Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
روزگاری پسری بود به نام تیم که خیلی بازیگوشی می کرد. این جور موقع ها مادرش عادت داشت بگوید: “تیم!” و پدرش فریاد می زد:”تیم”
اما مادربزرگش همیشه می گفت: “تیم واقعاً پسر خوبی است”
تیم مادربزرگش را خیلی دوست داشت و اغلب به دیدنش می رفت. آنوقت همیشه مادربزرگش هدیه ای مخصوص به او می داد.
روزی پیغامی به مادر تیم رسید که مادربزرگش بیمار است. او تصمیم گرفت فوراً نزد مادربزرگ برود. تیم گفت: “من هم میآیم.”
مادرش گفت: “نه، تو نباید بیایی. مادربزرگ خیلی مریض است.” تیم اخم کرد و پاهایش را به هم کوبید. او خیلی عصبانی بود. مادرش گفت:” تو باید تنها در خانه بمانی. و باید پسر خوبی باشی من زود برمی گردم.”
تیم چیزی نگفت او فقط اخم کرد.
“و اگر زنگ به صدا درآمد. نباید هیچ غریبهای را به خانه راه بدهی.”
سپس مادرش با عجله رفت. تیم در را بست. و همانجا ایستاد. او هیچ وقت این قدر عصبانی نشده بود. او به صدای پای مادرش گوش داد که با عجله از راهرو خانه رد شد و پس از گذشتن از دروازه جلویی به خیابان رسید.
پس از مدتی صدای پای دیگری را شنید. و سپس زنگ در به صدا درآمد تیم همانطور ایستاد. زنگ دوباره به صدا درآمد. تیم از جایش تکان نخورد.
آنگاه لولای در جعبه نامهها بالا رفت. و دو چشم از میان آن به داخل نگاه کرد. یک صدای مرد غریبه از میان در جعبه نامه صدا میزد: ” تیم نمیخواهی من را به خانه راه بدهی؟ “
تیم فکر کرد چه کند. او به طرف در رفت و زنجیر در را انداخت و لای در را باز کرد. زنجیر از باز شدن در به آن اندازه که
کسی وارد شود جلوگیری میکرد. تیم به دقت از شکاف در نگاه کرد. مرد غریبهای با چمدانی در دست جلو در بود. مرد غریبه
گفت: ” من چیزهایی دارم که ممکن است دوست داشته باشی. “
او چمدانش را جلو در گذاشت و آن را باز کرد و گفت: “من چاقو، تبر و قیچی میفروشم. ”
تیم گفت: ” من یک تبر میخواهم. ”
مرد غریبه گفت: “در حال حاضر تبر ندارم. ”
تیم گفت: “چاقو؟”
مرد غریبه گفت: “بله. آقا قیچی چطور؟ من جالبترین قیچیهای بزرگ و تیز را دارم.”
او به طرف چمدان رفت و یک جفت قیچی خیلی بزرگ را از داخل آن بیرون آورد. تیغه های آن به نظر تیز و خطرناک میرسید.
مرد غریبه گفت: ” امّا. تو نمیتوانی بدون پرداخت پول چیزی را به دست آوری. تو باید بهای این قیچی باارزش را بپردازی. ”
تیم گفت: “صبر کن.”
اما مادربزرگش همیشه می گفت: “تیم واقعاً پسر خوبی است”
تیم مادربزرگش را خیلی دوست داشت و اغلب به دیدنش می رفت. آنوقت همیشه مادربزرگش هدیه ای مخصوص به او می داد.
روزی پیغامی به مادر تیم رسید که مادربزرگش بیمار است. او تصمیم گرفت فوراً نزد مادربزرگ برود. تیم گفت: “من هم میآیم.”
مادرش گفت: “نه، تو نباید بیایی. مادربزرگ خیلی مریض است.” تیم اخم کرد و پاهایش را به هم کوبید. او خیلی عصبانی بود. مادرش گفت:” تو باید تنها در خانه بمانی. و باید پسر خوبی باشی من زود برمی گردم.”
تیم چیزی نگفت او فقط اخم کرد.
“و اگر زنگ به صدا درآمد. نباید هیچ غریبهای را به خانه راه بدهی.”
سپس مادرش با عجله رفت. تیم در را بست. و همانجا ایستاد. او هیچ وقت این قدر عصبانی نشده بود. او به صدای پای مادرش گوش داد که با عجله از راهرو خانه رد شد و پس از گذشتن از دروازه جلویی به خیابان رسید.
پس از مدتی صدای پای دیگری را شنید. و سپس زنگ در به صدا درآمد تیم همانطور ایستاد. زنگ دوباره به صدا درآمد. تیم از جایش تکان نخورد.
آنگاه لولای در جعبه نامهها بالا رفت. و دو چشم از میان آن به داخل نگاه کرد. یک صدای مرد غریبه از میان در جعبه نامه صدا میزد: ” تیم نمیخواهی من را به خانه راه بدهی؟ “
تیم فکر کرد چه کند. او به طرف در رفت و زنجیر در را انداخت و لای در را باز کرد. زنجیر از باز شدن در به آن اندازه که
کسی وارد شود جلوگیری میکرد. تیم به دقت از شکاف در نگاه کرد. مرد غریبهای با چمدانی در دست جلو در بود. مرد غریبه
گفت: ” من چیزهایی دارم که ممکن است دوست داشته باشی. “
او چمدانش را جلو در گذاشت و آن را باز کرد و گفت: “من چاقو، تبر و قیچی میفروشم. ”
تیم گفت: ” من یک تبر میخواهم. ”
مرد غریبه گفت: “در حال حاضر تبر ندارم. ”
تیم گفت: “چاقو؟”
مرد غریبه گفت: “بله. آقا قیچی چطور؟ من جالبترین قیچیهای بزرگ و تیز را دارم.”
او به طرف چمدان رفت و یک جفت قیچی خیلی بزرگ را از داخل آن بیرون آورد. تیغه های آن به نظر تیز و خطرناک میرسید.
مرد غریبه گفت: ” امّا. تو نمیتوانی بدون پرداخت پول چیزی را به دست آوری. تو باید بهای این قیچی باارزش را بپردازی. ”
تیم گفت: “صبر کن.”