جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده شکوفه ای بعد از زمستان اثر مبینا عباسی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط مبینای شهر قصه ها با نام شکوفه ای بعد از زمستان اثر مبینا عباسی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,687 بازدید, 40 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع شکوفه ای بعد از زمستان اثر مبینا عباسی
نویسنده موضوع مبینای شهر قصه ها
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVAN.
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
تاریخ: 1400/12/11
19 روز تا نخستین روز بهار... .
بهارم آمد! گل خوشبوی من آمد، یارم نیامد!
بوی یاس و سبزه و ماهی‌ دودی همه جای ایرانم را پُر کرد... ولی یارم نیامد که نیامد!
گوشه و کنار شهر را برای قدم‌های خوشبختی آب و جارو کردیم ولی باز هم نیامد که نیامد... از گل‌های باغچه هزاران شعر سرودیم ولی لبخند روی لبِ هیچ‌ک.س نیامد که نیامد!
گفتم آرامش در سال جدید جاری می‌شود ولی جنگ شد و جنگ!
خواستم صلح را در دل تو بکارم ولی علف هرز نگذاشت و نگذاشت... .
چه کنم بهار زیبای من؟ بیا و از یاد ببر غم عشق را، درد دوری را، درد وامانده‌ی جنگ را... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
تاریخ: 1400/12/12
18 روز تا نخستین روز بهار... .
یک فرصت دوباره! بوی چمن‌های تازه و این یعنی؛ زندگی ادامه دارد... اما چرا دل من، مثل کودکی‌هایم بی‌تاب و قرار نمی‌شود؟ چرا شور و هیجان در رگ‌هایم جاری نمی‌شود؟
از خودم و قلبم دائم فرار می‌کنم ولی به کجا؟ من هرکجا بروم که نمی‌توانم از قلبم جدا شوم! حیف از آن همه آرزو که مال تو بود... حیف از آن همه بهار که در دستان یخ زده‌ی تو بود... حیف از منی که هرسال پای سفره‌ی هفت‌ سین لحظات پایانی سال نام تو را زمزمه کردم! حیف از نام عشق که با تو گره خورد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
تاریخ: 1400/12/13
هفده روز تا نخستین روزبهار... .
کاش می‌توانستم بگویم عطر بهاری در رگ‌هایم جاری است ولی نمی‌شود! از واقعیتی که هرجا می‌روم با من است چه‌گونه پنهان شوم؟ چه‌گونه دل را خوش کنم به این‌که نه جنگی رخ داده و نه مردمان بی‌گناه آواره شدند؟ مگر می‌شود چشم را بست و جشن و پایکوبی به راه انداخت بدون این‌که به آوارگان جنگ فکر کرد؟ مگر می‌شود لحظه‌ی تحویل سال شاد باشیم بدون این‌که یار در کنار ما لبخند بزند؟ نه! چه‌گونه می‌شود؟ درد مشترک است و یکی و دو تا نیست... هزاران غم در این سی*ن*ه است ولی تو باز هم بخند و برقص که این دنیا ارزش یک ذره اشک تو را ندارد! بی‌یار... با یار خویش هرکجا بودی عاشق باش... رسم روزگار همین است که یا می‌مانند یا بی‌دلیل می‌رود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
تاریخ: 1400/12/14
شانزده روز تا نخستین روز بهار... .
این بهار و صد بهار دیگر که برسد تو غم نخور! این همه درد بازهم در سی*ن*ه‌ی ما آتش می‌زند باز هم غم نخور!
جانِ‌ دلم! پروانه شو و خودت را از این پیله رها کن، چه فایده‌ای دارد که بمانی در این برزخ؟ عزیزِ من! گوش به این حرف‌ها نده... دروغ‌ها را باور نکن... رها شو از این درد پرواز کن! پرواز کن، اوج بگیر تا آزادی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
تاریخ: 1400/12/15
15 روز تا نخستین روز بهار... .
گاهی با یک نسیم بهاری من تو را حس می‌کنم، نیستی ولی تو قلب خزان من بهار به پا می‌کنی! شاید که زدی این قلب را بی‌روح کردی ولی باز هم بهار من تو و دستان تو است!
نشد یک بهار را با هم به پاییز برسانیم، به جای آن بهار فقط سهم روزهای من شد زرد و نارنجی و قرمز!
بی‌خیال جانانِ من! می‌گذر این بهار هم... من به بی‌تو بودن هزاران بار عادت کرده‌ام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
تاریخ: 1400/12/16
14 روز تا نخستین روز بهار... .
دیروز دیدم روی درختی بی‌جان جوانه‌ای زیبا زده. پس یاد گرفتم که ته درد هم آرامش است! دیروز غم دو عالم در دلم بیداد می‌کرد، ولی دیدم شکوفه‌ها را... خندیدم و به جان خریدم غم خود را... .
دیروز اشک ریختم و اشک‌هایم روی زمین خشک و بی‌جانی ریخت، امروز دیدم آن زمین را سبز شده بود کمی!
پس دلم آرام شد... از تمام غم‌های این عالم رها شد! نمی‌گم که فراموشم می‌شود ولی! کمی از این درد رها کرد مرا... این هوایِ بهاری... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
تاریخ: 1400/12/17
سیزده روز تا نخستین روز بهار... .
دلم هر سال در این حال و هوا می‌خواست که تو باشی! نه خاطراتت که آتش به جانم می‌زند! قلب من هر سال می‌خواست با تو بپرم از روی آتشی که حالا قلب مرا می‌سوزاند! روح من لحظه‌ی تحویل سال فقط با روح تو تناسخ پیدا می‌کرد، ولی حالا دیگر تو را نمی‌شناسم... چه برسد که روحت را لمس کنم!
بازهم شاد می‌شوم از یاد آن ایام خوشی که با تو گذشت! از آن همه بهاری که با هم لمس کردیم شکوفه هارا، سبزه هارا، گل هارا... باز هم جای شکر باقی می‌ماند که یادی از تو در قلب من سبز می‌شود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
تاریخ: 1400/12/18
دوازده روز تا نخستین روز بهار... .
بیست و هفتمین دلنوشته... .
یک سبد بزرگ! گل‌های همیشه بهار را گوشه‌گوشه ی این شهر پخش کردم تا شاید کمی عطر خوش‌بختی توی هوایِ این شهر بپیچد.
یک عالم عشق را بین دل‌ها کاشته‌ام! کاش خشک نشود ریشه‌ی این عشق زیبا.
یک سبد بزرگ سبزه‌ی عید را وسط میدانِ شهر پخش کردم تا شاید گره‌ای بزنند و آرزویی برآورده شود!
به انتظار تو هم می‌نشینم... انتظار شیرین است! ولی فکر برگشتن بهار تو را در سر نمی‌پرورانم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
تاریخ: 1400/12/19
یازده روز تا نخستین روز بهار... .
بهار است و یعنی شادی‌. یعنی رقص و آواز.
بهار است و این یعنی فکر نکن به غم پارسالت، به غمی که چنگ می‌زند به روح و جانت‌.
بازهم هرچه‌قدر این غم را پشت گوش بیندازیم یک تلنگر لازم است تا بهار بشود خزان.
نه! نمی‌خواهم فکر کنم که امسال هم برای تو اشک بریزم تا شکوفه‌ای دیگر جوانه بزند در دلم و رشد کند به نام تو!
نمی‌خواهم دیگر... بهاری که از دَستان تو باشد را هم نمی‌خواهم!
یک امسال را بگذار از بند خاطراتت آزاد شوم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Nov
2,476
37,997
مدال‌ها
5
تاریخ: 1400/12/20
ده روز تا نخستین روز بهار... .
دلم نمی‌خواهد حتی یک لحظه پنجره را به روی بهار ببندم! نمی‌خواهم به آن زمستانی دل ببندم که به بهار نزدیک نمی‌شود حتی یک قدم! خواستم صبوری کنم و دل ببندم به سرمای قلبت ولی نه! صبوری کردن برای تو حماقت محض بود... کاش می‌توانستم شکوفه‌ی قلبم را پیوند بزنم به شاخه‌های بی‌روح قلبت، ولی نشد... گاهی هرچه‌قدر می‌خواهم بهارم را به تو تقدیم کنم انگار تو فقط دل داده‌ای به زمستانی که ذره‌ای گرما ندارد و این تو هستی که نخواستی که بمانی و بسازیم خانه‌ای از جنس بهار، تنها سهم ما از عشق! سرمایی بی پایان بود انگار... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین