جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان سلطان؛ جنگ خون] اثر « Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط shahab با نام [رمان سلطان؛ جنگ خون] اثر « Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 971 بازدید, 30 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان سلطان؛ جنگ خون] اثر « Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shahab
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
نام رمان: سلطان؛ جنگ خون
نویسنده: @Nafiseh_H
ژانر: عاشقانه، جنایی، تریلر.
ناظر: @NILOFAR
خلاصه:
سلطان حکم کرد و جنگ را با خون‌های جاری نوشت. حکم اجرا می‌شود و این آغاز جنگ است... .
قصه‌ی سایه‌ها و خونابه‌هاست؛
آن بیرون خفاشانی در تماشای سلاخی‌ِ شدن قربانیانِ بی‌نوا در انتظار خون‌خواری نشسته‌اند؛ سلطان، بیا و تمامش کن!
سوگل نیک‌زاد دختر ساده که در دنیای فانتزیِ دخترانه‌اش زندگی می‌کند؛ مهربانِ بی‌ریا و آزاری که قم*ار سرنوشت پایش را به بازیِ سلطان باز می‌کند؛
بازی نه، یک جنگ... جنگِ خون!
 
آخرین ویرایش:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
مقدمه:
تو مرا یاد کنی یا نکنی؛
باورت گر بشود، گر نشود
حرفی نیست..‌.
اما،
نفسم می‌گیرد
در هوایی که نفس‌های تو نیست!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
پایش را محکم‌تر روی پدال گاز فشرد و صدای جیغ لاستیک‌ها نیش‌خندی روی ل*ب‌هایش نشاند؛ همان‌طور که با سرعت به عقب می‌راند زیر ل*ب زمزمه می‌کرد:
- خودت رو مرده فرض کن... .
صدای شلیک گلوله سکوت پارکینگ را شکست و اما او... .
انگار نه انگار که شنیده باشد ماهرانه فرمان را ۱۸۰ درجه چرخاند و این‌بار با سرعت بیشتری سمت مردان سیاه پوش اسلحه به دست می‌راند! گویا صدای شلیک گلوله را نمی‌شنید که این‌گونه سمت مردانی که اسلحه به دست جلویش ایستاده بودند می‌راند... گلوله‌‌ای بر شیشه‌ی جلوی ماشین اصابت کرد و شیشه هزار تکه شد!
دستش را روی دنده گذاشت و با همان نیش‌خند عریض روی لب‌‌هایش زمزمه کرد:
- بوم... .
سیاه پوشانی که مدام شلیک می‌کردند هراسان کنار رفتند و رخش سیاه با سرعت از میان‌شان گذشت، دقایقی نگذشت که صدای وحشت‌ناک و انفجار گوش‌هایشان را کر کرده و در پارکینک اکو شد. درست همان‌طور که او زمزمه کرده بود؛ بوم... .
***
- نمی‌خوام!
عمه پری با نگرانی نگاهم می‌کرد اما بابا پا در یک کفش کرده و انگار جز حرف‌های خودش چیزی نمی‌شنید!
بابا: گلی با من لج نکن!
بینیم را بالا کشیدم و همان‌طور که اشک‌هایم را با آستینم پاک می‌کردم باز گفتم:
- لج نمی‌کنم ولی نمی‌خوام!
عمه سعی کرد کمی آرامش کند. سمتش رفت و با مهربانی لب زد:
- فرخ جان آروم باش؛ بچم حق داره خب... لطفاً این بحث رو تموم کن!
عصبی پک عمیقی از سیگارش زد و همان‌طور که از پنجره به بارانی که می‌بارید نگاه می‌کرد گفت:
- پریناز تو دخالت نکن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
دیگر برایم مهم نبود که خیلی کم بابا را می‌بینم، حتی دیگر تصمیمش برای ازدواج نیز برایم مهم نبود! با حالت زاری و صدایی که می‌لرزید زمزمه کردم:
- من نمی‌رم!
عمه کنارم آمد و دست روی شانه‌هایم گذاشت؛ چقدر دوستش داشتم!
بغضم را به سختی قورت داده و سمت پدری که واقعاً نامش پدر بود برداشتم. تارهای سفید بین‌ موها و شقیقه‌اش گواه از غم‌هایی می‌داد که به تنهایی به دوش‌شان می‌کشید.
اشک‌هایم انگار قصد بند آمدن نداشتند و من در تعجب بودم این قطره‌های داغ و شور از کجا می‌فهمند که ناراحتم و دلم هوای همدمی دارد؟
قدمی سمتش برداشتم و هرچه خواهش و التماس بود در صدایم ریختم:
- بابایی... تو رو خدا بذار بمونم دیگه... بخدا دیگه نمی‌گم تنهام؛ اصلاً... اصلاً با هرکی می‌خوای عروسی کن فقط بذار بمونم! باشه؟
مردی که برایم در زندگی واقعاً مرد بود کلافه روی کاناپه‌ی خاکستری رنگ نشست و سرش را بین دست‌هایش گرفت. هق می‌زدم بدون آن که دست خودم باشد! صدایش برایم زیباترین ملودی بود که نواخته شد:
- بحث این نیست گلی... به‌خدا نمی‌خوام بری ولی مجبورم؛ دکتر گفت هوای تهران...‌ .
دست‌هایم را روی گوش‌هایم گذاشتم و جیغ کشیدم؛ گله می‌کردم از پدری که هیچ‌گاه گله نکرد!
- بسه! بس کنین! من نمی‌خوام پیش اون برم!
سمت عمه‌ای که تمام این سال‌ها جایش را برایم پر کرده بود رفتم‌. حرکاتم دست خودم نبود و انگار امروز می‌خواستم تلافی آن همه سکوت را بکنم!
به عمه پری اشاره کردم و با همان صدای بلند اما لرزان گفتم:
- این مادر منه! من نمی‌رم پیش اون... اون مامان من نیست! بابا من نمی‌رم!
صدای هق‌هق مادری که خواهر پدرم بود بغضم را دو برابر کرد. او هق می‌زد و من هق می‌زدم. در آغوشم فشرد و میان گریه‌اش می‌گفت... او می‌گفت و من با هر کلمه‌اش جان می‌دادم!
عمه پری: الهی قربونت برم، اون مادرته... گلی جان باور کن فقط به‌ خاطر خودته... .
وحشت‌زده خودم را از آغوشش بیرون کشیدم.
- نه، نه، نه! اون مادر من نیست! مامان من مرده... .
سمت پدرم رفتم، دیوانه شده بودم!
- بابا تو یه چیزی بگو! مگه مامانم نمرده؟
از فرط گریه بینیم بند آمده بود. صدایش را آرام شنیدم:
بابا: گلی برو تو اتاقت... .
اعتنایی نکردم و باز تکرار کردم:
- من به ساری نمی‌رم... .
و او باز تکرار کرد؛ با صدایی بلندتر:
- گلی میگم برو تو اتاقت!
عمه آمد و بازویم را گرفت. آرام مرا سمت اتاقم هدایت کرد. بازویم را از حصار دستان عمه‌ای که مادری را در حقم تمام کرده بود بیرون کشیدم و کمی هولش دادم. صدایم بدون آن‌که بخواهم بالا رفته بود:
- ولم کن! من جایی نمی‌رم، مامان من مرده! می‌فهمین؟ اون مرده... .
و حرفم با سوزشی در سمت چپ صورتم تمام شد. همین؟
عمه جیغی کشید و اما بابا... او پدر من نبود! پدرم هیچ‌وقت روی دختر ناز پرورده‌ش دست بلند نمی‌کرد!
ناباوری دستم را روی جایی که سیلی خورده بودم گذاشتم، می‌سوخت و اما در مقابل سوزش قبلم هیچ بود!
صدایش مانند ناقوس مرگ در سرم اکو شد:
- این رو زدم تا یادت نره صدات رو برای بزرگ‌ترت بالا نبری... من تو رو این‌جور تربیت نکردم!
بدون کوچک‌ترین حرفی سمت اتاقم قدم برداشتم. صدای گله‌مند و دردناک عمه را می‌شنیدم:
- بد کردی فرخ! چرا روی بچم دست بلند می‌کنی؟
بابا: پری حوصله ندارم... .
عمه: حوصله نداری که نداری! حق نداری... .
و در اتاق را بستم تا نشنوم ادامه‌ی حرف‌های‌شان را!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
کلید را در قفل چرخاندم و خودم را روی تخت انداختم. سکوت کرده بودم. دیگر حتی اشک هم نمی‌ریختم! خیره به سقف سفید اتاقم در فکر فرو رفتم. یاد زنی که نامش مادر بود و مادر نبود! آن زمان فقط پنج سالم بود. سر دردی که داشتم در مقابل دردی که در قلبم بود هیچ نام داشت. انگار پدرم حکم قتلم را با آن سخنان صادر کرد‌. من می‌مردم اگر چنین می‌کرد! مادر من مرده بود، همان زمانی که با بی‌رحمی وقتی با دستانم کوچکم مانتویش را گرفته بودم و زار می‌زدم، همان وقتی که او رو به پدرم داد می‌زد و می‌گفت «ببرش!» همان زمان او برای من مرد و اکنون چه می‌گفت پدرم؟ نگاهم را از سقف گرفتم و به دیواری که پر از عکس‌ بود خیره شدم. عکس‌های دو نفره و سه نفره‌مان... عکس‌هایی که جای خالی‌اش حس نمی‌شد و تنها من و پدرم بودیم. روی تخت نشستم و از پشت پنجره‌ای که نامش را «دروازه‌ی بهشت» گذاشته بودم به پایین نگاه کردم. قطرات باران خودشان را به شیشه‌‌ای که اکنون از نفس‌های من بخار کرده بود می‌کوبیدند. «ببار باران؛ لااقل اگه من تو خودم می‌ریزم تو نریز؛ نذار غم و غصه‌هات تو دلت تلانبار بشه... » دستم را روی بخار روی شیشه کشیدم. نوک انگشتم سرد شد اما دست نکشیدم. با لبخند تلخی به آن‌چه نوشته بودم نگاه کردم «مادر!» چقدر من با این واژه غریب بودم! نوشته‌ام را پاک نکردم اما پرده‌ی آبی رنگ را رویش کشیدم تا چشمم به رویش نیفتد، تا باز خودم را گول نزنم... . دستم را روی جایی که سیلی خورده بودم نوازش‌گرانه کشیدم. نمی‌سوزید و درد نمی‌کرد! از تخت پایین پریدم و سردی پارکت‌های قهوه‌ای در پایم نفوذ کرد. آینه‌‌ی سفیدی که نامش رویا بود همیشه حقیقت را نشانم می‌داد. شاید چون رویا‌ها هیچ شباهتی به حقیقت نداشتند می‌خواستم با گذاشتن این نام رو یک حقیقت خودم را گول بزنم... . جلوی آینه ایستادم و به دختری چشم دوختم که خودم بودم. سمت چپ صورتم کمی سرخ شده بود و من از خودم خجالت کشیدم! چشم‌هایم متورم و قرمز رنگ شده بود و موهایم هم‌چون سیم ظرف‌شویی پریشان بود. نوک بینی‌ام هم کمی سرخ بود. بابا همیشه می‌گفت وقتی گریه می‌کنم چشم‌هایم زیباتر می‌شوند و آیا این چشم‌های دریایی رنگ با رگه‌های سرخی که مژه‌های بلندم خیس بودند زیبا جلوه می‌کردند؟ بار دیگر آستین فرم مدرسه‌ام را روی چشم‌هایم کشیدم تا مرطوبی‌شان را بگیرم و در همان حال سمت کمد سفید رنگی که کنار آینه بود قدم برداشتم. صدای قیژ در کمد در سرم اکو شد و باعث شد دندان‌هایم را رو هم فشار دهم‌. از بین‌ لباس‌های رنگارنگ و مارک‌دار تونیک صورتی رنگی بیرون کشیدم. شلوار کتونی سفید رنگ و تونیک را پوشیدم و باز خودم را روی تخت رها کردم‌.
چاره‌ای جز پذیرفتن حرف‌شان نداشتم. شاید بابا هم از دستم خسته شده بود و می‌خواست بعد از نُه سال زندگی کند! با همان سر درد چشمانم را بستم. آن‌قدر به زنی که پدرم او را مادرم می‌خواند و اصرار می‌کرد پیشش بروم فکر کردم که نفهمیدم خواب، کی مهمان چشم‌هایم شد‌... .
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
***
- چی داری میگی گلی؟!
کوله‌‌ام را روی دوش انداختم و همان‌طور که سمت در می‌رفتم رو به صبایی‌که اکنون با چشم‌های گرد شده نگاهم می‌کرد نگاه کردم و گفتم:
- باورت نمیشه؟
به کوله‌ای چنگ زد و دوش به دوش من از‌کلاس بیرون رفتیم.
صبا: بگو جان هستی؟!
حوصله نداشتم که حرف‌هایم را باز تکرار کنم. خودم را شبیه پرنده‌ای که در چنگال شکارچی می‌دیدم که صدای جی‌جیکم را نمی‌فخمید و ناله‌هایم را نمی‌شنید. نور آفتاب چشم‌هایم‌ را زد و چشم‌هایم کمی جمع شد. صبا هم‌چون کنه‌ای یک بند کوله‌ام را گرفته و می‌کشید.
صبا: بگو دیگه!
موهایم را به داخل مقنعه هول دادم و رو به او گفتم:
- آره، خودمم باورم نمیشه، صبا من نمی‌خوام پیش اون برم نمی‌دونم چرا درکم نمی‌کنن... عمه پری هم همین رو میگه!
دخترها کم‌کم از مدرسه بیرون می‌رفتند و ما آخرین نفرها بودیم. دو روز بود با بابا قهر کرده بودم و زیاد با عمه روبه‌رو نمی‌شدم. شاید می‌دانستند به این سکوت نیاز دارم و سراغم را نمی‌گرفتند. پایم را که از مدرسه بیرون گذاشتم مثل همیشه با انبوهی از ماشین روبه‌رو شدم. خانواده‌هایی که دنبال دختران‌شان آمده بودند.
صبا: خب دلیلیش رو بپرس؛ منم جا تو بودم نمی‌رفتم! سعی کن با بابات حرف بزنی و قانعش کنی.
بی‌حوصله نگاهی بین او و خیابان رد و بدل کردم.
- هرچی میگم زیر بار نمیره، هی میگه هوای تهران برات بده و به‌خاطر خودته... آخه من نمی‌خوام برم باید با چه زبونی بهش بگم؟!
با شنیدن صدای بابا روم رو از صبا که داشت متفکر فکر می‌کرد گرفتم و به شاستی بابا نگاه کردم. صبا رد نگاهم را گرفت و گفت:
- بعداً برات زنگ می‌زنم...‌ .
با ‌او خدا حافظی کردم و سمت ماشین رفتم، در جلو را باز کرده و نشستم. درست بود با او قهر کرده بودم اما خوشم نمی‌آمد عقب بشینم! کوله را روی پاهایم تنظیم کرده و رویم را سمت شیشه کردم. با این‌ حال هم نمی‌توانستم نگاهش نکنم و نتوانستم نگاه‌های زیر چشمی‌ام را کنترل کنم. متفکر به جاده خیره شده بود. ریش پروفسوزی‌اش را با هیچ چیز در دنبا عوض نمی‌کردم و اخم‌هایش را به جان می‌خریدم! با این‌که در میان موهای کنار شقیقه‌اش تارهای سفید هم دیده می‌شد اما هنوزهم سرحال و جواب به نظر می‌رسید. موهایش مثل همیشه براق و مرتب بود. از وقتی یادم می‌آید همیشه لباس رسمی برتن داشت و امروزهم در آن کت و شلوار مشکی مثل همیشه پرصلابت و با جذبه بود.
سنگینی نگاهش را حس کرده و سرم را چرخواندم. با چشم‌های ریز شده نگاهم می‌کرد. لبم را گاز گرفته و باز به جلو خیره شدم.
- خوبی؟
عجب سوال بی‌ربط و ضایعی پرسیده بود! بدون این‌که نگاهش کنم جواب دادم:
- هوم... .
بابا: از دستم دلخوری؟
مشغول بازی کردن با بند کیفم شده و جواب دادم:
- نباشم؟
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
صدایش کلافه بود:
- نمی‌خواستم... بیشتر از تو، خودم دلخور شدم که دست روت بلند کردم.
حرفی نزدم و سرم پایین بود. پدرم را دوست داشتم، بیشتر از همه‌ی دنیا؛ شاید چون او همه‌ی دنیایم بود!
ادامه‌ی حرفش را گرفت:
- بخشیدیم؟
لبم را گاز گرفتم و نگاهش نکردم. خنده‌ام گرفته بود و سعی می‌کردم صدایم بلند نشود.
بابا: بگو دیگه؛ بانوی من لطفاً مرا معاف کنید!
لحنش آن‌قدر بامزه بود که نتوانستم خودم را کنترل کنم و خندیدم، خندیدم و او با خنده‌ام خندید... خندیدیم و چال گونه‌اش نمایان شد. پدر چه رویای قشنگی بود و من از داشتنش سیر نمی‌شدم!
بابا: معاف شدم؟
با خنده سرم را تکان دادم. همان‌طور که از خیابان پیچ کرد نفس آسوده‌ای کشید و گفت:
- آخیش؛ تو این دو روز هشت کیلو کم کردما!
با صدای بلند خندیدم و میان خنده‌ام گفتم:
- بابا تو وزن کم کردی؟ آخ خدایا... پس این شکم چیه؟
پدرم هیکل ورزش‌کاری داشت و روی فرم بود؛ جمله‌ام همراه با شوخی بود. دستی به سبیلش کشید و با لحن لاتی گفت:
- مرد باس شکم داشته باشه؛ غیرت مرد به سبیل و این شکمشه... .
در طول مسیر خانه تمام دلخوری‌های این دو روزمان را جبران کردیم، هرچند کوتاه بود اما آن را با هیچ چیزی عوض نمی‌کردم و داشتم به روزی فکر می‌کردم که پیشم نباشد و کیلومترها فاصله داشته باشیم. انگار پذیرفته بودم با او رویارو شوم! خیره به دود شیری که در ماگ قرمز بند شکسته‌ام بود داشتم با خودم کنار می‌آمدم؛ با آینده‌ای که آن را شبیه جاده‌ای می‌دیدم که پایانش مشخص نبود و نمی‌دانستم به کجا وصل می‌شود... به باغ یا شاید هم بیابان؛ نمی‌دانم!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
قلپ دیگری از شیر کاکائویی که عمه برایم درست کرده بود را خوردم و حصار انگشت‌هایم را دور ماگ محکم‌تر کردم. از پدرم زمان خواسته بودم، برای فکر ‌کردن، برای کنار آمدن با خودم. می‌دانستم که باید با او رویا رو شوم. بلاخره او مرا به دنیا آورده بود دیگر... .
با صدای عمه پری نگاهم را از استخر گرفتم و به زنی نگاه کردم که تمام جوانی‌اش را برای بزرگ‌ کردنم داده بود.
عمه: به چی فکر می‌کنی؟
با آستین پلیور قرمزی که تنم بود دور دهانم را پاک کردم و با لبخند جواب دادم:
- به آینده‌ی نامشخصم.
موهای مسکی‌اس را که تارهای سفید در آن نمایان بود را داخل روسری گل‌دار نخی‌اش هول داد و در همان حال لب زد:
- همع چیز از قبل نوشته شده و هیچ چیزی نامشخص نیست!
ماگ بند شکسته‌ام را روی میز گذاشتم و دست‌هایم را حصار تنم قرار دادم. خیره به دکمه‌های قهوه‌ای لباس عمه گفتم:
- من این‌جوری فکر نمی‌کنم، به نظرم همه چیز رو خودمون می‌نویسیم... مثل یه داستان... .
عمه: داستان ما از قبل نوشته شده، همون‌طور که داستان آدمای قبل از ما هم قبلاً نوشته شده بود!
با خنده سرم را بلند کردم و همان‌طور که داشتم بلند می‌شدم گفتم:
- با شما بحث فایده‌ای ندره عمه پری... .
با خنده گفت:
- جوابی که نداری در میری هان؟
سمت خانه قدم برداشتم و در همان حال جواب دادم:
- نظرات من و شما متفاوته و من می‌خوام جوابی که دوست دارم رو بشنوم!
صدای خنده‌اش بلند شد.
موهای لختم را پشت گوش زدم و سمت آشپزخانه قدم برداشتم. از طرفی می‌خواستم ببینم و بدانم چرا رهایم کرد و از طرفی از دیدنش می‌ترسیدم، می‌ترسیدم مبادا با دیدنش دست و پایم شل شود و باز دل ببندم.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
آن‌قدر سردرگم بودم که نفهمیدم کی ماگ را شستم و گذاشتم. صدای ماشین گواه از آمدن بابا می‌داد. نمی‌خواستم فعلاً با او رویارو شوم؛ چرایش را نمی‌دانستم اما از دیدنش واهمه داشتم. پله‌ها را چند‌تاچندتا بالار فتم و خودم را در اتاقم حبس کردم. سمت پنجره رفتم و پرده را کنار زدم. از ماشین پیاده شد، عمه سمتش رفت. سرش را بلند کرد و من با شتاب پرده را رهاکرده و خودم را از نگاهش پنهان کردم. قلبم خودش را محکم به سی*ن*ه‌ام می‌کوبید و بی‌قرار بود... .
نفس عمیقی کشیدم و خواستم سمت کامپیوتر بروم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. هیچ وقت از صدای زنگش خوشم نیامد اما حوصله‌ی عوض کردنش را هم نداشتم!
عمه همیشه می‌گوید آدم تنبلی هستم؛ باید این حرفش را قاب کرده و به دیوار اتاقم بزنم چون خیلی حق است!
نگاهی به صفحه‌ی موبایل انداختم، صبا بود.
- الو؟
صدای سرحالش در گوشی پیچید:
- سلام، خوبی؟
همان‌طور که صندلی را بیرون کشیدم جواب دادم:
- سلام، مرسی تو خوبی؟
صبا: عالی‌ام بابا؛ عالی!
روی صندلی مشکی رنگ نشستم و به پشتی‌اش تکیه دادم.
- خیلی خوش‌حالی... .
طبق عادتش نگذاشت حرفم را کامل کنم و میان حرفم پرید:
صبا: مگه میشه خوش‌حال نباشم؟ حدس بزن چی شده؟!
از آن‌جایی که حوصله‌ی خودم را هم نداشتم لب زدم:
- صبا بگو چی شده حوصله ندارم!
موبایل را بین سر و شانه‌ام گرفتم و کامپیوتر را روشن کردم.
صبا: ایش... بی‌ذوق!
- صبا!
می‌دانست پس از این‌گونه صدا کردنش نباید سر به سرم بگذارد و بی‌جنبه‌تر از آنی هستم که باز به کارش ادامه دهد.
صبا: خیل خب بابا؛ می‌خوایم فردا با بچه‌ها بریم شهر بازی... میای دیگه؟
نمی‌دانستم چه‌کار کنم، از طرفی می‌خواستم بروم و از طرف دیگری می‌خواستم این دو روز را فکر کنم. تعللم را که دید ادامه‌ی حرفش را گرفت.
صبا: گلی نه نگو که می‌زنم تو دهنت!
چشمانم را باز و بسته کرده و سپس جواد دادم:
- میام؛ کی میاد؟
دو ایمل باز نشده داشتم. همان‌طور که سمت صندوق دریافت می‌رفتم موبایل را بین شانه‌ام کمی جابه‌جا کردم.
صبا: عرضم به حضور شما، سحر میاد، زیبا هم هستش، پریا و بنفشه هم هستن.
- خوبه‌خوبه... .
صبا: رها هم میاد.
رها دختر خاله‌ی صبا بود و اصلاً دختر خوبی نبود؛ نمی‌خواستم همراه‌مان بیاید اما نمی‌خواستم صبا ناراحت شود.
- اوکی فقط چه موقع میرین؟
یکی از ایمل‌ها از پرهام بود و یکی دیگر هم ناشناس.
صبا: خبرت می‌کنم، فعلاً کاری نداری؟
- کاری هم داشته باشم انجام میدی؟
صبا: نه!
- خب پس زر اضافی نزن؛ خداحافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین