Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
سعید بزرگ شده است”: سعید هنوز مدرسه نمی رفت. او به همراه مریم و امیر به مهد کودک می رفت. سعید همیشه دلش می خواست بزرگ شود. درست قد باباش و یا مادرش درست قد بابابزرگ و دایی و عمویش، اما همه به او گفتند: «صبر کن به وقت خودش بزرگ می شوی.» اما سعید دلش می خواست همین الان بزرگ شود.
یک روز بارانی بابابزرگ به خانه آنها آمد. سعید وقتی از مهد کودک آمد، از دیدن بابابزرگ خیلی خوشحال شد. بابابزرگ خیلی بزرگ بود. آنقدر بزرگ که می توانست مثل بچه ها لباس نپوشد. بابابزگ یک کفش بزرگ سیاه براق داشت. یک کلاه مخملی داشت. یک کت و شلوار تمیز و خوب داشت. آن روز با خودش یک چتر دسته بلند هم آورده بود.
سعید دلش می خواست بنشیند و بابابزرگ را با آن همه لباس های تمیز و قشنگ نگاه کند. اما بابابزرگ لباس هایش را عوض کرد و پیش مادر سعید نشست.
وقتی که آنها ناهار خوردند، بابابزرگ یک استکان چایی نوشید و خوابید. مادر هم خوابید اما سعید عادت نداشت بخوابد. او به تنهایی برای خودش بازی می کرد. همان طور که بازی میکرد چشمش به کلاه مخملی بابابزرگ افتاد. کلاه بابابزرگ از روی جالباسی پایین افتاده بود.
یک روز بارانی بابابزرگ به خانه آنها آمد. سعید وقتی از مهد کودک آمد، از دیدن بابابزرگ خیلی خوشحال شد. بابابزرگ خیلی بزرگ بود. آنقدر بزرگ که می توانست مثل بچه ها لباس نپوشد. بابابزگ یک کفش بزرگ سیاه براق داشت. یک کلاه مخملی داشت. یک کت و شلوار تمیز و خوب داشت. آن روز با خودش یک چتر دسته بلند هم آورده بود.
سعید دلش می خواست بنشیند و بابابزرگ را با آن همه لباس های تمیز و قشنگ نگاه کند. اما بابابزرگ لباس هایش را عوض کرد و پیش مادر سعید نشست.
وقتی که آنها ناهار خوردند، بابابزرگ یک استکان چایی نوشید و خوابید. مادر هم خوابید اما سعید عادت نداشت بخوابد. او به تنهایی برای خودش بازی می کرد. همان طور که بازی میکرد چشمش به کلاه مخملی بابابزرگ افتاد. کلاه بابابزرگ از روی جالباسی پایین افتاده بود.