- Jan
- 48
- 211
- مدالها
- 2
کمکم همه متوجه حضور اون پسر شدن و راه رو براش باز کردن و چشماشون از خوشحالی برق زد.
یه سری افراد دورش بودن و باهاش راه می رفتن. اون نزدیک و نزدیکتر میشد اما من تفنگ رو بیشتر تو دستم فشار میدادم. دستم عرق کرده بود.
یه متر فاصله باهم داشتیم به چشمام زل زد انگار دنبال یه چیزی توی چشمام بود. تفنگ رو آماده گرفته بودم مردمک چشمهاش تکون میخورد. دلم نمیخواست آسیبی برسونم برای همین تفنگ رو پایین آوردم.
جلوتر اومد و فاصلمون یک قدم شد.
این مرد کی بود؟ بادیگاردهاش دورمون کرده بودن و جلوی دید مردم رو گرفته بودن.
قدش نزدیک دو متر بود مجبور شدم سرم رو بالا بگیرم و بهش نگاه کنم. سعی داشتم بفهمم چشماش چه رنگیه. تو فکر بودم که با بغل کردن پسره از فکر در اومدم.
ها؟ این یارو الان چه غلطی کرد؟ منو بغل کرد؟ ولی چه بوی خوبی میده.
چشام از تعجب گرد شده بود. وای خدا نمیتونم جلوی بو نکردنم رو بگیرم خیلی بوی خوبی میده.
[ندای درون: خاک تو سرت آمی یارو بغلت کرده بعد تو میگی چه بوی خوبی میده؟ پس حیات کجاست؟
- ندا جون بیخیال عطرش مسـ*ـت کنندس.
- حیا رو خوردی یه آبم روش نه؟]
انقدر هنگ کاری که کرده بود، بودم که چشمم به زخم روی گردنش افتاد. نفسش به صورتم می خورد و مور مورم میشد.
نزدیک گوشم آروم گفت:
- پس بلاخره اومدی؟ خیلی منتظرت بودم. میدونستم میای.
ای خدا این یارو چی داره بلغور میکنه منتظرم بوده؟ بالاخره اومدم؟ منظورش چیه؟
چقدر صداش روح نواز و قشنگ بود.
تبش قلبم بالا رفت آب دهنم رو با صدا قورت دادم. لعنتی عطر تنش مسـ*ـت کنندس.
تازه مغزم به کار افتاد که من دوساعته تو بغل این یاروام. دستم محکم به شونش کوبیدم تا عقب بره اما تکون نخورد. تفنگ تو دست راستم بود با همون دستم هم محکم هلش دادم اما بازم تکون نخورد عصبانی گفتم:
- ولم کن دیگه تو کی هستی آخه؟
دستاش شل شدن از این فرصت استفاده کردم دستام رو روی سینش گذاشتم و محکم هلش دادم. ازم جدا شد.
ناخودآگاه دستم بالا رفت و سیلی محکمی به صورتش زدم. آیی دستم شکست.
اونقدر محکم زده بودم که صورتش به چپ کج شده بود با تعجب گفت:
-چرا اینجوری می کنی؟
دیگه داشتم کفری می شدم زدم به سیم آخر و بلند گفتم:
- ببین آقا نمیدونم تو کی هستی نمیخوام هم بدونم و نمیدونم اینجا کجاست و اینجا چیکار میکنم تا جایی یادم میاد اینجا اینطور نبود.
این رو گفتم و به سمت دوچرخهام رفتم و روش نشستم. هر چقدر رکاب میزدم راه نمی رفت. پیاده شدم و به چرخ هاش نگاه کردم. هیچ مشکلی نداشت اما زنجیرش پاره شده بود.
وای خدا من چجوری برگردم. نمیتونم پیاده تا روستا برم بعد از اونجا تا جنگل. دیگه واقعا باورم شد من تو جهان موازیام.
پسره برگشت بره که گفتم:
- وایسا.
وایستاد ولی برنگشت.
صدای پیامک گوشیم مانع حرف زدنم شد.
پیام از بابا بود بازش کردم
«- دختر عزیزم من میرم کرج حال خانوم جون خیلی بده منتظرت موندم اما نیومدی تو یخچال غذا گذاشتم»
این پیام برای یک ساعت پیش بود قبل از این که اینجا بیام.
پسره داشت میرفت سریع دوییدم و جلوش وایستادم دستام رو به حالت ایست بردم بالا و جلوش گرفتم؛ وایستاد.
- یه لحظه وایسا ببین من نمیدونم وای خدا چقدر سخته اه.
زیر لب به گردنبند و اون دروازه لعنت فرستادم: مرده شور اون گردنبند و دروازه لعنتی رو ببرن. لعنتی چقدر سخته از یه پسر عذر خواهی کنی.
- میشه بلند حرف بزنی تا بفهمم چی میگی؟
به صورتش نگاه کردم رد انگشترم روی صورتش مونده بود آخی بمیرم دلم واسش کباب شد. طفلی فقط من رو بغل کرد اما من صورت خوشگلش رو ناکار کردم.
- من غرورم اجازه نمیده از دیگران عذر خواهی کنم پس میشه بابت کاری که کردم من رو ببخشی؟
- تو میدونی با کی داری چطوری حرف میزنی؟
- نه مگه تو کی هستی؟
-چند دقیقه پیش که میگفتی نمیخوای بدونی.
- تا حالا انقدر با یه پسر خودمونی حرف نزده بودم مخصوصاً تو دست زدن ای بابا چطور بگم، چقدر سخته خواهش کردن ولی میگم…
حرفم رو خوردم خیلی سخته خواهش کردن آدم غرورش اجازه همچین کاری رو نمیده. مخصوصا اگه طرف جنس مخالف باشه.
یه نفس عمیق کشیدم تا انرژی جمع کنم برای گفتن:
- میشه خصوصی صحبت کنیم فقط اگه محافظ شخصیت هم باشه مشکلی نیست میدونم اونقدر بهتون وفادار هست که چیزی نگه تو اینجمعیت نمیتونم باهاتون حرف بزنم مخصوصا وقتی این همه آدم هست.
بعدم یه نگاه به دوروبرم انداختم همه رفته بودن و فقط محافظاش مونده بودن و دورمون یه حلقه زده بودن ماشاا… چقدر زیادن چه قد و بالایی دارن خدا واسه صاحاباشون نگه داره.
یه سری افراد دورش بودن و باهاش راه می رفتن. اون نزدیک و نزدیکتر میشد اما من تفنگ رو بیشتر تو دستم فشار میدادم. دستم عرق کرده بود.
یه متر فاصله باهم داشتیم به چشمام زل زد انگار دنبال یه چیزی توی چشمام بود. تفنگ رو آماده گرفته بودم مردمک چشمهاش تکون میخورد. دلم نمیخواست آسیبی برسونم برای همین تفنگ رو پایین آوردم.
جلوتر اومد و فاصلمون یک قدم شد.
این مرد کی بود؟ بادیگاردهاش دورمون کرده بودن و جلوی دید مردم رو گرفته بودن.
قدش نزدیک دو متر بود مجبور شدم سرم رو بالا بگیرم و بهش نگاه کنم. سعی داشتم بفهمم چشماش چه رنگیه. تو فکر بودم که با بغل کردن پسره از فکر در اومدم.
ها؟ این یارو الان چه غلطی کرد؟ منو بغل کرد؟ ولی چه بوی خوبی میده.
چشام از تعجب گرد شده بود. وای خدا نمیتونم جلوی بو نکردنم رو بگیرم خیلی بوی خوبی میده.
[ندای درون: خاک تو سرت آمی یارو بغلت کرده بعد تو میگی چه بوی خوبی میده؟ پس حیات کجاست؟
- ندا جون بیخیال عطرش مسـ*ـت کنندس.
- حیا رو خوردی یه آبم روش نه؟]
انقدر هنگ کاری که کرده بود، بودم که چشمم به زخم روی گردنش افتاد. نفسش به صورتم می خورد و مور مورم میشد.
نزدیک گوشم آروم گفت:
- پس بلاخره اومدی؟ خیلی منتظرت بودم. میدونستم میای.
ای خدا این یارو چی داره بلغور میکنه منتظرم بوده؟ بالاخره اومدم؟ منظورش چیه؟
چقدر صداش روح نواز و قشنگ بود.
تبش قلبم بالا رفت آب دهنم رو با صدا قورت دادم. لعنتی عطر تنش مسـ*ـت کنندس.
تازه مغزم به کار افتاد که من دوساعته تو بغل این یاروام. دستم محکم به شونش کوبیدم تا عقب بره اما تکون نخورد. تفنگ تو دست راستم بود با همون دستم هم محکم هلش دادم اما بازم تکون نخورد عصبانی گفتم:
- ولم کن دیگه تو کی هستی آخه؟
دستاش شل شدن از این فرصت استفاده کردم دستام رو روی سینش گذاشتم و محکم هلش دادم. ازم جدا شد.
ناخودآگاه دستم بالا رفت و سیلی محکمی به صورتش زدم. آیی دستم شکست.
اونقدر محکم زده بودم که صورتش به چپ کج شده بود با تعجب گفت:
-چرا اینجوری می کنی؟
دیگه داشتم کفری می شدم زدم به سیم آخر و بلند گفتم:
- ببین آقا نمیدونم تو کی هستی نمیخوام هم بدونم و نمیدونم اینجا کجاست و اینجا چیکار میکنم تا جایی یادم میاد اینجا اینطور نبود.
این رو گفتم و به سمت دوچرخهام رفتم و روش نشستم. هر چقدر رکاب میزدم راه نمی رفت. پیاده شدم و به چرخ هاش نگاه کردم. هیچ مشکلی نداشت اما زنجیرش پاره شده بود.
وای خدا من چجوری برگردم. نمیتونم پیاده تا روستا برم بعد از اونجا تا جنگل. دیگه واقعا باورم شد من تو جهان موازیام.
پسره برگشت بره که گفتم:
- وایسا.
وایستاد ولی برنگشت.
صدای پیامک گوشیم مانع حرف زدنم شد.
پیام از بابا بود بازش کردم
«- دختر عزیزم من میرم کرج حال خانوم جون خیلی بده منتظرت موندم اما نیومدی تو یخچال غذا گذاشتم»
این پیام برای یک ساعت پیش بود قبل از این که اینجا بیام.
پسره داشت میرفت سریع دوییدم و جلوش وایستادم دستام رو به حالت ایست بردم بالا و جلوش گرفتم؛ وایستاد.
- یه لحظه وایسا ببین من نمیدونم وای خدا چقدر سخته اه.
زیر لب به گردنبند و اون دروازه لعنت فرستادم: مرده شور اون گردنبند و دروازه لعنتی رو ببرن. لعنتی چقدر سخته از یه پسر عذر خواهی کنی.
- میشه بلند حرف بزنی تا بفهمم چی میگی؟
به صورتش نگاه کردم رد انگشترم روی صورتش مونده بود آخی بمیرم دلم واسش کباب شد. طفلی فقط من رو بغل کرد اما من صورت خوشگلش رو ناکار کردم.
- من غرورم اجازه نمیده از دیگران عذر خواهی کنم پس میشه بابت کاری که کردم من رو ببخشی؟
- تو میدونی با کی داری چطوری حرف میزنی؟
- نه مگه تو کی هستی؟
-چند دقیقه پیش که میگفتی نمیخوای بدونی.
- تا حالا انقدر با یه پسر خودمونی حرف نزده بودم مخصوصاً تو دست زدن ای بابا چطور بگم، چقدر سخته خواهش کردن ولی میگم…
حرفم رو خوردم خیلی سخته خواهش کردن آدم غرورش اجازه همچین کاری رو نمیده. مخصوصا اگه طرف جنس مخالف باشه.
یه نفس عمیق کشیدم تا انرژی جمع کنم برای گفتن:
- میشه خصوصی صحبت کنیم فقط اگه محافظ شخصیت هم باشه مشکلی نیست میدونم اونقدر بهتون وفادار هست که چیزی نگه تو اینجمعیت نمیتونم باهاتون حرف بزنم مخصوصا وقتی این همه آدم هست.
بعدم یه نگاه به دوروبرم انداختم همه رفته بودن و فقط محافظاش مونده بودن و دورمون یه حلقه زده بودن ماشاا… چقدر زیادن چه قد و بالایی دارن خدا واسه صاحاباشون نگه داره.