Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
روزی بود و روزگاری بود. زن و شوهری بودند که فرزندی نداشتند. یک روز زن و شوهر به معبد رفتند و دعا کردند و گفتند:”اوه خدایا! خواهش می کنیم بچه ای به ما بده ما خیلی دلمان میخواهد یک بچه داشته باشیم. “
در راه بازگشتن به خانه از میان علفهای کنار جاده صدای گریه ای شنیدند. وقتی خوب نگاه کردند پسر خیلی خیلی کوچکی را دیدند که در پتوی قرمز رنگی قنداق شده بود. با خودشان گفتند:”این همان بچه ای است که خداوند در جواب دعاهای ما برایمان فرستاده است. “
آنها پسر کوچولو را به خانه بردند و او را مثل فرزند خودشان بزرگ کردند. این پسر آن قدر کوچک بود که قدش به یک وجب هم نمی رسید. حتی وقتی هم که بزرگ شد. یک روز به پدر و مادرش گفت:”من از شما خیلی متشکرم که مرا با دقت و توجه خیلی زیاد بزرگ کردهاید. اما حالا باید بروم و دنیا را بگردم. “
در راه بازگشتن به خانه از میان علفهای کنار جاده صدای گریه ای شنیدند. وقتی خوب نگاه کردند پسر خیلی خیلی کوچکی را دیدند که در پتوی قرمز رنگی قنداق شده بود. با خودشان گفتند:”این همان بچه ای است که خداوند در جواب دعاهای ما برایمان فرستاده است. “
آنها پسر کوچولو را به خانه بردند و او را مثل فرزند خودشان بزرگ کردند. این پسر آن قدر کوچک بود که قدش به یک وجب هم نمی رسید. حتی وقتی هم که بزرگ شد. یک روز به پدر و مادرش گفت:”من از شما خیلی متشکرم که مرا با دقت و توجه خیلی زیاد بزرگ کردهاید. اما حالا باید بروم و دنیا را بگردم. “