جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فن‌فیکشن [رمان بوک سیتی] اثر «pardis نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته فن فیکشن کاربران توسط PardisHP با نام [رمان بوک سیتی] اثر «pardis نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 960 بازدید, 10 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته فن فیکشن کاربران
نام موضوع [رمان بوک سیتی] اثر «pardis نویسنده حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
عنوان فن فیکشن:
رمان بوک سیتی
نویسنده:
pardis
ژانر:
طنز، فانتزی
عضو گپ نظارت S.O.W(11)
خلاصه:
این داستان،
داستان رمان بوک سیتی است!
شهری که در آن خواندن کتاب
به اندازه وعده‌های غذایی

اهمیت دارد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
*مقدمه*

آن‌ها سرشان در کتاب است
و جلوی خود را نمی‌بینند.
پس شما لااقل حواستان باشد
کسی را زیر نگیرید!
طرف آپارتمان‌های صورتی رنگ شهروندان فعال هم نروید،
فعالیت‌شان زیاد و خطرشان زیادتر است!
پنجشنبه‌ شب‌ها هم
طرف کتاب‌خانه‌ی بزرگ شهر نروید!
دلنویس‌ها جلسه دارند،
و اعصاب نه!
خسته‌تان نمی‌کنم،
خلاصه بگویم هرکار می‌کنید
طرف منتقد‌ها نروید که
بشکه باروت‌هایی در انتظار انفجارند!


سخن نویسنده:
برای شرکت در این فن فیکشن،
نام خود را به نمایه وی پیامک کنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
پردیس یکی از شهروندان تقریباً قدیمی رمان بوک سیتی درب آبی رنگ خانه‌اش را که در محله کوچک دلنویس‌ها قرار داشت بست.
قدمی جلو رفت، پا در پیاده روی سنگی گذاشت و کتاب عقاید یک دلقک را محکم‌تر از قبل فشار داد تا مبادا بی‌افتد، بلایی سرش بیاید و مسئولین کتاب‌خانه به شهردار نامه زده و قصد کنند به عنوان جریمه کله پردیس را بر سردر اتاق طراحان بکارند!
پردیس نفسی از ترس کشید و شروع به حرکت کرد.
رمان بوک سیتی پر بود از محله‌های کوچک و رنگ وارنگ!
کمی آن طرف‌تر منتقد‌ها از آپارتمان‌های تیره رنگ‌شان بیرون آمده و درحالی که برگه‌های زیادی در دست چپ و روان نویسی در دست راست داشتند با هم پچ‌پچ می‌کردند.
البته به لطف صدای بلندشان نمی‌شد اسم این عمل را پچ‌پچ گذاشت!
پردیس که به ناچار راهش با آن‌ها یکی بود کمی عقب‌تر از آن‌ها راه می‌رفت.
به خانه‌های بنفش رنگ و خال‌خالی سرپرست‌ها که رسیدند، نهال که هم سرپرست بخش کتاب کتاب‌خانه و هم رئیس منتقدان بود به آن‌ها اضافه شد.
- خب منتقدا، امروز باید سرعت نقد رو سه درصد افزایش بدیم. اگه چند نفر دیگه هم شاکی بشن احتمالاً شهردار الیاس در بخش نقد رو تخته می‌کنه!
پچ‌پچ منتقدان بالا گرفت و سرعت‌شان کم شد!
پردیس که سرعتش حالا از آن‌ها بیشتر بود سریع جلوتر رفت و به سمت کتاب‌خانه پا تند کرد.
امروز کارهای زیادی داشت، باید پنج دلنوشته نیمه کاره‌اش را تمام می‌کرد!
صدای قدم‌هایی که شنید باعث شد به عقب برگردد.
مِها یکی از شهروندان ممتاز، اِمانو یکی از دلنویسان و کیم تهگوک مدیر بخش برنامه‌ ریزی درحالی که مشغول صحبت بودند به این سمت آمدند.
بعد از سلام و احوال پرسی هرچهار نفر به راه افتادند تا یک روز جدید را در کتاب‌خانه بگذرانند. شاید این کار و هرروز به کتاب‌خانه رفتن برای افراد عادی خسته کننده باشد اما برای اهالی رمان بوک سیتی بسیار خوشایند است.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
خانه‌های رنگ وارنگ کم‌کم ناپدید شده و کتاب‌خانه‌ی بزرگ رمان بوک نمایان می‌شود.
کتاب‌خانه‌ای که نصف مساحت شهر را دارد و اگر تازه وارد باشی قطعاً چندروزی در آن گم می‌شوی!
پردیس از دوستانش خداحافظی می‌کند و از دری که می‌داند مسیرش را کوتاه‌تر می‌کند وارد کتاب‌خانه می‌شود.
قفسه‌های کتاب که دیوار‌های بزرگ و بلند کتاب‌خانه را پر کردند مانند همیشه بسیار زیبا و عاری از گرد و خاکند.
پردیس کیف فیروزه‌ای رنگش را از روی شانه پایین آورد و درش را باز کرد.
لیست کارهای امروزش با نوشته‌ای قرمز رنگ شروع می‌شد:
- سفارش جلد برای دلنوشته‌ها
آهی کشید و به سمت بخش طراحی راه افتاد.
معمولاً طراح‌های باسلیقه تا بخواهد لباس پوشیده و به کتابخانه برسند دو ساعت دیگر می‌شد!
اما پردیس آرزو کرد طراحی پیدا شده و جلدهای دلنوشته‌ها را به او بسپارد، دقایقی از میز‌هایی که پر بود از نویسنده‌های تازه کار که رمان‌هایشان را می‌نوشتند گذشت و بعد به بخش طراحی رسید.
به سمت میز سبز رنگی که مدیران بخش طراحی پشتش نشسته و مشغول کار با کامپیوتر‌های‌شان بودند رفت.
هردو مدیر بلافاصله به طرف او برگشتند، هردو مانتو‌های مخصوص مدیریت را که نشان سبز بخش طراحی رویشان گل دوزی شده بود داشتند.
یکی از دخترها که پردیس می‌دانست آتوسا نام دارد پرسید:
- اطلاعات کامله؟! منظورم اسم نویسنده، تکست و... .
پردیس سری تکان داد که دختر دوم که بهار نام داشت پرسید:
- عکس انتخاب کردی؟!
پردیس لبخندی مصنوعی زد و سرش را به سمت راست و چپ تکان داد. هردو مدیر هم زمان جیغ زدند!
- چی؟! پس برات پیدا می‌کنیم!
و بعد هردو با چنان سرعتی از جای خود بلند شدند که صندلی‌های‌شان با صدای وحشتناک به زمین خوردند!
پردیس حدس زد مقصد آن‌‌ دو که کم‌کم به نقطه‌‌های ریز آبی رنگ تبدیل می‌شدند، بخش عکس باشد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
کمتر از شصت ثانیه طول کشید تا آتوسا و بهار که هرکدام دسته‌‌های بزرگ عکس را در دست داشتند برسند!
قبل از اینکه پردیس حرفی بزند بهار سرفه‌ای کرد و گفت:
- مطمئنم این عکس برای جلدت عالی میشه!
پردیس نگاهی به عکس در دست بهار، که دختری را هنگام فرو کردن چاقو در قلب فردی نشان می‌داد کرد.
- یکم زیادی خشن نیست؟!
بهار خواست جواب بدهد که آتوسا وسط پرید:
- این بی‌نظیر میشه!
پردیس نگاهی به تصویر گل‌های صورتی رنگ و دختری که لباس پفی‌ای پوشیده و وسط آن‌ها راه می‌رفت کرد و بعد آرام گفت:
- نه، راستش ژانر دلنوشته انگیزشی و یجورایی آرام بخشه!
بهار و آتوسا بهم نگاه کردند، انگشت‌های‌ اشاره‌ی شان را به علامت یافتم بالا بردند و هم‌زمان گفتند:
- فنجون، پنجره، کتاب!
بعد هردو برگه‌ها را روی میز کارشان گذاشتند تا بروند و باز عکس بیاورند!
اما با صدای پردیس متوقف شدند:
- حالا یادم اومد، راستش یه عکس در نظر دارم!
مشخص بود دو مدیر کمی در ذوق‌شان خورده!
پردیس حدس زد دلیل این اتفاق از دست دادن امتیاز پیشنهاد عکس به نویسنده باشد، که پاداش خوبی برای‌شان داشت.
پردیس نگاهش را بین مدیران چرخواند و مردد پرسید:
- طراح‌ها اومدن؟!
آتوسا که صندلی‌اش را از روی زمین بلند می‌کرد با بی‌حالی گفت:
- همشون نه، ولی فکر کنم آرمیتا و فاطیما اومده باشن.
پردیس تشکری کرد و بعد به سمت راهروی بزرگ بخش طراحی که اتاق‌های طراح‌ها در آن قرار داشت رفت.
فاطیما یکی از طراحان با سابقه‌ی درخشان بخش، کنار آب سرد کن ایستاده بود و در یک دست لیوان آبی و در دست دیگر عکسی داشت که به نظر طرح جدیدش می‌آمد.
- سلام، برای سفارش جلد اومدم!
فاطیما نگاهی به پردیس کرد و گفت:
- سلام، فکر کنم آرمیتا سرش خلوت باشه اتاقش ته راهروعه!
پردیس لبخندی زد و دسته کیف فیروزه‌ای رنگ را فشرد.
- اوه باشه ممنون!
بعد با قدم‌های آهسته از فاطیما دور شد، درها را که اسم طرح‌ها روی‌شان حک شده بود از نظر گذراند تا به در آخر رسید.
روی در اسم آرمیتا حک شده و عکس یک خواننده کره‌ای که لبخند زیبایی می‌زد زیرش آویزان شده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
پردیس دستش را مشت و بعد روی در که رنگ زیتونی زیبایی داشت زد.
چند دقیقه که گذشت پردیس نگاهش خیره به عقربه سیاه ساعت مچی آسمانی رنگش بود و راهرو در سکوت مطلق و معذب کننده‌ای به سر می‌برد.
چاره‌ای نمانده بود، اگر ثانیه‌ها همین‌طور به هدر می‌رفت دیگر وقتی برای کارهای دیگر باقی نمی‌ماند.
پس پردیس نفس عمیقی کشید، دستش را به سمت دستگیره طلایی رنگ در برد و آن را باز کرد.
یک‌جورهایی اصلاً باور کردنی نبود!
تمام اتاق از سقف گرفته تا روی زمین با عکس‌های گاه سمی و گاه غیر سمی خواننده‌های جذاب کره‌ای پوشیده شده بود!
پردیس باز نفس عمیقی کشید و درحالی که سعی می‌کرد پاهایش را روی عکس‌های روی زمین نگذارد، چند قدمی به جلو رفت.
حجم عکس‌ها انقدر زیاد بود که نمی‌توانست چیزی ببیند و به ناچار چشم‌هایش را ریز و دستش را سایه چشم‌هایش کرد تا جلوی نور شدید چراغ‌هایی را که با فاصله‌های منظم از بین عکس‌ها رشت کرده بودند بگیرد!
کمی آن طرف‌تر چیزی دید، میزی سبز رنگ از همان میز‌های مخصوصی طراحان که البته باز هم با عکس‌ها پر شده بود.
پردیس چند قدم دیگری جلو رفت و از آن‌چه می‌دید اطمینان پیدا کرد.
درست می‌دید! یک کله روی میز بود!
با ترسی که در دلش مانند ماهی پیچ و تاب می‌خورد قدم‌هایش را تا یک قدمی میز ادامه داد.
روی میز یک دسته برگه پخش و پلا شده بود که چندتایش عکس‌های با نوشته، چندتای دیگر میم‌های معروف و باقی بی‌تی‌اس بودند.
لپ تاپ مشکی رنگی هم گوشه میز قرار داشت که روی صفحه‌ اصلیش تصویری از یک جنگل با نوشته‌ی:
- جنگل متروک شمالی، جلد دو!
خودنمایی می‌کرد. صدایی خواب‌آلود باعث شد چشم‌های پردیس از لپ‌ تاپ فاصله بگیرند!
- اتفاقی افتاده پردیس؟!‌
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
پردیس نگاهی به صورت خواب آلود آرمیتا انداخت و گفت:
- نه، خواب بودی؟!
آرمیتا خمیازه‌ای کشید، در صندلی سبز رنگش جابه‌جا شد و جواب داد:
- آره، فشار روی تالار طراحی خیلی زیاده، از دیشب تا حالا ده تا طرح زدم حتی خونه هم نرفتم!
پردیس سعی کرد چهره‌‌ی غمگین به خود بگیرد.
- اوه، این بده!
آرمیتا سری تکان داد و خیره به صورت پردیس منتظر ماند.
پردیس اما بعد دو دقیقه تازه فهمید باید بگوید برای چه به این‌جا آمده و چه می‌خواهد.
- برای سفارش جلد یکی از دلنوشته‌هام اومدم، راستش همین چند دقیقه پیش براش عکس پیدا کردم، برات بفرستم؟!
آرمیتا تندتند سری تکان داد و لپ تاپش را روبه‌رویش تنظیم کرد، پردیس هم گوشی داغانش را که تنها قسمت سالمش کاور آبی اکلیلی آن بود از کیفش برداشته و عکس را به سرعت فرستاد.
ثانیه‌ای بعد نگاه متعجب‌ آرمیتا میان پردیس و صفحه لپ‌تاپ در گشت بود.
- مطمئنی؟!
و بعد لپ‌تاپ را به طرف پردیس چرخواند، پردیس هم درحالی که لبخند دندان نمایی می‌زد برای بار هزارم به عکس نگاه انداخت.
مرد معروف دنیای میم درحالی که لیوانی به دست داشته و روبه‌روی لپ‌تاپش نشسته بود به پردیس لبخند می‌زد!
- البته! به محتوای دلنوشته شبیه!
آرمیتا لپ‌تاپ را به حالت اول برگرداند و گفت:
- خب باشه، فردا اول ساعت بیا تحویل بگیر!
پردیس با خوشحالی و درحالی که آرام‌آرام به سمت در می‌رفت جواب داد:
- اطلاعات رو برات فرستادم، فردا سرساعت این‌جام!
بعد درحالی که در را می‌بست دستش را به علامت خداحافظی تکان داد.
بعد از چند دقیقه از بخش طراحی خارج شد، برای انجام ادامه‌ی کارهای امروزش، میان دریای نویسنده‌های تازه وارد باید جایی برای نشستن پیدا می‌کرد و خب این‌کار یکی از سخت‌ترین کارهای امروزش بود!
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
میز‌های بزرگه چهار نفره که در وسط سالن بزرگ کتاب‌خانه قرار داشتند همه پر بودند!
اگر هم نبودند، همهمه‌ی جمعیت قطعاً نمی‌گذاشت پردیس دلنوشته‌ها را تمام کند.
کمی آن طرف‌تر مبل‌های پهن و زرشکی رنگ قرار داشتند که همه با فاصله‌های تقریباً کم به یکی از دیوارهای سمت راست کتاب‌خانه چسبیده بودند.
این مبل‌ها طرفدار‌های زیادی نداشتند، چون اولاً میزی درکار نبود و دومن این مبل‌ها به دلیل کهنه بودن هرلحظه امکان داشت فرو بریزند و خب فرد بیچاره‌ای که روی‌شان نشسته بود باید خسارت می‌داد!
اما پردیس فعلاً چاره‌ای نداشت، به سمت آن‌ها رفت.
روی یکی از مبل‌ها فرد آشنایی نشسته بود!
دو گربه‌ی سفید و طوسی رنگش هم روی دسته‌های پهن مبل جا گرفته بودند و گاهی صدایی از خودشان در می‌آوردند.
پردیس کمی جلو‌تر رفت، خودش بود!
اشوان درحال خواندن کتاب:
- چگونه پوکر باشیم!
پردیس بازهم جلوتر رفت انگار امروز بیشتر مبل‌‌ها هم پر بودند، خواست با اشوان سلام و صحبتی کرده باشد به همین خاطر نزدیک مبل زرشکی رفت و طوری که گربه‌ها اعصبانی نشوند و خدایی نکرده با پنجه‌هایشان پردیس را خط‌خطی نکنند، ایستاد.
- سلام، این‌جا چی کار می‌کنی؟! مگه نباید تو بخش عکس باشی؟!
جوابش جز نگاه پوکر اشوان و میو‌میو خشمگینانه گربه‌ها چیز دیگری نبود، انگار تأثیر این کتاب برروی اشوان بیش از حد زیاد بود.
به ناچار خداحافظی آرامی کرد و دور شد.
عقربه‌‌ی باریک ساعت مچی‌اش یک‌بار چرخید اما صندلی خالی پیدا نشد که نشد!
دوباره با ناامیدی تمام به سمت میز‌های گوشه سالن بزرگ رفت، نویسنده‌ها هنوز هم مانند سیل آن‌جا تسخیر کرده بودند!
- پردیس، بیا این‌جا!
این‌ صدا بیش از حد آشنا بود، روی پاشنه‌ی پایش صد و هشتاد درجه چرخید.
درست حدس زده بود، الهام و فائزه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
پردیس با دقت هردو را تماشا کرد. فائزه که خستگی از قیافه‌اش می‌بارید در سمت چپ میز و الهام که خودکار در دستش ثابت مانده بود در طرف راست میز نشسته بود.
میز‌های این قسمت مانند دو نیمکت مدرسه بود، که میز‌هایش را بهم چسبانده باشند با این تفاوت که کمی بزرگ‌تر بود و خوشبختانه با توجه به با‌فرهنگ بودن افراد کتابخانه، اثری از قلب‌های تیر خورده و نوشته‌های مختلف روی آن دیده نمی‌شد. البته پردیس شک داشت دلیل نبود قلب‌ها فرهنگ باشد! آخر نود درصد افراد کتابخانه حتی وقت سرخواراندن نداشتند چه برسد به این عاشق شدن‌های همانند رمان‌ها که یا زندگی را تا ته می‌پکاند یا بعد از کلی بدبختی به جایی می‌رسد. (که البته شک دارم اگر قسمت دوم بعضی رمان‌ها بیاید، زوج داستان که مدت زیادی را در جنگ و جدل بودند در زندگی مشترک در صلح باشند!)
پس از کمی اندیشه پردیس به سمت میز آن دو رفت و درحالی که سلام و احوال پرسی می‌کرد صندلی کنار الهام را برگزیده و نشست.
- چرا این‌قدر خسته‌ای فائزه؟!
فائزه نفسی آه مانند کشید و بعد گفت:
- چند روز پیش از محله آموزگار‌ها اسباب کشی کردم به محله نویسنده‌ها!
پردیس با تعجب و شوقی عجیب گفت:
- این‌که خیلی خوبه! کار آموزگار‌ها خیلی سخته، مشکل چیه؟!
فائزه دستش را زیر چانه‌اش گذاشت.
- واحد‌های این محل صورتی جیغه، یجورایی هم میشه گفت بنفشه!
- میشه اسم هردو رو ترکیب کرد، بنفرتی... خب داشتی می‌گفتی الان چرا خسته‌ای؟!
فائزه سری تکان داده و در ادامه‌ی حرف‌هایش گفت:
- از همسایم آرامش اجازه گرفتم و یه لایه رنگ زیبای مشکی زدم رو واحدم!
پردیس از تصور این‌که یک واحد آپارتمان مشکی و یکی دیگر بنفش صورتی یا به قول خودش بنفرتی باشد لبخندی زد. شاید او هم باید مثلاً رنگ سفیدی به خانه‌اش می‌زد!
رنگ‌های شاد این شهر جدیداً داشتند خسته کننده و تکراری می‌شدند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,827
23,697
مدال‌ها
8
پردیس نگاهی به الهام انداخت.
- رمان جدید؟!
الهام سری تکان داد و گفت:
- آره، ولی فعلاً فقط ده صفحه پیش رفته!
پس الهام و فائزه مشغول نوشتن بودند، متاسفانه یکی از عادت‌های بد نویسندها طول دادن بیش از حد بود، و همین باعث شده بود رمان الهام که مدت‌ها پیش شروع شده بود تنها ده صفحه داشته باشد. پردیس هم همین‌طور بود و بخاطر همین دلنوشته می‌نوشت!
چون کوتاه‌تر و به خیال خودش زودتر تمام می‌شد!
پردیس نفسی آه مانند کشید.
- باید جالب باشه منتظر می‌مونم هروقت خواستی بخونمش!
الهام درحالی که گوشی قاب بنفشش را بیرون می‌آورد گفت:
- باشه، راستی گفتم می‌خوام یه چیزی نشونت بدم!
بعد عکس خودش را با تراکتوری بنفش رنگ روبه‌روی پردیس قرار داد!
پردیس هرچه بیشتر با الهام آشنا می‌شد می‌فهمید این دختر جالب‌تر از آن است که فکر می‌کند!
باز صدایی آشنا شنید و تصویری بنفش رنگ که به طرف هرسه می‌آمد،
بله خودش بود!
این صدای آشنا متعلق به مسی جز ترنج نبود!
قبل از این که ترنج به آنها نزدیک‌تر شود پردیس فکری را که از قبل داشت بیان کرد.
- فردا عصر یک ساعت بریم کافه دوست داشتنی؟!
فائزه و الهام هردو به پردیس نگاه کردند.
- کیا میان؟
- همه می‌تونن بیان؟
پردیس به ترنج که حالا روی صندلی روبه‌روی او به هرسه آن‌ها نگاه می‌کرد نگاه کرد.
- ترنج میاد، یعنی باید بیاد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین