جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دختری از جنس بدبختی] اثر «ملیکا علی عابدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:Shaparak با نام [دختری از جنس بدبختی] اثر «ملیکا علی عابدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,695 بازدید, 30 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دختری از جنس بدبختی] اثر «ملیکا علی عابدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:Shaparak
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
نام رمان: دختری از جنس بدبختی
نویسنده: ملیکا علی عابدی
ژانر: عاشقانه_پلیسی
ناظر: @NIRI
خلاصه: مارال دختری است که از کودکی تاوان عشق اشتباه مادرش را می‌دهد و در اوج بدبختی و گرفتاری عاشق رئیس باند مواد مخدر می‌شود، ولی به دلایلی که داخل رمان پیداست او را به‌دست نمی‌آورد. حامیان زندگی‌اش را از دست می‌دهد و مجبور می‌شود یک‌تنه به مقابله با دیو گرفتاری برود گرفتاری‌هایی که نتیجه‌ی تصمیمات خانواده‌ی او هستند و در آخر مجبور می‌شود به تصمیم پدرش دل بدهد. هرچند دل و عقلش راضی نیست... .
 
آخرین ویرایش:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
پست تایید.png
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
به نام خالق پیدا و پنهان
که پیدا و نهان داند به یکسان

مارال:
- با حکم عقلم و امضای قلبم تا ابد بله.
گفتم بله اما این بله با تمام بله‌‌هایی که در عمرم گفته بودم فرق می‌کرد. این بله بیانگر این بود که من باید تا یک سال همسر شرعی مردی باشم که می‌توانم بگویم، از صمیم قلب دوستش ندارم. شاید تک‌تک شما فکر کنید که طلاق،گزینه‌ای است برای ادامه زندگی، اما خانواده‌ی ما به طلاق عادت ندارند و طلاق را جایز نمی‌شمارند. چه کنم؟! سخت بود دل سپردن به مردی که شاید هیچ‌وقت قلبت را تصرف نکند. اوایل دوران نامزدی، احساس می‌کردم عاشقش می‌شوم و مانند این رمان‌های عاشقانه او هم می‌شود مرهم دردهای من، اما نشد! عاشقش نشدم، بلکه بیشتر از او متنفر شدم. دست خودم نبود شاید تاثیر سال‌ها‌ی زندگی‌ام بود.
***
(گذشته، از زبان زهرا)
موهایم را بافتم و رفتم. چند ساعتی بود که مارال خواب بود. دلم شور می‌زد. نمی‌دانستم از چه است. سرسری نگاهی به خانه انداختم، تمیز بود. همیشه از تمیز کردن خانه متنفر بودم. از همان زمان که دختر خانه بودم. خسرو که به خواستگاری‌ام آمد وضع مالی خوبی نداشت ولی به جای آن چهره‌ی جذابی داشت. موهای خرمایی با چشمان آبی. پوستش آنقدر سفید بود که همه‌ی دختران دلشان می‌خواست مانند آن پوستشان سفید باشد. بعد از چند جلسه صحبت کردن و تحقیق کردن راجع به خسرو و خانواده‌اش متوجه شدیم اخلاق آن‌هم عالی است. علاوه بر اخلاق و چهره و وضع مالی چیزهای دیگر هم اهمیت دارند. برای من هیچ اهمیتی نداشت. فقط دلم می‌خواست شوهرم، از همه مردان دنیا سر باشد که بود. خودمان‌ هم وضع مالی عالی نداشتیم. همیشه مادرم می‌گفت با یک مرد پولدار ازدواج کن تا بتواند بهتر از این‌ها خوشبختت کند! اسمم زهراست، با موهای مشکی بلند و چشمان قهوه ای مانند تیله. در سن بیست و یک سالگی به دلیل علاقه‌ای که به خسرو داشتم زنش شدم. اکنون هفده سال از زندگیمان می‌گذرد و حاصل این ازدواج مارال بود. وقتی ۲۲سالم بود به دنیا آورده بودمش. دقیقاً یک سال پس از ازدواج‌مان. هنوز هم روزهای خوب زندگی‌ام تمام نشده. هنوز هم بر این باورم که ازدواج با خسرو بهترین تصمیم عمرم بود. اوایل ازدواج‌مان فکر می‌کردم شغل خسرو تراشکاری است. اما متوجه شدم خسرو علاوه بر تراشکاری کارهای دیگری هم انجام می‌دهد؛ شغل اصلی او فروش مواد مخدر بود!! وقتی شنیدم ناراحت شدم، ولی وقتی خسرو گفت برای بهتر شدن زندگی من دست به این کار زده، دیگر ناراحت نبودم و خوشحال بودم. بگذریم، همه‌ی این‌ها گذشته است. مانده است، من و دخترم مارال و بهترین همسر دنیا، خسرو که تمام دارایی من این دو نفرند. پس از ازدواج به خاطر خسرو قید تمام خانواده‌ام را زدم. در یخچال را باز کردم. مواد قورمه سبزی را بیرون گذاشتم. تصمیم داشتم شام قرمه سبزی بپزم. مارال شانزده سال دارد و عاشق قرمه سبزی است. بیشتر شب‌ها برایش قورمه سبزی می‌پزم تا شاید نبود پدر در شب‌ها را کمتر احساس کند. دوست ندارم متوجه شود که پدرش بعد از دو سال، از زنش خسته شد و حال چهارده سال است که هر شب در بغل یک زن می خوابد. چقدر سخت است؛ زنی این‌ها را ببیند ولی به روی شوهرش نیاورد. غذا را پختم و به سراغ اتاق مارال رفتم. در اتاق را باز کردم؛ ولی از چیزی که دیدم شوکه شدم.به جای مارال یک عروسک و یک نامه بود با شتاب به سمت نامه رفتم و شروع به خواندن کردم.
- هرچند آن‌قدر این خانواده و این بچه برای تو اهمیتی نداره که برای حرفای من ارزش قائل باشی؛ تو من رو می‌شناسی! از قبل با هم کار کرده بودیم، ولی تو جا زدی! گفتی به خاطر دخترت می‌ری؛ اما تو که از اون شب به بعد به خانه نیومدی! نمی‌دونم چرا دروغ میگی؟! به هر حال به من ربطی نداره، جنس‌هایی که از من گرفتی رو بر می‌گردونی، وگرنه دخترت تاوان کار اشتباه تو رو پس می‌ده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
سریع به سراغ تلفن رفتم. شماره‌ی خسرو را پی در پی گرفتم. دریغ از یک جواب. چرا باید پاسخ من را بدهد؟! دیگر برایش اهمیتی نداشتیم. نه من نه مارال. نمی‌دانستم باید چه کار کنم. باید با آگاهی تماس بگیرم و شوهرم را لو بدهم یا خودم دست تنها به مقابله با شیطان بروم. ناگهان تلفن زنگ خورد خسرو بود. خوشحال شدم.
زهرا:
- معلومه کجایی می‌دونی چند دفعه به موبایلت زنگ زدم؟!
خسرو:
- فکر نمی‌کنم به تو مربوط بشه من کجام. کلافه شدم مجبور شدم جواب بدم تا ببینم دست از سرم بر می‌داری یا نه!
زهرا:
- تو اصلا می‌دونی چه اتفاقی افتاده؟ اصلا مارال برات ارزش داره؟
خسرو:
- هر چیزی که از تو باشه بی ارزشه. بی ارزش‌ترین فردی که تو زندگیم دیدم تو بودی و بی ارزش‌تر از تو ماراله که تو مامانشی.
زهرا:
- درست صحبت کن خسرو. تا الان‌ هم اگه کنارت موندم به خاطر ماراله. چون تو پدرشی تنها سایه‌ی بالا سرشی.
خسرو: مارال برام هیچ ارزشی نداره برا‌ی چی موندی؟! نه تو نه مارال اصلا یادم به شما دوتا نیست. چرا فکر می‌کنی باید براتون ارزش قائل باشم با اون همه بدی که بهم کردی؟
- من؟ کدوم بدی؟!
- هیچی. بگو چته چرا این‌همه بهم زنگ میزنی؟
- خس… خسرو… اومدم مارال رو برا‌ی شام صداش کنم.
- حوصلم رو سر بردی بگو چی شده دیگه!
زهرا با گریه در حالی که سعی می‌کرد به خودش مسلط باشه جواب میداد:
- اومدم برا‌ی شام صداش کنم، که دیدم نیست. عروسکش بود با یه نامه.
خسرو: یعنی چی؟! چه نامه‌ای؟! لعنتی کار کیه؟!»
زهرا متن نامه رو براش خوند و خسرو قول داد تا یک ربع دیگه خودش رو برسونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
مارال:
چشمانم را باز کردم اما برخلاف انتظارم داخل اتاقم نبودم. به اطرافم نگاه کردم به نظرم اتاق خوبی بود هرچند به زیبایی اتاق خودم نبود.
خواستم بلند شم اما انگار دستام بسته بود. داد زدم:
-کی این‌جاست؟ کــمــک! تو رو خدا بیاید دست‌هام رو باز کنید.
حتماً دزده. خونه‌ی ما به ظاهر شکل خیلی زیبایی داشت و به همین دلیل همه را فریب می‌داد. ذهنم رفت سمت مامان زهرا. یعنی ممکنه چه بلایی سرش آورده باشن؟ صدای باز شدن در می‌اومد.
- به‌به! ببین کی اینجاست! چه‌طوری خوشگله؟
چهره‌اش را نمی‌توانستم ببینم ولی صدای بسیار جوانی داشت.
مارال:
- تو کی هستی؟ من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟ بیا دست‌هام رو باز کن. مامانم کجاست؟
- جای همشون امنه، نگران هیچی نباش؛ مهم تویی که زندگی من به تو بستگی داره.
مارال:
- می‌دونی اگه بابام بفهمه من این‌جام پدرت رو در میاره عوضی؟! بیا دست‌هام رو باز کن!
یک برق بسیار سریعی از صورتم رد شد. مزه‌ی خون توی دهنم پیچید ولی علت این سیلی را متوجه نشده بودم.
- بابا؟ پدرم؟ به اون عوضی این القاب رو می‌دی؟
مارال:
- هوی، درست صحبت کن؛ عوضی خودتی و هفت جد آبادت.
- چه خشن! شایدم تو درست بگی و پدرت خطاکار نباشه؛ شاید فرد گناهکار اصلی این دنیا مامانت باشه با اون همه… . لااله‌الالله.
با گریه داد می‌زدم. کنترل زبانم دست خودم نبود.
مارال:
- تا به این سن بابام دست روی من بلند نکرده اون موقع توی عوضی… .
بلند شدم و ایستاده داد می‌زدم:
- چه‌جوری به خودت اجازه دادی روی من دست بلند کنی؟!
از شدت دل‌درد به گوشه‌ای از اتاق پرت شدم. نامرد با زانو زد تو دلم.
- به وقتش همه چیز معلوم میشه فعلاً حالا‌حالاها مهمون ما هستی عروسک.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
زهرا:
می‌ترسیدم بلایی سر دخترم بیاید. خانه را متر می‌کردم تا خسرو برسد. امید داشتم که برای پیدا کردن مارالم کمکم می‌کند. در باز شد.
خسرو:
- معلومه این‌جا چه خبره؟ آدم دو روز تو این خونه نباشه انگار یه عمره که نیست!
زهرا:
- چشممون به جمالتون روشن شد آقا خسرو! پس مارال برات اینقدر ارزش داره که قید دخترارو بزنی و بیای بریم دنبالش!؟
خسرو:
- این‌ها به تو مربوط نمیشه. لباس بپوش باید بریم.
- کجا؟
- دنبال دخترت!
- دخترم؟! اون دختر توهم هست! نمی‌دونم چرا درک نمی‌کنی !
- به هر حال اگه می‌خوای پیدا بشه باید بریم دنبالش.
سوار ماشین شدیم. تقریبا سه سالی می‌شد با خسرو جایی نرفته بودم. الان تنها چیزی که برام ارزش دارد مارال است. دخترم؛ دختری که انگار خود منه ولی من پدرم آدم بود اما مارال نه!
به در سبز رنگ روبه روم خیره شدم. شبیه به باغ بود هرچه بود خیلی بزرگ و زیبا بود .
خسرو با شدت به در مشت میزد. با داد صحبت میکرد هیچ‌وقت او را اینگونه ندیده بودم!
خسرو: هوی، عوضی بیا این در رو باز کن. بیا ببینم زورت به بچه رسیده؟! جرعت داری بیا خودم رو ببر!
در باز شد و پیرمردی بد اخلاق در چارچوب در قرار داشت.
- آقا چه خبرته؟! صدات رو بیار پایین!
خسرو پیرمرد رو کنار زد و داخل رفت. من هم پشت سرش حرکت کردم و آهسته اشک‌هایم جاری میشد.
- خود نامردش کجاست ؟
- آقا تو اتاق منتظرتونن.
خسرو به من گفت همون‌جا بایستم تا او بر‌گردد. پیر مرد هم با او رفت. حال من بودم و من... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
خسرو:
به زهرا گفتم همان‌جا بایستد و به سمت اتاق رو به رو حرکت کردم. در را که باز کردم با دیدن مرد رو ‌به‌رویم خشمگین شدم. انتظارش را داشتم که خودش باشد، ولی قبلاً وقتی از کسی می‌پرسیدم چه‌گونه باید رئیس را ببینم می‌گفتند فقط یه عکس همین!
- به به. ببین کی این‌جاست! جناب خسرو خان، احوال شریف؟ شما کجا این‌جا کجا؟!
خسرو:
- دیدن من سعادت می‌خواد که متاسفانه شامل حال شما نشده بود. دخترم رو چیکار کردی؟
- بهت نگفته بودن که هرکاری از من برمیاد؟
- چرا بهم گفتن یه مجید عوضی هست که فقط دنبال پوله! به خاطر پول هرکاری می‌کنه حتی قتل!
مردک قهقهه می‌زد ولی من خشمگین بودم و دلم میخواست فکش را پایین بیاورم!
- ببین مردتیکه، اون دختری که الان پیش توعه تموم زندگی منه. اگه بفهمم دستت بهش خورده دستت رو خورد می‌کنم فهــمــیــدی؟
چانه‌ام را در دست گرفت.
- تو یه جوجه میخوای دست من رو خورد کنی؟
دوباره خندید. از خنده‌هایش متنفر بودم.
- مارال کجاست؟
- وایسا، وایسا، تند نرو. اول بگو جنس‌ها کجاست تا بگم مارالت رو بیارن.
- جاشون امنه.
- ولی جای مارال اصلاً امن نیست. می‌دونی که هر کاری از دستم بر میاد؟
- برام ارزشی نداره هر کاری دلت می‌خواد بکن.
بی‌تفاوت به بقیه‌ی صحبت‌هایش، از اتاق اومدم بیرون و در را بستم .
زهرا: چیشد خسرو؟
خسرو: قرار شد جنس‌هاش رو بدم مارال رو پس بده.
- حال مارال خوب بود؟ بلایی که سرش نیاورده بودن؟
- نه.
- کی جنس‌هاشون رو پس میدی؟!
- خیلی زود.
- خسر… .
داد زدم.
- بسه دیگ زهرا! برات تاکسی می‌گیرم برو خونه من باید برم جایی کار دارم.
زهرا را با همان حال پریشان فرستادم خانه.
سوار ماشین شدم و آهنگ را پلی کردم:
من الان تخت گاز اتوبان صدرو میرم دویستا
من کله خرابم گفتم بهت... .
نده عذابم گفتم بهت... .
منو می‌شناسی یه کاری دست خودم میدم چه خیالیه،
چند باری گفتم بهت نباشی می‌میرم گفتم بهت... .
حالا که دل سنگت معلوم نی پیش کیه،
همون دلی که می‌گفت عشقت همیشگیه،
بهت گفتم نشکن، قلب من شیشه ایه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
خسرو:
دوسال بعد از ازدواج با حنانه برای یه ماموریت به کیش رفته بودم. وقتی برگشتم دیدم تنها ستاره‌ی قلبم؛ تنها هستی من رفته. خودش دوست نداشت برود. کشتنش! حنانه‌ی من به قتل رسیده بود.
در خانه را که باز کردم با خوشحالی صدا کردم:
- حنای من کجاس؟ مهسای بابا کجایی؟
وقتی به اتاق رسیدم دیدم بدن حنانه به خون آغشته شده. خداروشکر مهسا فقط سه ماه داشت و چیزی متوجه نشده بود و شانسم گرفته بود که مهسا سالم بود و بلایی سرش نیاورده بودند. به راحتی می‌تونستم بفهمم چه کسی اون بلا رو به سر حنانه آورده! مجید! فردی که دنبال رسیدن به اهداف خودش بود و بقیه را نادیده می‌گرفت. کسی حق نداشت به حنانه‌ی من از گل نازک‌تر بگه. چه برسه به حالا که اون رو کشتند.
مهسا را به خواهرم سپردم و به سمت تنها هدفم رفتم یعنی انتقام گرفتن از مجید.
مجبور شدم من هم عضو گروهک‌های مجید بشم و کارم را به نحو احسنت انجام بدم تا بتونم به مجید نزدیک بشم. اون‌جا یه مردی بود که ناخودآگاه بهش اعتماد کردم و هدفم از این‌که به این‌جا اومده بودم رو بهش گفتم. ولی اون فرد خوبی برای نگهداشتن راز من نبود؛ من رو تهدید کرد که یا با دختر من ازدواج می‌کنی یا همه‌چیز رو به مجید می‌گم.
بابای زهرا برخلاف خود زهرا آدم خوبی نبود. داخل خرید و فروش مواد مخدر، حرفه‌ای بود. حاصل ازدواج منو زهرا ماراله. ولی زهرا و مارال به اندازه‌ی مهسا و حنانه، برام ارزشی ندارند. مهسای من الان بیست سالشه و من تو همه این سال، بهش نگفتم که ازدواج کردم. به زهرا و مارال هم نگفتم که قبل از اون ها زن و بچه داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
خسرو:
زهرا به کارهای من مشکوک شده بود و دست به تعقیب من زده بود و بعد از چند ماه متوجه‌ی رابطه‌ی من با دختر جوانی شده بود. من می‌دانستم که او مهسای من و تک دختر منه ولی زهرا فکر می‌کرد دوست دختر یا همسر صیغه ای منه. نمی‌تونستم واقعیت رو بهش بگم چون ممکن بود بخواد طلاق بگیره و بعدش پدرش همه چیز رو به مجید بگه.
از زهرا متنفرم. یک سال بعد از ازدواجمان درست زمانی که می‌خواستم به ماموریت بروم رفتم بانک تا اندکی پول برایش واریز کنم با چیزی که مسئول باجه گفت سر جایم خشک شدم!
- آقا من فکر می‌کنم شما میلیاردری!
خسرو:
- من؟ والا من بار اولمه میام این‌جا. این مبلغی هم که می‌خوام بزنم به حسابش خیلی کمه که!
- آقا بیا برو خودتو سیاه کن! تو هر هفته چهارشنبه صبحا میای بیست میلیون می‌زنی به حساب این خانم!
چه کسی می‌توانست باشه که هر هفته پول بزند به حساب زهرا؟
اصلا چرا باید هر هفته بیست میلیون تومن بزنه به حساب زنه من؟!
تصمیم گرفتم بفهمم کیه! از زهرا خداحافظی کردم و رفتم پیش مهسا ولی زهرا فکر می‌کرد رفتم ماموریت. چهارشنبه صبح رفتم داخل بانک و از همان مسئول باجه سوال کردم.
- آقا ایشون همیشه ساعت ده صبح میان، نه کله سحر!
خسرو:
- من همین‌جا می‌شینم میشه اگه اومد بهم یه خبر بدید؟
- چشم بفرمایید.
فکرم مشغول این بود که چرا زندگی‌ام این‌طوری شد.چرا حنای پاکم را از دست دادم و گیر زهرا افتادم.
فردی به شانه ام زد.
- اون شخصی که منتظرش بودید اومده.
رفتم سمت باجه و با دیدن پسر جوانی شوکه شدم بهش میخورد نوزده یا بیست سالش باشه.
پسره طبق معمول بیست تومن رو ریخت به حساب زهرا و بلند شد و رفت. رفتم دنبالش باید بفهمم این کیه. جلوی خونمون پارک کردم و رفت داخل. نه! این امکان نداره! امیدوارم تموم فکرهایم اشتباه باشه.
با کلید در را باز کردم و آرام وارد خانه شدم. صدای زهرا و پسره که گویا اسمش پویا بود را می‌شنیدم.
زهرا: خب پولو ریختی دیگه؟
پویا: زری تو که بدبین نبودی. آره ریختم. قبل این که زن این مردک بشی برا دیدنت ده تومن می‌زدم الان بیست. بابا تاوان ازدواج تو رو که ما پسرا نباید بدیم!
- خفه بابا. دارم پولامو پس انداز می‌کنم. می‌خوام وقتی بچه دار شدم دیگ سمت همچین کارایی نرم!
- اون موقع چرا؟
- دوست ندارم بچم ببینه مامانش هرشب با یکی می‌خوابه. البته این دامیه که بابام برام پهن کرد و من رو گرفتار کرد.
- بابات؟!
- آره بار اول مجبور بودم با رئیسش بخوابم. اسمش چی بود؟ آهان، مجید.
دنیا رو سرم خراب شد. دیگه به یقین می‌تونستم بگم کسی پاک‌تر از حنا نبود و نیست و نخواهد بود. از اون روز فقط ماهی یک‌بار شایدهم دوماه یک‌بار می‌رفتم پیش زهرا و بعدشم که مارال اومد. مطمئن نبودم که بچه‌ی من باشه. اگه مطمئن بودم مثل مهسام براش پدری می‌کردم. مجید نمی‌دونه من مهسا رو‌ دارم چون یک هفته بعد از فوت مامانش اعلامیه‌ی فوت اون رو هم زدم و فامیلش رو به فامیلی شوهر خواهرم تغییر دادم. چون طاقت از دست دادن یک فرد دیگه که تیکه‌ای از جانم بود را نداشتم.
به هرحال همه‌ی این‌ها گذشته. اکنون من ماندم و مهسا که همه‌ی وجودمه و بیست سالشه، و مارال شانزده ساله و زهرا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

(:Shaparak

سطح
1
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Apr
1,123
2,907
مدال‌ها
4
خسرو:
صدای موزیک رو کم کردم و پیاده شدم در انبار را باز کردم همه‌ی جنسا همین‌جا بود. بلاخره باید بهش می‌دادم و مارال را پس می‌گرفتم.
خسرو:
- اصغر!
- بله آقا.
- انبار مجید رو می‌دونی کجاس؟
- مجید؟ آقا منظورتون همون… .
- آره. مارال رو گروگان گرفته تا جنسا رو بهش پس بدم. با بچه‌ها میری جنساشو پس میدی. مارال رو ازش می‌گیری. فهمیدی چی گفتم؟
- بل… بله آقا.
- این برگه رو هم بده امضا کنه فردا دبه نکنه.
- چشم آقا؛ می‌تونم برم؟
- برو مواظب باش.
(مارال)
صدای در میاد. وای خدا رحم کنه دوباره همون آقاهست. یاد صورتم و دلم افتادم نمی‌تونستم پیش‌بینی کنم دیگه می‌خواد کجام بزنه. ازش می‌ترسیدم چون واقعا دستش درد داشت.
به مردی که پشت سرش بود دستور داد بیاد دستای منو باز کنه. هر لحظه بیشتر ازش می‌ترسیم.
- ببین جوجه؛ بابا جونت به حرفم گوش کرده اما… .
اومد نزدیکم دستشو داشت می‌آورد سمت صورتم. با جیغ گفتم.
مارال: به من دست نزن عوضی.
خنده‌ای از سر خشم کرد.
- وسط صحبتم نپر کوچولو. خب کجا بودم؟!… . آهان یادم اومد. به خاطر این‌که بابات بازم از این فکرها به سرش نزنه مجبورم یه خراش کوچیک دیگه روی صورت تو بکشم.
چی؟! کنترل اشک‌هام دست خودم نبود. یعنی می‌خواست چیکار کنه؟ خدایا کمکم کن.
- همــه بیرون.
مارال: نه! تو رو خدا منو با این مرتیکه تنها نزارید این دیونست. تو رو خدا کمکم کنید.
- چرا منو نگاه می‌کنید گفتم بیرون. یالا.
خدایا بهم کمک کن خدایا خودمو بهت سپردم.
- به من گفتی مرتیکه؟ هان؟
مارال: آقا ببخشید اشتباه کردم.
آروم هولم داد ولی این‌قدر ناتوان بودم که پرت شدم روی زمین. موهام از پشت سر کشیده شد جیغ کشیدم.
مارال: آیییییی موهام. کمک!
- غلام. غلام. آهک آمادس؟
آهک؟ آهک؟ چرا آهک؟! خدایا چه بلایی می‌خواد به سر صورت نازنینم بیاره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین