جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [فاصله بین ما] اثر «فاطمه حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ARVA با نام [فاصله بین ما] اثر «فاطمه حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 652 بازدید, 12 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فاصله بین ما] اثر «فاطمه حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ARVA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ARVA

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
48
211
مدال‌ها
2
کم‌کم همه متوجه حضور اون پسر شدن و راه رو براش باز کردن و چشماشون از خوشحالی برق زد.
یه سری افراد دورش بودن و باهاش راه می رفتن. اون نزدیک و نزدیک‌تر میشد اما من تفنگ رو بیشتر تو دستم فشار می‌دادم. دستم عرق کرده بود.
یه متر فاصله باهم داشتیم به چشمام زل زد انگار دنبال یه چیزی توی چشمام بود. تفنگ رو آماده گرفته بودم مردمک چشم‌هاش تکون می‌خورد. دلم نمی‌خواست آسیبی برسونم برای همین تفنگ رو پایین آوردم.
جلوتر اومد و فاصلمون یک قدم شد.
این مرد کی بود؟ بادیگاردهاش دورمون کرده بودن و جلوی دید مردم رو گرفته بودن.
قدش نزدیک دو متر بود مجبور شدم سرم رو بالا بگیرم و بهش نگاه کنم. سعی داشتم بفهمم چشماش چه رنگیه. تو فکر بودم که با بغل کردن پسره از فکر در اومدم.
ها؟ این یارو الان چه غلطی کرد؟ منو بغل کرد؟ ولی چه بوی خوبی میده.
چشام از تعجب گرد شده بود. وای خدا نمی‌تونم جلوی بو نکردنم رو بگیرم خیلی بوی خوبی میده.
[ندای درون: خاک تو سرت آمی یارو بغلت کرده بعد تو میگی چه بوی خوبی میده؟ پس حیات کجاست؟
- ندا جون بی‌خیال عطرش مسـ*ـت کنندس.
- حیا رو خوردی یه آبم روش نه؟]
انقدر هنگ کاری که کرده بود، بودم که چشمم به زخم روی گردنش افتاد. نفسش به صورتم می خورد و مور مورم میشد.
نزدیک گوشم آروم گفت:
- پس بلاخره اومدی؟ خیلی منتظرت بودم. می‌دونستم میای.
ای خدا این یارو چی داره بلغور میکنه منتظرم بوده؟ بالاخره اومدم؟ منظورش چیه؟
چقدر صداش روح نواز و قشنگ بود.
تبش قلبم بالا رفت آب دهنم رو با صدا قورت دادم. لعنتی عطر تنش مسـ*ـت کنندس.
تازه مغزم به کار افتاد که من دوساعته تو بغل این یاروام. دستم محکم به شونش کوبیدم تا عقب بره اما تکون نخورد. تفنگ تو دست راستم بود با همون دستم هم محکم هلش دادم اما بازم تکون نخورد عصبانی گفتم:
- ولم کن دیگه تو کی هستی آخه؟
دستاش شل شدن از این فرصت استفاده کردم دستام رو روی سینش گذاشتم و محکم هلش دادم. ازم جدا شد.

ناخودآگاه دستم بالا رفت و سیلی محکمی به صورتش زدم. آیی دستم شکست.
اونقدر محکم زده بودم که صورتش به چپ کج شده بود با تعجب گفت:
-چرا اینجوری می کنی؟
دیگه داشتم کفری می شدم زدم به سیم آخر و بلند گفتم:
- ببین آقا نمی‌دونم تو کی هستی نمی‌خوام هم بدونم و نمی‌دونم اینجا کجاست و اینجا چیکار می‌کنم تا جایی یادم میاد اینجا اینطور نبود.
این رو گفتم و به سمت دوچرخه‌ام رفتم و روش نشستم. هر چقدر رکاب می‌زدم راه نمی رفت. پیاده شدم و به چرخ هاش نگاه کردم. هیچ مشکلی نداشت اما زنجیرش پاره شده بود.
وای خدا من چجوری برگردم. نمی‌تونم پیاده تا روستا برم بعد از اونجا تا جنگل. دیگه واقعا باورم شد من تو جهان موازی‌ام.
پسره برگشت بره که گفتم:
- وایسا.
وایستاد ولی برنگشت.
صدای پیامک گوشیم مانع حرف زدنم شد.
پیام از بابا بود بازش کردم
«- دختر عزیزم من میرم کرج حال خانوم جون خیلی بده منتظرت موندم اما نیومدی تو یخچال غذا گذاشتم»
این پیام برای یک ساعت پیش بود قبل از این که این‌جا بیام.
پسره داشت می‌رفت سریع دوییدم و جلوش وایستادم دستام رو به حالت ایست بردم بالا و جلوش گرفتم؛ وایستاد.
- یه لحظه وایسا ببین من نمیدونم وای خدا چقدر سخته اه.
زیر لب به گردنبند و اون دروازه لعنت فرستادم: مرده شور اون گردنبند و دروازه لعنتی رو ببرن. لعنتی چقدر سخته از یه پسر عذر خواهی کنی.
- میشه بلند حرف بزنی تا بفهمم چی میگی؟
به صورتش نگاه کردم رد انگشترم روی صورتش مونده بود آخی بمیرم دلم واسش کباب شد. طفلی فقط من رو بغل کرد اما من صورت خوشگلش رو ناکار کردم.
- من غرورم اجازه نمیده از دیگران عذر خواهی کنم پس میشه بابت کاری که کردم من رو ببخشی؟
- تو می‌دونی با کی داری چطوری حرف میزنی؟
- نه مگه تو کی هستی؟
-چند دقیقه پیش که می‌گفتی نمی‌خوای بدونی.
- تا حالا انقدر با یه پسر خودمونی حرف نزده بودم مخصوصاً تو دست زدن ای بابا چطور بگم، چقدر سخته خواهش کردن ولی میگم…
حرفم رو خوردم خیلی سخته خواهش کردن آدم غرورش اجازه همچین کاری رو نمیده. مخصوصا اگه طرف جنس مخالف باشه.
یه نفس عمیق کشیدم تا انرژی جمع کنم برای گفتن:
- میشه خصوصی صحبت کنیم فقط اگه محافظ شخصیت هم باشه مشکلی نیست می‌دونم اونقدر بهتون وفادار هست که چیزی نگه تو این‌جمعیت‌ نمی‌تونم باهاتون حرف بزنم مخصوصا وقتی این همه آدم هست.
بعدم یه نگاه به دوروبرم انداختم همه رفته بودن و فقط محافظاش مونده بودن و دورمون یه حلقه زده بودن ماشاا… چقدر زیادن چه قد و بالایی دارن خدا واسه صاحاباشون نگه داره.
 
موضوع نویسنده

ARVA

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
48
211
مدال‌ها
2
با پوزخند گفت: اگه منظورت از جمعیت محافظ‌های منه باید بگم من بدون اون‌‌ها جایی نمیرم.
آقا این چرا تسمه پاره می‌کنه تا چند دقیقه پیش که می‌گفت می‌دونستم میای منتظرت بودم و از این حرفا ولی الان اینجوری رفتار می‌کنه راستش بهم برخورد.
- صبر کن ببینم تو که چند دقیقه پیش خوب حرف میزدی ولی الان...
دستاش رو از عقب قفل هم کرد خم شد و صورتش رو نزدیک صورتم کرد از این حرکت ناگهانی ترسیدم و سرم رو عقب بردم تا بهم نخوره.
آروم و زمزمه گرانه با اون صدای روح نواز و قشنگش گفت:
- رفتار من با هر کی مثل خودشه بعد میای میگی تنها صحبت کنیم از کجا معلوم بهم آسیبی نرسید هان؟ تو می‌تونستی مراعات کنی.
ضربان قلبم دوباره رفت بالا.
ناله کنان گفتم:
- حالا میگی چیکار کنم اگه بگم غلط کردم قبول می‌کنید بابا من چه‌جوری برگردم خونم.
سرش رو عقب برد و صاف وایستاد.
روش رو برگردوند به یه پسره کرد و گفت:
- اسپاد اول این خانم رو می‌رسونیم بعد میریم همایش.
اون‌ پسر که فهمیده بودم اسمش اسپاده عینک آفتابیش رو برداشت و گفت: اما‌ سرورم‌ ما‌ نمی‌تونیم‌ دیر برسیم همایش...
با دیدنش دهنم اندازه غار علیصدر باز شد چقدر شبیه آراده شبیه که نه خود خودشه.
حرفش رو قطع کردم و با ذوق گفتم:
- وای آراد اومدی دنبالم؟ از کجا می‌دونستی من این‌جام؟
- آراد کیه؟
- پسر‌ عموم‌ وای‌ اینجا‌ وایستاده‌ دیگه‌ اومده‌ دنبالم بریم خونه.
آراد: اشتباه می‌کنید خانم من اسپاد هستم فرمانده گارد دربار سلطنتی.
بادم خالی شد فکر می‌کردم آراده اه.
- باشه ببخشید.
یاد نوشته تو کتاب مامان افتادم نوشته بود همزادهای ما تو جهان موازی خیلی شبیه ما هستند ولی انتخاب‌های دیگه‌ی ما را امتحان و تجربه می‌کنند.
پس اسپاد همزاد آراده اگه این‌طوره همزاد من دخترعموی اسپاده اما چرا نگفت چقدر شبیه دختر عموشم چرا همونطور که من با آراد اشتباه گرفتمش من رو اشتباه نگرفت.
اگه تو جهان موازی‌ام پس حتما مامان و بابام هم اینجا هستن و از اون‌جایی جدایی یکی از انتخاب‌‌هاشون بوده پس به احتمال زیاد این‌جا هنوز طلاق نگرفتند.
با این فکر خوشحال شدم و نیشم خود به خود باز شد می‌تونم مامانم رو ببینم من و این همه خوشبختی محاله.
اسپاد: چیزی شده انقدر خوشحالین؟
یه فکر دیگه این‌ها اگه من رو بردن جنگل برگردم خونه کاری می‌کنم که….
***

تو ماشین مدل بالای پسره نشسته بودیم. اون داشت به سمت جنگل می‌رفت چون من خواسته بودم.
لعنتی ماشینش مثله پر قو می‌مونه مثل نه خیلی بهتر معلومه از اون خر پولاس.
گردنبند رو از گردنم در آوردم و می‌خواستم بزارم تو کیفم اما نمی‌دونم چی شد کیفم افتاد کف ماشین و همه دارو ندارم ریخت بیرون اه.
- اه لعنتی کی حوصله داره دوباره جمعش کنه.
- یعنی موندم وقتی خیلی از دخترا خوشگلن از چیه این استفاده می‌کنند؟
سرم رو به طرف پسره برگردوندم رژ لب قرمز جیغم دستش بود ای وای خاک بر سرم.
سریع از دستش کش رفتم. درش رو باز کردم و نگاه کردم وای خدارو شکر سالمه وگرنه لیندا منو می کشت.
درش رو بستم به طرف پسره گرفتم و تکون دادم.
- این هدیه است من که ازش استفاده نمی کنم یعنی به دردم نمی‌خوره ولی مجبورم نگهش دارم.
نفسشو صدا دار بیرون داد و گفت: نگفتم به چه درد تو می‌خوره دارم کلی میگم به چه درد دخترا میخوره؟
- یعنی واقعا نمیدونی برای چیه؟
- بی‌خیال می‌دونم چیه اما اه اصلا ولش کن نمیشه ازت یه سوال پرسید.
-‌ ببخشید می‌تونم بگم از کی تاحالا انقدر خودمونی حرف می‌زنید؟
- از اون موقعی که ازم خواهش کردی که برسونمت و من هم کلی منت گذاشتم خیلی لطف کردم و قبول کردم.
چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم برای اینکه آرامش خودم رو بدست بیارم. چقدر حرص دراره.
با لحن مسخره‌ای گفتم:
- خیلی ممنونم جناب میتونم تصور کنم اگه منت نمی‌گذاشتین اگه لطف نمی‌کردین خودم پیاده تا جنگل می‌رفتم و شب پاهام گز گز می‌کرد اما الان خیلی ممنون که من رو از این خطر نجات دادین واقعا نهایت تشکر رو دارم.
بعدم با حالت عصبی و دست به سی*ن*ه نشستم سر جام. اگه به خاطر دیدن مامانم نبود الان به این منت گذاشتن‌‌ها نیاز نداشتم.
برگشتم دیدم کتاب مامانم دستشه و داره میخونه یعنی اصلا براش مهم نبود چی گفتم چه بی احساس.
متوجه سنگینی نگاهم شد و همون‌طور که نگاهش به کتاب بود گفت: به نظرم جای این‌که بهم زل بزنی وسایلت رو جمع کن چون این‌طوری کم‌کم شرفت میره زیره پات.
ای وای به کل یادم رفته بود خم شدم و وسایل داخل کیفم رو جمع کردم. عکس قدیمی توجهم رو جلب کردم. دختر بچه ۱۲ ساله‌ای کنار یه پسر ۱۵ ساله ایستاده بود. دقیقا هم‌شکل کابوس‌هایی که می‌بینم به کل هم‌بازی بچگی‌هام رو یادم رفته بود.
وقتی ۱۲ سالم بود یه روز بیدار شدم و فقط فهمیدم گفتن گمشده و چند ماه بعدش جنازش رو تو رودخونه پیدا کرده بودن.
گریه‌های خاله امینه خیلی دردناک بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین