جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله عامل درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ..Shadow.. با نام [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله عامل درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,635 بازدید, 38 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله عامل درویش زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ..Shadow..
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ..Shadow..

نظرتون راجب رمان مخمصه مرگبار(جلد اول)؟؟

  • ۱- عالیه❤️😍 خیلی خوشم اومد. منتظر جلد دومشم

    رای: 10 90.9%
  • ۲- خوب بود😀

    رای: 0 0.0%
  • ۳- بد نبود😐

    رای: 1 9.1%
  • ۴- حالم بهم خورد، این چیه؟ اصلا خوب نبود🤮🤮🤮

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    11
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
‍ سکوتی سنگین، میان من و پدرم افتاده بود. دستانش را در هم گره زده بود، انگار واژه‌هامیان بند انگشتانش اسیر مانده بودند. نگاهم از خطوط چهره‌اش گذشت؛ از شقیقه‌هایی که زیر بار زمان سپید شده بود تا لب‌هایی که لرزش‌شان، از آشوبی درونی حکایت می‌کرد.
آرام گفتم:
ـ منتظرم بابا... بگو.

نفسش را آه‌وار بیرون داد. صدایش، وقتی بالاخره لب به سخن گشود، تار و لرزان بود؛ انگار هر واژه‌اش سالی از جانش کم می‌کرد:
ـ بیست و دو سال پیش، همه چیز از یه مأموریت شروع شد... یه مأموریت لعنتی، که هیچ‌وقت از ذهنم پاک نشد.

پلک نزدم. صدای تپش قلبم بلندتر از تیک‌تاک ساعت شده بود. ادامه داد:

ـ اون روز من جوون بودم. تازه درجه‌ام بالا رفته بود و مأمور مخفی شده بودم برای نفوذ توی یه باند قاچاق، یکی از خبیث‌ترین‌هایی که تا به‌حال دیده بودم. ردشون رو گرفته بودیم تا یه ساختمون قدیمی، یه جور پایگاه موقتی که درونش هر کثافت کاری رو انجام می‌دادن.

چشم‌هایش در خاطره‌ای دور فرو رفت. آرام و خفه گفت:

ـ وقتی رسیدیم... همه‌ی اون عوضی‌ها، اون مردهایی که بویی از مردانگی نبردن از شدت خوردن ش*راب گیج و منگ شده بودن. صدای جیغ یه زن از ساختمون می‌اومد. من به دور از دید بقیه پریدم تو... و اون‌جا، صحنه‌ای رو دیدم که هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمی‌شه.

لحظه‌ای سکوت کرد. گلویش را صاف کرد، اما صدایش همچنان گرفته بود:

ـ یه زن... باردار، با صورت کبود، لباس‌های پاره، تکیه داده بود به دیوار. تا چشمش به من افتاد با ترس و لرز زمزمه کرد به من دست نزن تو رو خدا، من فهمیدم اون عوضی ها میخواستن به اون زن بی‌گناه دست درازی کنن. کنارش یه دختر کوچولو، شاید هفت ساله، اون‌قدر ترسیده بود که نفس نمی‌کشید. فقط به مادرش خیره شده بود.

احساس کردم خون در رگ‌هایم یخ زد. لب‌هایم تکان خوردند، اما صدایی از گلویم بیرون نیامد. پدر ادامه داد:
ـ اون زن، دیگه تاب نیاورد. همون‌جا، با درد زایمان افتاد روی زمین. فقط من کنارش بودم... با یه چاقو و یه تکه پارچه. بچه رو به دنیا آوردم.

چشم‌هایش پر از اشک شده بود، اما نریخت؛ خشک و سرسخت ماند، مثل مردی که تمام عمرش یاد گرفته گریه‌اش را قورت بدهد.

ـ دخترک هفت‌ساله از ترس کنار کشید. مادرش فقط یه جمله گفت، فقط همون یکی... "مراقبشون باش" بعد چشم‌هاش بسته شد و دیگه باز نشد.
نفس در سی*ن*ه‌ام گره خورد. گفتم:

ـ یعنی... اون نوزاد!

پدر آهی کشید، انگار داشت بخشی از خودش را اعتراف می‌کرد:

ـ اون نوزاد، شهرزاد بود.

دنیا دور سرم چرخید. حس کردم زمین از زیر پایم در رفت. دستانم را مشت کردم، شاید تعادلم را بازگردانم. لب زدم:

ـ یعنی شهرزاد، خواهرم نیست؟

نگاهش به من گره خورد، و این‌بار، بدون لرزش، بی‌واسطه، گفت:

ـ نه پسرم... شهرزاد خواهرِ خونیت نیست. اون دختربچه‌ی نوزاد، تنها کسی بود که با ما موند. اما متاسفانه خواهرش بعد از مدتی از دست ما فرار کرد. هیچ‌وقت نفهمیدیم کجا رفت. هر جا به دنبالش گشتیم اون رو پیدا نکردیم...

بعد از اینکه بغضش را درون گلویش حبس می‌کرد ادامه داد:
- من و مادرت تصمیم گرفتیم حقیقت رو پنهان کنیم. شهرزاد، هیچ‌وقت از چیزی خبر نداشت. فقط، ما دوسش داشتیم. مثل دختر خودمون. بیشتر از هر چیز... .

بغض راه گلویم را بست. نمی‌دانستم باید خشمگین باشم، یا شکسته؟ آیا تمام این سال‌ها، من دروغ را زندگی کرده بودم؟ یا حقیقت را در قالبی دیگر؟

به آرامی زمزمه کردم:

ـ چرا الان می‌گی؟ چرا حالا که... .

سکوت کردم. حالا که او در کماست، حالا که همه چیز فرو ریخته؟

پدر به چشمانم خیره شد و گفت:
ـ چون حقیقت، خودش راهشو پیدا می‌کنه. چه ما بخوایم، چه نه... و تو باید آماده باشی، مهرداد. آماده‌ی روزی که گذشته، سر باز کنه. اون روز نزدیکه!

و من، در دل اتاق بیمارستان، میان بوی تند الکل و صدای آهسته‌ی دستگاه‌های زندگی، برای نخستین بار، از هویتِ خودم، خانواده‌ام... و آنچه به آن عشق می‌ورزیدم، به‌تردید افتادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
به‌سختی نفس می‌کشیدم؛ صدای پدر هنوز در گوشم می‌پیچید اما ذهنم در هزار سوی ناپیدا سرگردان شده بود. واژه‌هایی که گفته بود، مثل خنجر، در جانم نشسته بودند. سکوتی سنگین میان‌مان رخنه کرده بود، اما آتش سؤالات، مجال خاموشی نمی‌داد.

نگاهش کردم، چشم در چشمش دوختم؛ بغض در گلویم گره خورده بود، اما خشم و حیرت، راه هر اشکی را سد کرده بود.

ـ پس... چرا؟ چرا اون باند لعنتی هنوز نفس می‌کشه؟ چرا بعد از این‌همه سال هنوز نابود نشده؟

صدایم لرزید، اما پر از اعتراض بود. پدر، چشم‌هایش را بست؛ گویی هر واژه‌ی من، زخمی کهنه را باز می‌کرد.

ـ ما تونستیم ضربه‌های سنگینی بهشون وارد کنیم... خیلی از سرکرده‌هاشون کشته شدن، خیلیا رفتن زندان. ولی این باند، مثل یه هیولای هزارسر بود، هر سری رو قطع می‌کردیم، یکی دیگه جاش سبز می‌شد.

سرش را پایین انداخت. انگشتانش بی‌اراده میان موهایش فرو رفتند؛ مردی که سال‌ها در برابر جرم و تباهی ایستاده بود، حالا خسته‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.

با صدایی تلخ‌تر گفتم:

ـ و اون دختر چی؟ دختربچه‌ی هفت‌ساله‌ای که شاهد همه‌چیز بود، چی به سرش اومد؟ چرا گذاشتی بره؟ چرا نجاتش ندادی؟

چشمان پدر لرزید. نگاهش در غبار خاطره‌ای دور، گم شد. آهی کشید و با صدایی اندوهناک گفت:

ـ فرار کرد، شب‌ها کابوس می‌دید، جیغ می‌زد. یه شب از خواب پاشدم، دیدم تختش خالیه... همه‌جا رو گشتم، اما انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین. تو هیچ می‌دونی توی این سال‌ها چقدر رنج کشیدم بخاطر چیزی که تقصیر من نبود؟

نفس در سی*ن*ه‌ام خشک شد. سرم را پایین انداختم. سکوت، مثل باری سنگین، روی شانه‌ام افتاده بود. اما ذهنم آرام نمی‌گرفت.

ـ و شهرزاد؟ اون چرا باید این‌قدر بی‌پناه باشه؟ چرا باید سرنوشتش بشه یه زندگی پر از دروغ و ناامنی؟ چرا باید درست همون‌جایی قرار بگیره که یه روز مادر واقعیش در حصار شیاطین زجر کشید؟ چرا دوباره تاریخ تکرار شد؟ چرا دوباره، یه زن، یه دختر، باید قربانی بشه؟

پدرم چشم بست. اشکی بی‌صدا از گوشه‌ی پلکش لغزید و میان چروک‌های صورتش گم شد.

ـ نمی‌دونم مهرداد... من فقط یه پدر نبودم، یه پلیس هم بودم... و گاهی، هر دوش رو باختم. فکر می‌کردم نجاتش دادم، فکر می‌کردم از جهنم کشیدمش بیرون. اما شاید، فقط جای جهنم رو عوض کردم.

بغضم ترکید. نگاهم را از او گرفتم. و از پشت شیشه به پنجره‌ی اتاقک بیمارستان خیره گشتم، همه جا را مه احاطه کرده بود... انگار حتی آسمان هم توان روشن‌کردن حقیقت را نداشت.

ـ باید کاری کنیم بابا! نمی‌تونم بذارم شهرزاد توی این ظلم، تنها بمونه. باید بفهمم کی بود، کی هست... و اینکه، چه بلایی قراره سرش بیاد.

پدر آه کشید. دستش را روی شانه‌ام گذاشت. محکم و بی‌کلام. نه از جنس دل‌داری، بلکه از جنس هم‌دردی.
و آن لحظه، درست همان لحظه‌ای بود که
فهمیدم این قصه هنوز ته ندارد.

فصل خون و آتش، تازه آغاز شده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2

‍«فصل دوم»


آرسام:

ـ بله، بهتره بیاین اینجا... حضوری حرف زدن، گاهی خیلی از چیزایی رو روشن می‌کنه که تلفن از پسش برنمیاد.

رفتن ترلان باعث شد صدای در حیاط مثل پتک خورد وسط افکارم.
با همان سردی و سنگینی معمول لحنم، ادامه دادم:
ـ تا پنج دقیقه‌ی دیگه اونجام. فعلاً.

انگشت‌هام هنوز دور گوشی مشت شده بودن. با بی‌حوصلگی تماس رو قطع کردم و لب‌هام در سکوتی خشک لرزیدن.
دستم بی‌اراده رفت سمت جیب سویشرت مشکی‌ام. چشم‌هام به درِ قدیمی و فرسوده حیاط دوخته شده بود.
زیر لب، در حالی که خشمم توی تارهای صدام پیچیده بود، غریدم:
ـ یه لحظه نمی‌تونی دهنت رو نگه‌داری مبین؟ لازم بود همه‌چی رو بریزی کف دست یه غریبه؟

قدم‌هام بلند، عصبی و بی‌قرار بودن.
از اون قدم‌ها که انگار داری از چیزی فرار می‌کنی... نه، از خودت.

ماشین وسط حیاط، مثل شاهدی خاموش، نگاهم می‌کرد. کلید رو از جیبم کشیدم، در رو باز کردم و سوار شدم.
امروز انگار نوبت سرنوشت بود که یکی‌یکی پرده‌ها رو کنار بزنه و من؟
من فقط تماشاچی بودم... تماشاچی نمایش تلخی که خودم بازیگرش شده بودم.

نگاهی به آینه انداختم.
آدمی که از اون‌جا نگاهم می‌کرد، نه اون آرسامی بود که یه روزی با اخم و لب‌خند، سرنوشت آدم‌ها رو می‌ساخت.
پوستی رنگ‌پریده، چشمایی که از جنگیدن خسته شده بودن، و زخم‌هایی که دیگه به چشم نمی‌اومدن، چون به درد کشیدن عادت کرده بودن.

زیر لب زمزمه کردم:
ـ خودتو دیدی آرسام؟ انگار یه غریبه رو داری تماشا می‌کنی!

ماشین روشن شد. نفس عمیقی کشیدم، از اون نفس‌هایی که می‌خوان یه بغض کهنه رو قورت بدن.
یه دختر... فقط یه دختر چطور می‌تونه بیاد و این‌جوری ستون یه مرد رو بلرزونه؟

پدال گاز رو فشردم.
ـ چی توی چشم‌هاش بود؟ چی توی صداش کهنه شده بود که این‌طور ته وجودم رو لرزوند؟

من، که همیشه دیوار بودم، قلعه‌ی سنگی، حالا شده بودم خاک...
با یه نسیم می‌ریختم.

صدای زنگ گوشی، افکارم رو برید. نگاه سریعی به صفحه انداختم. مبین.
جواب دادم:
ـ بگو.

صدای خند‌ه‌ی خش‌دارش توی گوشم پخش شد:
ـ آرسام جان، صدات می‌لرزه، حالت خوش نیست‌ها.

نفس کشیدم، عمیق و سنگین:
ـ قرار نبود کسی بدونه. یادت رفته یا فراموش کردن عادته برات؟

ـ اِ بابا، حالا مگه چی شده؟ انگار یه راز اتمی لو رفته!

نگاه از جاده گرفتم و خیره شدم به خلأ روبه‌رو.
ـ به بعضی رازها که ترک بخورن، کل دنیا می‌ریزه روی سر آدم، مبین.
تو هنوز معنیش رو نمی‌فهمی... و امیدوارم هیچ‌وقت نفهمی.

برای چند ثانیه، اون‌طرف سکوت شد. شاید داشت حرف‌هام رو مزه‌مزه می‌کرد.
شاید هم اون‌قدر برام غریبه شده بود که دیگه نمی‌دونست چی باید بگه.

ـ باشه... حالا چرا این‌قدر تلخ شدی؟ من فقط... .

صداش رو شنیدم، اما قطعش کردم. نه از روی عصبانیت، نه از سر کینه.
فقط چون دیگه جایی برای توضیح باقی نمونده بود.

گوشی رو کنار گذاشتم. مشت‌هام روی فرمون گره شدن.
کاش می‌شد یکی بیاد و مغز آدم رو از خاطره‌ها خالی کنه.
کاش می‌شد یه دکمه‌ی ریست بزنی، همون‌قدر ساده.
ولی ما آدمیم، نه ماشین.
و آدم‌ها، وقتی می‌سوزن... تا آخر عمر بوی خاکستر می‌دن.

ـ آرسام... چی شدی تو؟ چرا دیگه حتی خودت رو هم نمی‌فهمی؟

اما هنوز راهی بود، مسیری ناتمام.
و من باید می‌رفتم، حتی اگر پا‌هام تا ته استخون‌هام درد می‌کردن، حتی اگر قلبم، بی‌صدا، داشت فرو می‌ریخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
‍با خشمی سرکوب‌نشده، پدال ترمز را تا انتها فشردم.
صدای جیغ لاستیک‌ها در تاریکی شب، مثل زخمی تازه بر جان خیابان نشست.
ماشین با ضربه‌ای خشک ایستاد و من... بی‌اراده به سمت فرمان پرت شدم.
ضربه، محکم بود. پیشانی‌ام طعم آهن را چشید. سوزشی عمیق در شقیقه‌ام پیچید و همه‌چیز لحظه‌ای رنگ باخت.
چشم‌هایم، که به سختی باز می‌ماندند، در آینه‌ی شکسته‌ی مقابل دویدند.
قطره‌های خون، آرام و با طمانینه از میان موهایم سرازیر شده بودند.
نفس عمیقی کشیدم؛
بویی از خشم، درماندگی... و چیزی شبیه ناامیدی در فضا پیچیده بود.
زیر لب، زمزمه‌ای ناواضح از گلویم بیرون ریخت:

ـ چیکار کردی با خودت آرسام...؟

دست‌هایم روی فرمان مشت شده بود. تنم می‌لرزید، اما نه از درد.
از آن چیزی می‌لرزیدم که در درونم زبانه می‌کشید.
درونم مثل شهری ویران‌شده بود، بعد از حمله‌ی بی‌رحمانه‌ی عشق.

صدای تق‌تق شیشه، تنش‌ را بیشتر کرد.
نگاهم را، سنگین و خسته، به سمت منبع صدا برگرداندم.
مردی ایستاده بود؛ لباس رسمی تنش بود. پلیس.
با آن نگاه جدی و ابروی بالا انداخته، در سکوتی بی‌ملاحظه گفت:

ـ گواهینامه‌تون رو لطفاً بدید.

پلک زدم. جوابی ندادم.
تنها نگاه کردم. به او. به چشم‌های سیاهش.
نگاه آن مرد، چیزی در من را جابه‌جا کرد. چیزی آشنا و ناآرام.
انگار سال‌ها پیش، جایی دیده بودمش. شاید در یکی از خاطرات گمشده‌ام.

صدایش تندتر شد:

ـ آقا؟ حالتون خوبه؟ نشنیدید چی گفتم؟

تاریکی در چشم‌هام چرخید. سرم، سنگین‌تر از همیشه، لحظه‌ای تاب نیورد.
تهوعی بی‌رحم از عمق وجودم بالا زد.
در ماشین را با شتاب باز کردم.
و بی‌اختیار، آن‌قدر تند، که لبه‌ی در به صورت آن مأمور برخورد کرد.

صدای فریادش، خش‌دار و تیز، در هوای ساکت پیچید.
اما من... حتی به او نگاه هم نکردم.
از ماشین بیرون آمدم، پاهام سست شده بود، اما هنوز می‌تونستم خودم رو تا کنار جدول بکشم.

نفس‌هام بریده‌بریده، سی*ن*ه‌ام در حال انفجار... و بعد، سیاهی.
زانو زدم. حس می‌کردم زمین، امن‌تر از تمام دنیا شده.

زمان نگذشت، کش اومد.
در ذهنم، صداها تکه‌تکه بودند.
صدای ضربان قلبم، صدای خیابون، صدای کسی که نزدیکم ایستاده بود.

بلاخره صدا واضح شد:

ـ چیزی مصرف کردید؟ ها کن ببینم.

سرم را بلند کردم.
نگاهش پر از تردید و تهمت بود.

من؟ من که برای نجات دیگران، بارها از مرز مرگ گذشتم...
الان باید پاسخ‌گوی چنین سؤالی می‌بودم؟!

دستی لرزان بردم به جیب سویشرت مشکیم.
کارت شناسایی‌م رو بیرون آوردم.
تکانش ندادم.
به صورتش کوبیدم هم نه.

فقط در برابر چشمانش گرفتم.
و آهسته، با صدایی که سرد بود و محکم، گفتم:

ـ سرگرد آرسام رستمی. دایره‌ی ویژه‌ی جرایم سازمان‌یافته. یک قدم بیشتر برندار... اگر به مسئولیت خودت آگاه نیستی.

چشم‌های مرد، لرزید. نفسش کوتاه شد.
تردید را دیدم... و عقب‌نشینی را.

و من؟ هنوز دردی در سر داشتم.
اما حس کردم ایستاده‌ام. نه روی زمین... روی مرزِ میان مردن و زنده‌ماندن.
مأمور، چیزی نگفت.
مثل روح، در تاریکی محو شد.
و من...
برای چند لحظه، تنها شدم با زخم‌هایی که هیچ‌کدام روی پوست نبودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
با عصبانیت دستی به صورتم کشیدم و سوار ماشین شدم. اون پلیسه با صدای بلند درحالی که می‌خواست من رو متوقف کنه، داد زد:
- هاسها، هاسها، هدر هو هاهیته!
این دفعه واقعا نفهمیدم چی می‌گه. درحالی که یک دستم روی فرمون بود با صدای بلند نعره زدم:
- متین، این چی می‌گه؟
متین موهاش رو از توی صورتش جمع کرد و با تک خنده فریاد زد:
- می‌گه وایستا، دختره توی ماشینه.
نیم نگاهی به ماشین آلبالویی رنگی که جلوم پارک بود انداختم و پوزخندی اومد روی لبم. با همون پوزخند داد زدم:
- متین تو هیچیت عین آدم نیست. ماشینتم که مثل ماشین دختراست!
از ماشینم پیاده شدم و به بدنه‌ی سفیدش تکیه دادم، بعد از چند ثانیه با جدیت لب زدم:
- خانم نمی‌خوان پیاده شن؟
مبین که با خنده بهم زل زده بود، سری تکون داد و از روی جدول بلند شد و به سمت ماشین متین رفت، اما قبل از اینکه مبین به ماشین برسه، در عقب سمت راست ماشین باز شد. ابروم رو انداختم بالا و با ریشخند به ماشین نگاه کردم.
بعد از اون چادر دختری نمایان شد. مبین که از قدم برداشتن دست کشیده بود، با خنده به ماشین اشاره کرد و گفت:
- بفرما خودش پیاده شد.
دست به سی*ن*ه به ماشین نگاهی انداختم که خانم پیاده شدن. نگاهم رو انداختم روی زمین چون دوست نداشتم چشم‌هام توی چشم یک دختر نامحرم بیوفته. نمی‌دونم چرا ولی انگار یک حسی بهم اجازه‌ی نگاه کردن رو نمی‌داد، اخم‌هام رو کردم توی هم که با صدای خندون متین به خودم اومدم، با شوخی بهم توپید:
- اوه، اوه نگاهش کن! فکر می‌کنی دختر دم بخته. نگاهت رو از کی می‌دزدی بنده‌ی خدا؟!
با جدیت به چشم‌هاش نگاه کردم که خودش دست از خنده برداشت. نسیم با آوای آرامش بخشش، موهام رو تکون می‌داد و ابرها دست از جنگ و جدال کشیده بودن. آفتاب دلنگیز کم‌کم داشت از لابه‌لای ابر‌ها نمایان می‌شد. صدای نزدیک شدن قدم‌های یک دختر به گوشم می‌رسید. اخم‌هام توی هم بود و عصابم حسابی خراب. دلم سنگ و روحیم خراب. رنگ و رخسار برام نمونده بود. این‌ها همش بخاطر یک دختر بود. یک دختری که انگار دوست داشت با قلبم بازی کنه.
با صدای آروم و جدیه اون دختر به طرفش برگشتم:
- سلام سرگرد!
چشم‌هام افتاد توی چشم‌هاش، چشم‌های آرامش بخشش. لحظه‌ای قلبم از تپش ایستاد. مات و متحیر زل زدم به اون. دختری که مثل خودم خشک و بی‌روح بود. اون خیلی شبیه شهرزاد بود.
با تکونی که به شونم خورد، با مات زدگی به مبین نگاه کردم:
- چیه حاجی؟ چرا ماتت برده؟ مگه زنت رو دیدی؟!
از حرفش متین بلند زد زیر خنده، اون پلیسه هم با لبخند مظلومی بهم زل زد.
با عصبانیت به مبین زل زدم. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و یک دفعگی شعله‌ی درونم فوران کرد. اصلا حرف زدنم دست خودم نبود. به سمتش حمله کردم و یقه‌ش رو گرفتم توی مشتم. خندش تبدیل شد به تعجب و با چشم‌های گرد نگاهم کرد. با خشم و عصبانیت توی صورتش غریدم:
- خیلی دیگه داری پسرخاله می‌شی!
با تموم شدن حرفم محکم پرتش کردم روی زمین که صدای نالش بلند شد. متین با نگرانی و لحن عصبی بهم توپید:
- هوی آرسام، چته؟
همون‌طور که نگاهم به مبین بود، خطاب به متین فریاد زدم:
- تو یکی خفه که هرچی می‌کشم از دست توىٔه.
متین این‌بار دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و به طرفم اومد و عصبی غرید:
- ببین آرسام، دیگه داری شورش رو درمیاری.
با عصبانیت بهش زل زدم که با صدای ملیکا دست از دعوا کشیدیم:
- بس کنین دیگه. چه خبرتونه؟ خجالت بکشین از ریختتون. مثلا من اومدم تا درباره‌ی یک مسىٔله مهمی باهم صحبت کنیم آقای آرسام، نه اینکه بیام تا نظارگر دعوای شما‌ها باشم.
نفسم رو عصبی فرستادم بیرون و دستی به صورتم کشیدم. بی‌توجه به حال مبین به اون دختر زل زدم و با جدیت لب زدم:
- اهوم و حالا بفرمایید عرضتون رو.
ملیکا نگاه گذرایی بهم انداخت و دست به سی*ن*ه با پوزخند گفت:
- اینجا؟ با این وضعیت؟
 
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
کلافه دستی به صورتم کشیدم و به دور و اطراف نگاه گذرایی انداختم. دور تا دور چیزی نبود جز مغازه و خونه؛ خونه‌های مختلفی که انسان‌ها توش آرامش داشتن و این وضیفه ما و امثال ماست که آرامش رو براشون فراهم کنیم و از اینکه تونسته بودم برای کشورم فرد مفیدی باشم واقعا احساس غرور می‌کردم.
از نگاه انداختن به کوچه پس کوچه‌های شهر تهران برداشتم و به دختری دادم که منتظر جواب بود. چشم‌های نسبتا درشت و عسلیش من رو یاد شهرزاد می‌نداخت.
با جدیت، نفس عمیقی کشیدم و به مبین که آش و لاش روی زمین افتاده بود، دادم:
- اوکی، بام تهرون خوبه؟
ملیکا با خوشحالی و رضایتمندی، چادر سیاه رنگش رو مرتب کرد و با لبخند بهم چشم دوخت:
- خیلی خوبه. موافقم، فقط باید به بچه‌ها هم خبر بدیم بیان.
سری تکون دادم و در ماشین رو باز کردم و سوارش شدم. پوزخندی به حالم زدم. همین مونده بود یک فسقلی بچه از ما راضی باشه. هی روزگار!
خطاب به همشون بلند طوری که بشنون گفتم:
- بشینین تو ماشین و پشت سرم بیاین.
و در رو با بی‌حوصلگی کامل بستم. ای‌کاش یک روز این دردسر تموم بشه برم یک ماه مرخصی بگیرم! والا، روانی شدم.
***
نسیم پاییزی، با جدال مثل اسب سرکنده می‌وزید! البته قدیما تا اونجایی که ما یادمونه می‌گفتن مرغ سرکنده.
داشتم عرض می‌کردم، و بهم برخورد می‌کرد طوری که از شدت سرما بدنم مور مور می‌کرد. هیچ وقت نمی‌تونین بفهمین چقدر اینجا سرده، خب بگذریم. اون‌قدری مور مور می‌کرد که با خودم گفتم الان تشنج می‌کنم به مولا! ادامه‌ی توصیفات:
برگ‌های درختان لابه‌لای نسیم باد داشتن بندری می‌رقصیدن و اجازه‌ی ورود نور خورشید رو به روی زمین نمی‌دادن، نباید هم بدن مگه اینجا ورود آقایان ممنوع نیست؟
آسمون گرفته بود مثل گیلوی من، از صبح تا حالا یک لیوان چایی هم نخوردم، معتاد شدم حسابی. اونایی که چایی می‌خورن درد من رو می‌فهمن، خانم نویسنده چرا ان‌قدر شخصیت بنده رو رنج می‌دی؟ یک بار این شهرزاد رو بهم برسون دیگه کاری بهت ندارم خوب؟
راوی:
لطفا ببند آرسام جان. این بلد نیست توصیف کنه. پسر عاشق و دل‌خسته رمان ما، هر کاری می‌کرد تا به شهرزاد برسه و خودتون هم میدونین خوانندگان گرامی که باید از هفت خوان رستم رد شه که بهش دختر بدم. والا! مگه شهر هرته؟ ناسلامتی می‌خواد زن بگیره.
خوب، سرتون رو به درد نمیارم. بریم سراغ ادامه‌ی رمان.
آیا چه خبری اون‌قدر مهم بود که می‌تونست داستان پرونده‌ی ما رو از اون رو به این رو کنه؟ آیا چه چیزی پشت ماجراست؟
« به خدا چیزی نیست، بیاین ببینین پشت ماجرا فقط منم و بس!»
اون روز، روزی بود که سرنوشت زندگی شهرزاد رو به کل عوض کرد. هنگامی که صدای گنجشگ‌ها فضا رو پر کرده بود، نگاه آرسام به انتهای شهر بود. اون که از همه‌ جا بی‌خبر بود و نمی‌دونست دختری که عاشقشه می‌تونه چقدر براش خطر آفرین باشه! و از طرفی دیگه ملیکا دختر رمان ما، ممکنه فکر کنین که ملیکا اینجا چی‌کارس اصلا؟ ته پیازه؟ سر پیازه؟ ولی کور خوندین. بعدا همتون رو می‌زارم توی منگنه که حالتون جا بیاد!
داشتم می‌گفتم، ملیکا، در برابر همه‌ی دوستان اعم از متین و مبین داداش های دو قلو و هانیه دوست ملیکا و هکر حرفه‌ای! اکبر بابای شهرزاد و سرهنگ سرداری می‌خواست قشنگ کالبد شکافی کنه. یعنی حقیقتی رو که سی ساله پنهون کرده رو به همه بگه چون این حقیقت می‌تونست به پرونده کمک زیادی بکنه.
بریم ادامه‌ی رمان... .
ملیکا:
گوشه‌ی چادرم رو محکم فشردم. سرم پایین بود. آرسام با اخم بهم زل زده بود و اکبر هم سوالی! ناگهان با صدای تعجب زده‌ی هانیه به خودم اومدم:
- اِ، اِ، اِ، آقا آرسام، تو پلیس بودی من خبر نداشتم؟ اَی، اَی، اَی!
بابا با تک خنده‌ درحالی که روی نیمکت نشسته بود، دستی به سبیل‌های مشکیش کشید و گفت:
- هانیه خانم، خوب پلیس مخفی اسمش روشه. البته که الان فقط این راز بین ما می‌مونه و بیرون نمی‌ره، چون ما همکاراشیم. ثانیاً اگه رازش رو گفته، مجبور شده چون باید این کار رو می‌کرده.
متین سرش به پایین بود و به زمین زل زده بود و هیچی نمی‌گفت که شپلغ! مبین محکم با کف دستش زد پس کله‌ی متین، بچم زهر ترک شد.
 
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
با صدای عصبی‌ای از سرجای خود برخواست، کسی نمی‌توانست سربه‌سر او بگذارد؛ متین راد منش چنین شخصی نبود که شوخی نابجای کسی همچون مبین را بی‌جواب بگذارد.
درحالی که از خشم چهره و رخسارش به سرخی می‌زد، دست خود را برای تلافی بالا آورد که با صدای سرهنگ سرداری در هوا بی‌حرکت ماند:
- بس کنید!
نفس عمیقی کشید و دوباره مانند قبل سرجای خود نشست. با کلافگی از همه‌ی آن‌چه اتفاق افتاده بود نفس عمیقی کشیدم، باید به آن‌ها می‌گفتم. چیزی که سالیان سال پنهان نموده بودم؛ رویدادی که مدت‌ها منتظرش بودم امروز بود.
نمی‌دانستم باید چگونه این مسئله را بیان کنم و از کجای ماجرا. برای حفظ آرامش، لبخندی غیرواقعی نثار چهره‌ام شاختم، لبخندی که خود هم گویا به آن اعتقادی نداشتم.
به چشمان اکبر زل زدم، مدت‌ها بود دلم برای مهربانی‌ها و محبت‌هایش تنگ شده بود. باید خود را مصمم می‌ساختم، این بار قاطع!
لحنم کاملا جدی و صدایم رسا بود:
- من دلیل این همه بهم ریختگی و عامل اتفاقات پی‌درپی‌ای که برای شهرزاد افتاد رو می‌دونم!
اوج سنگینی نگاه‌هایی که روی من قفل گشته بود را احساس می‌کردم که آرسام با چهره‌ای هراسان از جای خود برخواسته و با تعجب لب زد:
- چه چیزی؟ لطفا بهم بگید. من... من فقط یک نشونه از اون عوضی‌ای می‌خوام که مصوب تموم این ماجراست.
به چشمانش خیره گشتم، او واقعا شیفته و شیدای شهرزاد بود و من از آن‌همه عشق حسادتم برانگیخته شده بود.
با همان لحن خطاب به او گفتم:
- ماجرا فراتر از اون چیزی هست که تصور می‌کنید، چیزی فراتر از یک شخص!
هرچه جلوتر می‌رفت، تعجب جمع بیشتر می‌شد. این بار صدای لرزان اکبر در حالی که کنترل بسیاری بر شکسته نشدن بغضش داشت به گوشم رسید:
- بهم بگو کی مصوبش بوده، شهرزاد من نباید قاطی این بازی کثیف می‌شد.
نفس عمیقی کشیدم، آن‌ها حق داشتند. نباید او را وارد این قضیه می‌کردیم اما مگر می‌شد کسی را به این مسئله ربط نداد که مهره‌‌ی اصلی آن‌ها بود... .
اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود. صدایم، دستانم به لرزه درآمده بود؛ من نتوانسته بودم قاطعیت خود را حفظ کنم. بغض عجیبی گلویم را می‌فشرد:
- مافیای زنجیره‌ای، گروه حیرت‌آور سورچین‌!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

..Shadow..

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
May
598
3,391
مدال‌ها
2
می‌توانستم وحشت‌زدگی آن‌ها را به وضوح احساس و مشاهده کنم؛ آرسام گمانم از این وقایع ناگوار زبانش بند آمده بود، رنگ از رخسار اکبر هم پریده بود با وجود آن‌که از تمامی ماجرا مطلع بود.
این بار پدرم، درحالی که دستی بر سبیل‌های خود می‌کشید، در ادامه حرفم گفت:
ـ در واقع باید گفت مافیای صربستان!
و سپس از سرجای خود برخواسته و متفکرانه به سرتاسر شهر نگاه گذرایی انداخت:
- مافیایی که در حال حاضر در بیش از ۱۰ کشور دنیا از جمله آلمان، ایالات متحده، فرانسه ولاغیر فعالیت داره.
آرسام کلافه دست‌های خود را درون موهایش فروبرد؛ او خسته بود، خسته از هرآنچه بود و هست. نمی‌دانست باید چگونه با این مسئله برخورد کند، از طرفی خشمگین و از طرف دیگر بسیار غمگین و افسرده شده بود و همین کافی بود برای نابود سازی کل آینده او.
این بار مبین سکوت مرگبارانه‌ی جمع را شکست و با جدیت درحالی که پای راستش را روی آن پایش انداخته بود لب زد:
- جرم این مافیا خیلی سنگینه و اقداماتشون واقعا حیرت آوره، مثلا تجارت غیرقانونی مواد مخدر یا قاچاق؛ حتی میشه به قتل‌های سفارشی، اخاذی، قم*ار و دزدی و.‌‌.‌‌. .
ادامه سخنش برابر شد با فریاد بی‌هوا و خشمگینانه آرسام، حرفش بی سر و ته ماند اما نیازی به کامل کردنش نبود.
همه‌ی ما این را می‌دانستیم که با چه مافیای خطرناک و بی‌رحمانه‌ای روبه‌رو هستیم.
با عصبانیت خطاب به مبین توپید:
- دهنتو ببند، خودم می‌دونم چقدر با گروه عوضی‌ای طرفیم.
اتمام این حرف مصادف شد با ترکیدن بغضش، مبین به سمتش گام برداشت و او را درون آغوش خود گرفت، سعی در دلداری دادنش کرد.
همه‌ی ما آشفته بودیم، سوالی که این مابین پیش آمده این بود که یکی از کارهای پلیدانه‌ی آن‌ها قتل سفارشی بود... چرا باید شهرزاد مورد هدف آن‌ها قرار می‌گرفت؟
این سوالی بود که رفته رفته ماجرا را پیچیده‌تر می‌کرد و آن‌ ماجرا خبر از نقشه‌ای از قبل تعیین شده می‌داد، نقشه‌ای که شهرزاد قربانی اصلی و عروسک خیمه شب بازی‌اش بود، از طرفی دیگر مهر‌ه‌ی اصلی این مافیا!
 
بالا پایین