به نام خالق پیدا و پنهان
که پیدا و نهان داند به یکسان
مارال:
- با حکم عقلم و امضای قلبم تا ابد بله.
گفتم بله اما این بله با تمام بلههایی که در عمرم گفته بودم فرق میکرد. این بله بیانگر این بود که من باید تا یک سال همسر شرعی مردی باشم که میتوانم بگویم، از صمیم قلب دوستش ندارم. شاید تکتک شما فکر کنید که طلاق،گزینهای است برای ادامه زندگی، اما خانوادهی ما به طلاق عادت ندارند و طلاق را جایز نمیشمارند. چه کنم؟! سخت بود دل سپردن به مردی که شاید هیچوقت قلبت را تصرف نکند. اوایل دوران نامزدی، احساس میکردم عاشقش میشوم و مانند این رمانهای عاشقانه او هم میشود مرهم دردهای من، اما نشد! عاشقش نشدم، بلکه بیشتر از او متنفر شدم. دست خودم نبود شاید تاثیر سالهای زندگیام بود.
***
(گذشته، از زبان زهرا)
موهایم را بافتم و رفتم. چند ساعتی بود که مارال خواب بود. دلم شور میزد. نمیدانستم از چه است. سرسری نگاهی به خانه انداختم، تمیز بود. همیشه از تمیز کردن خانه متنفر بودم. از همان زمان که دختر خانه بودم. خسرو که به خواستگاریام آمد وضع مالی خوبی نداشت ولی به جای آن چهرهی جذابی داشت. موهای خرمایی با چشمان آبی. پوستش آنقدر سفید بود که همهی دختران دلشان میخواست مانند آن پوستشان سفید باشد. بعد از چند جلسه صحبت کردن و تحقیق کردن راجع به خسرو و خانوادهاش متوجه شدیم اخلاق آنهم عالی است. علاوه بر اخلاق و چهره و وضع مالی چیزهای دیگر هم اهمیت دارند. برای من هیچ اهمیتی نداشت. فقط دلم میخواست شوهرم، از همه مردان دنیا سر باشد که بود. خودمان هم وضع مالی عالی نداشتیم. همیشه مادرم میگفت با یک مرد پولدار ازدواج کن تا بتواند بهتر از اینها خوشبختت کند! اسمم زهراست، با موهای مشکی بلند و چشمان قهوه ای مانند تیله. در سن بیست و یک سالگی به دلیل علاقهای که به خسرو داشتم زنش شدم. اکنون هفده سال از زندگیمان میگذرد و حاصل این ازدواج مارال بود. وقتی ۲۲سالم بود به دنیا آورده بودمش. دقیقاً یک سال پس از ازدواجمان. هنوز هم روزهای خوب زندگیام تمام نشده. هنوز هم بر این باورم که ازدواج با خسرو بهترین تصمیم عمرم بود. اوایل ازدواجمان فکر میکردم شغل خسرو تراشکاری است. اما متوجه شدم خسرو علاوه بر تراشکاری کارهای دیگری هم انجام میدهد؛ شغل اصلی او فروش مواد مخدر بود!! وقتی شنیدم ناراحت شدم، ولی وقتی خسرو گفت برای بهتر شدن زندگی من دست به این کار زده، دیگر ناراحت نبودم و خوشحال بودم. بگذریم، همهی اینها گذشته است. مانده است، من و دخترم مارال و بهترین همسر دنیا، خسرو که تمام دارایی من این دو نفرند. پس از ازدواج به خاطر خسرو قید تمام خانوادهام را زدم. در یخچال را باز کردم. مواد قورمه سبزی را بیرون گذاشتم. تصمیم داشتم شام قرمه سبزی بپزم. مارال شانزده سال دارد و عاشق قرمه سبزی است. بیشتر شبها برایش قورمه سبزی میپزم تا شاید نبود پدر در شبها را کمتر احساس کند. دوست ندارم متوجه شود که پدرش بعد از دو سال، از زنش خسته شد و حال چهارده سال است که هر شب در بغل یک زن می خوابد. چقدر سخت است؛ زنی اینها را ببیند ولی به روی شوهرش نیاورد. غذا را پختم و به سراغ اتاق مارال رفتم. در اتاق را باز کردم؛ ولی از چیزی که دیدم شوکه شدم.به جای مارال یک عروسک و یک نامه بود با شتاب به سمت نامه رفتم و شروع به خواندن کردم.
- هرچند آنقدر این خانواده و این بچه برای تو اهمیتی نداره که برای حرفای من ارزش قائل باشی؛ تو من رو میشناسی! از قبل با هم کار کرده بودیم، ولی تو جا زدی! گفتی به خاطر دخترت میری؛ اما تو که از اون شب به بعد به خانه نیومدی! نمیدونم چرا دروغ میگی؟! به هر حال به من ربطی نداره، جنسهایی که از من گرفتی رو بر میگردونی، وگرنه دخترت تاوان کار اشتباه تو رو پس میده!