* اردیبهشت ماه سال 1400 **
سرگیجه داشتم، دنيا دور سرم میچرخيد و چشمانم سیاهی میرفت. زانوانم تحمل وزنم را نداشتند. چند لحظه بعد پاهایم سست شد و زمين افتادم. موزاییکهای شیری رنگ و خونی که روی زمین ریخته شده بود آن روز را ، آن کابوس کذایی را، باری دیگر یادم آورد... .
(مهر ماه سال 1397)
با تمام سرعت میدويدم. هر چند قدمی که بر میداشتم با ترس پشت سر را نگاهی میانداختم كه مبادا كسی دنبالم باشد. دويدن با آن كفش پاشنه ده سانتی برایم مانند بند بازی یک فرد اماتور روی بندی با فاصلهی ده متری از زمين بود. همانقدر دشوار... همانقدر استرس زا... . به خيابان رسيدم، پاهايم پيچ خورد و زانوهایم روی زمین سخت کشیده شد. سقوط كردم و همان دم ماشينی با صدای نا به هنجاری در یک قدمیام توقف كرد. با جان کندنی فراوان بلند شدم. سرما به تنم رخنه كرده بود و میلرزيدم؛ بیاعتنا به ماشين و صاحبش كه پيوسته مرا با عنوان خانم صدا میزد، سعی میكردم دوباره به قدمهايم سرعت بدهم اما، زانوهای برهنه و زخمیام توان حركت نداشتند. بیاختیار زمین خوردم و چشمانم نیز بسته شدند... و صدای نامفهوم آن صاحب ماشين به همراه چند نفر دیگر آخرین چیزی بود که میشنیدم. با سكوت بيش از اندازه اطرافم، چشمانم را باز كردم... . دوباره خانه بودم! خود را از نظر گذراندم. سرمی که به آخرین لحظات زندگیاش رسیده بود را از دستم بیرون کشیدم.
خون فواره زد و پتوی یخی رنگم را در این ماه برای صدمین بار قرمز کرد. احساسی نداشتم؛ نه درد، نه غم و نه هيچ... . به سمت آينه رفته و به موهای کوتاه مشکیام دستی كشيدم. هنوز همان لباس مجلسی تنم بود. تقتق. صدایی كه از بيرون میامد توجهام را جلب كرد. مطمئن بودم كسی در خانه نيست و همه طبقه پايين هستند. مطمئن بودم تا خودم برای عذرخواهی نمیرفتم، نه تنها خودشان نمیآمدند، بلکه نمیگذاشتند کسی نیز بيايد. از اتاق بيرون رفتم، همه جا غرق در تاريکی بود. به سمت كليد برق رفتم كه ناگه چيزی مانعم شد، دستی جلوي بينیام آمد و بعد از بوی تند و تلخی که در مشامم پیچید هيچ نفهميدم... . خورشيد نورش را مستقيم به چشمانم میتابيد. گويا قصد داشت چشمانم را بگيرد تا نبينم. تمام تنم درد میكرد. كرخ و سنگين شده بودم. با هزار جان كندن نيم خيز شدم و اطراف را نگریدم. همه لباسهايم به طرفی پرت شده بودند. خود را برهنه و غرق در خون ديدم.ودر آينه رو به رويم نوشته شده بود:
- تو ديگه يه بدکاره... .
از شدت شوکی که وارد شده بود کلمات بعدی را ندیده و چند ثانیهای مات به آینه خیره شده بودم. وقتی به خود آمدم جيغ بلندی زدم که رعشه بر خانه انداخت. قلبم تير كشيد و... .
**اردیبهشت ماه سال 1400**
با جيغ آن سالها به خود آمدم... چهار دست و پا به زمين افتاده و زار میزدم.
دستم را روی سـ*ـینه مشت کرده و قلبم را گرفته بودم كه مبادا از سينهام بيرون بيافتد و نتوانم جان آن ابليس ناشناس را بگيرم... .
صدای چرخش کلید امد و علی وارد خانه شد. تا من را در آن وضع عصف بار ديد داروهايم را آورد و به زور به خوردم داد... . سپس مرا در آغوش پر مهرش كشيد و بـ*ـو*سهای بر گیسوانم زد.
با ترس او را پس زده و خود را در آغوش گرفتم.
انگار تازه خون خشک شده بر زمین را دید... با نگرانی جای جای بدنم را چک کرده و وقتی پایم که شیشهای میانش فرو رفته بود را دید با عجله پانسمانش کرد.
خیره در چشمانش با خود اندیشیدم که آیا پنهان کردن مسئله ای به آن مهمی از کسی که بزودی همسرم خواهد شد کار درستیست؟
قطعا نه... .