جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [فاصله بین ما] اثر «فاطمه حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ARVA با نام [فاصله بین ما] اثر «فاطمه حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 656 بازدید, 12 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فاصله بین ما] اثر «فاطمه حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ARVA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ARVA

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
48
211
مدال‌ها
2
نام رمان: فاصله بین ما

ژانر: عاشقانه، فانتزی، تخیلی، معمایی

ناظر: @نهال رادان

خلاصه: داستان درباره دوتا گردنبنده. دو گردنبند دقیقا شکل هم با رنگ های متفاوت. گردنبند اولی به گردن دختر داستان ماعه برای اینکه به دست خبیثان نیوفته و گردنبند دوم به گردن آدم بده ی داستان که به دنبال به دست آوردن گردنبند اوله. آمیتیس حکمت یه روز قبل از تولد ۲۵ سالگیش متوجه تغییراتی در زندگیش میشه به نظرتون این اتفاقات باعث میشه آمیتیس به راز مخفی و مرموز گردنبند پی ببره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,754
مدال‌ها
6
پست تایید.png



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

ARVA

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
48
211
مدال‌ها
2
مقدمه:

بین اسم من و تو هزار تا دیوار فاصله

تویی که گفتی به من؛عشق یه خیال باطله

می دونم دیگه برات مسافری غریبه ام

کاش این و می فهمیدی؛من برای تو کیم

اونی که سوخته منم

با دلت ساخته منم

اونی که به پای تو

زندگیش و باخته منم

می دونم اسم منم همین روزا یادت می ره

کاش دلم رسم بد و از دل تو یاد بگیره

کاش می شد تو چشم من؛ گذشته ها یادت بیاد

کاش می شد فصل بهار عشقمون به سر نیاد

از سعید مهدوی
 
موضوع نویسنده

ARVA

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
48
211
مدال‌ها
2
بخش آغازین:
این وقایع در تاریخ سه پادشاهی ثبت شده است. در بهار سال ۶۸۲، پادشاه سایمون دو گردنبند از نقره به عنوان هدیه از پادشاه اژدهای دریای شرق دریافت نمود.
با به گردن انداختن هر دو گردنبند دشمنان عقب نشینی می کردند، مریضی‌ها درمان میشد، در خشکسالی باران می‌بارید، وزش باد متوقف میشد و موج ها فرو‌ می نشست.
با دیدن این قدرت پادشاه نام گردنبند‌ها را «مانپاشیکجوک» گذاشت و آنها را به عنوان گنجینه‌ای مهم ثبت کرد.هر چند عده‌ای این داستان را باور ندارند و فکر می کنند افسانه است.

تاریخ ۱۴۰۰/۰۶/۱۷

- باباجون؟
- بله عزیزم
از اتاق بیرون اومدم و یه نگاه به کتاب داخل دستم انداختم و گفتم:
- این کتاب رو از کجا آوردی یادم نمیاد همچین کتابی رو تو کتابخونت دیده باشم.
بابا از روی مبل بلند شد و سمتم اومد.
- این کتاب رو به من بده.
کتاب رو با تعجب و تردید بهش دادم. پوزخندی زد و گفت:
- این کتاب رو ده سال پیش ژاله یا بهتر بگم مامانت برام نوشته بود.
ناخودآگاه جفت ابروهام بالا پریدن و با تعجب گفتم:
- مامان؟!
- آره مامانت.
نفسش رو صدا دار بیرون دادو ادامه داد:
- خیلی بی‌معرفت بود برای این کتاب چند سال زحمت کشید و در آخر بهم داد هه بعد چند روز دعواهامون شروع شد آخرشم به طلاق کشیده شد.
نگاه غمگینی به کتاب انداختمو گفتم:
- آره خیلی بی‌معرفت بود منو تنها گذاشت رفت و دیگه هم برنگشت.
بابا کتاب رو بهم داد و گفت:
- بیا اگه می‌خوای بخونش من که نتونستم بخونمش.
باشه‌ای گفتم و به اتاقم رفتم.
سال‌ها پیش یه خانواده سه نفره بودیم. منو مامان و بابام خیلی شاد بودیم؛ خوشبخت ترین بچه دنیا بودم اما یه روز همه چیز بهم ریخت.
مامان و بابام دعوا می‌کردن چند بار پاشون به دادگاه باز شد اما هر بار مشاورشون مشکلشون رو حل می‌کرد و اونا هم برمی‌گشتن خونه و بازم روز از نو روزی از نو بازم دعوا بازم دعوا.
بلاخره با طلاق توافقی از هم جدا شدن. اون موقع پانزده سالم بود و اول دبیرستان بابا بهم گفت:
- آمیتیس به مامانت بگو باهاش نمیری اونم به خاطر تو برمی‌گرده.
اما همه‌ی اینا دروغ بود تا بابام من رو پیش خودش نگه داره به گفتش به مامانم گفتم باهاش نمی‌رم اونم رفت و دیگه برنگشت.
سرنوشتِ دیگه حتما تو این هم یه حکمتی هست.
خودم رو روی تخت انداختم و به اسم کتاب نگاه کردم و زمزمه کردم:
- «جهان موازی»
اسم جالبی داشت و عجیب بود، به اسم نویسنده نگاه کردم.
- ژاله احمدیان.
به گردنبندم که بهم داده بود دست زدم. بازش کردم و به عکسش نگاه کردم یعنی الان کجاست؟ چیکار می‌کنه؟ دوباره ازدواج کرده؟ الان خواهر یا برادری دارم؟ اصن بهم فکر می‌کنه؟ اصن میگه یه روزی یه دختر داشتم که دنیام بود؟
به چند سال پیش فکر کردم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ARVA

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
48
211
مدال‌ها
2
«یک زن روی مبل نشسته بود و موهای دختر بچه هشت ساله‌اش را آرام شانه می‌زد. از داخل جیبش یک گردنبند نقره‌ای با نگین بزرگ قرمز بیرون آورد و به دختر بچه گفت:
- دختر قشنگم ببین چی برات خریدم.
دختر با ذوق نگاهی به دستش کرد و گفت:
- وای چه خوشگلِ یعنی برای منه مامان؟
- آره عزیزم نگاه کن.
و گردنبند لاکت را باز کرد و اشاره به عکس خودش که داخل آن قرار داده بود گفت:
- آمیتیس عزیزم ببین هر موقع دلت واسم تنگ شد عکس من رو داری.
- وای مامانی می‌اندازی گردنم؟
دختر برگشت تا مادرش گردنبند را برایش ببندد.
زن او را محکم بغل کرد و گونه‌اش را بوسید.
- مامان قول میدی هیچوقت تنهام نذاری؟
- من که گفتم قشنگم هیچوقته‌ هیچ‌وقت تنهات نمی‌زارم»
کتاب رو باز کردم و صفحه اولش رو خوندم.
- تعریف جهان موازی ابتدا می‌خوام با جهان موازی آشناتون کنم برای شروع می‌پرسم:
به نظرتون ما تنها عالمی هستیم که به این صورت به وجود آمده است؟ باید در جواب بگم چند از دانشمندان فکر می کنند که خیر غیر از ما جهان‌های دیگری هستند که انتخاب‌های دیگر ما را زندگی می‌کنند... .
چند ساعتی مشغول خواندن این کتاب بودم و اصلا متوجه گذر زمان نشدم.
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم از اداره بود مطمئنم باز این نوایی می‌خواد زهرش رو بریزه جواب دادم:
- الو.
- از اداره آگاهی تماس می‌گیرم.
- بله بفرمایید.
- ستوان حکمت لطفا تشریف بیارین سرگرد نوایی دستور دادن.
- بله ممنونم الان میام.
گوشی رو قطع کردم و بلند شدم. من ستوان آمیتیس حکمت هستم ۲۵ سالمه و در حال حاضر تو یکی از روستاهای تهران زندگی می‌کنم البته فاصله اینجا تا شهر زیاد نیست و حدودا ده دقیقه طول میکشه برسم.
به سمت کمدم رفتم و بعد از پوشیدن لباس فرمم و چادرم و گذاشتن گوشی و سوییچ ماشین داخل کیفم اومدم که از اتاق بیرون برم اما یه چیزی وسوسم کرد که کتاب رو هم توی کیفم بزارم نمیدونم چرا اما گذاشتم.
بابا همیشه میگه تو دیوونه‌ای چیزای غیر ضروری رو بیخودی اینور و اونور می‌بری.
از اتاق بیرون اومدم و رو به بابا گفتم:
- بابا من دارم میرم اداره صدام کردن چند ساعت دیگه برمیگردم.
- لااقل بیا این لقمه رو بخور ناهار نخوردی ضعف نکنی.
لقمه‌های اسفناج رو از دستش گرفتم و صورتش رو بوسیدم.
- دستت درد نکنه بابایی باید برم دیرم میشه.
- باشه عزیزم.
- خدافظ.
- خدا به همراهت.
به سمت در خونه رفتم؛ کفش کتونی مشکیم رو پوشیدم و سوار ماشین شدم.
***
جلوی اداره ماشین رو پارک کردم؛ اما قبل از پیاده شدن مردد بودم که لقمه‌ها رو بخورم یا نه آخه همین الانشم دیرم شده بود.
بلاخره قارقور شکمم پیروز شد؛ شروع به خوردن لقمه ها کردم.
بلاخره شکمم رضایت داد وای خیلی دیرم شد الان بازم غر غراش شروع میشه.
از ماشین پیاده شدم و قفلش کردم بعدم به سمت در ورودی اداره رفتم.
به پلیسایی که درجشون از من بیشتر بود احترام میزاشتم تا به اتاق سرگرد نوایی رسیدم و در زدم.
- بیا داخل.
داخل اتاق شدم و احترام گذاشتم. باز غر غراش شروع شد اوف.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ARVA

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
48
211
مدال‌ها
2
- چه عجب ستوان حکمت بلاخره تشریف آوردن.
- بابت تاخیرم عذر می‌خوام شما که می‌دونید راه خونمون تا اینجا چقدر دوره.
داد زد:
- مگه من دلیل تاخیرت رو پرسیدم؟ از این‌که هی قول میدی دیر نکنی بدم میاد فقط یک بار دیگه یک بار دیگه دیر کرده باشی از انجام وظایف یه ماه منعت می‌کنم حیف که کارم بهت گیره وگرنه الان انجام می‌دادم.
-چشم قربان دیگه تکرار نمیشه.
مگه جز گفتن این چاره‌ی دیگه‌ای داشتم؟
- امیدوارم همین‌طور باشه.
پرونده‌ای از روی میز برداشت و بهم داد و گفت:
- مسعود جهانشیری ۳۵ ساله مظنون به قتل حامد سامانی.
از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق بازجویی رفتم. همیشه اینجور کارها رو مثل سوال کردن از خانواده مقتول یا بازجویی رو به من می‌سپردن.
وارد اتاق شدم و در رو قفل کردم و کلید رو تو دستم نگه داشتم. به سمت میز رفتم و روی صندلی نشستم.
پسره قیافه خوبی داشت و سبزه بود بهش نمی‌خورد قاتل‌ باشه.
- خب خودت رو معرفی کن.
پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- هه یک دختر رو واسه بازجویی فرستادن بهتر از این نبود؟ شرط می‌بندم ۱۰ سالی ازم کوچیک‌تر باشی.
با خونسردی و بی‌تفاوتی که انگار حرفش برام مهم نباشه گفتم:
- بلبل زبونی اینجا نجاتت نمیده برعکس توهین به مامور پلیس به مجازات اضافه می‌کنه.
با پر رویی صاف صاف به چشمای من نگاه کرد و گفت:
- خب که چی؟ چه فرقی به حال من داره؟
- اگه حرف بزنی و اعتراف کنی می‌تونیم تو مجازاتت دو ماه تخفیف قائل بشیم و شاید بتونیم با خانواده مقتول حرف بزنیم و دیه بگیریم اینجوری آزاد میشی حالا بگو حرف میزنی یا نه؟
- چه ربطی داشت من چه حرف بزنم چه نزنم میرم زندان.
- یه نگاه به پشت سرم بنداز اون پلیس رو می‌بینی اون‌جا وایستاده؟
به پشت سرم نگاه کرد منظورم سرگرد نوایی بود.
- می‌دونستی همین پلیس تو بازجویی چقدر خشن رفتار می‌کنه؟ می‌تونی اینجا با دست‌‌های سالمت حرف بزنی یا می‌تونی نیم ساعت بعد با دست‌های فلج شدت مثل بلبل حرف بزنی نظرت چیه؟ حالا بگو کی هستی و با حامد ساسانی چه نسبتی داری؟
انگار ترسید و اعتراف کرد. بعد از اتمام بازجویی یک برگه بهش دادم و گفتم که هر چی واسه من گفته رو بنویسه. بردنش بازداشتگاه تا زمان محاکمه‌اش برسه و ببرنش دادگاه.
ساعت پنج بود و هوا تازه یکمی از گرما در اومده بود.
رفتم تو اتاقم. من با مرجان و رویا دو تا از دوست‌‌های صمیمیم که از دوران دانشگاه باهم بودیم هم اتاقی بودم.
رویا تا منو دید گفت:
- به چه عجب ما روی گل شما رو دیدیم آمیتیس خانم.
نفس کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- اذیت نکن رویا.
مرجان با تعجب گفت:
- چی شده پکری آمی؟
خودم رو روی صندلی پرت کردم و گفتم:
- اه مثلا من مرخصی بودم این سرگرد نوایی هم گیر داده ها.
رویا پقی زد زیر خنده و بریده بریده گفت:
- وا... واسه این... حالت خرابه؟ خاک تو سرت.
با پام محکم به ساق پاش زدم تا خندش قطع شد و به سرفه افتاد.
- جمع کن نیشت رو خیر سرت پلیس مملکتی.
شروع کردم به نوشتن گزارش و پرونده رو به سرگرد تحویل دادم.
- بچه ها خسته نباشید خیر سرم مرخصی بودم برم به ادامش برسم.
مرجان: کوفتت بشه.
- مگه الان نشده باز این نوایی زهرشو ریخت.
رویا: می‌گذره عزیزم می‌گذره یه روزی می‌رسه که تو به دیگران زهر می‌ریزی و اخم و تخم می‌کنی.
- هیچم این‌طور نیست من بهتر از اون میشم.
مرجان: باشه تو خوبی برو درم ببند.
زبونم رو براشون درآوردم که رویا نچ نچی کرد و گفت:
- خاک تو سرت خیر سرت پلیس مملکتی.
- حرف‌ خودم رو به‌ خودم برنگردون... خدافظ‌ بچه‌ها‌ من رفتم.
از اداره بیرون اومدم و سوار ماشین ۲۰۷ ام شدم و از پارکینگ درش آوردم. کیفم رو داخل ماشین گذاشته بودم و فقط گوشیم رو با خودم برده بودم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ARVA

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
48
211
مدال‌ها
2
نیمه‌های راه بودم که احساس تنگی نفس کردم.
ماشینو کنار جاده نگه داشتم و پیاده شدم.
دستم رو از زیر مغنه‌ام روی قفسه سینم گذاشتم و مالش دادم. دستم به گردنبندم خورد خیلی داغ بود آیی سوختم.
از زنجیرش گرفتم در کمال تعجب زنجیرش اصلا داغ نبود. گردنبند رو بدون اینکه به جاییم بخوره با احتیاط از گردنم در آوردم. کمکم حالم بهتر شد. یعنی چطور امکان داره تا حالا سابقه چنین چیزی برام پیش نیومده بود.
به گردنبند دست زدم دیگه داغ نبود و نگین قرمزش برق میزد.
دست راستم تیر کشید و درد گرفت. به پشت دستم نگاه کردم رد زخمی نمایان شد و همون موقع یه خاطره توی ذهنم شکل گرفت پسر و دختر سیاه پوشی که سعی داشتند از من محافظت کنند اما زخمی شدند و من روی تخته سنگی فرود اومدم؛ دستم با تیزی سنگ برخورد کرد و زخمی شد.
چرا همچین شد اصلا این اتفاق کی رخ داده؟ چرا الان متوجه همچین خاطره‌ای میشم؟ چرا یهو دستم زخمی شد؟ سرم از حجم سوالات توی ذهنم داشت منفجر میشد.
به ماشین تکیه دادم.
احساس کردم گردنبند دوباره داغ شد و همون موقع ایستادن زمان رو حس کردم. به عقب برگشتم و به ماشین هایی که از حرکت وایستاده بودن نگاه کردم زمان حرکت نمی کرد و همونطور وایستاده بود.
گرمای گردنبند کمتر شد و همه چیز به حالت اولش برگشت. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده اما اون زخم و خاطره ذهن من رو خیلی مشغول کرده بود.
تنگی نفسم خوب شده بود و من حالم کاملا خوب بود. گردنبند رو دوباره به گردنم انداختم و به سمت خونه راه افتادم.
جلوی خونه ماشین رو پارک کردم و بعد از برداشتن کیفم و انداختنش رو شونم پیاده شدم.
بابا رو دیدم که داره دوچرخه‌ی قدیمی منو تعمیر می‌کنه وایی خدایا من عاشق این دوچرخه‌ام.
- وای بابایی چیکار داری می‌کنی؟
انگار کارش تازه تموم شده بود بلند شد و گفت: - سلام خسته نباشی دخترم.
- ببخشید سلام مرسی.
- فردا تولدتِ خواستم واسه تولدت دوچرخه‌ات رو درست کنم الان هم کارش تموم شده می‌خوای بیا امتحان کن.
بدون اینکه کیفم یا لباسام رو عوض کنم با همون چادر سوار دوچرخه شدم و رکاب زدم. عین بچه‌های پنج ساله ذوق کرده بودم.
به سمت جنگل رکاب زدم و صدای بابا رو شنیدم.
- آمیتیس مواظب باش زیاد دور نشو.
- باشه.
بدون اینکه متوجه حرفش بشم همون‌طوری باشه‌ای گفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ARVA

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
48
211
مدال‌ها
2
اصلا متوجه اینکه یه ساعتِ تو جنگلم، نبودم؛ به دوران بچگیم برگشته بودم موقعی که مامانم وقتی ده سالم بود تو همین جنگل بهم دوچرخه روندن رو یاد داد.
دوباره تنگی نفسم برگشت و این باعث شد از حرکت بایستم.
به درختی تکیه دادم و مثله دفعه قبل دستم رو از زیر مغنعه رو قفسه سینم گذاشتم و مالش دادم.
گردنبند داغ نبود برعکس دفعه قبل زنجیرش خیلی داغ بود و گردنم داشت می‌سوخت. به کل یادم رفته بود گردنبند یادگاریِ فقط می‌خواستم این عذاب تموم بشه. گرفتمش و کشیدم؛ گردنبند با ضرب از گردنم در اومد.
در کمال تعجب گردنبند هیچ آسیبی ندید.
آخیش راحت شدم یه نفس عمیق کشیدم تنگی نفسم خوب شده بود و زنجیر گردنبند داغ نبود. نگین قرمزش خیلی برق میزد.
از زنجیرش آویزونش کردم، هیچ دلیل این داغ کردناش یا برق زدنشو نمی‌فهمیدم.
همینجوری بهش نگاه می‌کردم انگار منتظر بودم دوباره داغ کنه. وقتی به خودم اومدم دیدم گردنبند تو دستم نیست و یه نفر میدوئه. سریع دنبالش رفتم.
- هی دزد احمق وایستا.
تفنگم رو از کمرم برداشتم ماشه رو کشیدم تا آماده باشه.
پام به سنگ گیر کرد؛ برای اینکه از دستم فرار نکنه به زیر کفشش شلیک کردم.
تعادلشو از دست داد و افتاد زمین گردنبند از دستش به اونورتر پرت شد، بیخیال گردنبند شد و فرار کرد.
پام بدجور تیر می‌کشید و درد می‌کرد.
سلانه‌سلانه به سمت گردنبند که افتاده بود رو زمین رفتم و برش داشتم. درش باز شده بود و عکس مامان نبود.
دنبال عکس گشتم تا بلاخره پیداش کردم. خواستم بزارم تو گردنبند اما نوشته‌ای که داخلش نوشته شده بود توجهم رو جلب کرد. تحریری و با حروف انگلیسی نوشته شده بود منم زبانم افتضاح بود یکم بلد بودم اونم برای دبیرستان بود.
- چی؟… ما...مانپا...مانپاشیک...مانپاشیکجوک چی؟ چه مسخره چه اسم عجیب غریبی داره.
به نوشتش دست زدم رو دوباره گفتم: - مانپاشیکجوک.
باد شدیدی وزید و رعد و برق زد.
ترسیده از وضعیت به وجود اومده تو خودم جمع شدم عکس رو سریع داخل گردنبند گذاشتم و دوباره به گردنم انداختم. رعد و برق بیشتر شد و صدای وحشتناکی داشت اما دریغ از یک قطره بارون.
همیشه وقتی می‌ترسیدم گردنبند رو تو دستم می گرفتم این بهم کمک می کرد ترسم کم بشه؛ این بار هم همین کار رو کردم با دستم گردنبند رو که نگین قرمزش خیلی برق میزد گرفتم.
چشمام رو بستم و دعا کردم. وای خدا جونم خیلی می‌ترسم کمکم کن.
رعد و برق قطع شده بود و باد دیگه نمی‌وزید. آروم لای چشمام رو باز کردم. هوا مثل قبل بود و عجیب این بود که یه دروازه سنگی جلوم بود وسطشم یه شیشه سبز رنگ رو دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ARVA

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
48
211
مدال‌ها
2
(نکته: یه نکته کوچولو موچولو که حائز اهمیت شما خوانندگان رمان هست اینه که از این‌جا به بعد رمان همه و همش ساخته ذهن نویسنده است و وجود خارجی ندارن و ممکنه یک سری از مکان‌ها در واقعیت جای دیگه‌ای قرار داشته باشه و همه‌ی اینا ساخته ذهن منه)

چشمام رو باز و بسته کردم فکر کردم توهم زدم اما اینطور نبود چندبار خودم رو نیشگون گرفتم اما هیچ اتفاقی نیوفتاد بدتر فکر کنم جاش کبود شد. به سمت دوچرخه‌ام که کیفم روش بود رفتم .
دوچرخه رو به سمت دروازه بردم. دروازه هنوز همون جا بود.
از دروازه عبور کردم. درست همون‌جا بودم و اصلا جام تغییر نکرده بود. دروازه هم نا‌پدید شد یک لحظه یاد فیلم سلطنت ابدی افتادم میگم نکنه مثل اون باشه.
[ندای درون: نه بابا خل شدی آمی امکان نداره.
- فکر کنم خل شدم واقعا. اصلا فکر کنم من توهم زدم]
بی‌خیال اتفاقاتی که افتاده به سمت خونه رفتم. تو راه با خودم آهنگی رو زمزمه می کردم تا به روستا رسیدم. خونه‌ای نبود و همش خاک بود. یعنی چطوری حتما من اشتباه اومدم آره من اشتباه اومدم.
چون مسیر شهر رو بلد بودم سوار دوچرخه شدم و تا شهر رکاب زدم.
چقدر با شکوه‌تر شده بود چه زیبا یعنی نه اینکه قبلا زشت بوده نه قشنگ‌تر شده بود با شکوه‌تر.
از کی تا حالا نیاوران انقدر جذابیتش بیشتر شده؟
تیپ مردم من رو متعجب می‌کرد هیچکی حجاب نداشت و لباس های باز پوشیده بودن و راحت با جنس مخالف تماس داشتن.
از کی تا حالا ایران اینطوری شده من خبر ندارم.
وای دیوونه شدم آره دارم خواب می‌بینم میرم خونه صبح وقتی بیدار شدم همه چیز به حالت عادی برگشته.
به بنری که روی یک ساختمون بلند نصب شده بود نگاه کردم عکس پسری خوشتیپ با چشمایی که برام خیلی آشنا بودن رو دیدم زیر بنر نوشته بود حکومت پادشاهی ایران.
یعنی من الان اومدم چندین سال قبل؟ نه امکان نداره به ساعتم نگاه کردم چهار رو نشون میداد. اما وقتی تو جنگل بودم ساعت شش بود چ...چطور ممکنه؟!
- هی خانم؟
به دختری که قیافه دوست داشتنی و بامزه‌ای داشت نگاه کردم یه دامن کوتاه چین دار قرمز که تا زانوهاش بود و یه پیراهن سفید و ساده پوشیده بود.
- بله؟
- ببینم تو نمی‌دونی اینجا چادر پوشیدن ممنوعه؟
- یعنی چی؟
- فکر می‌کنم تیپت مربوط به دوره قاجاره خیلی مسخرس گفتن اینجا حجاب اختیاریِ ولی پوشیدن چادر ممنوعه.
بدون توجه به حرفش پرسیدم:
- امسال چه سالیه؟
- سال ۲۰۲۱.
- نه منظورم شمسیِ.
- سال ۱۴۰۰.
- امروز چه روزیه؟
- ۱۷ شهریور.
- ببینم اینجا مگه جمهوری اسلامی ایران نیست؟
با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد و گفت:
- حالت خوبه؟ احساس می‌کنم از ماشین زمانی چیزی اومدی.
بدون اینکه به حرفش جواب بدم پرسیدم:
_ لطفاً بهم بگو حکومتتون چه شکلیه؟
- اینجا توسط آتروپات اداره میشه.
- آتروپات؟
- آره کسی حق گفتن اسم اصلی پادشاه رو نداره.
صدای زنی باعث شد جواب اون دختر رو ندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ARVA

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
48
211
مدال‌ها
2
- هی تو نمی‌دونی اینجا چادر پوشیدن ممنوعه؟
- باید مجازات بشه
این رو یکی دیگه گفت.
کارت شناساییم رو از تو جیب مانتوم در آوردم و نشونشون دادم.
- ستوان آمیتیس حکمت از دایره جنایی.
چند نفر پوزخند زدن یک پسره از بینشون با دستبند نزدیک اومد و گفت:
- تو گفتی ما باور کردیم تو حکومت ما درجه‌ای به اسم ستوان وجود نداره.
- جلو نیا ببین دارم بهت میگم جلو نیا.
تفنگم رو از کمرم برداشتم و ماشه رو کشیدم تا آماده شلیک باشه. تفنگ رو بهش نشونه رفتم و با اون یکی دستم زیرش رو نگه داشتم تا تکون نخوره.
- آی آی کوچولو اون واست خطرناکه می‌خوای بهت اسباب بازی اینو بدم هان؟
مردم اطرافش خندیدن. همکاراش هم جلو اومدن.
- جلو نیاین وگرنه شلیک می‌کنم.
تفنگ رو به سمت آسمون گرفتم و شلیک کردم.
***
راوی

داخل ماشین نشسته بود و به تنها چیزی که از ناجی‌اش باقی مانده در جنگ نگاه می کرد کسی که او را از مردن نجات داد.
کارت شناسایی پلیسی که اسمی از او در کل سرزمین نیست. تاریخ صدوری که هنوز نیامده و درجه افسری که وجود ندارد و تاریخ تولدی که فردا سالگردش می‌رسد.
شیشه را پایین داده بود تا به مردمانش نگاه کند.
ناگهان صدای شلیکی توجه او را به محل آن جلب کرد.
حلقه‌ای از پلیسان به دور زنی چادر پوش.
می‌خواست بفهمد موضوع چیست و او چه کسی است که قوانین را زیر پا گذاشته است.
برای همین با تحکم و سردی در کلامش گفت:
- نگه دار.
راننده به تابعیت از حرف او ماشین را نگه داشت.
اسپاد محافظ شخصیش به او گفت:
- قربان وضعیت برای موندن نامناسبه.
اما او لجباز‌تر از این حرف‌ها بود و گفت:
- میخوام ببینم اون زن کیه.
اسپاد: قربان من خودم تحقیق می کنم و گزارشش رو به شما میدم.
با تحکم و لجبازی گفت:
- نه.
و از ماشین پیاده شد. ماشین‌های پشت سرشان که از محافظانش بودن ایستادن و پیاده شدن تا از او در برابر خطرات احتمالی محافظت کنند.
اسپاد که از بچگی با او بزرگ شده بود و جانش به او بسته بود از ماشین پیاده شد و به دنبال او راه افتاد.
مردم از دیدن او بسیار خوشنود و ذوق کرده بودند.
***
آمیتیس
از دور ماشین‌های مشکی رنگ و شیکی رو دیدم. یکی از ماشین‌ها ایستاد و به تابعیت از اون ماشین‌های دیگه هم وایستادن.
بعد چند دقیقه پسری با لباس شیک که معلوم بود با پارچه‌های مارک دار و اصل دوخته شده به تن داشت، از اون پیاده شد.
چشم‌هایی که معلوم نبود قهوِه‌این یا مشکی. مژه های پر پشت و بلند.
قد بلندی داشت. یک لحظه بهش غبطه خوردم قد من بزور ۱۶۵ میشد. صورت شیش تیغ که می‌تونستی عین آینه خودت رو توش بیینی. ابروهای کشیده که تو هم بود و اخم کرده بود.
میشه گفت یه بیبی فیس به تمام معنا بود.
محکم و استوار راه می رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین