جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله♡ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ثنـٰاء با نام [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله♡ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,518 بازدید, 37 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله♡ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ثنـٰاء
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

نظرتون راجب رمان مخمصه مرگبار(جلد اول)؟؟

  • ۱- عالیه❤️😍 خیلی خوشم اومد. منتظر جلد دومشم

    رای: 9 90.0%
  • ۲- خوب بود😀

    رای: 0 0.0%
  • ۳- بد نبود😐

    رای: 1 10.0%
  • ۴- حالم بهم خورد، این چیه؟ اصلا خوب نبود🤮🤮🤮

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
- سه سال از عقد من و مادرت می‌گذشت اما مادرت خبری از این موضوع نداشت تا اون روزی که مجبور شدم برم ماموریت. مادرت هم می‌خواست با من بیاد، بعد از کلی دعوا و جنجال بین من و اون مجبور شدم بهش بگم که کی هستم. اونم بعد از فهمیدن ماجرا، گفت الا و بلا منم باید باهات بیام. منم که چاره‌ای جز قبول کردن حرفش نداشتم، هیچی نگفتم.
تو رو به مادر بزرگت سپردیم.
با لبخند محوی ادامه داد:
- هیچ وقت یادم نمیره، با دست‌های کوچیکت دستم رو گرفتی و گفتی بابایی تو قهرمان زندگی منی. نمی‌دونی چقدر همین حرفت باعث شد من تو سختی‌های زندگیم کم نیارم، شدم قهرمان زندگی تو، همسرم.
بعد از چند روز به مازندران رسیدیم، من و مادرت توی هتل مستقر شدیم. احمد سرداری همون سرهنگی که اون روز توی اداره‌ی آگاهی دیدیش، باهم دوست بودیم و هستیم، حتی از برادرهامون بهم نزدیکتریم. قرار شد اون به ما علامت بده تا وارد عملیات بشیم. اما... .
با چشم‌های گرد و تعجب زده به حرف‌هاش گوش می‌دادم، با ناراحتی، سرش رو به طرفم برگردوند و دست راستش رو، روی دست‌هام گذاشت و گفت:
- اما اون‌ لعنتی‌ها یک دختر بچه رو گروگان گرفته بودن، نمی‌دونم از کجا فهمیده بودن که ما دنبالشونیم، برای همین قبل از اینکه ما وارد عملیات بشیم، یک دختر بچه رو کشتن و عکسش رو برامون فرستادن.
با تعجب و حیرت، گفتم:
- اون‌ها چطور جای شما رو پیدا کردن؟
نگاهش رو ازم گرفت و به آرومی لب زد:
- مدت‌ها بعد فهمیدیم یکی از مامور‌هامون جاسوس اون‌ها بوده..‌. . اما نگو که دختره کشته نشده بود، در واقع صحنه سازی کرده بودن.
ما وارد عملیات شدیم، جون صدها هزار آدم و یک دختر بچه در خطر بود. می‌دونستیم که همشون اون روز توی یک خونه باغ جمع شدن و مراسم داشتن. البته به هر چیز شبیه بود جز مراسم.
به اینجای حرفش که رسید، پوزخندی زد و ادامه داد:
- وقتی من و احمد به همراه مامور‌ها وارد باغ شدیم، همشون گیج و منگ بودن، چیزی مصرف کرده بودن. همه‌شون مرد بودن و بیشترشون میان سال.
اون دختر بچه رو به همراه مادرش توی یک اتاق زندانی کرده بودن و انگار می‌خواستن بلایی سرشون بیارن، اما خوشبختانه ما نزاشتیم نقششون عملی بشه و همشون رو دستگیر کردیم البته به جز یک نفر... .
اسم اون جمشید بود، بزرگترین و مهم ترین عضو گروه شکلات تلخ!
با تک خنده، گفتم:
- عجب! اسم گروهشون شکلات تلخ بود؟
بابا با خنده سری تکون داد و ادامه داد:
- اهه آره، جمشید اون روز به طور تعجب آوری ناپدید شد و با یک نامه‌ی تحدید کننده، وحشت رو توی دلمون انداخت.
توی اون نامه نوشته بود یک روزی برمی‌گردم اما با یک طوفان!
ما اون دختر و مادرش رو نجات دادیم، مادرش حامله بود و حال و روز خوبی نداشت.
برعکس همونجا درد زایمانش گرفت و به کمک خواهران افسر، بردیمش بیمارستان اما دووم نیاورد و متاسفانه توی راه فوت کرد.
بچه‌ای رو که به دنیا آورده بود یک دختر بود، ما اون رو به خونه آوردیم و تصمیم گرفتیم با خودمون بزرگش کنیم.
چشم‌هام از تعجب داشت می‌شد اندازه‌ی یک بشقاب! با تعجب و دهن باز گفتم:
- منظورتون چیه بابا؟!
بابا به چشم‌هام زل زد و گفت:
- اون شهرزاده... .
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
با تعجب فقط به چشم‌های زل زدم، نمی‌دونستم واقعا باید چی بگم؟ و واقعا هم باید چی می‌گفتم؟ اصلا جایی دیگه برای حرف باقی مونده بود؟
نمی تونستم باور کنم، خواهری که مدت‌ها باهام بزرگ شد، اصلا خواهرم نبوده.
با صدای بابا تمام افکارم پاره شد:
- اما اون دختر بزرگه که خواهرش بود، از دستمون فرار کرد. من هیچ وقت نفهمیدم اون کجا رفت. هر جا رو که گشتیم پیداش نکردیم‌. ۲۲ سال از اون ماجرا می‌گذره و من هنوز عذاب وجدان دارم. از اینکه نتونستم به خوبی از اون دختر مواظبت کنم.
و حالا هم که حال شهرزاد... .
به اینجای حرفش رسید دیگه چیزی نگفت.
با ناراحتی نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
- یادمه شما یک سال مازندران بودین. من لحظه شماری می‌کردم تا شما برگردین و وقتی که برگشتین بهم گفتین این خواهرته و چند ماهه که به دنیا اومده. منم که بچه بودم، باور کردم.
بابا، با ناراحتی گفت:
- اون تازه یک سالش شده بود، اما از اونجایی که خیلی ریز و کوچیک مونده بود من و مادرت گفتیم چند ماهه که به دنیا اومده تا شک نکنین.
با عصبانیت و خشم دست‌هام رو به هم فشردم و آروم گفتم:
- چرا واقعیت رو نگفتی؟
- جون شهرزاد در خطر بود، ما نمی‌تونستیم این مسىٔله رو به هر کسی بگیم. و الان می‌فهمم منظور جمشید چی بوده؟
سوالی نگاهش کردم که گفت:
- حالا که ۲۲ سال از اون روز نفرت انگیز می‌گذره، جانشین خودش رو فرستاده دنبالمون!
سوالی نگاهش کردم و با تعجب گفتم:
- جانشین؟
بعد از چند ثانیه جواب داد:
- آره، فربد صالحی یا همون امیر صولت!
با تعجب بهش نگاه کردم و سعی کردم حرفش رو تجزیه و تحلیل کنم، با خشم غریدم:
- یعنی امیر جزء گروه شکلات تلخه؟
بابا از گوشه‌ی تخت بلند شد و آروم به طرف در رفت. دستش رو روی دستگیره‌ی در گذاشت و آروم گفت:
- اون از پدرش خطرناک تره، حالا دنبال شهرزاده، می‌خواد هر طور که شده اون رو از بین ببره.
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4

فصل دوم

***

آرسام

- بله، بهتره بیاین اینجا تا از نزدیک باهم صحبت کنیم.
به در حیاط نگاهی انداختم و با همون لحنم گفتم:
- بسیار خوب، من تا پنج دقیقه دیگه اونجام. پس فعلا.
بدون اینکه منتظر جوابی باشم، گوشی رو قطع کردم. دست هام رو توی جیب سویشرت مشکی‌ام کردم و عصبی به بیرون زل زدم، زیر لب غریدم:
- دو دقیقه نمی‌تونی زبونت رو کنترل کنی مبین. همه چیز رو رفتی گذاشتی کف دست دختر مردم.
با قدم‌های بلند و عصبی به سمت ماشینم رفتم که وسط حیاط پارک بود، کلید رو از جیبم بیرون کشیدم و بازش کردم. امروز کلاً سوپرایز پشت سوپرایزه!
با تندی و عجله، توی ماشین نشستم و نیم نگاهی از توی آیینه به خودم انداختم. اصلا این روزها حال درست و حسابی ندارم. رنگم به رنگ گچ می‌زد. چیکار کردی تو با خودت آرسام؟
ماشین رو روشن کردم. نمی‌دونم، چطور یک دختر می‌تونه اونقدر توی وجودت نفوذ کنه که بدون اون دووم نیاری؟
پام رو با عصبانیت روی گاز فشردم و ماشین از جاش کنده شد. اون چی توی وجودش داشت؟
چی داشت که منی رو که جنس دلم از سنگ بود رو رام کرد؟ مگه اصلا کسی می‌تونست دل من رو چنگ بندازه؟ می‌تونست بقاپه؟!
آره یکی تونست. جوری تونست دلم رو، قلبم رو بدزده که حتی خودم هم نفهمیدم و تا به خودم اومدم دیدم، ای وای! صاحب قلبم یکی دیگه شده.
همون طور که با سرعت داشتم می‌رفتم، با زنگ خوردن دوباره گوشیم، عصبی دستم رو بردم طرفش و اوکیش کردم:
- الو آرسام.
صدای مبین بود، من خون این رو می‌ریزم. با صدای دورگه و عصبانی غریدم:
- مگه قرار نبود کسی نفهمه من پلیسم؟
صدای تک خنده ای مبین توی گوشی پیچید:
- خوب بابا، همچنین میگه نفهمن انگار رىٔیس جمهوره!
با همون عصبانیتم، دهنده‌ی ماشین رو عوض کردم و به روبه رو خیره شدم:
- چرت نگو، چرت نگو. اصلا حوصله‌ی تو یکی رو ندارم حالا برو گمشو تا بعد.
- الو الو... صبر کن... .
گوشی رو قطع کردم و محکم زدم به شیشه‌‌ی ماشین که فکر کنم که چه عرض کنم، صد تیکه شد.
نفس عمیق کشیدم. آرسام چقدر سگ شدی!
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
با عصبانیت زدم رو ترمز، ماشین رسما از جاش کنده شد!
با سر محکم رفتم توی فرمون. از شدت تیر و سوزشی که توی سرم پیچید، ناله‌ی خفیفی کردم.
آروم سرم رو از روی فرمون بلند کردم، اوف! چشم‌هام سیاهی و تاریکی رفت. از توی آیینه ماشین، نیم نگاهی به خودم انداختم. از سرم داشت خون میومد. یعنی خاک تو سرت با این رانندگی کردنت.
همین‌طوری داشتم به خودم زیر لب فحش می‌دادم که با تق‌تقی که به شیشه‌ی ماشین خورد، با عصبانیت نگاهم رو از آیینه گرفتم و به اون شخصی که همچین جرعت رو به خودش داده بود، زل زدم که از تعجب چشمام چهارتا رفت!
با اخم، شیشه‌ی ماشین رو دادم پایین و ابرویی بالا انداختم. مامور با لحن تمسخرآمیزی گفت:
- گواهینامه ماشین لطفاً!
نفسم رو عصبی بیرون فرستادم و تو چشم‌های سیاهش که عجیب من رو یاد یک آشنا می‌نداخت، زل زدم. ماموره تا بی‌توجهی من رو دید، با عصبانیت بهم توپید:
- نشنیدید چی گفتم؟ حالتون خوبه؟
چشم‌هام سیاهی رفت، حالم اصلا خوب نبود. توی دلم انگار داشتن رخت می‌شستن. با احساس اینکه دارم بالا میارم، زود در ماشین رو با شتاب‌زدگی باز کردم که خورد توی صورت پلیس بدبخت!
صدای نعرش، هفت آسمون رو برداشت. به سرعت و بی‌توجه به اون مردک، از ماشین پیاده شدم و با قدم‌های تند به سمت جدول رفتم. سرم مدام گیج می‌رفت. شروع کردم به سرفه کردن.
به محضی که به سمت جدول رسیدم، گلاب به روتون، چنان اون‌جا رو گلستون کردم که فکر نکنم دیگه تعریفی داشته باشه.
تا نیم ساعت داشتم هوق می‌زدم. اگه زن بودم که صد در صد می‌گفتن باردارم!
با احساس اینکه شخصی کنارم ایستاده، با ناتوانی سرم رو به سمتش برگردوندم. پلیسه با صورت کبود و دهن باز کنارم ایستاده بود. بالاخره بعد از چند ثانیه با تعجب لب زد:
- چیزی مصرف کردی؟ ها کن!
چشمام از حرفش شد اندازه‌ی بشقاب که هیچی، اندازه‌ی دیگ! یعنی الان واقعا می‌خوام بزنم لت و پارش کنم. یعنی من تلخکی مصرف کردم؟ خاک تو سرت!
سریع دستم رو به طرف جیب سویشرت مشکیم بردم و از توش کارتم رو درآوردم و با عصبانیت کوبوندم توی صورتش که دوباره نعره زد!
با صدای بلند که خودمم انتظارش رو نداشتم غریدم:
- سرگرد آرسام رستمی هستم از اداره‌ی آگاهی. حالا برو گمشو تا بازداشتت نکردم.
یعنی هم گفتی یک، مثل روح از جلوی چشم‌هام غیب شد. حالا شد.
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
نفس عمیقی کشیدم تا حالم یکم خوب شه. نمی‌دونم چرا ولی احساس می‌کنم این خانم نویسنده ازم یک سگ ساخته! والا خانم گناه دارم‌.
با ناتوانی خودم رو تکون دادم و با قدم‌های آهسته به ماشین پراید سفید رنگم رسوندم، چیه؟ حتما انتظار شنیدن اسم ماشین‌های مدل بالا رو دارین نه؟ ولی سخت در اشتباهین.
#همایت#از#کالای ایرانی
در ماشین رو که باز مونده بود رو باز نکردم! می‌خواستم توش بشینم که دستی با آرامش روی شونه‌ی سمت راستم نشست:
- آرسام، کجایی پسر؟ گوشیت چرا خاموشه؟
با ناتوانی به سمتش برگشتم و بهش زل زدم، قیافش نگران بود با کمی لبخند روی لبش!
اعصابم حسابی خورد بود، کف دستام رو، روی سی*ن*ه‌ش گذاشتم و هولش دادم عقب و عصبی فریاد کشیدم:
- سمتم نیا عنتر!
مبین دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و بلند بلند زد زیر خنده. دست راستش رو گذاشت روی دلش و می‌خندید، با ناباوری دیدم اون پلیسه که زده بودم لت و پارش کرده بودم، با چهره‌‌ی نالان اومد کنار مبین ایستاد، صورتش رو با دست سمت چپش گرفته بود و صورتش توهم رفته بود. با نامفهومی زیر لب گفت:
- هینی هیلاه هوستن هیها هلده! ( مبین نگاه دوستت چی‌کار کرده!)
با عصبانیت درحالی که یک دستم رو، روی ماشین گذاشته بودم، غریدم:
- این عوضی هنوز اینجاست که.
مبین، نیم نگاهی به پلیسه انداخت و دوباره ترکید. حالا بخند تا فکت بچسبه به زمین. به لباس متین نگاه کردم. یک پیراهن سفید ساده با شلوارلی و کفش‌های سفید اسپرت. خیلی ساده، خیلی شیک.
موهای جو گندمیش توی نسیم باد، حسابی تکون می‌خورد. از دید زدنش دست کشیدم و نفس عمیقی کشیدم. با صدای آروم لب زدم:
- خیلی دلم می‌خواد کتکت بزنم، ولی حس و حالش نیست.
با قیژ بلندی که از پشت سرم اومد، سکته‌ی هشتم رو زدم. یک نفر که عین گاو رانندگی می‌کرد با عجله و زد روی ترمز. به سمت اون ماشین ناشناس برگشتم. صدای هر‌هر مبین از پشت سرم خیلی خوب میومد. اما من نگاهم به اون ۲۰۶ آلبالویی رنگی بود که همین الان داره دور خودش سه بار می‌چرخه!
بالاخره بعد از هزار چرخی که دور خودش زد، قدم رنجه فرمود اومد جلوی پام نگه‌داشت. البته می‌خواست من رو زیر بگیره که جای خالی دادم!
با تعجب نگاهش می‌کردم که در سمت رانندگی با شتاب‌زدگی باز شد. زیر لبم با حیرت و تعجب گفتم:
- یا آخر آلمان! ( البته منظورم همون آخر زمان بود!)
بعداز هر جون کندنی، بوت‌های مشکی نمایان شد و بعد از اون چهره‌ی خندان متین. مثل این سلبریتی‌ها اومد پایین. لباسش تمام سیاه بود و آرم پلیس روی لباسش هک شده بود. با تک خنده و قدم‌های تند به سمتم اومد. دستش رو، روی شونم گذاشت و با خنده گفت:
- سلام بر پسر رنگ و رو رفته.
یعنی این دوتا داداش رو بگیرم درهم گره بزنم، اون پلیسه رو هم بزنم ترکیبی بینشون.
پلیسه با ناتوانی و چهره‌‌ی کبود به سمت متین اومد و ناله زد:
- ههی هه هوهی... . (متین، اِ خوبی؟)
با پوزخند، یک دونه زدم روی شونش و نصیحت کنان گفتم:
- تو حرف نزنی بهتره.
دست‌هام رو، توی جیبم کردم و به حالت تحدید کننده‌ای لب زدم:
- زود بنالین، سه‌تایی تون. چرا من رو به دختر مردم لو دادین؟
متین یک دونه زد به بازوی مبین و دوتاییشون شروع کردن به خندیدن. با جدیت بهشون زل زدم که مبین با خنده لب زد:
- خوب اشگل، اونم پلیسه.
دوتاییشون دوباره خندیدن، اون پلیسه هم چون نای خنده نداشت، به زور زیر لب درحالی که صورتش رو گرفته بود گفت:
- هه‌هه‌هه!
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
با عصبانیت دستی به صورتم کشیدم و سوار ماشین شدم. اون پلیسه با صدای بلند درحالی که می‌خواست من رو متوقف کنه، داد زد:
- هاسها، هاسها، هدر هو هاهیته!
این دفعه واقعا نفهمیدم چی می‌گه. درحالی که یک دستم روی فرمون بود با صدای بلند نعره زدم:
- متین، این چی می‌گه؟
متین موهاش رو از توی صورتش جمع کرد و با تک خنده فریاد زد:
- می‌گه وایستا، دختره توی ماشینه.
نیم نگاهی به ماشین آلبالویی رنگی که جلوم پارک بود انداختم و پوزخندی اومد روی لبم. با همون پوزخند داد زدم:
- متین تو هیچیت عین آدم نیست. ماشینتم که مثل ماشین دختراست!
از ماشینم پیاده شدم و به بدنه‌ی سفیدش تکیه دادم، بعد از چند ثانیه با جدیت لب زدم:
- خانم نمی‌خوان پیاده شن؟
مبین که با خنده بهم زل زده بود، سری تکون داد و از روی جدول بلند شد و به سمت ماشین متین رفت، اما قبل از اینکه مبین به ماشین برسه، در عقب سمت راست ماشین باز شد. ابروم رو انداختم بالا و با ریشخند به ماشین نگاه کردم.
بعد از اون چادر دختری نمایان شد. مبین که از قدم برداشتن دست کشیده بود، با خنده به ماشین اشاره کرد و گفت:
- بفرما خودش پیاده شد.
دست به سی*ن*ه به ماشین نگاهی انداختم که خانم پیاده شدن. نگاهم رو انداختم روی زمین چون دوست نداشتم چشم‌هام توی چشم یک دختر نامحرم بیوفته. نمی‌دونم چرا ولی انگار یک حسی بهم اجازه‌ی نگاه کردن رو نمی‌داد، اخم‌هام رو کردم توی هم که با صدای خندون متین به خودم اومدم، با شوخی بهم توپید:
- اوه، اوه نگاهش کن! فکر می‌کنی دختر دم بخته. نگاهت رو از کی می‌دزدی بنده‌ی خدا؟!
با جدیت به چشم‌هاش نگاه کردم که خودش دست از خنده برداشت. نسیم با آوای آرامش بخشش، موهام رو تکون می‌داد و ابرها دست از جنگ و جدال کشیده بودن. آفتاب دلنگیز کم‌کم داشت از لابه‌لای ابر‌ها نمایان می‌شد. صدای نزدیک شدن قدم‌های یک دختر به گوشم می‌رسید. اخم‌هام توی هم بود و عصابم حسابی خراب. دلم سنگ و روحیم خراب. رنگ و رخسار برام نمونده بود. این‌ها همش بخاطر یک دختر بود. یک دختری که انگار دوست داشت با قلبم بازی کنه.
با صدای آروم و جدیه اون دختر به طرفش برگشتم:
- سلام سرگرد!
چشم‌هام افتاد توی چشم‌هاش، چشم‌های آرامش بخشش. لحظه‌ای قلبم از تپش ایستاد. مات و متحیر زل زدم به اون. دختری که مثل خودم خشک و بی‌روح بود. اون خیلی شبیه شهرزاد بود.
با تکونی که به شونم خورد، با مات زدگی به مبین نگاه کردم:
- چیه حاجی؟ چرا ماتت برده؟ مگه زنت رو دیدی؟!
از حرفش متین بلند زد زیر خنده، اون پلیسه هم با لبخند مظلومی بهم زل زد.
با عصبانیت به مبین زل زدم. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و یک دفعگی شعله‌ی درونم فوران کرد. اصلا حرف زدنم دست خودم نبود. به سمتش حمله کردم و یقه‌ش رو گرفتم توی مشتم. خندش تبدیل شد به تعجب و با چشم‌های گرد نگاهم کرد. با خشم و عصبانیت توی صورتش غریدم:
- خیلی دیگه داری پسرخاله می‌شی!
با تموم شدن حرفم محکم پرتش کردم روی زمین که صدای نالش بلند شد. متین با نگرانی و لحن عصبی بهم توپید:
- هوی آرسام، چته؟
همون‌طور که نگاهم به مبین بود، خطاب به متین فریاد زدم:
- تو یکی خفه که هرچی می‌کشم از دست توىٔه.
متین این‌بار دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و به طرفم اومد و عصبی غرید:
- ببین آرسام، دیگه داری شورش رو درمیاری.
با عصبانیت بهش زل زدم که با صدای ملیکا دست از دعوا کشیدیم:
- بس کنین دیگه. چه خبرتونه؟ خجالت بکشین از ریختتون. مثلا من اومدم تا درباره‌ی یک مسىٔله مهمی باهم صحبت کنیم آقای آرسام، نه اینکه بیام تا نظارگر دعوای شما‌ها باشم.
نفسم رو عصبی فرستادم بیرون و دستی به صورتم کشیدم. بی‌توجه به حال مبین به اون دختر زل زدم و با جدیت لب زدم:
- اهوم و حالا بفرمایید عرضتون رو.
ملیکا نگاه گذرایی بهم انداخت و دست به سی*ن*ه با پوزخند گفت:
- اینجا؟ با این وضعیت؟
 
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
کلافه دستی به صورتم کشیدم و به دور و اطراف نگاه گذرایی انداختم. دور تا دور چیزی نبود جز مغازه و خونه؛ خونه‌های مختلفی که انسان‌ها توش آرامش داشتن و این وضیفه ما و امثال ماست که آرامش رو براشون فراهم کنیم و از اینکه تونسته بودم برای کشورم فرد مفیدی باشم واقعا احساس غرور می‌کردم.
از نگاه انداختن به کوچه پس کوچه‌های شهر تهران برداشتم و به دختری دادم که منتظر جواب بود. چشم‌های نسبتا درشت و عسلیش من رو یاد شهرزاد می‌نداخت.
با جدیت، نفس عمیقی کشیدم و به مبین که آش و لاش روی زمین افتاده بود، دادم:
- اوکی، بام تهرون خوبه؟
ملیکا با خوشحالی و رضایتمندی، چادر سیاه رنگش رو مرتب کرد و با لبخند بهم چشم دوخت:
- خیلی خوبه. موافقم، فقط باید به بچه‌ها هم خبر بدیم بیان.
سری تکون دادم و در ماشین رو باز کردم و سوارش شدم. پوزخندی به حالم زدم. همین مونده بود یک فسقلی بچه از ما راضی باشه. هی روزگار!
خطاب به همشون بلند طوری که بشنون گفتم:
- بشینین تو ماشین و پشت سرم بیاین.
و در رو با بی‌حوصلگی کامل بستم. ای‌کاش یک روز این دردسر تموم بشه برم یک ماه مرخصی بگیرم! والا، روانی شدم.
***
نسیم پاییزی، با جدال مثل اسب سرکنده می‌وزید! البته قدیما تا اونجایی که ما یادمونه می‌گفتن مرغ سرکنده.
داشتم عرض می‌کردم، و بهم برخورد می‌کرد طوری که از شدت سرما بدنم مور مور می‌کرد. هیچ وقت نمی‌تونین بفهمین چقدر اینجا سرده، خب بگذریم. اون‌قدری مور مور می‌کرد که با خودم گفتم الان تشنج می‌کنم به مولا! ادامه‌ی توصیفات:
برگ‌های درختان لابه‌لای نسیم باد داشتن بندری می‌رقصیدن و اجازه‌ی ورود نور خورشید رو به روی زمین نمی‌دادن، نباید هم بدن مگه اینجا ورود آقایان ممنوع نیست؟
آسمون گرفته بود مثل گیلوی من، از صبح تا حالا یک لیوان چایی هم نخوردم، معتاد شدم حسابی. اونایی که چایی می‌خورن درد من رو می‌فهمن، خانم نویسنده چرا ان‌قدر شخصیت بنده رو رنج می‌دی؟ یک بار این شهرزاد رو بهم برسون دیگه کاری بهت ندارم خوب؟
راوی:
لطفا ببند آرسام جان. این بلد نیست توصیف کنه. پسر عاشق و دل‌خسته رمان ما، هر کاری می‌کرد تا به شهرزاد برسه و خودتون هم میدونین خوانندگان گرامی که باید از هفت خوان رستم رد شه که بهش دختر بدم. والا! مگه شهر هرته؟ ناسلامتی می‌خواد زن بگیره.
خوب، سرتون رو به درد نمیارم. بریم سراغ ادامه‌ی رمان.
آیا چه خبری اون‌قدر مهم بود که می‌تونست داستان پرونده‌ی ما رو از اون رو به این رو کنه؟ آیا چه چیزی پشت ماجراست؟
« به خدا چیزی نیست، بیاین ببینین پشت ماجرا فقط منم و بس!»
اون روز، روزی بود که سرنوشت زندگی شهرزاد رو به کل عوض کرد. هنگامی که صدای گنجشگ‌ها فضا رو پر کرده بود، نگاه آرسام به انتهای شهر بود. اون که از همه‌ جا بی‌خبر بود و نمی‌دونست دختری که عاشقشه می‌تونه چقدر براش خطر آفرین باشه! و از طرفی دیگه ملیکا دختر رمان ما، ممکنه فکر کنین که ملیکا اینجا چی‌کارس اصلا؟ ته پیازه؟ سر پیازه؟ ولی کور خوندین. بعدا همتون رو می‌زارم توی منگنه که حالتون جا بیاد!
داشتم می‌گفتم، ملیکا، در برابر همه‌ی دوستان اعم از متین و مبین داداش های دو قلو و هانیه دوست ملیکا و هکر حرفه‌ای! اکبر بابای شهرزاد و سرهنگ سرداری می‌خواست قشنگ کالبد شکافی کنه. یعنی حقیقتی رو که سی ساله پنهون کرده رو به همه بگه چون این حقیقت می‌تونست به پرونده کمک زیادی بکنه.
بریم ادامه‌ی رمان... .
ملیکا:
گوشه‌ی چادرم رو محکم فشردم. سرم پایین بود. آرسام با اخم بهم زل زده بود و اکبر هم سوالی! ناگهان با صدای تعجب زده‌ی هانیه به خودم اومدم:
- اِ، اِ، اِ، آقا آرسام، تو پلیس بودی من خبر نداشتم؟ اَی، اَی، اَی!
بابا با تک خنده‌ درحالی که روی نیمکت نشسته بود، دستی به سبیل‌های مشکیش کشید و گفت:
- هانیه خانم، خوب پلیس مخفی اسمش روشه. البته که الان فقط این راز بین ما می‌مونه و بیرون نمی‌ره، چون ما همکاراشیم. ثانیاً اگه رازش رو گفته، مجبور شده چون باید این کار رو می‌کرده.
متین سرش به پایین بود و به زمین زل زده بود و هیچی نمی‌گفت که شپلغ! مبین محکم با کف دستش زد پس کله‌ی متین، بچم زهر ترک شد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین