جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [مَها]اثر «مینا طویلی زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط مینا طویلی زاده با نام [مَها]اثر «مینا طویلی زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,373 بازدید, 8 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [مَها]اثر «مینا طویلی زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مینا طویلی زاده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,486
مدال‌ها
5
994B1DD5-3F49-4E88-B04F-08A30CCA976E.png
نام داستان کوتاه: مَها
نام نویسنده: میناطویلی زاده
ژانر: تراژدی، اجتماعی
ناظر: @حسناع

خلاصه:
تلاطم زندگی‌ با زائقه‌اش جور در نمی‌آمد.
میان آن همه سیاهی محض، به دنبال روشنایی...
میان آسمان مِه گرفته، به دنبال آسمان آبی...
میان آن همه قلب‌های تیره، به دنبال قلب‌هایی پُر از روشنایی...
میان غم‌های بزرگ... به دنبال خوشحالی از ته دل... .
 
آخرین ویرایش:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png



-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,486
مدال‌ها
5
مقدمه:

دنبال تمامی لحظه‌های از دست رفته‌اش می‌گردد.
که در سکوت خانه گُم شده... .
امید، همچنان در تمامی استخوان‌هایش فریاد می‌‌زند.
در اوج خستگی از این دنیای پوشالی، از این نامرد‌های زمانه‌اش، خسته از قلبی که مهر رفته بود از آن... خسته بود، از عمری که در غفلت گذشت، خسته از اشک‌های بی‌امانش که گونه‌هایش را پُر کرده بود... در اوج تمامی خستگی‌هایش خوشحالی از ته‌دل برایش بَس بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,486
مدال‌ها
5
سریع از ماشین پیاده شد، نگاهی به لباس‌های نامناسبش انداخت سراسر وجودش از شرمندگی و خجالت گُر گرفته بود با دست به ماهان که در بالکن کنار پدر و مادرش ایستاده بود اشاره کرد که دَرب خانه را باز کند. ماهان سریع به سمت داخل خانه دوید، مَها روبه مَرد مسن کرد و گفت:
- من، از شما ممونم... .
با مهربان‌ترین نگاه روبه مها کرد.
- از خداوند بزرگ ممنون باش.
سَرش را به نشانه تایید تکان داد، به محض شنیدن باز شدن َدرب بدون خداحافظی از آن مرد جدا شد و به سرعت برق و باد خودش را دَر دل خانه جای داد. با چهره عصبانی پدر و چهره نگران مادرش روبه‌رو شد.
حوصله توضیح را نداشت... سرش را پایین انداخت تا از کنارشان در سکوت کامل بگذرد ولی پدرش مانع رفتنش شد. بازوی مَها را در حصار دستان بزرگش گرفته و فشار می‌داد، برایش مهم نبود که مَها تحت فشار بوده و بنا‌به همین دلایل دست به چنین کاری زده... . پدرش دستِ آزادش را مُشت کرده و بر سَر مَها فرود آورد. اشک در چشمانش جمع شد، بغض به گلویش چنگ زده و قدرت حرف زدن را از او سَلب کرده بود.
با چشمانی که پُر از اشک شده بود به پدرش نگاه کرد، نگاهش پُر از دل‌خوری بود، پُر از تنهایی بود انگار با نگاهش به پدرش فهماند نیاز به آغوشی دارد... .
بدون هیچ حرفی مَها را به آغوش کشید.
- دخترک قشنگم، گریه نکن... من که گفتم کنارتم... .
مادرش که حسابی دلش به حال مَها سوخته بود، مَها را از بغل پدر جدا کرد و در بغل خود جای داد.
حال هیچ‌کدام خوب نبود، حتی ماهانی که علاقه‌ای به خواهرش نداشت... .
***
سومین روزی بود که از آن اتفاق کذایی می‌گذشت، در طی این سه ر‌وز مَها خودش را در دل اتاقِ طلایی رنگش حبس کرده بود. در طیِ این سه روز حتی به تماس‌های دوستانش پاسخی نداده بود و حتی حاضر نمیشد کسی را ملاقات کند. بعد از گذشت سه روز تصمیم گرفت طبق روالِ روز‌های گذشته باز به دانشگاه رفتنش ادامه بدهد. از آن جایی که بلد نبود موهایش را بافت بزند، طبق معمول از کشوی میز آرایش سفید رنگش کشباف و شانه را برداشت و از اتاقش بیرون آمد که با ماهان روبه‌رو شد. ماهان با دیدن مَها دست از بستن کراوات کج‌ و کوله‌اش کشید؛ چهره‌ای مظلومانه به خود گرفت و روبه مَها گفت:
- میشه کراواتم رو ببندی؟
از این‌که ماهان از او خواسته بود کراواتش را ببندد تعجب‌زده شده بود.
- چی شده؟ تو که گفتی باعث شرمندگیته که من خواهرتم... .
ماهان دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و لبخندی گوشه ل*ش نشاند.
- گذشته‌ها گذشته... از امروز تو بی‌نظیرترین خواهرِ دنیایی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,486
مدال‌ها
5
از این‌که ماهان چنین حرفی را زده بود در دلش غوغا بود، ولی به روی خودش نیاورد طوری‌که ماهان حس کرد مَها هنوز از او دلخور است. سرش را به طرف مَها خم کرد و گفت:
- ببینم، تو هنوزم... تو هنوزم از من بابت اون حرف‌هایی که توی مهمونی زدم ناراحتی؟
حسابی سگرمه‌های مَها دَرهم جمع شدند؛ با یادآوری روز مهمانی مَها حسابی عصبی میشد، کنترل رفتار و اعصابش را از دست می‌داد‌. به داخل اتاقش بازگشت، و بر روی تختش آرام نشست و پاهایش را به حالت عصبی تکان می‌داد... ماهان روبه‌رویش نشست و کلافه دستی بَر موهای پُرپشت مشکی رنگش کشید. آرام چانه مَها را در دست گرفت که باعث شد نگاه مَها به نگاه ماهان گِره بخورد.
- میشه آروم باشی؟
- نمی‌تونم... یادت نیست اون شب چه حرف‌هایی رو شنیدم... بهم گفتن سَر راهی ولی تو جای این‌که ازم
دفاع کنی خندیدی... چه‌طور می‌تونی ازم بخوای که آروم باشم؟
ماهان از جایش بلند شد، عصبی طول و عرض اتاق را قدم میزد... از حرف‌ها و کارهای کرده‌ گذشته‌اش پشیمان بود.
- بچگی کردم، می‌دونم نباید باهات اون کار رو می‌کردم ولی بچگی کردم... بهم یه فرصت دیگه بده خواهش می‌کنم.
مَها به دو تیلهِ مشکی رنگ ماهان نگاه کرد. دلش نمی‌خواست برادرش به او ملتمسانه نگاه کند؛ از این جو سنگین بینشان حسابی کلافه شده بود پس سعی کرد کمی جو را صمیمانه‌تر کند‌. روبه ماهان کرد و گفت:
- شرط داره... .
- چه شرطی؟
- اگر می‌خوای که ببخشمت، باید من رو به یه پیراشکی گوشت دعوت کنی، حاضری؟
ماهان لبخندی صدادار از شدت خوشحالی سَر داد. به سمت مَها رفت، لپ‌های سرخِ مَها را محکم کشید.
- خواهر کوچولوی خودمی.
مَها که حسابی لپ‌هایش درد گرفته بود، خودش را به حالت لوسی از ماهان جدا کرد و گفت:
- لپام رو کَندی ماهان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,486
مدال‌ها
5
ماهان گردنش را همانند بچه‌ای مظلوم کَج کرد، روبه مَها گفت:
- من رو بخشیدی خواهرِ عزیزم؟
مَها لبخندی زد.
- بخشیدمت... .
کراواتِ مشکی رنگش را به سمت مَها گرفت.
- پس بیا این رو واسم ببند.
کراوات را از ماهان گرفت، با دقت زیادی بَر روی گردنِ ماهان تنظیمش می‌کرد، مَها و ماهان حسابی مشغول بستن کراوات بودند و حضور پدر را حس نکردند. سرفه‌ای کرد که به سرعت به طرفش چرخیدند، لبخندی مرموزانه بر روی ل*های پدر نقش بست.
- می‌بینم که خواهر برادری آشتی کردن.
ماهان دستانش را باز کرد و به سمت پدر رفت و او را محکم به آغوش کشید.
- ما که قهر نبودیم کیان خانِ رشیدی... .
پدر که حسابی از حرکتِ ماهان خنده‌اش گرفته بود، ماهان را آرام از خودش جدا کرد و به مَها اشاره کرد که خودش را دَر بغلش جای بدهد؛ مَها که انگار از خدایش بود سریع خود را دَر بغل پدر جای داد و حسابی عطر خوش‌بوی پدرش را استشمام کرد. بوسه‌ای بر موهای خرمایی رنگ مَها زد.
- بشکنه دستم، که روت بلند شد دخترِ قشنگم.
مَها خود را از بغلش جدا کرد و سریع گفت:
- خدانکنه بابا جان... .
ماهان که حسابی گشنه‌اش شده بود روبه پدر و خواهرش گفت:
- فیلم هندیش نکنید دیگه، بریم پایین صبحانه بخوریم.
پدر خندید و روبه مَها گفت:
- بریم‌بریم دخترم، ماهانِ همیشه گشنه بازم گشنشه.
و هر سه بعد از حرف پدر قهقه‌وار خندیدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,486
مدال‌ها
5
هر سه از پله‌های مارپیچ یکی پشت دیگری به ترتیب پایین رفتند، مادر سفره صبحانه را در حیاط بَر روی زیرانداز پهن کرده بود. با دیدن چهر خندان بچه‌ها حسابی ذوق کرد. سلام و صبح بخیری با یک‌دیگر رد و بدل کردند و بَر سَر سفره نشستند، مشغول صبحانه خوردن شدند. ماهان درحالی که چای را هورت می‌کشید روبه مَها گفت:
- امروز با ماشین من باهم بریم دانشگاه نظرته؟
مَها از شنیدن این حرفِ ماهان لقمه در دهانش گیر کرد و به سرفه کردن وادار شد. با کوبیدن چند ضربه پدر بر روی کمر مَها حالش بهتر شد. مَها روبه ماهان گفت:
- لازم نکرده، مثل روزای قبل هر کدوم جدا می‌ریم.
مادرش درحالی که تکه‌ای از موهای طلایی رنگش را پشت گوشش قرار می‌داد گفت:
- اشکالش کجاست دخترم؟ بزار ماهان برسونتت.
 

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: sahel_frd
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین