جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله♡ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ثنـٰاء با نام [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله♡ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,518 بازدید, 37 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله♡ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ثنـٰاء
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

نظرتون راجب رمان مخمصه مرگبار(جلد اول)؟؟

  • ۱- عالیه❤️😍 خیلی خوشم اومد. منتظر جلد دومشم

    رای: 9 90.0%
  • ۲- خوب بود😀

    رای: 0 0.0%
  • ۳- بد نبود😐

    رای: 1 10.0%
  • ۴- حالم بهم خورد، این چیه؟ اصلا خوب نبود🤮🤮🤮

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
تعجب‌ زده بهش نگاه کردم، اون چی می‌گفت؟ نگاهم رو به دور و اطراف دوختم. جز شن و ماسه و آفتابی که یک راست به صورتم می‌تابید چیزی نبود. دستم رو، روی ماسه‌ی نرم در حرکت درآوردم. گرمی و داغی تک‌تک شن‌ها به وجودم نفوذ می‌کرد. نگاهم رو از ماسه‌ها گرفتم و به دور دست‌ها دوختم. حتی به قول معروف، پرنده هم پر نمی‌زد! هیچکس نبود جز تپه‌های ماسه‌ای و اون زنی که نمی‌دونم سر و کلش از کجا پیدا شده بود.
عصبی بهش نگاه کردم و لب‌های خشکم رو به حرکت درآوردم:
- هه! یک دوست. لطفا برید سر اصل مطلب!
با همون آرامش بهم زل زد، این نگاهش من رو آزار می‌داد. این آرامش، آرام بخش نبود. دستی به شالش کشید و تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- حالا چرا انقدر عجله؟ تو حالا حالاها مهمون ما هستی.
دیگه واقعا نمی‌تونستم این وضعیت رو تحمل کنم. می‌خواستم از روی ماسه‌ها بلند شم که نگاهم به لباس‌هام افتاد که از تعجب دهنم باز موند! لباس‌هام دقیقا مثل لباس‌های اون زنه محلی بودن اما رنگشون فرق می‌کرد، یک شال بلند آبی آسمانی با یک لباس ساده‌ی سفید که دکمه‌هاش از الماس بودن. دامن آبی بلند که طرح‌های زیبایی روش کار شده بود، طرح‌هایی که اصلا ازشون سر در نمی‌آوردم.
یک لحظه تموم مشکلات و بدبختی‌هام رو فراموش کردم، اونقدر محو تماشای لباسم بودم که متوجه نشدم کِی اون زن من رو صدا زد. به کفش‌هام نگاه کردم، یک کفش سنتی خیلی زیبا با طرح آبی و بنفش بود.
با صدای اون زن، به خودم اومدم و نگاهم رو از لباسم گرفتم و با اخم بهش زل زدم:
- فکر کنم خیلی خوشت اومده!
با همون اخم به چشم‌هاش زل زدم و غریدم:
- از چی مثلا؟
با خنده‌ی دلنشینی که برای من عین عذاب جهنم بود، گفت:
- از لباس‌هات.
و اشاره به دامنم کرد و با ابروی بالا رفته، یک دستش رو به کمرش گرفت و گفت:
- هیچ برات سوال نشد که این طرح‌ها چی هستن؟!
با خشم بهش زل زدم که گفت:
- این طرح‌های روی دامن تو، نماد سرنوشتت هستند. اون رو می‌بینی؟
و به پیچی که روی دامنم حک شده بود، اشاره کرد و گفت:
- اون نشان دهنده‌ی اینه که قراره اتفاقات خیلی بدی برات رخ بده.
با ابروی بالا رفته و تعجب بهش زل زدم، اون واقعا کی بود؟ واقعا نمی‌دونستم باید چی بگم! با ناباوری به دامنم نگاه کردم و تکونش دادم که چشم هام درشت شد. طرح‌ها شروع به حرکت کردن!
یک اسب از توی طرح‌ها نمایان شد که اون زن با تعجب و خوشحالی گفت:
- اینو ببین؛ این نشانگر اینه که یک نفر قلبش برای تو می‌تپه.
یک لحظه، بغض گیلوم رو گرفت. می‌دونم منظورش کی بود، کسی که مدت‌هاست دلم براش تنگ شده. با بغض و ناراحتی لب زدم:
- شما چطور من رو می‌شناسین؟
بدون اینکه نگاهش کنم، اشکی از چشمم روی صورت خشکم فرود اومد، من دلم براش خیلی تنگ شده بود، خیلی خیلی.
اشک‌ها پشت سرهم سرازیر شدن و بغضم ترکید، خم شدم و سرم رو، روی شن و ماسه‌ها گذاشتم. باد به شدت اونا رو جابه‌جا می‌کرد و به صورتم می‌زد. چشم هام رو بستم، گرمای نور آفتاب سرمای وجودم رو جبران نمی‌کرد. کف دوتا دست‌هام رو، روی ماسه‌ها گذاشتم و بی‌صدا اشک ریختم. صدای نامفهوم اون زن بین باد و شمال گُم شد و محو شد. دیگه هیچ چیز برام مهم نبود. من یک چیز می‌خواستم، اونم فقط دیدن آرسام بود. تصمیم به باز کردن چشم‌هام نداشتم. صدای قدم‌های کسی رو پشت سرم احساس کردم و چشم‌هام رو به سختی باز کردم، پرده‌ی اشک جلوی دیدم رو گرفته بود. آروم از روی ماسه‌ها بلند شدم و با انگشت شستم، اشک‌هام رو پاک کردم. صدایی از پشت سرم اومد:
- سلام شهرزاد.


 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
سرم رو از میان گرد و غباری که سعی داشت جلوی دیدم رو بگیره، بلند کردم و چشم هام رو که تقریبا دیگه پر از ماسه و شن شده بود رو به سختی باز کردم و به اون شخص ناشناسی که صدای آشنایی داشت چشم دوختم. یعنی اون کی بود که من با صداش دلم آرامش می‌گرفت؟ با لب‌های خشکم که از بی‌آبی زخم شده بود رو تکون دادم و با صدای خش‌‌داری گفتم:
- تو کی هستی؟
کف دست‌هام رو به هم زدم تا ماسه‌هاش بریزه و چشم‌هام رو تمیز کردم و بهش زل زدم، اما گرد و غبار و نسیم تندی که با شدت زیادی بهم برخورد می‌کرد نمی‌ذاشت ببینم.
فقط می‌تونستم چادر بلندش رو که تا روی شن‌ها اومده بود و میان این تلاطم گرد و غبار، سرگردون و حیرون بود رو ببینم. چادر سیاه رنگی که با نسیم باد درحال پرواز کردن در آسمون بود. پشتش به من بود، با صدای غمگینی گفت:
- من؟ یک آشنا.
به دور و اطراف نگاه گذرایی انداختم. اون زنی که ظاهراً اسمش ساناز بود و لباس محلی به تنش داشت، به سمت اون دختر چادر به سر رفت. چشم هام رو تیز کردم تا حرکاتشون رو به قول معروف تجزیه و تحلیل کنم. ساناز به دختره نزدیک و نزدیکتر شد، دختره به سمت ساناز برگشت به طوری که می‌تونستم نیم‌رخ اون رو ببینم. بینی قلمی داشت و لب‌های کوچیک، چشم‌های بادامی شکل. ساناز دست راستش رو به سمت دختر دراز کرد و دختره، دست سمت چپش رو به دست ساناز پیوند داد. ناگهان با چیزی که دیدم رسما چشم‌هام هزارتا شد!
ساناز و دختره یکی شدن یعنی تبدیل به یک نفر شدن. اصلا نمی‌تونستم چیزی رو که می‌بینم باور کنم و ذهنم هنگ کرده بود. با تعجب و دهن باز گفتم:
- چی‌شد الان؟!
اون دختره که الان ترکیبی از دو نفر بود، به سمتم برگشت که به طور شگفت انگیزی، تموم گرد و غبارها و بادها یکباره به سوی زمین فرو ریخت و آفتاب دلنگیزی نمایان شد. دهنم شده بود اندازه‌ی غار حرا!
دختره با چشم‌های سبزش و صورت جو گندمیش، تک خنده‌ای بهم کرد و گفت:
- تعجب کردی نه؟
و انگار که چیزی یادش بیاد با چهره‌ای سوالی و بامزه‌ای لب زد:
- راستی، تو از کجا فهمیدی اسم من سانازه؟!
با تعجب بهش نگاه کردم و به سختی از سرجام بلند شدم و روی دوتا پام ایستادم. آفتاب با شدت به صورتم می‌تابید. صحرا تا آخر چیزی جز تپه‌های کوچیک و بزرگ ماسه‌ای نداشت و نسیم ملایمی درحال وزیدن بود. با جدیت بهش چشم دوختم و گفتم:
- یک حسی، نمی‌دونم از کجا؛ ولی بهم گفت که اسمت یعنی اسمش سانازه!
به محض اینکه حرفم تموم شد، زد زیر خنده به طوری که از خنده دلش رو گرفته بود و نمی‌تونست خودش رو کنترل کنه!
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
با جدیت و عصبی بهش نگاه کردم و غریدم:
- هیچ معلوم هست تو کی هستی؟ من رو چی فرض کردی تو؟
خنده‌اش، با حرفم قطع شد و بهم زل زد. با بی‌تفاوتی پشتم رو بهش کردم و شروع کردم قدم زدن تا آب پیدا کنم. خیلی تشنه‌ام بود.
درحالی که ازش دورتر و دورتر می‌شدم، صداش باعث شد از حرکت وایستم:
- تو من رو نمی‌شناسی، ولی من خیلی خوب تو رو یادمه.
سوالی و با تعجب به سمتش برگشتم که ادامه داد:
- خیلی چیز‌ها هست که باید بدونی، برات سوال نشده که چرا الان باید تو کما باشی؟
سرم رو با ناراحتی تکون دادم و به دور دست‌ها که حتی خبری از یک درخت و کمی آب نبود زل زدم، با صدایی که ناراحتی و بغض توش موج می‌زد گفتم:
- بعضی اوقات حس می‌کنم صدای آرسام و مهرداد توی گوشم می‌پیچه، صدای نگران مامان و بابا. صدای گریه‌های کودکانه‌ی بهار و... .
بعد از کمی مکث، دست راستم رو روی قلبم گذاشتم و با بغض لب زدم:
- صدای تپیدن قلبم که فقط برای یک نفره.
دوباره پشتم رو بهش کردم که با لحن غمگینی گفت:
- درکت می‌کنم اما تو به این رویا اومدی تا خیلی مساىٔل رو بفهمی، باید بفهمی که... که یک نفر هست که.
و حرفش رو ادامه نداد. با بی‌تفاوتی گفتم:
- که چی؟
بعد از چند ثانیه با همون غمگینی ادامه داد:
- یک اتفاق باعث شد من و تو اونی نباشیم که بودیم.
شروع کردم به قدم زدن و پاهام رو روی ماسه‌های داغ صحرا می‌ذاشتم. سوالی گفتم:
- منظورت چیه؟
صدای قدم‌هاش رو خوب می‌تونستم پشت سرم احساس کنم.
بعد از چند ثانیه صداش اومد:
- خودت باید بفهمی.
با تعجب و عصبانیت بهش زل زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
بلند شدم و رو بهش عصبی گفتم:
- از کجا بدونم راست می‌گی؟ خودت می‌گی این یک رویاست. من از کجا حرفت رو باور کنم. هه واقعا این وضعیت مسخرس.
ناگهان، تمام ماسه‌های صحرا به هوا برخواستن و طوفان شدیدی درست شد. باد شدیدی می‌وزید و چادر سیاه فاطمه، در نسیم تکون می‌‌خورد. با صدایی آرامش بخش گفت:
- خودت می‌فهمی. باید خودت دنبال حقیقت بری. سرنخ‌ها رو دنبال کن!
صدای ساناز توی گوشم پیچید:
- وقت برگشتنه.
سرم گیج رفت و درد شدید قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام واقعا زجرآور بود. داشتم خفه می‌شدم. دنیا تار و تارتر شد و... .
***
آرسام

با پوزخند، مشتی حواله‌ی صورتش کردم، صورتش حسابی خونی شده بود. عصبی یک پام رو، روی اون پای دیگه‌ام انداختم و غریدم:
- تشنه‌ ته؟
با لب‌هلی خشکش بهم زل زد. دستم رفت سمت بطری آب و برداشتمش. درش رو باز کردم و جلوی چشم‌هایش خالیش کردم‌.
با صدای لرزون نالید:
- آرسام.
با دوتا دستم محکم کوبیدم روی میز و فریاد زدم:
- هیچی نگو. هیس.
ناگهان در با شدت باز شد و هانیه با سرعت وارد شد و غرید:
- قرار ما این نبود.
عصبی، دندون‌هام رو روی هم ساییدم و فریاد زدم:
- و قرار نبود که شهرزاد بره تو کما. نه؟
ایندفعه هانیه با عصبانیت داد زد:
- آرسام، این کار به تو نیومده.
از روی صندلی بلند شدم و رو بهش، با پوزخند گفتم:
- اصلا کارتون رو خوب انجام نمی‌دید خانم شاهدی.
با سیلی که توی گوشم فرود اومد و چهره‌ی قرمز شده‌ی هانیه، رسما لال شدم.
- لطفا برو بیرون.
با عصبانیت زدم بیرون. جعبه‌ی سیگار رو از توی جیبم بیرون کشیدم و یک نخ گذاشتم توی دهنم و روشنش کردم. یک پک ازش گرفتم و دودش رو فرستادم بیرون. قطره‌ی اشکی روی صورتم فرود اومد. این قطره از نفرت بود. از ناراحتی، از عصبانیت. اون احمق باید بمیره.
با سرعت به سمت در خروجی رفتم، به اطراف نگاه کردم تا مهرداد رو دیدم. مهرداد داشت با گوشیش حرف می‌زد، نزدیکتر که شدم صداش رو شنیدم:
- ترلان الان نمی‌تونم حرف بزنم، بعدا بهت زنگ می‌زنم.
و مثل هول زده‌ها گوشیش رو گذاشت توی جیبش.
با عصبانیت بهش غریدم:
- چرا قطع کردی؟
از عصبانیتم، جا خورد. یک پک محکم دیگه از سیگار گرفتم که مهرداد با تعجب گفت:
- خاک تو سرت. سیگاری شدی مرتیکه؟
- خفه شو عنتر!
مهرداد به سمتم حمله ور شد و یقه‌ام رو گرفت و غرید:
- چی گفتی مرتیکه؟!
توفی توی صورتش کردم و این آغاز کتک کاری شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
چند دقیقه بعد:
- آخ آخ آخ دستت بشکنه الهی مهرداد الاغ.
ترلان درحالی که داشت از خنده می‌ترکید ولی خودش رو داشت کنترل می‌کرد، پارچه‌ای حاوی الکل روی زخم پیشانوم گذاشت، با سوزی که توی سرم پیچید، ناله‌ای کردم و دوباره نفرین‌هام شروع شد:
- خیر نبینی از این دنیا و آخرت عوضی.
با صدای ترکید شدن کسی از خنده سرم رو با جدیت به طرف ترلان چرخوندم، بلانسبت مثل چی زده بود زیر خنده و عرعرش هفتاد تا خونه رو برداشته بود!
یک جفتک زدم بهش که با خنده و اعتراض جیغ زد:
- هوی خره چته؟
با خشم و عصبانیت بهش توپیدم:
- خنده تو جمع کن اُس... لاالله الا الله.
ترلان از شنیدن حرفم دوباره زد زیر خنده، حالا انقدر بخند تا فکت بیاد پایین. دستی از عصبانیت که صورتم کشیدم و دستم رو بردم تو جیبم و گوشیم رو بیرون آوردم.
ترلان که حالا بعد از پنجاه ساعت خنده‌اش تموم شده بود، از روی مبل بلند شد و خطاب بهم ایندفعه جدی توپید:
- دفعه آخرت باشه دست روی شوهر من بلند می‌کنی گربه نره!
کو وایستا وایستا! مثل برق زده‌ها سرجام میخکوب شدم. این داشت چه چیز شعری می‌بافت؟
با تعجب و دهن باز لب زدم:
- چی؟
با آرامش به طرفم برگشت و به چشم هام زل زد، منم بهش زل زده بودم و دهنم عین گاو باز بود. نفس عمیقی کشید و با لحن رام کننده‌ای که فقط مخصوص من بود گفت:
- آرسام جون، قربونت برم! ببین مگه من چی گفتم؟ مهرداد هم که بچه‌ی خوبیه، سنگ ننداز جلوی پامون به مولا!
هنوز توی شوک بودم. چی؟ الان من دارم خواب می‌بینم یا؟
ترلان با تک خنده، سری تکون داد و با لحن لاتی گفت:
- داش، دهنت رو ببند الان گاومیش میپره توش.
کم‌کم داشت دو هزاریم میوفتاد و تعجبم تبدیل به عصبانیت می‌شد. نمی‌دونم ترلان توی چهره‌ام چی دید که آب دهنش رو قورت داد و خنده‌اش رو جمع کرد.
با عصبانیتی که خودم ازش خبر نداشتم و صدای دورگه توی خونه فریاد کشیدم:
- دو تاییتون رو می‌کشم!
گفتن حرفم بمانا و دویدن ترلان هم بمانا. یعنی سالن پذیرایی شده بود، مسابقه‌ی دو. با وجودی که مجروح شده بودم، مثل یوزپلنگ آسیایی دنبالش می‌دویدم و لعنتی نمی‌دونم چرا سرعتش از من بیشتر بود. هی توف.
ناگهان با جیغ فرد ناشناسی که زن بود، سرجام ایستادم و مثل اینایی که بهش برق وصل کردن به دنبال فردی که این جیغ رو کشیده گشتم که یافتمش، خوب هم یافتم.
مامان با چهره‌ی قرمز شده و عصبانی درحالی که ماهیتابه توی دستش بود به دوتاییمون تشر زد:
- خجالت بکشین عنتر‌های گنده. گمشین، مگه شما کار و زندگی ندارین؟ عوضی‌ها!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
با عصبانیت انگشت اشاره‌ام رو روبه ترلان گرفتم و به علامت تحدید کننده‌ای تکون دادم و غریدم:
- به این دختر خانمت بگو آدم شه وگرنه، بدجوری آدمش می‌کنم.
مامان، ماهیتابه رو روی اُپن گذاشت و با عصبانیت به سمتم اومد و دست به کمر بهم توپید:
- مگه چی کار کرده؟
از عصبانیت، دستی به صورتم کشیدم و عصبی به طرف ترلان رفتم. ترلان با ترس، عقب و عقب‌تر رفت و جیغ خفیفی کشید. دست راستم رو بلند کردم که مامان با فریاد و عصبانیت گفت:
- آرسام؛ دست روی خواهرت بلند کردی، نکردی‌ها؟
با عصبانیت، دستم رو آوردم پایین و به ترلان زل زدم، صورتش از شدت ترس، به سفیدی می‌زد.
خطاب به مامان، فریاد کشیدم:
- این دخترت رو جمع کن که نره عاشق پسر مردم بشه.
تا حرفم تموم شد و به طرف مامان برگشتم، با سیلی محکمی که به صورتم فرود اومد، چشم‌هام رو بستم.
نفس‌های تند و پی ‌در پی بابا رو خوب می‌تونستم حس کنم، با لحنی که ازش انتظار و توقع نداشتم، تشر زد:
- دفعه آخرت باشه با مادرت اینطوری برخورد می‌کنی. گمشو برو از خونم بیرون.
انگار که یک پارچ آب یخ روی بدنم ریخته باشن، تنم مور مور شد.
بعد رو به ترلان غرید:
- ترلان خانم، چشمم روشن.
با عصبانیت، مشتم رو فشردم و دندون‌هام رو روی هم ساییدم. با قدم‌های تند به سمت در خونه رفتم، دستم رو عصبی روی دستگیره‌ی در گذاشتم که با صدای بالا بی‌حرکت موند:
- تا وقتی که من زنده‌ام حق نداری پات رو توی این خونه بزاری.
نفسم رو عصبی بیرون دادم و در رو با شدت خیلی زیادی باز کردم. نسیم خیلی سردی هو‌هو کنان، به صورتم خورد و کمی از موهام رو جابه جا کرد.
بغض گیلوم رو خفه کردم و با نفرت و عصبانیت پام رو بیرون گذاشتم و در رو محکم بهم زدم.
حالم خراب بود، دقیقا از موقعی که شهرزاد رفت تو کما. با زنگ خوردن گوشیم، به سرعت از جیبم بیرون کشیدمش و اوکیش کردم:
- الو، جناب سروان رستمی؟
با جدیت، نگاهی به اطراف انداختم و با صدای آرومی گفتم:
- خودم هستم!
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
دختر ناشناسی که بهم زنگ زده بود با جدیت ادامه داد:
- سروان سرداری هستم از اداره‌ی آگاهی باهاتون تماس می‌گیرم.
کلافه سری تکون دادم و با صدای آرومی گفتم:
- بله، کاری داشتید؟
از لحنم یکم جا خورد ولی با همون جدیت گفت:
- بله، بهتره بیاین اینجا تا از نزدیک باهم صحبت کنیم.
به در حیاط نگاهی انداختم و با همون لحنم گفتم:
- بسیار خوب، من تا پنج دقیقه دیگه اونجام. پس فعلا.
بدون اینکه منتظر جوابی باشم، گوشی رو قطع کردم. دست هام رو توی جیب سویشرت مشکی‌ام کردم و عصبی به بیرون زل زدم، زیر لب غریدم:
- دو دقیقه نمی‌تونی زبونت رو کنترل کنی مبین. همه چیز رو رفتی گذاشتی کف دست دختر مردم.
با قدم‌های بلند و عصبی به سمت ماشینم رفتم که وسط حیاط پارک بود، کلید رو از جیبم بیرون کشیدم و بازش کردم. امروز کلاً سوپرایز پشت سوپرایزه!
***
مهرداد

دستی به موهای خرمایی رنگش کشیدم، قطره اشکی از چشم هام جاری شد، با صدای لرزون گفتم:
- شهرزاد... آبجی؟ انقدر من رو نصف جون نکن، پاشو بلند شو. نزار دل داداشت بشکنه.
به جسمی زل زدم که روی تخت بی‌حرکت افتاده بود، با باز شدن در و نمایان شدن خانم دکتر، خودم رو جمع و جور کردم و اشک‌هام رو با دستم پاک کردم.
خانم دکتر با ناراحتی و بغض سمت شهرزاد اومد و گفت:
- شهرزاد، قوی باش دختر. تو باید بیدار شی!
از حرفش تعجب کردم و سوالی نگاهش کردم و گفتم:
- شما همدیگه رو می‌شناسید؟!
با لبخند تلخی بهم زل زد و گفت:
- آره، دوستشم. توی دوران راهنمایی باهم آشنا شدیم. من آیلینم.
تازه دو هزاریم افتاد و با تک خنده‌ای گفتم:
- آها، حالا یادم اومد. وقتی شهرزاد تازه رفته بود دبیرستان و از شما جدا شده بود یادمه تقریبا یک هفته خواب و خوراک نداشت.
دوتاییمون لبخند تلخی زدیم و مدتی به سکوت گذشت تا اینکه آیلین بعد از چک کردن کار‌های شهرزاد با خوشحالی رو بهم گفت:
- وای باورم نمی‌شه، حال شهرزاد خیلی بهتر شده‌. این یک معجزه هست.
از حرفش به شدت خوشحال شدم و اشک شوق توی چشم هام جمع شد، به سرعت بوسه‌ای به دست شهرزاد زدم و با خوشحالی دم گوشش گفتم:
- می‌دونستم حالت بهتر می‌شه.
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
آیلین با لبخند رضایتمندی، دستی به سر شهرزاد کشید و روبه من گفت:
- اون می‌تونه حرف شما رو بشنوه، پس تا می‌تونید حرف‌های امید بخش بهش بزنید. از شما چه پنهون؟ من بیماری‌هایی رو دیدم که توی کما بودن و با امید اطرافیان و دعا‌هاشون، دوباره به زندگی برگشتن.
اشک شوق از چشم هام جاری شد. با صدای لرزون درحالی که سرم روبه پایین بود لب زدم:
- یعنی امیدی به برگشتنش هست؟
لبخند رو روی لبش احساس می‌کردم، با خوشحالی گفت:
- البته. امید که همیشه هست، اگه همین‌طوری بهتر شه انشاالله برمی‌گرده ولی... .
از اون کلمه وحشت وجودم رو فرا گرفت. با ترس و اضطراب سرم رو بالا گرفتم. چهرش غمگین بود، با نگرانی لب زدم:
- ولی چی؟
آیلین، نگاهش رو ازم گرفت. به سمت پنجره رفت و پرده‌هاش رو کنار زد و به بیرون خیره شد. بعد از چند دقیقه که عین هزار سال برام گذشت، با ناراحتی گفت:
- ممکنه، چطوری بگم؟
با مکثی ادامه داد:
- ممکنه دچار فراموشی بشه، شایدهم نابینا. ولی من از این فرضیه مطمىٔن نیستم. پنجاه، پنجاست. فقط... .
دیگه حرفش برام نامفهوم شد، نمی‌شنیدم داره چی می‌گه. دنیا دور سرم چرخید. اگه اون شهرزادی که شوخ و شیطون بود، یک روزی این بلا سرش بیاد؟
نمی‌تونستم باور کنم. نفسم بند اومده بود، از شدت نگرانی و اضطراب، عرق سردی روی پیشانوم نشست.
بهش زل زدم. بغض گیلوم رو داشت خفه می‌کرد.
نه نه! امکان نداره. همچین اتفاقی نمی‌افته. شهرزاد خوب میشه.
یک لحظه چشم‌هام سیاهی و تاریکی رفت و پاهام سست شد، دستم رو از تخت گرفتم که با صدای وحشتناکی که کرد، آیلین هول زده به سمتم برگشت.
فقط حرکت دهنش و صداهای نامفهومی رو می‌شنیدم. همه چیز تاریک شد و دیگه هیچی نفهمیدم.
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
چشم‌هام رو با سختی باز کردم. نمی‌دونم چقدر بیهوش بودم، هوا به تاریکی می‌زد و نغمه‌ی زیبای اذان درحال پخش از بیرون بود:
«الله اکبر... الله اکبر.»
بوی الکل داشت خفم می‌کرد و گیلوم به سوزش افتاده بود. به دستم که تیر شدیدی می‌کشید زل زدم، بهش سُرُم وصل بود. با یادآوری اینکه چرا این اتفاق برام افتاد، دوباره حالم بد شد. به دور و اطراف نگاهی انداختم، هیچکس توی اتاق نبود. اوف! از بچگی از بیمارستان و محیطش متنفر بودم. نمی‌تونم این وضعیت رو تحمل کنم.
با باز شدن در قهوه‌ای رنگ اتاق و وارد شدن مامان و بابا، سرم رو، رو بهشون برگردوندم. مامان با نگرانی و چشم‌های قرمز شده، چادرش رو محکم گرفت و با قدم‌های تند خودش رو به تختم رسوند، دستی آروم به سرم کشید و درحالی که قطره اشکی از چشم‌هاش سرازیر می‌شد گفت:
- مهرداد، مادر چرا اینطوری شدی عزیزم؟ دردت به جونم. من دیگه تحمل ندارم که توهم مثل خواهرت... .
با لبخند دستم رو بلند کردم و با سختی اشک‌هایی که از صورتش جاری شده بود رو با انگشت اشارم پاک کردم و با صدای لرزونی لب زدم:
- مامان، گریه نکن دورت بگردم. الهی مهرداد بمیره و گریه‌های مامانش رو نبینه!
مامان لبش رو به دندون گرفت و با عصبانیت غرید:
- زبونت رو گاز بگیر احمق، بزنم دهنت رو آسفالت کنم؟
لبخند تلخی زدم و دستش رو گرفتم توی دستم و نزدیک لبم آوردم و بوسه‌ای بهش زدم. اشک‌های مامان دوباره مثل مروارید‌های زیبایی سرازیر شد.
با بغض نگاهی به چشم‌هاش انداختم و گفتم:
- مامان جون، تو رو خدا گریه نکن.
مامان درحالی که از ته دل گریه می‌کرد، لب زد:
- چطوری گریه نکنم؟ هان؟ من مادرم مهرداد. ۲۴ سال تو رو بزرگ کردم. ۲۲ سال شهرزاد رو. من نمی‌تونم نبودن شما رو تحمل کنم... نمی‌تونم ببینم یک خار توی چشمتون بره.
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
با جدیت به چشم‌هاش زل زدم:
- دیگه گریه نکن.
مامان از لحنم تعجب زده شد و با چشم‌های خیسش بهم نگاه کرد. نگاهم رو از نگاهش گرفتم و به سقف زل زدم، با همون لحنم ادامه دادم:
- نمی‌خوام از این به بعد اشک‌هات رو ببینم.
مامان با عصبانیت و خشم غرید:
- بعضی موقع‌ها از این بی‌خیالی‌هات حرصم می‌گیره، چرا یکم برای حال خواهرت ارزش قاىٔل نیستی؟
از حرفش پوزخندی اومد روی لبم و با لحن معترضی گفتم:
- آخه مادر من، با گریه و اشک و لولو، مشکلی حل میشه؟ دردی از روی درد‌های ما کم میشه؟
بابا که تا الان ساکت به دیوار تکیه داده بود و نظارگر ما بود، یکی از ابرو‌هاش رو بالا انداخت و آروم اومد جلو، دست راستش رو، روی شونه‌ی مامان گذاشت و با آرومی لب زد:
- عزیزم، بسه. حق با مهرداده.
مامان که از حرف بابا خیلی عصبانی شده بود، دستش رو پس رد و رو بهش غرید:
- اکبر، هیچ معلوم هست چی می‌گی؟ اصلا یکم نگران شهرزاد نباشی؟
بابا بدون اینکه جواب مامان رو بده رو به من با خون سردی گفت:
- مهرداد... تو از خیلی چیز‌ها بی‌خبری.
از حرفش خندم گرفت، چه چیز بود که من خبر نداشتم؟ و از طرفی دیگه انقدر من مهم شدم که باید بفهمم!
با تک خنده، سری تکون دادم و با آرومی گفتم:
- بفرمایید بابا.
بابا نیم نگاهی به مامان انداخت، مامان با نگرانی آروم طوری که من نشنوم لب زد:
- الان وقتش نیست، آخه اینجا؟ توی بیمارستان؟!
اما متاسفانه از اونجایی که گوش‌های من خیلی تیزه، صداش رو شنیدم! بابا سرش رو به معنای تایید تکون داد و آروم سرش رو نزدیک گوش مامان برد و گفت:
- بالاخره باید حقیقت رو بفهمه، چه اینجا باشه، چه هرجا!
مامان با عصبانیت نگاهش رو از بابا گرفت و از گوشه‌ی تخت بلند شد و چادرش رو مرتب کرد. بدون اینکه بهم نگاه کنه، خطاب بهم گفت:
- من میرم بیرون تا شما راحت باشین‌.
و با قدم‌های آروم از اتاق بیرون زد، بابا نگاهش رو از در که حالا بسته شده بود گرفت و بهم دوخت. با آرامش اومد نزدیکتر و گوشه‌ی تخت نشست.
نگاهم رو بهش دادم و با کنجکاوی و کمی نگرانی گفتم:
- می‌شنوم بابا.
بعد از چند دقیقه، نگاهش رو ازم گرفت و به دیوار زل زد! با ناراحتی لب زد:
- داستان از ۲۲ سال پیش شروع شد... وقتی که دقیقا تو دو سالت بود. من و مادرت مژده، تو رو به مادر بزرگت سپردیم و برای سفر به مازندران رفتیم. البته این یک سفر کاری بود! من قرار بود... یعنی چطوری بهت بگم؟
با نگرانی گوشم رو به حرفش سپرده بودم و نگاهم رو به چشم‌هاش. گفتم:
- بابا، بهم هرچی که هست رو بگو.
بابا بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد:
- قرار بود برای مأموریت به مازندران برم. یک باند قاچاق مواد مخدر که جون هزاران جوون رو به خطر انداخته بود رو می‌خواستم دستگیر کنم!
از تعجب زبونم بند اومده بود، یعنی این همه سال یک مامور مخفی بود و چیزی به ما نگفته بود؟ اما ظاهراً فقط من و شهرزاد!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین