پردیس یکی از شهروندان تقریباً قدیمی رمان بوک سیتی درب آبی رنگ خانهاش را که در محله کوچک دلنویسها قرار داشت بست.
قدمی جلو رفت، پا در پیاده روی سنگی گذاشت و کتاب عقاید یک دلقک را محکمتر از قبل فشار داد تا مبادا بیافتد، بلایی سرش بیاید و مسئولین کتابخانه به شهردار نامه زده و قصد کنند به عنوان جریمه کله پردیس را بر سردر اتاق طراحان بکارند!
پردیس نفسی از ترس کشید و شروع به حرکت کرد.
رمان بوک سیتی پر بود از محلههای کوچک و رنگ وارنگ!
کمی آن طرفتر منتقدها از آپارتمانهای تیره رنگشان بیرون آمده و درحالی که برگههای زیادی در دست چپ و روان نویسی در دست راست داشتند با هم پچپچ میکردند.
البته به لطف صدای بلندشان نمیشد اسم این عمل را پچپچ گذاشت!
پردیس که به ناچار راهش با آنها یکی بود کمی عقبتر از آنها راه میرفت.
به خانههای بنفش رنگ و خالخالی سرپرستها که رسیدند، نهال که هم سرپرست بخش کتاب کتابخانه و هم رئیس منتقدان بود به آنها اضافه شد.
- خب منتقدا، امروز باید سرعت نقد رو سه درصد افزایش بدیم. اگه چند نفر دیگه هم شاکی بشن احتمالاً شهردار الیاس در بخش نقد رو تخته میکنه!
پچپچ منتقدان بالا گرفت و سرعتشان کم شد!
پردیس که سرعتش حالا از آنها بیشتر بود سریع جلوتر رفت و به سمت کتابخانه پا تند کرد.
امروز کارهای زیادی داشت، باید پنج دلنوشته نیمه کارهاش را تمام میکرد!
صدای قدمهایی که شنید باعث شد به عقب برگردد.
مِها یکی از شهروندان ممتاز، اِمانو یکی از دلنویسان و کیم تهگوک مدیر بخش برنامه ریزی درحالی که مشغول صحبت بودند به این سمت آمدند.
بعد از سلام و احوال پرسی هرچهار نفر به راه افتادند تا یک روز جدید را در کتابخانه بگذرانند. شاید این کار و هرروز به کتابخانه رفتن برای افراد عادی خسته کننده باشد اما برای اهالی رمان بوک سیتی بسیار خوشایند است.