- Nov
- 1,543
- 13,742
- مدالها
- 4
تعجب زده بهش نگاه کردم، اون چی میگفت؟ نگاهم رو به دور و اطراف دوختم. جز شن و ماسه و آفتابی که یک راست به صورتم میتابید چیزی نبود. دستم رو، روی ماسهی نرم در حرکت درآوردم. گرمی و داغی تکتک شنها به وجودم نفوذ میکرد. نگاهم رو از ماسهها گرفتم و به دور دستها دوختم. حتی به قول معروف، پرنده هم پر نمیزد! هیچکس نبود جز تپههای ماسهای و اون زنی که نمیدونم سر و کلش از کجا پیدا شده بود.
عصبی بهش نگاه کردم و لبهای خشکم رو به حرکت درآوردم:
- هه! یک دوست. لطفا برید سر اصل مطلب!
با همون آرامش بهم زل زد، این نگاهش من رو آزار میداد. این آرامش، آرام بخش نبود. دستی به شالش کشید و تکخندهای کرد و گفت:
- حالا چرا انقدر عجله؟ تو حالا حالاها مهمون ما هستی.
دیگه واقعا نمیتونستم این وضعیت رو تحمل کنم. میخواستم از روی ماسهها بلند شم که نگاهم به لباسهام افتاد که از تعجب دهنم باز موند! لباسهام دقیقا مثل لباسهای اون زنه محلی بودن اما رنگشون فرق میکرد، یک شال بلند آبی آسمانی با یک لباس سادهی سفید که دکمههاش از الماس بودن. دامن آبی بلند که طرحهای زیبایی روش کار شده بود، طرحهایی که اصلا ازشون سر در نمیآوردم.
یک لحظه تموم مشکلات و بدبختیهام رو فراموش کردم، اونقدر محو تماشای لباسم بودم که متوجه نشدم کِی اون زن من رو صدا زد. به کفشهام نگاه کردم، یک کفش سنتی خیلی زیبا با طرح آبی و بنفش بود.
با صدای اون زن، به خودم اومدم و نگاهم رو از لباسم گرفتم و با اخم بهش زل زدم:
- فکر کنم خیلی خوشت اومده!
با همون اخم به چشمهاش زل زدم و غریدم:
- از چی مثلا؟
با خندهی دلنشینی که برای من عین عذاب جهنم بود، گفت:
- از لباسهات.
و اشاره به دامنم کرد و با ابروی بالا رفته، یک دستش رو به کمرش گرفت و گفت:
- هیچ برات سوال نشد که این طرحها چی هستن؟!
با خشم بهش زل زدم که گفت:
- این طرحهای روی دامن تو، نماد سرنوشتت هستند. اون رو میبینی؟
و به پیچی که روی دامنم حک شده بود، اشاره کرد و گفت:
- اون نشان دهندهی اینه که قراره اتفاقات خیلی بدی برات رخ بده.
با ابروی بالا رفته و تعجب بهش زل زدم، اون واقعا کی بود؟ واقعا نمیدونستم باید چی بگم! با ناباوری به دامنم نگاه کردم و تکونش دادم که چشم هام درشت شد. طرحها شروع به حرکت کردن!
یک اسب از توی طرحها نمایان شد که اون زن با تعجب و خوشحالی گفت:
- اینو ببین؛ این نشانگر اینه که یک نفر قلبش برای تو میتپه.
یک لحظه، بغض گیلوم رو گرفت. میدونم منظورش کی بود، کسی که مدتهاست دلم براش تنگ شده. با بغض و ناراحتی لب زدم:
- شما چطور من رو میشناسین؟
بدون اینکه نگاهش کنم، اشکی از چشمم روی صورت خشکم فرود اومد، من دلم براش خیلی تنگ شده بود، خیلی خیلی.
اشکها پشت سرهم سرازیر شدن و بغضم ترکید، خم شدم و سرم رو، روی شن و ماسهها گذاشتم. باد به شدت اونا رو جابهجا میکرد و به صورتم میزد. چشم هام رو بستم، گرمای نور آفتاب سرمای وجودم رو جبران نمیکرد. کف دوتا دستهام رو، روی ماسهها گذاشتم و بیصدا اشک ریختم. صدای نامفهوم اون زن بین باد و شمال گُم شد و محو شد. دیگه هیچ چیز برام مهم نبود. من یک چیز میخواستم، اونم فقط دیدن آرسام بود. تصمیم به باز کردن چشمهام نداشتم. صدای قدمهای کسی رو پشت سرم احساس کردم و چشمهام رو به سختی باز کردم، پردهی اشک جلوی دیدم رو گرفته بود. آروم از روی ماسهها بلند شدم و با انگشت شستم، اشکهام رو پاک کردم. صدایی از پشت سرم اومد:
- سلام شهرزاد.
عصبی بهش نگاه کردم و لبهای خشکم رو به حرکت درآوردم:
- هه! یک دوست. لطفا برید سر اصل مطلب!
با همون آرامش بهم زل زد، این نگاهش من رو آزار میداد. این آرامش، آرام بخش نبود. دستی به شالش کشید و تکخندهای کرد و گفت:
- حالا چرا انقدر عجله؟ تو حالا حالاها مهمون ما هستی.
دیگه واقعا نمیتونستم این وضعیت رو تحمل کنم. میخواستم از روی ماسهها بلند شم که نگاهم به لباسهام افتاد که از تعجب دهنم باز موند! لباسهام دقیقا مثل لباسهای اون زنه محلی بودن اما رنگشون فرق میکرد، یک شال بلند آبی آسمانی با یک لباس سادهی سفید که دکمههاش از الماس بودن. دامن آبی بلند که طرحهای زیبایی روش کار شده بود، طرحهایی که اصلا ازشون سر در نمیآوردم.
یک لحظه تموم مشکلات و بدبختیهام رو فراموش کردم، اونقدر محو تماشای لباسم بودم که متوجه نشدم کِی اون زن من رو صدا زد. به کفشهام نگاه کردم، یک کفش سنتی خیلی زیبا با طرح آبی و بنفش بود.
با صدای اون زن، به خودم اومدم و نگاهم رو از لباسم گرفتم و با اخم بهش زل زدم:
- فکر کنم خیلی خوشت اومده!
با همون اخم به چشمهاش زل زدم و غریدم:
- از چی مثلا؟
با خندهی دلنشینی که برای من عین عذاب جهنم بود، گفت:
- از لباسهات.
و اشاره به دامنم کرد و با ابروی بالا رفته، یک دستش رو به کمرش گرفت و گفت:
- هیچ برات سوال نشد که این طرحها چی هستن؟!
با خشم بهش زل زدم که گفت:
- این طرحهای روی دامن تو، نماد سرنوشتت هستند. اون رو میبینی؟
و به پیچی که روی دامنم حک شده بود، اشاره کرد و گفت:
- اون نشان دهندهی اینه که قراره اتفاقات خیلی بدی برات رخ بده.
با ابروی بالا رفته و تعجب بهش زل زدم، اون واقعا کی بود؟ واقعا نمیدونستم باید چی بگم! با ناباوری به دامنم نگاه کردم و تکونش دادم که چشم هام درشت شد. طرحها شروع به حرکت کردن!
یک اسب از توی طرحها نمایان شد که اون زن با تعجب و خوشحالی گفت:
- اینو ببین؛ این نشانگر اینه که یک نفر قلبش برای تو میتپه.
یک لحظه، بغض گیلوم رو گرفت. میدونم منظورش کی بود، کسی که مدتهاست دلم براش تنگ شده. با بغض و ناراحتی لب زدم:
- شما چطور من رو میشناسین؟
بدون اینکه نگاهش کنم، اشکی از چشمم روی صورت خشکم فرود اومد، من دلم براش خیلی تنگ شده بود، خیلی خیلی.
اشکها پشت سرهم سرازیر شدن و بغضم ترکید، خم شدم و سرم رو، روی شن و ماسهها گذاشتم. باد به شدت اونا رو جابهجا میکرد و به صورتم میزد. چشم هام رو بستم، گرمای نور آفتاب سرمای وجودم رو جبران نمیکرد. کف دوتا دستهام رو، روی ماسهها گذاشتم و بیصدا اشک ریختم. صدای نامفهوم اون زن بین باد و شمال گُم شد و محو شد. دیگه هیچ چیز برام مهم نبود. من یک چیز میخواستم، اونم فقط دیدن آرسام بود. تصمیم به باز کردن چشمهام نداشتم. صدای قدمهای کسی رو پشت سرم احساس کردم و چشمهام رو به سختی باز کردم، پردهی اشک جلوی دیدم رو گرفته بود. آروم از روی ماسهها بلند شدم و با انگشت شستم، اشکهام رو پاک کردم. صدایی از پشت سرم اومد:
- سلام شهرزاد.