- May
- 598
- 3,391
- مدالها
- 2
سکوتی سنگین، میان من و پدرم افتاده بود. دستانش را در هم گره زده بود، انگار واژههامیان بند انگشتانش اسیر مانده بودند. نگاهم از خطوط چهرهاش گذشت؛ از شقیقههایی که زیر بار زمان سپید شده بود تا لبهایی که لرزششان، از آشوبی درونی حکایت میکرد.
آرام گفتم:
ـ منتظرم بابا... بگو.
نفسش را آهوار بیرون داد. صدایش، وقتی بالاخره لب به سخن گشود، تار و لرزان بود؛ انگار هر واژهاش سالی از جانش کم میکرد:
ـ بیست و دو سال پیش، همه چیز از یه مأموریت شروع شد... یه مأموریت لعنتی، که هیچوقت از ذهنم پاک نشد.
پلک نزدم. صدای تپش قلبم بلندتر از تیکتاک ساعت شده بود. ادامه داد:
ـ اون روز من جوون بودم. تازه درجهام بالا رفته بود و مأمور مخفی شده بودم برای نفوذ توی یه باند قاچاق، یکی از خبیثترینهایی که تا بهحال دیده بودم. ردشون رو گرفته بودیم تا یه ساختمون قدیمی، یه جور پایگاه موقتی که درونش هر کثافت کاری رو انجام میدادن.
چشمهایش در خاطرهای دور فرو رفت. آرام و خفه گفت:
ـ وقتی رسیدیم... همهی اون عوضیها، اون مردهایی که بویی از مردانگی نبردن از شدت خوردن ش*راب گیج و منگ شده بودن. صدای جیغ یه زن از ساختمون میاومد. من به دور از دید بقیه پریدم تو... و اونجا، صحنهای رو دیدم که هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه.
لحظهای سکوت کرد. گلویش را صاف کرد، اما صدایش همچنان گرفته بود:
ـ یه زن... باردار، با صورت کبود، لباسهای پاره، تکیه داده بود به دیوار. تا چشمش به من افتاد با ترس و لرز زمزمه کرد به من دست نزن تو رو خدا، من فهمیدم اون عوضی ها میخواستن به اون زن بیگناه دست درازی کنن. کنارش یه دختر کوچولو، شاید هفت ساله، اونقدر ترسیده بود که نفس نمیکشید. فقط به مادرش خیره شده بود.
احساس کردم خون در رگهایم یخ زد. لبهایم تکان خوردند، اما صدایی از گلویم بیرون نیامد. پدر ادامه داد:
ـ اون زن، دیگه تاب نیاورد. همونجا، با درد زایمان افتاد روی زمین. فقط من کنارش بودم... با یه چاقو و یه تکه پارچه. بچه رو به دنیا آوردم.
چشمهایش پر از اشک شده بود، اما نریخت؛ خشک و سرسخت ماند، مثل مردی که تمام عمرش یاد گرفته گریهاش را قورت بدهد.
ـ دخترک هفتساله از ترس کنار کشید. مادرش فقط یه جمله گفت، فقط همون یکی... "مراقبشون باش" بعد چشمهاش بسته شد و دیگه باز نشد.
نفس در سی*ن*هام گره خورد. گفتم:
ـ یعنی... اون نوزاد!
پدر آهی کشید، انگار داشت بخشی از خودش را اعتراف میکرد:
ـ اون نوزاد، شهرزاد بود.
دنیا دور سرم چرخید. حس کردم زمین از زیر پایم در رفت. دستانم را مشت کردم، شاید تعادلم را بازگردانم. لب زدم:
ـ یعنی شهرزاد، خواهرم نیست؟
نگاهش به من گره خورد، و اینبار، بدون لرزش، بیواسطه، گفت:
ـ نه پسرم... شهرزاد خواهرِ خونیت نیست. اون دختربچهی نوزاد، تنها کسی بود که با ما موند. اما متاسفانه خواهرش بعد از مدتی از دست ما فرار کرد. هیچوقت نفهمیدیم کجا رفت. هر جا به دنبالش گشتیم اون رو پیدا نکردیم...
بعد از اینکه بغضش را درون گلویش حبس میکرد ادامه داد:
- من و مادرت تصمیم گرفتیم حقیقت رو پنهان کنیم. شهرزاد، هیچوقت از چیزی خبر نداشت. فقط، ما دوسش داشتیم. مثل دختر خودمون. بیشتر از هر چیز... .
بغض راه گلویم را بست. نمیدانستم باید خشمگین باشم، یا شکسته؟ آیا تمام این سالها، من دروغ را زندگی کرده بودم؟ یا حقیقت را در قالبی دیگر؟
به آرامی زمزمه کردم:
ـ چرا الان میگی؟ چرا حالا که... .
سکوت کردم. حالا که او در کماست، حالا که همه چیز فرو ریخته؟
پدر به چشمانم خیره شد و گفت:
ـ چون حقیقت، خودش راهشو پیدا میکنه. چه ما بخوایم، چه نه... و تو باید آماده باشی، مهرداد. آمادهی روزی که گذشته، سر باز کنه. اون روز نزدیکه!
و من، در دل اتاق بیمارستان، میان بوی تند الکل و صدای آهستهی دستگاههای زندگی، برای نخستین بار، از هویتِ خودم، خانوادهام... و آنچه به آن عشق میورزیدم، بهتردید افتادم.
آرام گفتم:
ـ منتظرم بابا... بگو.
نفسش را آهوار بیرون داد. صدایش، وقتی بالاخره لب به سخن گشود، تار و لرزان بود؛ انگار هر واژهاش سالی از جانش کم میکرد:
ـ بیست و دو سال پیش، همه چیز از یه مأموریت شروع شد... یه مأموریت لعنتی، که هیچوقت از ذهنم پاک نشد.
پلک نزدم. صدای تپش قلبم بلندتر از تیکتاک ساعت شده بود. ادامه داد:
ـ اون روز من جوون بودم. تازه درجهام بالا رفته بود و مأمور مخفی شده بودم برای نفوذ توی یه باند قاچاق، یکی از خبیثترینهایی که تا بهحال دیده بودم. ردشون رو گرفته بودیم تا یه ساختمون قدیمی، یه جور پایگاه موقتی که درونش هر کثافت کاری رو انجام میدادن.
چشمهایش در خاطرهای دور فرو رفت. آرام و خفه گفت:
ـ وقتی رسیدیم... همهی اون عوضیها، اون مردهایی که بویی از مردانگی نبردن از شدت خوردن ش*راب گیج و منگ شده بودن. صدای جیغ یه زن از ساختمون میاومد. من به دور از دید بقیه پریدم تو... و اونجا، صحنهای رو دیدم که هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه.
لحظهای سکوت کرد. گلویش را صاف کرد، اما صدایش همچنان گرفته بود:
ـ یه زن... باردار، با صورت کبود، لباسهای پاره، تکیه داده بود به دیوار. تا چشمش به من افتاد با ترس و لرز زمزمه کرد به من دست نزن تو رو خدا، من فهمیدم اون عوضی ها میخواستن به اون زن بیگناه دست درازی کنن. کنارش یه دختر کوچولو، شاید هفت ساله، اونقدر ترسیده بود که نفس نمیکشید. فقط به مادرش خیره شده بود.
احساس کردم خون در رگهایم یخ زد. لبهایم تکان خوردند، اما صدایی از گلویم بیرون نیامد. پدر ادامه داد:
ـ اون زن، دیگه تاب نیاورد. همونجا، با درد زایمان افتاد روی زمین. فقط من کنارش بودم... با یه چاقو و یه تکه پارچه. بچه رو به دنیا آوردم.
چشمهایش پر از اشک شده بود، اما نریخت؛ خشک و سرسخت ماند، مثل مردی که تمام عمرش یاد گرفته گریهاش را قورت بدهد.
ـ دخترک هفتساله از ترس کنار کشید. مادرش فقط یه جمله گفت، فقط همون یکی... "مراقبشون باش" بعد چشمهاش بسته شد و دیگه باز نشد.
نفس در سی*ن*هام گره خورد. گفتم:
ـ یعنی... اون نوزاد!
پدر آهی کشید، انگار داشت بخشی از خودش را اعتراف میکرد:
ـ اون نوزاد، شهرزاد بود.
دنیا دور سرم چرخید. حس کردم زمین از زیر پایم در رفت. دستانم را مشت کردم، شاید تعادلم را بازگردانم. لب زدم:
ـ یعنی شهرزاد، خواهرم نیست؟
نگاهش به من گره خورد، و اینبار، بدون لرزش، بیواسطه، گفت:
ـ نه پسرم... شهرزاد خواهرِ خونیت نیست. اون دختربچهی نوزاد، تنها کسی بود که با ما موند. اما متاسفانه خواهرش بعد از مدتی از دست ما فرار کرد. هیچوقت نفهمیدیم کجا رفت. هر جا به دنبالش گشتیم اون رو پیدا نکردیم...
بعد از اینکه بغضش را درون گلویش حبس میکرد ادامه داد:
- من و مادرت تصمیم گرفتیم حقیقت رو پنهان کنیم. شهرزاد، هیچوقت از چیزی خبر نداشت. فقط، ما دوسش داشتیم. مثل دختر خودمون. بیشتر از هر چیز... .
بغض راه گلویم را بست. نمیدانستم باید خشمگین باشم، یا شکسته؟ آیا تمام این سالها، من دروغ را زندگی کرده بودم؟ یا حقیقت را در قالبی دیگر؟
به آرامی زمزمه کردم:
ـ چرا الان میگی؟ چرا حالا که... .
سکوت کردم. حالا که او در کماست، حالا که همه چیز فرو ریخته؟
پدر به چشمانم خیره شد و گفت:
ـ چون حقیقت، خودش راهشو پیدا میکنه. چه ما بخوایم، چه نه... و تو باید آماده باشی، مهرداد. آمادهی روزی که گذشته، سر باز کنه. اون روز نزدیکه!
و من، در دل اتاق بیمارستان، میان بوی تند الکل و صدای آهستهی دستگاههای زندگی، برای نخستین بار، از هویتِ خودم، خانوادهام... و آنچه به آن عشق میورزیدم، بهتردید افتادم.
آخرین ویرایش: