جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هویت مستور] اثر «Nefes_rad کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nefes_rad با نام [هویت مستور] اثر «Nefes_rad کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 449 بازدید, 8 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [هویت مستور] اثر «Nefes_rad کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nefes_rad
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Nefes_rad

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
8
37
مدال‌ها
2
« به نام خدا »
نام رمان: هویت مستور
نویسنده: @Nefes_rad
ژانر: تراژدی، معمایی
عضو گپ نظارت: S.O.V(9)
خلاصه:
داستان درباره زندگی دختری‌ است كه تار و پودش از دروغ، غم و درد ساخته شده است.
دختری که به هر دری می‌زند، برای لحظه‌ای آرامش و خوش بودن در زندگی!
با روحی زخمی و خسته، در تلاش برای آشکار کردن حقایق... .
برای اتمام زجر، غم و دردهایش؛ اما آیا سرنوشت این اجازه را به او می‌دهد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
پست تایید.png




نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.



و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.



می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.



پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.



و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.



و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.



با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: HAN
موضوع نویسنده

Nefes_rad

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
8
37
مدال‌ها
2
مقدمه :
تاریک بود
راه نابلد بودیم
درخت‌ها را نشانه گذاشتیم
و آدم‌ها را
گم شدیم تا ابد
درخت ها... شبیه هم بودند
و آدم‌ها هیچ وقت
شبیه آدم نبودند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nefes_rad

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
8
37
مدال‌ها
2
* اردیبهشت ماه سال 1400 **
سرگیجه داشتم، دنيا دور سرم می‌چرخيد و چشمانم سیاهی می‌رفت. زانوانم تحمل وزنم را نداشتند. چند لحظه بعد پاهایم سست شد و زمين افتادم. موزاییک‌های شیری رنگ و خونی که روی زمین ریخته شده بود آن روز را ، آن کابوس کذایی را، باری دیگر یادم آورد... .
(مهر ماه سال 1397)
با تمام سرعت می‌دويدم. هر چند قدمی که بر می‌داشتم با ترس پشت سر را نگاهی می‌انداختم كه مبادا كسی دنبالم باشد. دويدن با آن كفش پاشنه ده سانتی برایم مانند بند بازی یک فرد اماتور روی بندی با فاصله‌ی ده متری از زمين بود. همان‌قدر دشوار... همان‌قدر استرس زا... . به خيابان رسيدم، پاهايم پيچ خورد و زانو‌هایم روی زمین سخت کشیده شد. سقوط كردم و همان دم ماشينی با صدای نا به هنجاری در یک قدمی‌ام توقف كرد. با جان کندنی فراوان بلند شدم. سرما به تنم رخنه كرده بود و می‌لرزيدم؛ بی‌اعتنا به ماشين و صاحبش كه پيوسته مرا با عنوان خانم صدا می‌زد، سعی می‌كردم دوباره به قدم‌هايم سرعت بدهم اما، زانوهای برهنه و زخمی‌ام توان حركت نداشتند. بی‌اختیار زمین خوردم و چشمانم نیز بسته شدند... و صدای نامفهوم آن صاحب ماشين به همراه چند نفر دیگر آخرین چیزی بود که می‌شنیدم. با سكوت بيش از اندازه اطرافم، چشمانم را باز كردم... . دوباره خانه بودم! خود را از نظر گذراندم. سرمی که به آخرین لحظات زندگی‌اش رسیده بود را از دستم بیرون کشیدم.
خون فواره زد و پتوی یخی رنگم را در این ماه برای صدمین بار قرمز کرد. احساسی نداشتم؛ نه درد، نه غم و نه هيچ... . به سمت آينه رفته و به موهای کوتاه مشکی‌ام دستی كشيدم. هنوز همان لباس مجلسی تنم بود. تق‌تق. صدایی كه از بيرون می‌امد توجه‌ام را جلب كرد. مطمئن بودم كسی در خانه نيست و همه طبقه پايين هستند.‌ مطمئن بودم تا خودم برای عذرخواهی نمی‌رفتم، نه تنها خودشان نمی‌آمدند، بلکه نمی‌گذاشتند کسی نیز بيايد.‌ از اتاق بيرون رفتم، همه جا غرق در تاريکی بود. به سمت كليد برق رفتم كه ناگه چيزی مانعم شد، دستی جلوي بينی‌ام آمد و بعد از بوی تند و تلخی که در مشامم پیچید هيچ نفهميدم... . خورشيد نورش را مستقيم به چشمانم می‌تابيد. گويا قصد داشت چشمانم را بگيرد تا نبينم. تمام تنم درد می‌كرد. كرخ و سنگين شده بودم. با هزار جان كندن نيم خيز شدم و اطراف را نگریدم. همه لباس‌هايم به طرفی پرت شده بودند. خود را برهنه و غرق در خون ديدم.ودر آينه رو به رويم نوشته شده بود:
- تو ديگه يه بدکاره... .
از شدت شوکی که وارد شده بود کلمات بعدی را ندیده و چند ثانیه‌ای مات به آینه خیره شده بودم. وقتی به خود آمدم جيغ بلندی زدم که رعشه بر خانه انداخت. قلبم تير كشيد و... .
**اردیبهشت ماه سال 1400**
با جيغ آن سال‌ها به خود آمدم... چهار دست و پا به زمين افتاده و زار می‌زدم.
دستم را روی سـ*ـینه مشت کرده و قلبم را گرفته بودم كه مبادا از سينه‌ام بيرون بي‌افتد و نتوانم جان آن ابليس ناشناس را بگيرم... .
صدای چرخش کلید امد و علی وارد خانه شد. تا من را در آن وضع عصف بار ديد داروهايم را آورد و به زور به خوردم داد... . سپس مرا در آغوش پر مهرش كشيد و بـ*ـو*سه‌ای بر گیسوانم زد.
با ترس او را پس زده و خود را در آغوش گرفتم.
انگار تازه خون خشک شده بر زمین را دید... با نگرانی جای جای بدنم را چک کرده و وقتی پایم که شیشه‌ای میانش فرو رفته بود را دید با عجله پانسمانش کرد.
خیره در چشمانش با خود اندیشیدم که آیا پنهان کردن مسئله ای به آن مهمی از کسی که بزودی همسرم خواهد شد کار درستیست؟
قطعا نه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nefes_rad

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
8
37
مدال‌ها
2
هر زمان که خواسته بودم ماجرا را برایش بازگو کنم مشکلی پیش آمده بود و بعد هم از یاد برده بودیم. لب‌هایش تکان می‌خوردند، ناشنوا شده بودم انگار. مدتی بعد با تکان‌های شدیدی از ان حالت گیج و بی‌حس خارج شدم. خدارو‌شکری زمزمه کرد و بلافاصله سخت در آغوشم گرفت. چشمانم پر شدند و ‌هایم لرزیدند. تمام توانم را جمع کردم و علی را هل دادم؛ اخم کم‌رنگی ابروانش را در بر گرفته بود و فک سفت‌شده‌اش نشان از دندان‌هایی که بر هم می‌فشرد می‌دادند. صدای خش‌دارش بلند شد:
- همین‌قدر کافی نیست؟ بعد از شش ماه فقط حق چند ثانیه بغل گرفتن و بوسیدن موهات رو دارم.
چشم بسته و سر‌ به‌زیر انداختم.
زانو‌هایم را در آغوش گرفته و خود را تکان می‌دادم. مدتی نگذشته بود که به قصد خارج شدن از خانه‌ام بلند شد. ترسیده پایش را گرفتم و اجازه باریدن به چشمانم دادم. غمگین روی زانو نشست و دستانم را از دور پایش باز کرد.
- می‌ترسی برم؟
سر تکان دادم و با لب‌هایی آویزان نگاهش کردم. سرم را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و مشغول نوازش موهایم شد. لب باز کردم تا بگویم چرا این‌گونه می‌کنم اما... . وقتی به خود آمدم که صحبتش تمام شده بود. آرام سرم را از سی*ن*ه جدا و نگاهی به جزء‌جزء چهره‌ام انداخته بود.
- زنگ می‌زنم سحر یا ساحل بیان پیشت.
سرم را به طرفین تکان داده و نه‌ای گفته بودم.
سعی در قانع کردنم داشت.
- باید برم عزیزم. مشکلیه که بدون بودنم حل نمی‌شه.
او سخن می‌گفت و من در پی آن کلمات نخست به دنبال ذره‌ای احساس می‌گشتم. نمی‌دانم اين چشمه‌ی اشک از كجا پر می‌شد كه بعد از اين همه سرازير شدن خشک نمی‌شد. علي به تمام هق‌هق‌هایم گوش سپرد. سكوت، ِغوش و نوازشش حالم را بهتر که نکرده بود هیچ، بدتر هم كرده بود. مرا به اتاق برد و روی تخت خواباند. از اتاق بيرون رفت و چند دقیقه بعد صدايش به صورت نامفهومی شنیده می‌شد، گويا با تلفن حرف می‌زد. دستم را به سمت عسلی کنار تخت مشکی‌ام دراز کردم. نبود... . خود را کمی بالا و بعد به سمت پایین تخت کشیدم. تلفنم را از روی زمین برداشته و در صفحه‌ی تاریک و براقش به چهره‌ی زارم خیره شدم. چشم‌هايم از شدت گريه باد كرده بود، دو گوی خاکستری‌ام در دريایی از خون قوطه‌ور بود. صورت گرد استخواني‌ام گلگون شده بود و لبانم خشک و ضمخت ديده می‌شد. موهای رنگ شده خاکستری، مشکی‌ام آشفته اطرافم ريخته بود. من اين نبودم. من عسل سه سال قبل نبودم. دیگر آن دختر هفده ساله‌ای كه از شوق و هيجان يک جا بند نمی‌شد، نبودم. آن سال‌ها فکر می‌کردم بدتر از آن نمی‌شود و به یک‌باره تمام فکرهایم اشتباه از آب در امدند.
به راستی که من، بعد از آن شب نابود شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nefes_rad

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
8
37
مدال‌ها
2
حال، گاهی دلم پر می‌زند برای حس و حال آن روزهایم. گاهی انقدر ای‌کاش می‌گویم و زار می‌زنم که گویی عزیز ترین فرد زندگی‌ام مُرده... .
هر روز آن کابوس کذایی به سراغم آمده و تکرار می‌شود. هر روز بیش از دیروز شیره‌ی جانم را می‌نوشد و پیرترم می‌کند.
چگونه فراموش کنم آن بد*کاره‌هایی که خطابم کردند را؟
چگونه مرحم بر دلم گذارم و از یاد برم آم تحقیرها را؟!
مدتی بعد علی با تقه‌ای که به در وارد کرد داخل شد.
چشمانم را که دید نگاهش غمگین شد. ترحم را در تک تک رفتارش می‌دیدم و ان‌قدر بیچاره و ذلیل شده بودم که با آن حال نامزدیمان را بهم نمی‌زدم.
خیره به ‌هایش منتظر سخنرانی‌ش شدم.
مانند همیشه بهانه... .
سر برگردانده خود را مشغول ناخن‌های بی‌آرایشم نشان دادم.
در ته حرف‌هایش گفت :
- زنگ زدم ساحل داره میاد که تنها نباشی اگه دیر وقت برنگشتم میام پیشت باشه عزیزم؟
و من مانند هر روز سری تکان دادم و رفتنش را تماشا نکردم.
گاهی اوقات نمی‌توانم بفهممش... .
گاهی اوقات رفتارش بوی محبت می‌دهد و گاهی دیگر... .
بـ*ـو*سه‌ی طولانی که بر گیسوانم کاشت پر از محبت بود اما تنها حسی که در من ایجاد کرد ترس بود.
دست‌هایم را زیر پتوی نقره‌ای رنگ مشت و تلاش در جلوگیری از لرزیدن بدنم کردم... .
ساعتی بعد ساحل به همراه بختک زندگی‌ام، رو به رویم نشسته و مرا با دقت می‌نگریدند.
کلافه از خیره بودنشان آهی کشیده و به سخن گشودم :
- خوش اومدین... .
زیر زمزمه کردم : هرچند هر روز این‌جایین جوری که انگار صاحب خونه‌اید و خوش امدگویی لازم نیست... .
ساحل تک خندی کرد و با خوشرویی پاسخ داد :
- کلاغ‌ها خبر رسوندن تو خونه تنهایی گفتیم بیایم هم دل تو وا شه هم دل خودمون.
نگاه بر زمین انداخته و با لحنی گزنده گفتم:
- سه ساله که همین رو می‌گین... بعد از سه سال هنوز دلتون وا نشده. شاید لازمه جرم گیر بریزید روشون... بلکه باز بشه!
راضیه پوزخندی زد و به سمت آشپزخانه حرکت کرد.
میان راه ایستاد، برگشت و خیره در چشمانم زد :
- تو به فکر این باش چطور به شوهرت می‌خوای بگی ه دوشیزه‌گیت رو با مرد دیگه ای از دست دادی.
اشک در چشمانم جمع شد... تازگی‌ها نازک نارنجی هم شده بودم. دیگر حوصله‌ی توهین و طعنه‌ی اطرافیانم را نداشتم اما، تحمل می‌کردم تا روز موعود... .
روزی که آن ابلیس ناشناس را پیدا کنم.
وای بر آن روزی که او را بیابم... .
آن روز اگر خود خدا هم بیاید از آن ابلیس نخواهم گذشت.
هیچ گاه بچگی نکرده بودم، نگذاشته بودند که بچگی کنم... .
اوایل آن مرد چشم سبز و بعد، آن ابلیس ناشناس... .
چشم بستم تا مانع از ریزش اشک‌هایم شوم اما، با سرعت بیشتری بر روی گونه‌هایم ریخت.
از جا بلند شده و بی‌توجه به ساحل و آن بختک راه اتاقم را پیش گرفتم.
در را کوبانده و به اتاق مشکی‌ام خیره شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nefes_rad

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
8
37
مدال‌ها
2
اگر کسی مرا می‌دید فکر می‌کرد خیره به اتاق هستم اما، پشت پلک‌هایم روزی را می‌دیدم که پسر چشم‌سبزی رو به من ایستاده و با لحنی ارام تلاش دارد نظرم را از ان دکور اتاق مشکی، طلایی برگرداند... .
(مرداد ماه سال 1395)
با حال زاری دست بر موهایش کشید... .
- عزیز‌دلم این دکور برای اتاق نو‌عروس قشنگ نیست.
اینو بگیری بعدا اطرافیانمون چیزی بگن میای سر من غر می‌زنی... .
چهره‌اش را مظلوم کرده و ادامه داد:
- به من رحم کن عشقم.
شکرخندی کرده و پاسخ دادم:
- اما این قشنگ‌تر از همشونه.
لب‌هایش را اویزان کرد و گفت:
- قشنگه اما، برای ما مناسب نیست.
لب برچیده، دلخور نگاهش کردم و چیزی نگفتم... .
کمی نگاهم کرد و اخر پیشنهاد داد:
- زرشکی یا سورمه‌ای بگیریم؟
ذوقم را پنهان کرده و فقط جواب داده بودم:
- اوهوم. سرمه‌ای!
****
تقه‌ای به در خورد، بلافاصله در باز و به پشتم کوبیده شد. چشم بسته سعی در فکر نکردن به دردم داشتم... .
ساحل که با صدای جیغ راضیه به اتاق امده بود، تا مرا که روی زمین افتاده و دستم را به پشتم رسانده بودم دید، هین کشداری گفت و با کمک راضیه به سمت تخت هدایتم کردند.
راضیه با چشمانی طلبکار ایستاده و نگاهم می‌کرد، انگار من بودم که در را بدون اجازه باز و بر پشتش کوبیده بودم!
ساحل دستش را گرفته و به بیرون از اتاق هلش داد، سپس خودش اباژور کنار تختم را روشن کرد؛ بیرون رفت و بعد از مدتی با روغن زیتون برگشت.
پیراهنم را بالا داد که با ترس عقب کشیده و پتو را تا روی سـ*ـینه بالا کشیدم.
چشم‌هایش را بست و کمی بعد باز و خیره نگاهم کرد... بدون آن‌که هیچ تغییری در حالتش ایجاد کند به سخن گشود:
-عسل! من یه دخترم، درست مثل خودت. به نظرت چیکار می‌تونم باهات بکنم که اینطور می‌کنی؟!
چشم بسته و با بغضی خفه زدم:
- ببخشید.
ناگه پشت پلک‌هایم روز‌هایی نمایان شد که غرور بسیار زیادی داشتم... .
روز‌هایی پر از شادی و نشاط که ندانسته راحت از کنارشان گذشته بودم.
همه‌چیز مانند فیلم چندثانیه‌ای از ذهنم گذشت و باری دیگر ان صحنه‌های کذایی که روزگارم را سیاه کرده بودند، در خاطرم تداعی شدند.
ساحل پشتم را ارام ماساژ داد تا وقتی که پلک‌های سنگین‌شده‌ام روی هم بی‌افتند.
*****
با صدای افتادن چیزی از خواب بیدار شده و به ساعت تلفنم نگریدم.
18:27... .
مدت زیادی بود که خوابیده بودم اما هنوز تشنه‌ی خواب بودم. سر چرخانده و اتاق را از نظر گذراندم.
قاب عکسی از روی میزم به زمین افتاده بود. به سمتش قدم برداشته و از روی موزاییک‌های نفرت انگیز برداشتمش.
تنها عکسی که از پدر و مادرم داشتم!
چشمانم ابری شد و باز هوای باریدن گرفت. می‌ترسیدم پلک بزنم و ان صحنه ی دلخراش را پشت پلک‌های نم‌دارم ببینم.
حتی نفس نمی‌کشیدم تا مبادا بوی نفت بپیچد. سرگیجه‌ای که سراغم امده بود هر لحظه بیشتر می‌شد و نفس نکشیدنم همه‌چیز را بدتر کرده بود. با ناامیدی نفس حبس‌شده‌ام را بیرون فرستاده و اکسیژن را عمیق به ریه‌هایم فرستادم. با توهم بوی نفت تمام توانم تحلیل رفت، بی‌اختیار بر زمین افتاده و چشمانم بسته شد... .
****
کودک پنج ساله‌ای با موهای خرگوشی در کنار راهروی میان اشپزخانه و حال با چشمانی پر از ترس و تعجب ایستاده بود. دختر بچه ی سه ساله‌ای نیز، دو قدم جلوتر از او ایستاده و به مادرش می‌نگرید.
بوی نفت همه‌جا را فرا گرفته بود. بستنی دخترک پنج ساله اب شده و قطره، قطره از لابه‌لای دستان کوچکش بر زمین می‌چکید. کمی ان‌طرف‌تر، از دستان مادر کودک‌ سه‌ساله هم، قطره‌های سرخ رنگی بر زمین می‌چکید... .
 
موضوع نویسنده

Nefes_rad

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
8
37
مدال‌ها
2
اگر دوستان دیرینه‌ام روزی مرا در خیابان می‌دیدند قطعا نشناخته از کنارم عبور می‌کردند. من زنده نبودم!
خیلی وقت قبل در ان خانه مرده بودم!
مگر می‌شود دختری که هر‌ان از هوش رفته و در عالم بین مرگ و بیداری رنج می‌کشد را زنده خواند؟
گاهی چنان غرق در گذشته می‌شوم که از شدت درد در میان گریه قهقهه می‌زنم... .
ان مواقع حتی نمی‌توانم رفتارم را کنترل کنم... . هر کجا و کنار هر که باشم ان خنده‌های هیستریک نمایان می‌شوند.
چشم باز کردم و به سقف خیره شدم. اشک‌هایم به شدت ریخته و قصد تمام شدن نداشتند... .
چشم‌های سوزناکم را بستم. کمی بعد در باز، و کسی وارد شد؛ از بوی عطر ملایم و گرمش می‌شد فهمید که ساحل است.
دستی بر پوست کنار چشم تا گوشم کشید و از قطره‌های اشکم خشکشان کرد.
از همان روزی که دنیا امدم سرنوشت نحسی داشتم اما در این میان شاید، یافتن ساحل بزرگترین نعمت زندگی‌ام بوده باشد.
دختر مهربانی که هیچ‌گاه تنهایم نگذاشته، همیشه و همه‌جا پشتم بوده و از من دفاع می‌کند.
نگاهی به صورت گندمگونش انداختم و به سخن گشودم:
- بعضی وقتا به سرم می‌زنه یه خودکشی موفق برنامه‌ریزی کنم تا همه چیز تموم شه.
دستم را میان دست‌هایش گرفت و با انگشتان شصتش ارام پوست پشت دستم را نوازش کرد... .
- دلم می‌خواد اونقدر داد بزنم تا تارهای صوتیم پاره بشن... فکر کنم به زودی کور بشم از دردی که همیشه چشمام تحمل می‌کنن.
خسته از سخن گفتن کلامم را تمام کرده و دیگر هیچ نگفتم.
با صدای زنگ تلفنم از خواب بیدار شده و دنبالش گشتم.
تا پیدایش کنم تماس قطع شده بود و برای بار دوم زنگ می‌خورد.
پاسخ دادم و منتظر حرف صاحب ان شماره ی ناشناس شدم. کمی گذشت و گویی فرد مقابل قصد صحبت کردن نداشت... .
قطع کرده و زیر لب ناسزایی بر صاحب ان شماره فرستادم.
تا چشمانم را بسته و تصمیم به خواب گرفتم، دوباره صدای زنگ تلفنم در امد... .
با کلافگی تلفن را برداشته و خود را بالا کشیدم؛ پاسخ را لمس کرده و این بار سکوت کرده منتظر ماندم.
چند دقیقه‌ای گذشت و تقریبا به خواب رفته بودم که با صدای فردی غریبه اما اشنا، رعشه‌ای بر قلب و روحم افتاد.
تنها چیزی که از من عایدش می‌شد سکوت بود و بس... .
تمام مدتی که مرا صدا می‌زد سعی در ارام کردن تپش قلب و نفس‌های نامنظمم داشتم.
چندی بعد پس از لمس ایکون اتمام مکالمه، تلفنم را خاموش کردم. حالت تهوع شدیدی به سراغم امده بود؛ به سمت توالت دویده و عوق زدم... .
انقدر عوق زدم و زرداب بالا اوردم که اگر باری دیگر عوق می‌زدم احتمالا جان می‌دادم.
ابی بر دست و صورتم زده و بیرون امدم. پایم را بیرون نگذاشته، ساحل با چهره ای نگران جلویم ظاهر شد.
با دل اشوبه‌ای که تمام بدنم را در برگرفته بود پاسخ سوال‌هایش را می‌دادم... .
مدتی نگذشته بود که زنگ در دو بار زده شد... از نوع زنگ زدنش معلوم بود که کیست.
ساحل رفت و با شالی که بر سر انداخت برگشت و در همین میان علی در را باز کرده و داخل امد.
چهره‌ی رنگ پریده‌ام را که دید نگرانی در چشمانش موج زد و به طرفم هجوم اورد.
تا ساحل به سمتمان امد شروع به سوال کردن، کرد:
- عسل چش شده؟ چرا رنگش پریده؟ چرا چشماش قرمز شدن؟ چرا پیشونیش رو گرفته و فشار می‌ده؟ چرا دستش جلوی دهنشه؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: HAN

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین