Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
یکی بود یکی نبود. سه شکارچی بودند به نام های دایی وانیا، دایی فدیا و دایی کوزما روزی آنها برای شکار به جنگل رفتند. حیوان های زیادی بودند، اما هیچ کدام را شکار نکردند. آنها روی چمن نشستند و با هم شروع به صحبت کردند.
دایی وانیا گفت: «سال ها پیش وقتی بچه بودم در یک روز زمستان بدون تفنگ به جنگل رفتم. ناگهان با گرگ بزرگی روبه رو شدم! برگشتم و پا به فرار گذاشتم. گرگ وقتی مطمئن شد تفنگ ندارم، به دنبال من راه افتاد. با خودم گفتم که کارم تمام است. روبه رویم درختی دیدم و از آن بالا رفتم. گرگ می خواست مرا به چنگ بیاورد ولی نتوانست. ناگهان بالا پرید و شلوارم را گرفت و پاره کرد. من در حالی که روی شاخه کز کرده بودم، از ترس می لرزیدم. گرگ هم روی برف نشسته و منتظر من بود.
دایی وانیا گفت: «سال ها پیش وقتی بچه بودم در یک روز زمستان بدون تفنگ به جنگل رفتم. ناگهان با گرگ بزرگی روبه رو شدم! برگشتم و پا به فرار گذاشتم. گرگ وقتی مطمئن شد تفنگ ندارم، به دنبال من راه افتاد. با خودم گفتم که کارم تمام است. روبه رویم درختی دیدم و از آن بالا رفتم. گرگ می خواست مرا به چنگ بیاورد ولی نتوانست. ناگهان بالا پرید و شلوارم را گرفت و پاره کرد. من در حالی که روی شاخه کز کرده بودم، از ترس می لرزیدم. گرگ هم روی برف نشسته و منتظر من بود.