- Nov
- 1,543
- 13,742
- مدالها
- 4
- سه سال از عقد من و مادرت میگذشت اما مادرت خبری از این موضوع نداشت تا اون روزی که مجبور شدم برم ماموریت. مادرت هم میخواست با من بیاد، بعد از کلی دعوا و جنجال بین من و اون مجبور شدم بهش بگم که کی هستم. اونم بعد از فهمیدن ماجرا، گفت الا و بلا منم باید باهات بیام. منم که چارهای جز قبول کردن حرفش نداشتم، هیچی نگفتم.
تو رو به مادر بزرگت سپردیم.
با لبخند محوی ادامه داد:
- هیچ وقت یادم نمیره، با دستهای کوچیکت دستم رو گرفتی و گفتی بابایی تو قهرمان زندگی منی. نمیدونی چقدر همین حرفت باعث شد من تو سختیهای زندگیم کم نیارم، شدم قهرمان زندگی تو، همسرم.
بعد از چند روز به مازندران رسیدیم، من و مادرت توی هتل مستقر شدیم. احمد سرداری همون سرهنگی که اون روز توی ادارهی آگاهی دیدیش، باهم دوست بودیم و هستیم، حتی از برادرهامون بهم نزدیکتریم. قرار شد اون به ما علامت بده تا وارد عملیات بشیم. اما... .
با چشمهای گرد و تعجب زده به حرفهاش گوش میدادم، با ناراحتی، سرش رو به طرفم برگردوند و دست راستش رو، روی دستهام گذاشت و گفت:
- اما اون لعنتیها یک دختر بچه رو گروگان گرفته بودن، نمیدونم از کجا فهمیده بودن که ما دنبالشونیم، برای همین قبل از اینکه ما وارد عملیات بشیم، یک دختر بچه رو کشتن و عکسش رو برامون فرستادن.
با تعجب و حیرت، گفتم:
- اونها چطور جای شما رو پیدا کردن؟
نگاهش رو ازم گرفت و به آرومی لب زد:
- مدتها بعد فهمیدیم یکی از مامورهامون جاسوس اونها بوده... . اما نگو که دختره کشته نشده بود، در واقع صحنه سازی کرده بودن.
ما وارد عملیات شدیم، جون صدها هزار آدم و یک دختر بچه در خطر بود. میدونستیم که همشون اون روز توی یک خونه باغ جمع شدن و مراسم داشتن. البته به هر چیز شبیه بود جز مراسم.
به اینجای حرفش که رسید، پوزخندی زد و ادامه داد:
- وقتی من و احمد به همراه مامورها وارد باغ شدیم، همشون گیج و منگ بودن، چیزی مصرف کرده بودن. همهشون مرد بودن و بیشترشون میان سال.
اون دختر بچه رو به همراه مادرش توی یک اتاق زندانی کرده بودن و انگار میخواستن بلایی سرشون بیارن، اما خوشبختانه ما نزاشتیم نقششون عملی بشه و همشون رو دستگیر کردیم البته به جز یک نفر... .
اسم اون جمشید بود، بزرگترین و مهم ترین عضو گروه شکلات تلخ!
با تک خنده، گفتم:
- عجب! اسم گروهشون شکلات تلخ بود؟
بابا با خنده سری تکون داد و ادامه داد:
- اهه آره، جمشید اون روز به طور تعجب آوری ناپدید شد و با یک نامهی تحدید کننده، وحشت رو توی دلمون انداخت.
توی اون نامه نوشته بود یک روزی برمیگردم اما با یک طوفان!
ما اون دختر و مادرش رو نجات دادیم، مادرش حامله بود و حال و روز خوبی نداشت.
برعکس همونجا درد زایمانش گرفت و به کمک خواهران افسر، بردیمش بیمارستان اما دووم نیاورد و متاسفانه توی راه فوت کرد.
بچهای رو که به دنیا آورده بود یک دختر بود، ما اون رو به خونه آوردیم و تصمیم گرفتیم با خودمون بزرگش کنیم.
چشمهام از تعجب داشت میشد اندازهی یک بشقاب! با تعجب و دهن باز گفتم:
- منظورتون چیه بابا؟!
بابا به چشمهام زل زد و گفت:
- اون شهرزاده... .
تو رو به مادر بزرگت سپردیم.
با لبخند محوی ادامه داد:
- هیچ وقت یادم نمیره، با دستهای کوچیکت دستم رو گرفتی و گفتی بابایی تو قهرمان زندگی منی. نمیدونی چقدر همین حرفت باعث شد من تو سختیهای زندگیم کم نیارم، شدم قهرمان زندگی تو، همسرم.
بعد از چند روز به مازندران رسیدیم، من و مادرت توی هتل مستقر شدیم. احمد سرداری همون سرهنگی که اون روز توی ادارهی آگاهی دیدیش، باهم دوست بودیم و هستیم، حتی از برادرهامون بهم نزدیکتریم. قرار شد اون به ما علامت بده تا وارد عملیات بشیم. اما... .
با چشمهای گرد و تعجب زده به حرفهاش گوش میدادم، با ناراحتی، سرش رو به طرفم برگردوند و دست راستش رو، روی دستهام گذاشت و گفت:
- اما اون لعنتیها یک دختر بچه رو گروگان گرفته بودن، نمیدونم از کجا فهمیده بودن که ما دنبالشونیم، برای همین قبل از اینکه ما وارد عملیات بشیم، یک دختر بچه رو کشتن و عکسش رو برامون فرستادن.
با تعجب و حیرت، گفتم:
- اونها چطور جای شما رو پیدا کردن؟
نگاهش رو ازم گرفت و به آرومی لب زد:
- مدتها بعد فهمیدیم یکی از مامورهامون جاسوس اونها بوده... . اما نگو که دختره کشته نشده بود، در واقع صحنه سازی کرده بودن.
ما وارد عملیات شدیم، جون صدها هزار آدم و یک دختر بچه در خطر بود. میدونستیم که همشون اون روز توی یک خونه باغ جمع شدن و مراسم داشتن. البته به هر چیز شبیه بود جز مراسم.
به اینجای حرفش که رسید، پوزخندی زد و ادامه داد:
- وقتی من و احمد به همراه مامورها وارد باغ شدیم، همشون گیج و منگ بودن، چیزی مصرف کرده بودن. همهشون مرد بودن و بیشترشون میان سال.
اون دختر بچه رو به همراه مادرش توی یک اتاق زندانی کرده بودن و انگار میخواستن بلایی سرشون بیارن، اما خوشبختانه ما نزاشتیم نقششون عملی بشه و همشون رو دستگیر کردیم البته به جز یک نفر... .
اسم اون جمشید بود، بزرگترین و مهم ترین عضو گروه شکلات تلخ!
با تک خنده، گفتم:
- عجب! اسم گروهشون شکلات تلخ بود؟
بابا با خنده سری تکون داد و ادامه داد:
- اهه آره، جمشید اون روز به طور تعجب آوری ناپدید شد و با یک نامهی تحدید کننده، وحشت رو توی دلمون انداخت.
توی اون نامه نوشته بود یک روزی برمیگردم اما با یک طوفان!
ما اون دختر و مادرش رو نجات دادیم، مادرش حامله بود و حال و روز خوبی نداشت.
برعکس همونجا درد زایمانش گرفت و به کمک خواهران افسر، بردیمش بیمارستان اما دووم نیاورد و متاسفانه توی راه فوت کرد.
بچهای رو که به دنیا آورده بود یک دختر بود، ما اون رو به خونه آوردیم و تصمیم گرفتیم با خودمون بزرگش کنیم.
چشمهام از تعجب داشت میشد اندازهی یک بشقاب! با تعجب و دهن باز گفتم:
- منظورتون چیه بابا؟!
بابا به چشمهام زل زد و گفت:
- اون شهرزاده... .