جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان سلطان؛ جنگ خون] اثر « Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط shahab با نام [رمان سلطان؛ جنگ خون] اثر « Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,136 بازدید, 30 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان سلطان؛ جنگ خون] اثر « Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shahab
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
مهبد از در وارد شد و کناز گلناز نشست.
مهبد: خب سوگل خانوم، چندمی؟
لب‌هایم را تر کردم:
- آخرین سال دبیرستانمه.
گلناز: دخترم واسه‌ی خودش بزرگ شده، قراره دانشجو بشه.
مهبد: چی می‌خونی دخترم؟
باز هم گفت دخترم، می‌خواستم از جا بلند شوم و کف گرگی‌ام را نشانش دهم اما حیف احترامش واجب بود و امکان داشت از خانه‌اش بیرون پرتم کند!
- حقوق‌.
برق تحسین را در نگاهش می‌دیدم.
مهبد: پس قراره بشی خانون وکیل.
سمیه خانوم سینی شربت را سمت گلناز و مهبد گرفت و سپس سمت من آمد. با تشکری کوتاه لیوان پایه بلند را برداشتم. بابا آب آناناس دوست داشت.
محتویات شربت را مزه کرده کم‌کم سرکشیدم.
گلناز: سمیه جان لطفاً گلی رو تا اتاقش همراهی کن، بچم خسته‌ست... .
و من چقدر دوست داشتم فریاد بزنم و بگویم من فقط گلیِ پدرم هستم، تنها او حق دارد من را دخترش بخواند، اما جوابم تنها لبخندی بود که همیشه روی لب‌هایم نقش می‌بست.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
سمیه که زنی حدوداً ۴۱_۴۰ سال بود با لبخند سمتم آمد و گفت:
- دنبالم بیاین... .
- دنبالش رفتم و در همان حال مشغول دید زدن اطراف شدم. دو دست مبل سلطنتی سفید و یک دست مبل راحتی چرمیِ کرم رنگ... لوسترهای بزرگ و نورانی باعث می‌شد پایه‌های طلاییِ میزها بدرخشند. از در که وارد می‌شدی دو طرف پله‌ بود و درست روبروی درِ ورودی درِ دیگری بود. پله‌ها را یکی‌یکی بالا می‌رفتیم ونگاه من میخ فرش سفید روی پله‌ها بود. با صدای سمیه نگاهم را به درِ سفیدِ چوبی دوختم.
- بفرمایین عزیزم، اتاق شماست.
با همان لبخند همیشگی‌ام گفتم:
- ممنون.
سمیه با دست به دری که سمت راست بود اشاره کرد و گفت:
- سرویس بهداشتیه، لباساتون‌ رو هم تو کمد چیدم، تا موقع شام استراحت کنین.
- مرسی، زحمت کشیدین.
با بیرون رفتن سمیه سمت تخت دونفره‌ی سفید که رو تختی خاکستری داشت رفتم و خودم را روی پرت کردم. دیزاین اتاق قشنگ و دخترانه چیده شده بود، پرده‌های فیروزه‌ای رنگ که پنجره را قاب گرفته بودند... لحظه‌ای تصور کردم اگر پنجره‌ها باز می‌ودند و باد پرده‌های حریری را به رقص وا می‌داشت چه لحظه‌ی شاعرانه‌ای رقم می‌خورد!
سمت کمد دیواری رفتم و بازش کردم، چند دست لباسی که با خودم آورده بودم و خرواری از لباس‌های راحتی و مجلسی مارک‌دار خیلی زیبا چیده شده بودند. ترجیح می‌دادم لباس‌های خودم را بپوشم. تیشرت خاکستری با شلوار راحتی سفید بیرون کشیده و تنم کردم.
مدام می‌خواستم به بابا زنگ بزنم اما به زور خودم را کنترل کردم، چون می‌دانستم محض شنیدن صدایش بغضم می‌شکست‌. شماره‌ی صبا را گرفتم که با اولین بود جواب داد:
صبا: به! ببین آفتاب از کدوم سمت غروب کرده سوگل خانوم یاد ما افتاده!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
- علیک سلام، مرسی خوبم!
- گیرم که سلام، گلی خیلی نامردی، می‌مردی به منِ گور به گوری هم می‌گفتی؟
همان‌طور که پرده را کنار زدم جواب دادم:
- حسش نبود.
صبا: خیلی بی‌شعوری! آخه نمیگی ممکنه این صبای بی‌چاره دست به خودکشی بزنه؟ رفتم رگم رو بزنم‌هان، میگم رفتم یعنی رفتم، شانس آوردی مامانم دیدم خلاصه با کلی گریه و زاری اره رو از دستم گرفت تا رگم رو نزنم!
خنده‌ام را نتوانستم کترل کنم و رهایش کردم.
- خیلی خری، با ارّه می‌خواستی رگت رو بزنی؟
صبا: آره دیگه مگه چشه؟
- چش نه و گوشه! میگم جای این‌که با اره رگت رو بزنی می‌تونستی‌ کلاً دستت رو قطع کنی‌هان!
- این رو ولش، میگم پرهام خبر داره رفتی؟
***
یک هفته از آمدنم به این‌حا می‌گذشت و با گلناز و مهبد هم راحت‌تر شده بودم. مهبد مرد خوب و مهربانی بود، در این هفت روز فهمیده بودم چقدر مهبد و گلناز هم‌دیگر را دوست دارند و دیگر مثل قبل جلوی‌شان معذب نبودم و احساس راحتی بیشتر می‌کردم. سمیه خانوم هم زن بسیار مهربانی بود. به‌جز سمیه خانوم سه نفر دیگر هم در آن‌جا کار می‌کردند و به‌جز پریا دو نفر دیگر بالای ۳۰ سال بودند. پریا خیلی بدجنس و بد اخلاق بود، ایین را از رتارش با سمیه خانوم و آهو خانوم فهمیده بودم. آهو خانوم هم همسر باغ‌بان آن‌جا بود و زن بسیار مهربانی بود‌. گلناط اصرار می‌کرد که باید برایم معلم خصوصی بگیرد اما من دوست نداشتم و راضی‌اش کردم در یکی از مدرسه‌های معمولی درس بخوانم و امروز اولین روز بود. یادم است بیشتر دختر‌ها دورم جمع شده بودند و سوال‌های عجیب و غریب می‌پرسیدند. بیشترشان فکر می‌کردند رنگ چشم‌هایم مصنوعی و لنز است و ممکن نیست با این همع کک و مک صورتم رنگ چشم‌هایم خدا دادی باشد.
از ماشین پیاده شدم و راننده هم منتظر ماند تا داخل بروم. آقا پاشا که باغ‌بان و شوهر آهوخانم بود در را باز کرد.
- سلام عموپاشا... .
با خوش‌رویی جواب سلامم را داد. همان‌طور که داشتم از کنار استخر رد می‌شدم متوجه ماشین مشکی‌ای گوشه حیاط شدم. از آن‌جایی که ماشین مهبد شاستی بلند و آلبالویی رنگ بود و مال گلناز هم لامبورگینی سفید، پس این پرادوی مشکی مال چه کسی بود؟
کوله‌ام را روی دوشم درست کرده و سرم را نزدیک‌ شیشه‌های تماماً سیاه ماشین بردم، چیزی مشخص نبود!
شانه‌ای بالا انداختم و تا سرم را بلند کردم متوجه دو تیله‌ی یخی رنگ که رویم زوم شده بودند شدم!
آب دهانم را به سختی قورت داده و عقب گرد کردم.
- فضولی کار خوب نیست.
لحجه‌ی انگلیسی داشت. پس اهل ایین‌جا نبود! با ترشرویی جواب دادم:
- نه که چقدر هم داخلش مشخص بود! شما کی هستین؟
بی‌توجه به من سمت داخل خانه رفت. دو باره تکرار کردم:
- ببخشید، پرسیدم شما کی هستین؟
انگار کرد بود! حرصی از این رفتارش بی‌تربیت زیر لبی نثارش کردم و راهم را سمت پله‌ها کج کردم. صدایش را شنیدم:
- حرف‌تون رو شنیدم!
جوابی ندادم و با دو خودم را داخل اتاقم پرتاب کردم.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
رفت و آمد‌های این‌جا به من مربوط نمی‌شد پس بی‌یخال شدم و با همان فرمِ زرشکیِ مدرسه خودم را روی تخت پرتاب کردم. چقدر خسته بودم!
در این موقع روز گلناز خانه نبود و معمولاً مطب بود، مهبد هم شرکت بود، سمیه خانوم و آهو خانم خانه بودند؛ بابا سه روز پیش پرواز داشت و ایران را ترک کرد... یادم است وقتی زنگ زد چقدر گریه کرده و اشک ریختم، می‌گفت قول می‌دهد سال دیگر را در کنار او هستم، فقط باید همین یک‌سال را تحمل می‌کردم!
سمت کمد رفتم و بلوزِ و دامن آبی آسمانی رنگی را بیرون کشیده و جوراب شلواری سفیدی هم پوشیدم. به عمه پری قول داده بودم جلوی نامحرم با سر نگردم و از وقتی آمده بودم حتی یک‌بار هم بدون شال و رو سری پایین نرفته بودم. روسری ساتن مشکی که راه‌راه‌های سفیدی داشت را روی سرم انداخته و دو درزش را پشت سرم گره زدم.
طبق معمول سالن خلوت و سوت و کور بود و من راهم را به آشپزخانه کج کردم، پریا داشت ظرف‌های کثیف روی میز را جمع می‌کرد و سمیه خانوم هم داشت خمیر را ورز می‌داد.
- سلام.
سمیه خانوم با خوش‌رویی جوابم را داد اما پریا فقط سرش زا تکان داد.
- پنیر داریم؟
سمیه خانوم: آره عزیزم، گرسنته؟
سرم را تکان دادم که با لبخند جواب داد:
- اون‌وقت پنیر می‌خوری؟
سمت ظرف‌شویی رفتم که پریا خودش را کنار کشید، دست‌هایم را شسته و سرم را زیر آب بردم، تا جا داشتم آب خوردم.
- آره، گفتم تا ناهار حاضر بشه نون و پنیر می‌خورم.
ماهرانه خمیر را در قالب قرار داد و گفت:
- پری‌جان، یه تیکه کیک و یه چای واسه گلی بریز تا ناهار حاضر بشه... .
پریا: من دستم بنده، چای ساز روی کابینت بغلیه، کیک هم خراب شد تو کابینت بالایی بسکویت هست.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
فنجان سفیدی برداشتم و سمت چای ساز رفتم، مشخص بود تازه از برق کشیده شده است و چای تازه دم است.
برای خودم در فنجان سفیدی چای ریختم، داشتم سمت میز می‌رفتم که با صدای شکستن ظرفی از پشت سرم باعث شد هول شوم و بند فنجان از دستم لیز بخورد. چای داغی که دود از آن بلند می‌شد روی دستم ریخت که جیغم در آمد و فنجانی که روی زمین افتاد و شکست. دستم گز‌گز می‌کرد و می‌سوخت.
سمیه خانوم روی صورتش کوبید:
- وای خدا مرگم بده! سوگل‌جان چی‌شدی؟
پرها هم دست از ظرف شستن کشیده بود و نگاهم می‌کرد. دستم را بالا و پایین می‌بردمتا کمی خنک شود.
- چیزی نیست سمیه خانوم، یکمی می‌سوزه... .
سمیه خانوم: خدا بگم چی‌کارت کنه پری دِ آخه... .
- چی‌شده؟!
با صدایی که آمد ادامه‌ی حرفش را خورد. دستم را در دهان گذاشته و می‌مکیدم که باعث می‌شد بیشتر بسوزد.
نگاهش خیلی جدی بین شیشه‌های شکسته و ما در گردش بود.
سمیه خانوم به پریا نگاه کرد و سپس رو به او گفت:
- آقا ایوان چرا شما اومدین تو آشپزخونه؟
یخی‌هایِ روشنش را روی من زوم کرد و خطاب به سمیه خانوم گفت:
- پرسیدم چی‌شده!
قبل از آن‌که کسی جواب دهد لب گشودم:
- شما کی باشین؟!
سمیه خانوم لبش را گاز گرفت، خیلی دوست داشتم بدانم طرف مقابلم کیست و این‌حا جه‌کار می‌کند.
سمیه خانوم خواست جواب دهد که دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا برد، نگاهش هم‌چنان به من بود:
- دلیلی نمی‌بینم جوابتون رو بدم.
از آن‌که بتوانم جوابش را بدهم عقب گرد‌کرد و راه خروج را در پیش گرفت، سوزش دستم را کلاً از یاد برده بودم، با حرص لبم را گاز گرفتم... از این حرفش عصبی شدم اما سع کردم مثل همیشه خونسردی‌ام را حفظ کنم. قبل از آن‌که کامل از در خارج شود بدون این‌که رویش را برگرداند گفت:
- فکر کنم تو جعبه‌ی قبل کمک‌های اولیه پماد سوختگی باشه!
به محض خارج شدنش سمیه خانوم روی یکی از صندلی‌های پایه بلند ولو شد و آب دهانش را قورت داد:
- شانس آوردی دخترکه ایوان دیگه مثل قبل نیست وگرنه... .
و ادامه‌ی حرفش را نگفت، اصلاً این ایوان که بود و این‌جا چه کار داشت؟ افکارم را بر زبان آوردم:
- سمیه خانوم، ایوان کیه؟ اصلاً این‌جا جی‌کار داره؟
چند لحظه با تعجب نگاهم کرد، سمیه خانم وقتی تعجب می‌کرد خیلی با نمک‌می‌شد، چشم‌های عسلی‌اش به طرز بامزه‌ای گرد می‌شدند... خودم را کنترل کردم تا صصدای خنده‌ام بلند نشود.
سمیه خانوم: یعنی نمی‌دونی؟
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
سرم را به نشانه‌ی منفی تکان داده و گفتم:
- نه! وقتی از مدرسه اومدم تو حیاط دیدمش بعدش هم این‌جا... حالا مگه کیه؟
تعجبش کم‌کم به لبخند عوض شد:
- ایوان تنها پسر آقا مهبدِ؛ هر دو سال چند ماهی رو میاد ایران... دیشب اومدن.
ابروهایم بالا پرید، پسر مهبد؟
- یعنی آقا مهبد و گلناز ایوان رو تنها گذاشتند و رفتند سرِ کارشون؟
سمیه خانوم خندید و همان‌طور که خم می‌شد تا شیشه‌های بزرگ را بردارد جواب داد:
- عزیزِ دلم! اومدن ایوان یه امر عادیه، ثانیاً ایوان که ممون نیست... همین دو ماه پیش یه هفته‌ این‌جا موند و رفت... .
با کنجکاوی گفتم:
- مگه نگفتین هر دو یال چند ماهی رو میاد؟
پریا کلافه غُر زد:
- خب عزیزم! کارش این‌جوریه که همش باید بین رفت و آمد باشه، هی بره هی بیاد باز بره... طفلی فقط هز دو سال یه مدتش رو استراحت می‌کنه و میاد... .
این "عزیزم" که پریا گفت، از صد فحش هم بدتر بود.کنجکاوی‌ام نسیت به ایوان برطرف نشده بود اما دیگر حوصله‌ی سوال پرسیدن نداشتم. سمت اتاقم حرکت کردم و به سرویس رفتم.
خمیر دندان را روی دو انگشت قرمز شده و سوزانم ریختم.
حوصله‌ام سر رفته بود و شرو کردم زیر لب شعر زمزمه کردن... .
***
گلناز با نگرانی گفت:
- گلی! دستت چی‌شده؟
متعجب و بهت زده گفتم:
- چیزی نیست که... .
مهلت نداد و دستم را گرفت:
- سوخته؟ این چیه سوگل؟! هان؟
او حق نداشت با صدای بلند با من حرف بزند، سر تق جواب دادم:
- خمیر دندون!
سمیه خانوم دیس‌های برنج را روی می گذاشت.
گلناز: چه‌جوری سوخت؟ اصلاً چرا به آشپز خونه رفتی؟!
می‌خواستم بگویم "به تو چه!" اما عمه من را این‌گونا تربیت نکرده بود. دستم را از حصار دستش بیرون کشیدم و همان‌‌طور که سمت میز می‌رفتم گفتم:
- چای ریخت روش... .
موقع ناهار سنگینی نگاهِ گلناز را حس کردم اما اهمیتی ندادم.
مهبد: سوگل جان؟!
سرم را بلند کرده و نگاهش کردم.
- بله عمو.
دستمال را دورر دهانش کشید و گفت:
- دستت چی‌شده؟
هی خدا! چرا قفلی زده بودند به دست من؟
- هیچی عمو، یکمی چای ریخت روش... همین.
ایوان ریلکس و خونسرد غذایش را می‌خورد، انگار که چیزی نمی‌شنود.
گلنار: همین؟ سمیه نبود بهش پماد سوختگی بزنه؟
پوفی کشیدم و لیوان آب را روی میز کوبیدم. اعصاب داغونم یک طرف، دلتنگی یک طرف و سیریش یودنِ این‌ها هم یک طرف به مغزم فشار آورد. بی‌پروا به چشم‌های مداد کشیده‌اش بزاق شده و جواب دادم:
- چرا بودند اما عمه پری هر‌وقت دستم می‌سوخت بهش خمیر‌دندون می‌زد!
گلناز هم انگار تیکه‌ام را دریافته بود که عصبی نگاهم کرد و حرفی نزد. ایوان لب گشود:
- سمیه خانوم گفتند پماد بزنند، سوگل‌ خانوم خودش نخواست!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
هان؟ با اخم نگاهش کردم که انگاز سنگینی نگاهم را حس کرد و سرش را چرخواند، باز هم خونسرد...خونسرد اه! از این نِگاه یخی هیچ‌چیزی را نمی‌شود خواند.
من کی گفتم نه؟ چزا دروغ می‌گفت؟
دور دهانش را با دستمال پاک کرد و بلند شد و رفت. در دلم گفتم چقدر بی‌ادب است، حداقل یه تشکر خشک و خالی می‌کرد.
غذا را در سکوت خوردیم و بعد از تشکر بلند شدم. دستی به چتری‌هایم که روسری بیرون افتاده ود کشیدم و راهی اتاقم شدم... هنوز به اتاق نرسیده صدای ایوان را شنیدم، انگار داشت با تلفن صحبت می‌کرد، انگلیسی!
- یک هفته... گفتم می‌رسونم‌شون... به ایوان شک داری؟ به سلطان هم شک داری؟
چرا نصف و نیمه حرف می‌زد؟ سرم را به در چسباندم تا بهتر بشنوم، چرا حرف نمی‌زد؟ پس ادامه‌ی مکالمه‌اش... .
در باز شد و من با شتاب به داخل پرتاب شدم، قلبم گروم‌گروم صدا می‌داد... خدایا آبرویم رفت! مطمئن بودم گونه‌هایم از خجالت رنگ‌ گزفته است. بدون این‌که نگاهش کنم تند بلند شده و سمت اتاقم دویدم، قلبم قصد شکافتن سی*ن*ه‌ام را داشت؛ وای‌‌وای حالا راجب من چه فکری می‌کند؟ اگر به گلناز بگوید چه؟
صورتم را با دست‌هایم پوشاندم و گفتم:
- سوگل‌سوگل.... اه این چه گندی بود... وای خدا!
مایوس خودم را روی تخت انداختم و زمزمه کردم:
- برفت آبرویم بر باد؛ به‌پیش ایوانِ شدم آب!
در آینه به خودم نگاه کردم، صورتم کمی قرمز شده بود. کمی با خودم کلنجار رفتم و آخر هم تصمیم گرفتم برای عذر خواهی پیشش بروم اما نه الان! شب می‌رفتم و تا آن موقع خودم را با درس‌هایم مشغول کردم. نمی‌خواستم همین روز اولی تصویر منفی از من داشته باشد، به راستی کارم چقدر بی‌ادبانه بود... اگر عمه پری این‌جا بود می‌گفت" یواشکی به حرف بقیه گوش دادن کار خوبی نیست!" و من چقدر دلم برای بوسیدن آن لپ‌ها گلگون شده و آب‌دارش تنگ شده بود!
نگاهی به ساعت انداختم، ۶ بود.‌ جلوی آینه ایستادم و روسری و دامنم را مرتب کردم. با بسم‌الل... دستگیره‌ی در را کشیده و از اتاق خارج شدم. آب دهانم را قورت دادم و سمتِ اتاقی که فهمیده بودم اتاق ایوان است راه افتادم. چشمانم را بستم و دستم را بالا بردم تا در بزنم، هنوز به در نخورده صدایش را از پشت سرم شنیدم:
- کاری داشتین؟
دست لرزانم را مشت کردم و برگشتم همان‌طور که به پاهایی که با جوراب شلواری سفید پوشیده شده بود خیره شده بودم جواب دادم:
- چیزه... م... میشه تو اتاق حرف ب... بزنیم؟
- بدون حرف دستگیره‌ی اتاق را کشید و اشاره کرد داخل شوم خودش هم پشت سرم آمد، با ددن اتاق به آن بزرگی ابروهایم بالا پرید.
ایوان: اومدین واسه‌ی عذر خواهی؟
بهت زده نگاهش کردم، چقدر رو داشت! خونسرد همان‌‌طور که سمت کتش می‌رفت ادامه داد:
- باید بگم از آدم‌های فضول خوشم نمیاد.
خون‌خونم را می‌خورد؛ سرم را بلند کرده و خیره در چشم‌های یخی رنگش پروپرو جواب دادم:
- خوش‌تون نیاد... بدونین اونا هم از این بی‌ادبی شما خوش‌شون نمیاو.
کت مشکی رنگش را پوشید و یک‌تای ابرویش بالا رفت.
ایوان: آهان؛ الان یعنی به فضلول بودن‌تون اعتراف کردین؟
دیگر خجالت نمی‌کشیدم، این همان آدم با ادب و نزاکتی بود که فکر می‌کردم؟ بی شک این مرد چشم آبی پرو و بی‌ادب‌ترین کسی بود که تا به حال دیده بودم! با حرص جواب دادم:
- ببخشین‌_ببخشین؟! فضولی؟
با دستش موهایش را حالت داد و در همان حال جواب داد:
- گوش وایسادن فضولی نیست؟
با صدایی که کمی بالا رفته بود غریدم:
- من گوش وایساده بودم؟ فکر کردین کی هستین که بخوام به حرفاتون گوش کنم؟!
ایوان: من که نمی‌دونم، شما بگین که گوش‌تون رو به در می‌چسبونین تا مکالمه‌م رو بشنوین!
دست‌هایم را مشت کردم و با حرص گفتم:
- اصلاً پشیمون شدم، گوش کردم خیلی هم خوب کردم!
عقب گرد کرم و در اتاقش را نبستم، بگذار حرص بخورد... مردک بی‌ادب! اصلاً لیاقت عذر خوای من را نداشت.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
***
- اما من مهمونی نمی‌خوام... .
مهلت تمام شدن حرفم را نداد و با ابروهایی بالا رفته و لحن پر تحکمی گفت:
- سوگل!
این بار مهبد دخالت کرد:
- سوگل جان! دخترم منم با گلناز موافقم، ثانیاً این مهمونی باید سر می‌گرفت... مخالفت نداره که.
- ولی عمو من آمادگی‌ش رو ندارم، ببینین... .
باز هم حرفم توسط مهبد قطع شد:
- دقیقاً میشه بگی آمادگی چی رو نداری؟
کلافه یه ایوان که خیل خونسرد و ریلکش مشغول خوردن غذایش بود نگاه کردم؛ چقدر با کلاس غذا می‌خورد! لقمه‌هایش درد گنشجشک‌ها می‌خورد، یک لحظه حس کردم چقدر لوس است!
نفسم را کلافه بیرون داده و رو به مهبد جواب دادم:
- خب... خب من فعلاً نمی‌تونم با فامیل شما رو به‌رو بشم ببینین... .
این بار حرفم توسط گلنارِ عصبی قطع شد:
- عزیزم این مهمونی از قبلِ اومدنت تدارک دیده شده، لزومی واسه‌ی مخالفت نداره.
و من در آن بحث دقیقاً نقش چغندر را داشتم، می‌گفتند این مهمانی برای من است؟ که با فک و فامیل‌شان آشنا شوم؟ خب من نمی‌خواستم، پس چرا نمی‌فهمیدند؟
نا امید نشدم و باز ل گشودم:
- ببینین فرصت واسه‌ی... .
گلناز عقب کشید و همان‌طور که دورِ دهانش را پاک می‌کرد گفت:
- یکم استراحت کن بعدش میریم خرید!
یعنی "خفه شو" "لال شو و به این بحث خاتمه بده!" دستم را مشت کرده بودم، ناخن‌هی کوتاهم آن‌چنان در گوشتِ دستم نفوذ کرده بودند و فشارشان می‌دادم که هر لحظه ممکن بود پوستم خراش بردارد.
لب‌هایم را از حرص روی هم فشار داده و عقب کشیدم. گلناز میز را ترک کرد و من هم پس اط تشکر آن‌جا را ترک کردم.
دلم هوس آغوش عمه‌ام را کرده بود.
گلناز روی راحتیِ کرم رنگ نشسته بود و خیره به صفحه‌ی آل‌ای‌دی بزرگ که فیلم ترکیِ مشغول پخش بود.
راهم را سمتِ اتاق کج کردم که صدایم ز:
- گلی؟! می‌خوام باهات حرف بزنم.
سرم خیلی درد می‌کرد. روی مبل تک نفره نشستم و منتظر به لب‌هایش که هیچ رژی نداشتند خیره شدم.
گلناز: ببخشید تند رفتم!
ابروهایم کمی بالا پرید، دستی به شالِ صورتی رنگم کشیدم و با لبخند جواب دادم:
- تقصیر من بود، ببخشید نباید مخالفت می‌کردم.
گلناز: گفتی آمادگی مهمونی نداری، منظورت رو متوجه نشدم، می‌شه واضح‌تر بگی؟
راستیش موضوع اسن نبود، نمی‌خواستم با فامیلِ مهبد و گلناز روبه‌رو شوم، حوصله‌ی شلوغی را نداشتم.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
کمی‌ مِن‌مِن کردم و گفتم:
- راستش من از فامیل‌تون خجالت می‌کشم!
و سرم را پایین انداختم، عجب دروغ مسخره‌ای! صدایی نیامد و سپس صدای قهقه‌ی بلند گلناز که کل خانه را در بر گرفت. یعنی دروغم این‌قدر افتضاخ بود؟
لعنت به تو سوگل که حتی دروغ درست و حساب هم بلد نیستی!
سرم را باند کرده و نگاهش کردم، رد اشک کنار چشم‌هایش مشخص بود، یعنی از فرط خنده اشک‌هایش هم در آمدند؟
درحال که به زور خنده‌اش را مهار کرده بود لب زد:
- وای... خجالت می‌کشی؟ از... ازچی؟
صدای مهبد از از پشت سرم آمد:
- چیه خانوم؟ چه جوکی شنیدی بگو ما هم بخندیم.
لبم را گاز گرفتم. ایوان روی کاناپه‌ نشست و مهبد کنار گلناز جای گرفت.
گلناز با همان صدایی که رگه‌های خنده در آن هویدا بود گفت:
- گلی میگه خجالت می‌کشه.
لبم را باز گزیدم، انگار مادرم قصد بردن آبرویم را کرده بود، آخر چه لزومی داشت مهبد عم بداند چه گفته‌ام؟
زیر چشمی به ایوان نگاه کردم، هواسش اصلاً این‌جا نبود، انگار در دنیای دیگری سیر می‌کرد!
مهبد: خجالت؟ آخه از چی دختر خوب؟
لب و دهانم را جمع کرده و خجالت‌زده گفتم:
- همین‌جوری... .
این‌بار صدای ایوان بلند شد:
- چجوری؟
نگاهش کردم، مگر در فکر نبود؟ پس چگونه صدای‌مان را شنید؟
لبم را گزیدم، چشم‌های گلناز و مهبد برق می‌زد و انگار بحث برای‌شان جالب شده باشد... .
کلافه و حرصی گفتم:
- همین‌جوری دیگه!
گلناز: خب چجوری آخه؟
مهبد لبش را گاز گرفته بود تا صدای خنده‌اش بلند نشود.
مستاصل به ایوان نگاه کردم، او هم با همان خونسردی نگاهم می‌کرد... هیچ‌چیز از چشم‌هایش فهمیده نمی‌شد.
- الکی.
ایوان: الکی چی؟
آب دهانم را قورت دادم، این مرض داشت؟ چرا هم‌چین می‌کرد؟
گلناز هم زیرزیرکی می‌خندید.
- ا... الک خجالت می‌کشم!
و مردم تا این جمله را گفتم، گفتنم همانا و صدای خنده‌‌های بلند گلناز و مهبد همانا... .
چشم غره‌ای حواله‌ی ایوان که تکه‌های موست شده‌ی سیب را با همان چاقو نزدیک دهانش می‌برد و می‌جوید کردم. همان تکه‌ی چند سانتی سیب را ده گاز زد؛ خب مرد حسابی این را که می‌توانی در یک لقمه خلاصه کنی!
از رو نرفت و پس ار جویدن لقمه‌ی گنجشکی‌اش گفت:
- الکی از چی خجالت می‌کشی؟
دندان‌هایم را از حرص و خجالت روی هم می‌فشردم. مهبد دیتش را جلوی دهانش گرفته بود و می‌خندید اما گلناز قهقهه می‌زد؛ اه!
مهبد کم‌کم خنده‌اش را قورت داد.
گلنار: ایوان! دخترم رو حرص نده... .
و باز خندید، راستش اصلا هم خوشم نیامد!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
مهبد رو به ایوان گفت:
- خب پسر؛ تا کی می‌مونی؟
خونسرد بدون این‌که به مهبد نگاه کند جواب داد:
- مشخص نیست.
گلناز پرتقالی برداشت و همان‌طور که پوستش می‌زد گفت:
- ایوان نمی‌فهمَمِت... .
جوابی نشنید که ادامه داد:
- بهتر نیست مثل بچه‌ی آدم بشینی و فقط به درست بچسبی؟! آخه این چه کار کوفتیِ که یه جا نمی‌تونی بند شی؟ یه ماه اینجا چهار ماه اون‌جا... .
مهبد: ولش کن خانوم، این کی حرف گوش کرده که دفعه دومش باشه؟
مگر کار ایوان چه بود؟
ایوان: گفتین مهمونی کی هست؟
گلناز سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد و مهبد با خنده گفت:
- تو آدم نمیشی! آخر هفته بابا جان به امیر هم بگو.
خیلی کنجکاو بودم بدانم مگر ایوان چه کار می‌‌کند که نمی‌تواند یک‌جا ساکن باشد، یعنی پلیس بود و به معموریت می‌رفت؟ یا شاید هم قاچاقجی باشد و مدام مشغول جابه‌جایی جنس!
بلند شدم و خواستم به حیاط بروم که گلناز گفت:
- کجا میری دخترم؟
دخترم! هنوز هم از شنیدن این واژه از دهان گلناز عادت نکرده بودم. دلم "دخترم" گفتن‌های بابا و عمه پری را می‌خواست.
جواب دادم:
- حیاط.
تا از خانه خارج شدم عطر گل‌های سرخ را با تمام‌وجودم بلعیدم. لبخندی رو لب‌هایم نشست. پنج پله‌ی‌کوچک را پایین رفتم و روی زمین چمنی که راه سنگی نصفش می‌کرد چهار زانو نشستم. سرم را نزدیک بوته‌ی گل سرخ بردم و چشم‌هایش را بستم، چه‌قدر زیبا بود. ای کاش زندگی هم‌چون این گل‌های سرخِ مخملی خوشبو و زیبا بود. دستم را دراز کردم که گل را بچینم که صدای ایوان ا از نزدکم‌ شنیدم:
- خار داره.
لب برچیدم و سرم را برای دیدنش بلند کرد، ایستاده و دست به سی*ن*ه نگاهم‌ می‌کرد. جواب دادم:
- می‌دونم خار داره.
ابروی چپش بالا پرید و گفت:
- نمی‌ترسی دستت خراش برداره؟
کمی بیشتر سمت بوته خم شدم و باز دستم را برای گرفتن‌شاخه‌ی گل دراز کردم همان‌حال پاسخ دادم:
- نمی‌خوام بچینمش که! فقط می‌خوام لمسش کنم و بیارمش نزدیک‌تر که راحت‌تر بشه بوش کنم.
خواست چیزی بگوید که منصرف شد و رویش را برگرداند، دقیقاً وقتی از من دور شد انگشت اشاره‌ش را روی‌ گوشش قرار داد و من‌تازه متوجه هنزفری بلوتوثی روی گوشش شدم. موقع حرف زدن اخم داشت و خیلی جدی جرف می‌زد. آخر سر نتوانستم حس فضولی‌ام را کنترل کنم؛ پاورچین‌پاورچین از پشت نزدیکش شدن و‌خودم را پشت درخت ازگیل که پایینش پر از بوته و گل بود پنهان کردم. با تمام‌وجود به حرف‌هایش گوش می‌دادم:
- آخر هفته... احتمالاً آره، میاد... تا آخر این ماه... اوه، ریسکش خیلی بالاست... امیر‌... دو دقیقه خفه شو و بذار حرف بزنم!
ریسک چه بالاست؟ در ذهنم هزاران علامت سوال نقش بست، یعنی این تماس به مهمانی ربط دارد؟
آب دهانم را قورت دادم و به ادامه‌ی مکالمه‌اش گوش دادم:
- بهش گفتم تا آخر این ماه بهش می‌رسونم انگار شک داره، می‌خوان آخر همین‌هفته تمومش‌کنم... امیر‌ چی‌داری میگی؟ هشت اسلحه‌ی FN2000بلژیک رو بذارم تو دهن شیر؟ محاله!
دستم را روی دهانم قرار دادم، اسلحه؟ قلبم تندتند می‌زد، ایوان... چقدر مرموز بود. قطره‌های ریز و درشت عرق از پشتم سر می‌خوردند. نباید می‌ماندم، اصلاً من‌هیچ.چیز نشنیده بودم، آه‌آه! بدون توجه و بدون فکر بلند شدم و بدون نگاه کردن به عقب دویدم. پنج پله‌ی سفید سنگی را دو تا یکی بالا رفتم. دستم را روی قلبم که قصد شکافتن سی*ن*ه‌ام را داشت قرار دادم و زیر لب زمزمه کردم:
- بتمرگ... چیزی نیست، آره چیزی نیست... .
جند نفس عمیق کشیدم و داخل خانه شدم. راهم را سمت‌پله‌ها کج کردم که مهبد صدایم زد:
- سوگل جان! چیزی شده؟
برگشتم و درحالی که سعی می‌ردم هول نباشم گفتم:
-نه‌نه! هیچی!
گلناز هم نگران گفت:
- آخه رنگت‌ پریده!
لب‌های خیسم را با زبان‌تر کردم و گفتم:
- ها! یعنی چیز، هیچی، دویدم واسه همین‌ین‌جوری هستم، با اجازه!
خدایا! چه دروغ بد و مسخره‌ای.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین