو شدند، تنها طنین تپش بی‌قرار قلبم بود که درونم فریاد می‌زد.

نه... نه، این ممکن نیست. آن دخترِ پرهیاهو، آن لبخند آشنا، چگونه می‌تواند خاموش بازگردد؟ چگونه ممکن است مرا نشناسد؟ یا دنیایی را نبیند که روزی از چشم‌های او زیباتر می‌نمود؟

نفسم بند آمد، گویی هوا از پیرامونم گریخته بود. عرقی سرد بر پیشانی‌ام نشست. پاهایم یاری‌ام نکردند، و برای حفظ تعادلم، به لبه‌ی تخت چنگ زدم. اما تخت با صدایی ناخوشایند و خشن لرزید.

صدای خانم دکتر با شتاب و نگرانی برخاست، اما من دیگر نمی‌شنیدم. لبانش تکان می‌خوردند، بی‌آنکه واژه‌ای به ذهنم برسد.

جهان در تاریکی فرو رفت... .
و من، در آغوشِ سیاهی، فرو ریختم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
‍ چشم‌هایم را با مشقت گشودم؛ گویی پلک‌هایم سنگینیِ قرن‌ها را به دوش می‌کشیدند. نمی‌دانستم چه‌قدر بیهوش بودم. هوای اتاق در هاله‌ای از املاح شیمیایی فرو رفته بود و صدای روح‌نواز اذان، از پنجره‌ی نیمه‌باز، در فضا طنین می‌انداخت:
«الله‌اکبر... الله‌اکبر...»

رایحه‌ی تند الکل، نفسم را می‌بُرید. گلویم چون آتش درون می‌سوخت و دستم، تیر می‌کشید؛ سُرُمی به آن متصل بود. با یادآوری علت این حال و روز، قلبم در سی*ن*ه لرزید و طوفانی از درد دوباره درونم وزیدن گرفت.

نگاهی به اطراف انداختم. اتاق خالی بود. سکوتی بیمارستانی، از همان‌ها که از کودکی نفرت در دلم می‌کاشت، بر فضا حکم‌فرما بود. بوی مواد ضدعفونی، نور سرد فلورسنت، دیوارهای کم‌روح... انگار این مکان ساخته شده تا روح انسان را آرام آرام ببلعد.

صدای باز شدن در اتاق، رشته‌ی افکارم را برید. پدر و مادرم بودند. نگاه مضطرب‌شان، چهره‌ای که در غم فرو رفته بود. مادرم، با چادری که سخت میان دستان لرزانش فشرده شده بود، با شتاب خود را به بالینم رساند. دستی بر پیشانی‌ام کشید. گرمای نگران دستانش، وجودم را لرزاند.

اشک از گوشه‌ی چشمانش فرو غلتید. صدایش به نجوا می‌مانست، ولی رنجش در هر واژه موج می‌زد:
- مهرداد... پسرم، چه بلایی سر خودت آوردی مادر؟ دردت به جونم. طاقت ندارم ببینم تو هم مثل خواهر‌ت.

دستم را با لبخندی محو بالا آوردم. اشک‌های لغزنده‌ی صورتش را با انگشت اشاره‌ام پاک کردم. صدایم لرزان و در گلو شکسته بود:
-مامان، گریه نکن عزیزِ دلم. الهی مهرداد بمیره ولی اشک‌هات رو نبینه.

لبانش را با حرص میان دندان فشرد و با لحنی آمیخته از خشم و محبت، غرید:
- زبونتو گاز بگیر بچه! می‌خوای بزنم تو دهنت؟

لبخندی تلخ، روی لبم نشست. دست لرزانش را گرفتم و به لب نزدیک بردم. بوسه‌ای آرام بر آن نشاندم. اشک‌های مادرم دوباره فرو ریختند؛ همچون مرواریدهایی که بند رشته‌شان گسسته باشد.

با بغضی سنگین در گلو، به چشمان پر اشکش نگریستم و نالیدم:
- مامان‌جون، به حق دلِ پرخونت، گریه نکن؛ خواهش می‌کنم.

مادر با گریه‌ای از ته جان، لب گشود. صدایش می‌لرزید، اما واژه‌هایش با تمام جانش فریاد می‌زدند:
- چطور گریه نکنم؟ هان؟ من مادرم مهرداد، بیست‌وچهار ساله که هر نفس‌ت با نبض من گره خورده. بیست‌و‌دو سال شهرزاد رو بزرگ کردم. می‌دونی یعنی چی؟ یعنی هر زخمش، خراشی بود روی دل من... نمی‌تونم حتی فکر نبودنتون رو بکنم، چه برسه به دیدنش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
‍با جدیتی که در صدایم موج می‌زد، به چشمان اشک‌بارش خیره شدم و آرام اما محکم گفتم:
ـ دیگه گریه نکن.

مادرم، لحظه‌ای از این تغییر لحن غافلگیر شد. میان بهت و اشک، نگاهم کرد. نگاهم را از او گرفتم و به سقف خیره شدم، همچنان با همان صلابت، ادامه دادم:
ـ نمی‌خوام از این به بعد، اشک‌هات رو ببینم، اصلاً نمی‌خوام.

بغضش شکست و با خشمی نهان که در صدایش جاری شد، زمزمه کرد:
ـ بعضی وقت‌ها از این بی‌تفاوتی‌هات دیوونه می‌شم... چرا ذره‌ای برای حال خواهرت ارزش قائل نیستی؟

لبخندی تلخ بر لبم نشست. پوزخندی که بیشتر طعم تلخی داشت تا تمسخر. با اعتراض گفتم:

ـ مادرِ من! با گریه و زاری، با اشک و آه، کدوم درد کم می‌شه؟ کدوم زخم مرهم می‌گیره؟

پدرم که تا آن لحظه بی‌صدا در سکوت ایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود، ابرویی بالا انداخت و آرام قدم پیش گذاشت. دست راستش را به نرمی بر شانه‌ی مادرم نهاد و آهسته گفت:
ـ عزیزم، بس کن. مهرداد حق داره.

مادرم که انتظار چنین هم‌صدایی‌ای را نداشت، با خشم دستش را کنار زد و غرید:
ـ اکبر، اصلاً می‌فهمی چی می‌گی؟ تو نگران حال شهرزاد نیستی؟

پدر پاسخی نداد. تنها نگاهم کرد و با لحنی آرام اما سنگین گفت:
ـ مهرداد، تو از خیلی چیزها بی‌خبری.

حس عجیبی در دلم دوید. ترکیبی از خنده و تردید. با نگاهی پر از کنایه، گفتم:
ـ خب... بفرمایید بابا. چه چیز هست که فقط من نمی‌دونم؟

پدر نیم‌نگاهی به مادرم انداخت. مادرم زیر لب، آن‌قدر آرام که گمان می‌کرد صدایش را نمی‌شنوم، گفت:
ـ الان وقتش نیست، اینجا؟ توی بیمارستان؟

اما گوش‌های من سال‌هاست به شنیدن نشنیده‌ها عادت دارند. پدر سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. سپس سرش را نزدیک گوش مادرم برد و آرام زمزمه کرد:
ـ بالاخره باید حقیقت رو بدونه. چه اینجا، چه جای دیگه!

مادرم با نارضایتی نگاهش را از او گرفت، بی‌آنکه نگاهم کند، از گوشه‌ی تخت بلند شد. چادرش را مرتب کرد، دستی به صورت اشک‌آلودش کشید و گفت:
ـ من می‌رم بیرون تا شما راحت باشین.

و با گام‌هایی آهسته، از اتاق خارج شد. در که بسته شد، پدر نگاهش را از آن گرفت و به من دوخت. نزدیک آمد و بر گوشه‌ی تخت نشست. سکوت لحظه‌ای میان‌مان افتاد. به چشمانش خیره شدم، اضطرابی پنهان در نگاهش بود. آهسته گفتم:
ـ می‌شنوم بابا، هر چی هست، بگو.

چند لحظه‌ای سکوت کرد. نگاهش را از من گرفت و به دیوار زل زد؛ گویی در زمان سفر می‌کرد. سپس با صدایی گرفته گفت:
ـ داستان... از بیست‌و‌دو سال پیش شروع می‌شه. زمانی که تو دو ساله بودی. من و مادرت، مژده، تو رو به مادربزرگت سپردیم و راهی سفر به مازندران شدیم. البته این سفر، تفریحی نبود. یه مأموریت بود.

کلماتش سنگین بودند. واژه‌هایی که تا عمق جانم نفوذ می‌کردند. ادامه داد:
ـ من مأمور بودم، مأمور برای سرکوب یک باند قاچاق مواد مخدر. باندی که زندگی صدها جوون رو تباه کرده بود.

دهانم نیمه‌باز ماند. پلک نزدم. نفسم بند آمده بود. آیا تمام این سال‌ها، مردی که به‌سادگی در سایه زندگی‌مان ایستاده بود، در دل تاریکی‌ها می‌جنگید؟ اما چیزی در چشمانش می‌درخشید که می‌گفت: این تنها آغاز ماجراست.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین