- May
- 598
- 3,391
- مدالها
- 2
چشمانم از حیرت به زن دوخته شده بود. کلماتش در ذهنم پراکنده بودند، انگار چیزی که میگفت درک نکردنی بود. به اطرافم نگاهی انداختم، اما جز بیکرانگیِ شنها و آفتابی که با تمام توان بر صورتم میتابید، چیزی نمیدیدم. دستم را به آرامی بر ماسههای نرم کشیدم و گرمای داغشان به اعماق وجودم نفوذ کرد، انگار با هر ذره از این شنها، احساس من هم در حال ذوب شدن بود. بیاختیار نگاه از شنها گرفتم و به افق دور دست دوختم. در این بیپایانی، حتی پرندهای هم در آسمان دیده نمیشد. تنها شاهدان این دشت بیکران، تپههای ماسهای و آن زن مرموز بودند که هنوز نمیدانستم از کجا آمده است.
با عصبانیت و بیصبری، نگاهش کردم و لبهای خشکم را به سختی به حرکت درآوردم
- هه! یک دوست؟ لطفاً برین سر اصل مطلب!
زن با آرامش، همچنان به چشمهایم نگاه میکرد. این نگاه، در دل سکوت صحرا، بیشتر از آنچه که آرامش باشد، آزاردهنده مینمود. دستش را بر شالش کشید و با تکخندهای گفت:
- چرا انقدر عجله میکنی؟ تو حالا حالاها مهمون مایی.
دیگر تحمل این وضعیت برایم غیرممکن شده بود. میخواستم از جایم بلند شوم که ناگهان نگاه به لباسهایم انداختم و از تعجب، دهنم باز ماند. لباسهایم دقیقاً شبیه به لباسهای آن زن محلی بودند، اما رنگشان متفاوت بود. شالی بلند آبی آسمانی به تن داشتم و لباسی سفید با دکمههایی از الماس. دامن بلند آبی که طرحهای پیچیدهای روی آن نقش بسته بود، طرحهایی که هیچگاه نظیرشان را ندیده بودم.
لحظهای، تمام دردها و رنجهایم به فراموشی سپرده شد و من، محو تماشای لباسم، هر آنچه که اطرافم بود را نادیده گرفتم. حتی متوجه نشدم که زن، مرا صدا زد. به کفشهایم نگاه کردم؛ کفشهایی سنتی و زیبا با طرحهای آبی و بنفش که به طرز شگفتانگیزی به شال و لباسهایم میآمد.
با صدای زن، به خود آمدم. نگاهم را از لباسهایم گرفتم و با اخم، به او خیره شدم:
- فکر کنم خیلی خوشت اومده.
زن، بدون کوچکترین تغییری در چهرهاش، پاسخ داد:
- از لباسهات.
او با اشاره به دامنم ادامه داد:
- برات سوال نشده که این طرحها چیان؟
با اخم، به طرحهای روی دامنم نگاه کردم و قبل از آنکه بخواهم حرفی بزنم، زن گفت:
-این طرحها نماد سرنوشت تو هستن. نگاه کن!
با انگشت به پیچی که روی دامنم حک شده بود اشاره کرد و ادامه داد:
- این نشون میده که قراره اتفاقات بدی برات رقم بخوره.
با تعجب و بهت، به دامنم نگاه کردم. طرحها، درست مقابل چشمانم، شروع به حرکت کردند! دو قوی سفید که سرهای خود را به سوی هم خمیده از اعماق نقش سنگی به بیرون کشیده شد.
زن، با صدای پر از شگفتی گفت:
- این رو ببین؛ این یعنی یک نفر قلبش برای تو میتپه.
یک لحظه بغض، گلویم را گرفت. میدانستم منظورش کیست. کسی که مدتهاست دلم برایش تنگ شده. با صدای لرزان و بغضآلود گفتم:
– تو چطور من رو میشناسی؟
بدون اینکه نگاهش کنم، اشکی از چشمم بر صورت خشکم افتاد. دلم برای او خیلی تنگ شده بود، خیلی زیاد.
اشکهایم پشت سر هم سرازیر شدند. بغضی که در گلویم سنگینی میکرد، در نهایت ترکید. به شدت خم شدم و سرم را بر شنها گذاشتم. باد شدیدی شنها را جابجا میکرد و به صورتم میزد. چشمهایم را بستم. گرمای آفتاب نتوانست سرمای وجودم را از بین ببرد. کف دستانم را روی ماسهها گذاشتم و بیصدا گریستم. صدای زن در باد گم شد، محو شد.
دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود. تنها یک آرزو داشتم: دیدن آرسام. چشمهایم را باز نکردم. صدای قدمهای کسی را پشت سرم شنیدم. با زحمت، چشمهایم را باز کردم. اشکها دیدم را تار کرده بودند. آرام از روی ماسهها بلند شدم و اشکهایم را با انگشت شستم. در همان لحظه، صدایی از پشت سرم شنیدم:
- سلام شهرزاد.
با عصبانیت و بیصبری، نگاهش کردم و لبهای خشکم را به سختی به حرکت درآوردم
- هه! یک دوست؟ لطفاً برین سر اصل مطلب!
زن با آرامش، همچنان به چشمهایم نگاه میکرد. این نگاه، در دل سکوت صحرا، بیشتر از آنچه که آرامش باشد، آزاردهنده مینمود. دستش را بر شالش کشید و با تکخندهای گفت:
- چرا انقدر عجله میکنی؟ تو حالا حالاها مهمون مایی.
دیگر تحمل این وضعیت برایم غیرممکن شده بود. میخواستم از جایم بلند شوم که ناگهان نگاه به لباسهایم انداختم و از تعجب، دهنم باز ماند. لباسهایم دقیقاً شبیه به لباسهای آن زن محلی بودند، اما رنگشان متفاوت بود. شالی بلند آبی آسمانی به تن داشتم و لباسی سفید با دکمههایی از الماس. دامن بلند آبی که طرحهای پیچیدهای روی آن نقش بسته بود، طرحهایی که هیچگاه نظیرشان را ندیده بودم.
لحظهای، تمام دردها و رنجهایم به فراموشی سپرده شد و من، محو تماشای لباسم، هر آنچه که اطرافم بود را نادیده گرفتم. حتی متوجه نشدم که زن، مرا صدا زد. به کفشهایم نگاه کردم؛ کفشهایی سنتی و زیبا با طرحهای آبی و بنفش که به طرز شگفتانگیزی به شال و لباسهایم میآمد.
با صدای زن، به خود آمدم. نگاهم را از لباسهایم گرفتم و با اخم، به او خیره شدم:
- فکر کنم خیلی خوشت اومده.
زن، بدون کوچکترین تغییری در چهرهاش، پاسخ داد:
- از لباسهات.
او با اشاره به دامنم ادامه داد:
- برات سوال نشده که این طرحها چیان؟
با اخم، به طرحهای روی دامنم نگاه کردم و قبل از آنکه بخواهم حرفی بزنم، زن گفت:
-این طرحها نماد سرنوشت تو هستن. نگاه کن!
با انگشت به پیچی که روی دامنم حک شده بود اشاره کرد و ادامه داد:
- این نشون میده که قراره اتفاقات بدی برات رقم بخوره.
با تعجب و بهت، به دامنم نگاه کردم. طرحها، درست مقابل چشمانم، شروع به حرکت کردند! دو قوی سفید که سرهای خود را به سوی هم خمیده از اعماق نقش سنگی به بیرون کشیده شد.
زن، با صدای پر از شگفتی گفت:
- این رو ببین؛ این یعنی یک نفر قلبش برای تو میتپه.
یک لحظه بغض، گلویم را گرفت. میدانستم منظورش کیست. کسی که مدتهاست دلم برایش تنگ شده. با صدای لرزان و بغضآلود گفتم:
– تو چطور من رو میشناسی؟
بدون اینکه نگاهش کنم، اشکی از چشمم بر صورت خشکم افتاد. دلم برای او خیلی تنگ شده بود، خیلی زیاد.
اشکهایم پشت سر هم سرازیر شدند. بغضی که در گلویم سنگینی میکرد، در نهایت ترکید. به شدت خم شدم و سرم را بر شنها گذاشتم. باد شدیدی شنها را جابجا میکرد و به صورتم میزد. چشمهایم را بستم. گرمای آفتاب نتوانست سرمای وجودم را از بین ببرد. کف دستانم را روی ماسهها گذاشتم و بیصدا گریستم. صدای زن در باد گم شد، محو شد.
دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود. تنها یک آرزو داشتم: دیدن آرسام. چشمهایم را باز نکردم. صدای قدمهای کسی را پشت سرم شنیدم. با زحمت، چشمهایم را باز کردم. اشکها دیدم را تار کرده بودند. آرام از روی ماسهها بلند شدم و اشکهایم را با انگشت شستم. در همان لحظه، صدایی از پشت سرم شنیدم:
- سلام شهرزاد.
آخرین ویرایش: