جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستان کوتاه [انسان در یک نگاه] اثر «پریسان‌خاتون کاربر انجمن رمان بوک»

  • نویسنده موضوع خاتون
  • تاریخ شروع

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط خاتون با نام [انسان در یک نگاه] اثر «پریسان‌خاتون کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 646 بازدید, 8 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [انسان در یک نگاه] اثر «پریسان‌خاتون کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع خاتون
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
خ
موضوع نویسنده

خاتون

مهمان
رمان کوتاه: انسان در یک نگاه
به قلم: پریسان‌خاتون
ناظر: @NIRI
ژانر: فلسفی
***
خلاصه:

انسان در یک نگاه، سعی در شناساندن انسان‌ها به خودشان و آموختن راه و روشِ درست زندگی کردن را دارد. تمامی گفته‌ها و اتفاقات، ساخته و باور ذهنی نویسنده می‌باشد و می‌تواند صرفاً درک درستی از زیستن نباشد. تمامِ سعی نویسنده بر این بوده است تا هیچ باور، اعتقاد، ایمان و یا تفکری را خدشه‌دار نکند.
توجه: برای درکِ درستِ این رمان، مخاطب می‌بایستی با دقتِ تمام، خط به خطِ آن را مطالعه کند و تا هنگامی که به درکِ درستی از پیامِ نهفته در هر جمله و پاراگراف نرسیده است، به خواندنِ ادامه‌ی آن نپردازد.
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
868
3,457
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png



-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خ
موضوع نویسنده

خاتون

مهمان
همه‌چیز با یک صدای مهیج و رعب‌انگیز شروع شد. بوم!


چند روزی می‌شد که ناخدا اِریک بر اثرِ مصرفِ زیادِ نوشیدنی‌های الکلی، سنکوپ کرده بود و در دریاها و یا شاید هم اقیانوس‌های ناشناخته سرگردان بودیم. لیزا از فرط تشنگی و گرسنگی به خدای آسمانی ایمان آورده بود و این خیلی عجیب نظر می‌کرد که انسان‌ها در مواقعِ هلاکت، شیوه‌ی زیستن‌شان را تغییر می‌دادند تا بلکه به واسطه‌ی عقاید جدیدشان بتوانند باری دیگر را زندگی کنند!
روز سوم یا چهارمِ سرگردانی‌مان بود و خدمه‌ی کشتی، هر کدام گوشه‌ای بی‌هوش افتاده بودند. من نیز به واسطه‌ی این‌که جانی در تن نداشتم، روی عرشه‌ دراز کشیدم تا که کمی آفتاب ‌بگیرم... البته ناگفته نماند یک پارچه‌ی روغن‌گرفته و چرکین را هم روی صورتم انداخته بودم تا از آن بیش‌تر رنگ نگیرد. ناگهان کشتی به یک چیزِ سفت و سخت برخورد کرد و صدای وحشتناکی تولید کرد. یک آن گمان پنداشتم توسط نهنگ یا کوسه‌ی عظیم‌الجثه‌ای بلعیده شده باشیم و اما نورِ آفتاب، کذبِ این فرضیه را ثابت می‌کرد. همان‌طور که دستمال را به گوشه‌ای پرت کردم و روی پا ایستادم، پله‌ها را پایین رفتم و خدمه و مسافرانِ کشتی را دیدم در حالِ داد زدن و دعا خواندن‌... آن روز وقتی سر چرخانده بودم تا منبع صدا را بیابم، رقت‌انگیزترین صحنه‌ی عمرم را دیدم. آقایِ هلمز در حال بوسیدنِ همسرِ زیبارویش، مکان و زمان را از یاد برده بود و فقط می‌خواست از آخرین دقایق زندگانی‌اش لذت کامل را ببرد... ایشان قبل از آن اتفاقات، تا پاسی از شب را به کار کردن در بارش می‌گذراند و فلسفه‌ی عشق را از خاطر برده بود. حتی شاید تا قبل از آن اتفاقات، به یاد نداشت که آخرین ابراز علاقه‌اش به همسرش کی بوده است و در آن حال... زمانِ حال را چسبیده بود! و این منظره، برای من، تأسف‌بار به نظر می‌آمد... آدمی تا به پایانِ خط نمی‌رسید، قدردانِ داشته‌هایش نبود و گویا فقط منتظر می‌ماند تا سوتِ پایان به صدا در بیاید و سپس برایشان از اندوخته‌ی عشق و علاقه‌اش خرج کند!
هنگامی که اطراف را نگریستم، صخره‌ای را دیدم که هم‌چون یک مانعِ بزرگ، مقابل‌مان ایستاده بود و من نمی‌دانستم بایستی از رسیدن به آن جزیره‌ی حقیر که برای ما شبیهِ یک شهرکِ ساحلی بود، خوشحال باشم یا نه؟
البته الآن، پس از ده سال، جواب را می‌دانستم!
بدون آن‌که توجه‌ام را به تاجرها و بزرگانِ آفریقایی بدهم، در یک حرکت خودم را از کشتی به بیرون انداختم و روی شن‌های ساحل فرود آمدم. در آن لحظه، شن‌های ساحل، برای منِ گم‌شده و گرسنه، حکمِ خانه را داشتند. به این باور رسیده بودم که هر جا جان آرام بگیرد، می‌توان آن‌جا را خانه پنداشت و زندگی در آن‌ مکان جریان دارد.
اولین چیزی که تعجبم را برانگیخت، یک ردپای بزرگ‌تر و عجیب و غریب‌تر از حدِ معمول بود.
تصمیم گرفتم ریسک کنم و به دنبالِ ردپا بروم... هرچه نباشد، به بودنِ یک یا چند موجودِ زنده در جزیره حکم می‌کرد. یادم می‌آید، در سنِ ۱۶ سالگی، وقتی که یک نوجوانِ آواره و فقیر بودم، برای به‌دست آوردنِ دوشیزه‌ای که خیلی به او علاقه‌مند بودم، هیچ تلاشی نکردم و ایشان را به راحتی از دست دادم. زیرا بر این باور بودم که دوشیزه سارا، از یک خاندانِ سلطنتی هستند و ابراز علاقه به ایشان، یک ریسک بزرگ است. آن ریسک را نپذیرفتم و از خیلی از خوشی‌ها بازماندم. و در آن حال، پس از ۷ سال، علاقه نداشتم که دوباره به واسطه‌ی ریسک نکردن، بازنده باشم!
وقتی به خودم آمدم که به دنبالِ آن ردپای عجیب که در خیال‌هایم، تصور می‌کردم متعلق به یک آدمِ فضایی باشد، به داخلِ جنگل رفته و آن‌قدر دور شده بودم که دیگر صدای هیچ‌کدام از هم‌سفرهایم را نمی‌شنیدم.
فضایِ داخلیِ جنگل، خیلی نمناک‌تر و خوفناک‌تر از بیرونِ آن بود. خفاش‌هایی که خودشان را از درخت‌های بامبو آویزان کرده بودند، با پروازِ ناگهانی‌شان، ترس را به دلم می‌انداختند و اما سعی می‌کردم قوی و جسور جلوه کنم... فقط سعی می‌کردم!
آن‌قدر دچارِ فکر و خیال شده بودم که حضور آن غریبه را که کنارم ایستاده بود حس نکردم و وقتی روی شانه‌ام کوبید، بی‌خیالِ تظاهر به جسور بودن شدم.
با یک لهجه‌ی غلیظِ بریتانیایی، سعی داشت به من فهماند آرام باشم و مدام تکرار می‌کرد:
- هی رفیق، من یک آدم هستم!
و من باور نداشتم آن کلافِ کاموایی که برایش چشم و دهان ساخته بودند، انسان باشد... البته شاید می‌توانستم به عنوانِ یک انسانِ اولیه، قابل‌اش بدانم ولی... بیش‌تر از آن در باورم نمی‌گنجید.
از دیدنِ لباس‌های تن‌اش که از برگ درختان ساخته شده بود، خیلی تعجب نکرده بودم، چون بر این باور بودم که او یک‌چیزی هم‌چون انسان‌های اولیه است. ولی وقتی برای ایجادِ صمیمیتِ بیش‌تر، دستش را به سویم دراز کرد، به باورهایم شک کردم و دانستم که او چیزی فراتر از یک انسان اولیه است و بدونِ‌شک یک چیزهایی از تمدن می‌داند!
 
خ
موضوع نویسنده

خاتون

مهمان
دستش را که فشردم، محکم به آغوشم کشید و در حالی که من هنوز در شوک به سر می‌بردم، گفت:
- هی پسر، این واقعاً عجیب است، ولی باید اعتراف کنم همین الآن فهمیدم که مشتاق دیدار یک انسان بودم!
برای اولین بار که این حرف را شنیدم، علامت سؤال‌های زیادی در مغزم به وجود آمدند که چرا باید اشتیاقِ او، عجیب باشد؟ ولی بعدها به جواب آن سؤالم و سؤال‌های زیادی رسیدم.
چهار روز را با دوستِ جدید و شگفت‌انگیزم، در یک جزیره‌ی کوچک، سپری کرده بودم و هم‌سفرانِ دیگرم هم در یک گوشه‌ی دیگر از جنگل به سر می‌بردند و بدونِ وقفه از وضعیتِ پیش‌آمده می‌نالیدند. یک شب که با دوستِ عجیبم در جنگل به دنبالِ هیزم برای آتش برپا کردن بودیم، یک چیز در ذهنم جرقه زد و متوجه شدم که من هنوز اسم او را نمی‌دانم. عجیب بود که هیچ‌کدام‌مان تا به آن‌حال، چیزی از هم‌دیگر نپرسیده بودیم و کنجکاو به نظر نمی‌آمدیم! در حالی که یک تکه چوبِ بامبو را از روی زمین بر می‌داشتم و به این فکر می‌کردم که چیزِ خوبی برای آتش زدن نیست، از او پرسیدم:
- اوه، من اسمِ تو را نمی‌دانم. لطفاً خودت را به من معرفی کن.
و او خندید و جوابم را داد:
- بی‌خیال! من هیچ اسمی ندارم.
حیرت‌زده از حرفی که زده بود، گفتم:
- این ممکن نیست!
- چرا، ممکن است. من نمی‌خواهم اسمی داشته باشم، چون نام‌های انسانی برازنده‌ی من نیستند.
آن‌موقع حرف‌اش برایم خنده‌دار بود. گمان کردم به دلیلِ اعتماد به نفس زیادی که دارد این‌چنین می‌گوید. جدی‌اش نگرفتم و با تمسخر گفتم:
- پس من تو را مردِ شگفت‌انگیز می‌نامم.
چیزی نگفت و به جمع کردنِ هیزم مشغول شد. دومین شوک را همان شب، در حالی که سمتِ کلبه‌ی کوچکِ مردِ شگفت‌انگیز بر می‌گشتیم، خودِ او به من وارد کرد.
- این‌جا وحشتناک بزرگ است. چیزی شبیه به آمازون.
جنگلی که ما به آن گرفتار شده بودیم، اگر از نهایت‌ها حرف بزنم شاید به اندازه‌ی کاخِ سفید می‌شد... همین! ولی او ادعا داشت که آن‌جا به اندازه‌ی آمازون وسعت دارد و این خیلی خنده‌دار بود.
گفتم:
- تو اشتباهِ متوجه شده‌ای! آمازون خیلی بزرگ‌تر است...
کمی دیگر که به حرف‌اش فکر کردم، پنداشتم او چرا چنین چیزی گفته و پرسیدم:
- تو چند سال از عمرت را در این‌جا سپری کرده‌ای؟!
- خب... شاید از وقتی که یک کودکِ نق‌نقو بوده‌ام.
آن شب به خیالِ این‌که حدسم درست باشد، از شنیدنِ جواب‌اش، ذوقِ زیادی کردم و گفتم:
- همین است؛ زیرا تو دنیای بیرون را ندیده‌ای، این‌جا در نظرت بزرگ است.
همین که حرفم تمام شد به خنده افتاد و دروغ نیست اگر بگویم که از خجالتِ خنده‌های تمسخرآمیزش، دلم مردن می‌خواست. جوری قه‌قهه می‌زد گویا که خنده‌دارترین کمدیِ دنیا را شنیده باشد!
- اوه دوستِ عزیزم! من ده سال است که در این‌جا زندگی می‌کنم ولی آن ده سال، عمرِ زیستنِ واقعیِ من است. گویا که ده سال از متولد شدن‌ام بگذرد!
مرد شگفت‌انگیز یک دلیل خیلی فیلسوفانه برای حرف‌اش آورده بود و این من را به فکر وادار کرد اما هنوز هم پاسخی برای سؤالم نیافته بودم.
- ولی این دلیل نمی‌شود که این جزیره‌ی کوچک را از آمازون بزرگ‌تر بدانی! این‌طور نیست؟
- من یک سؤال از تو می‌پرسم، سپس که پاسخ‌اش را بازگو کردی، من هم جواب پرسش‌ات را می‌دهم. قبول است؟
قبول کردم و او پرسید:
- یک خانه‌ی ۵۰۰ متری، برای خانواده‌‌ای که سه عضو دارد بزرگ‌تر است یا خانواده‌ای که پنج عضو دارد؟!
از شنیدنِ سؤال‌اش، همه چیز را دریافتم و پاسخِ پرسشِ خودم را هم فهمیدم. او قصد داشت به من بفهماند که بزرگی برای هر کسی یک معیاری دارد... و من این درسش را بعد از ده سال، هنوز هم از حفظ هستم!
روزها به دنبالِ هم می‌دویدند و اما هیچ راهِ نجاتی پیدا نمی‌شد. کشتی‌مان صدمه‌ی زیادی دیده بود و نمی‌شد تعمییرش کرد. از طرفی هم هیچ تیمِ نجاتی برای یافتن‌مان نیامده بودند و مجبور بودیم آن جنگلِ نمناک و مخوف را تحمل کنیم. میوه‌های جنگلی غذایمان شده بودند و آبِ شورِ دریا هم نوشیدنی‌مان...
مردِ شگفت‌انگیز خیلی از خودش و این‌که چگونه شده است که به آن‌جا آمده نمی‌گفت. هر وقت هم که از او می‌پرسیدم، با خنده جوابم را می‌داد:
- هنوز برای شنیدنِ جواب‌اش آمادگی نداری، تو باید به یک درکِ درست از دنیا برسی دوستِ من!
و من نمی‌دانستم منظورِ او از "درکِ درست" چیست!
یک روز که خیلی به او اصرار کردم، بالاجبار رضایت داد تا برایم از درک درست بگوید و از خاطرات‌اش برایم گفت. بر این باور بود که بعد از شنیدنِ ماجرایِ خودش، که چگونه به درکِ درست رسیده بود، می‌توانم خودم به جواب سؤال‌هایم برسم.
مردِ شگفت‌انگیز می‌گفت:
- وقتی جوان بوده‌است، دل‌اش می‌خواسته یک جهان‌گردِ متبحر باشد. همین بوده که کوله و کلاه‌اش را برداشته و به راه افتاده است. اول به آمریکا رفته، در سانفرانسیسکو، با یک پیرمردِ روسیِ ساکنِ آمریکا آشنا شده و آن پیرمرد پذیرایِ او بوده است.
 
خ
موضوع نویسنده

خاتون

مهمان
پیرمرد از او پرسیده بود که "آیا تا به آن حال، به چیزی فراتر از عشق دچار شده است؟!" و دوستِ شگفت‌انگیزم جوابش را داده بود:
- چیزی فراتر از آن وجود ندارد! من یک سالِ قبل عاشقِ یک دختر شدم و او اکنون همسر من است.
پیرمرد خندید، سری تکان داد و گفت:
- اوه! صرفاً این تفسیرِ جالبی برای عشق نبود. چیزی که فراتر از عشق باشد آن است که از وقتی چشم گشودی، عاشق‌اش شده باشی. آیا این‌چنین شخصی را داری؟
مردِ شگفت انگیز به معنای تأسف سری تکان داده و گفته بود:
- این امکان ندارد. من هنگامی که بچه بوده‌ام، عاشق شدن را بلد نبوده‌ام!
پیرمردِ ژنده‌پوش که خیلی هم به خندیدن اعتیاد داشته است، گفته:
- عاشقی بلد بودن نمی‌خواهد! عشق هنگامی که بیاید، ناخودآگاه بلدش می‌شوی.
مرد شگفت‌انگیز که خیلی حیرت‌زده شده بود، گفت:
- اوه! بلد بودن چگونه است؟
و جواب شنیده بود:
- هنگامی که شخصی را بدانی، یعنی او را بلدی.
مرد شگفت انگیز که هنوز قانع نشده بود، گفته:
- شاید بشود حرفت را قبول کرد ولی هنگامی که من خیلی کوچک بوده‌ام، امکان نداشته کسی ‌را بلد باشم!
پیرمرد گفت:
- تو پدری داشته‌ای و داری که برای بزرگ شدن‌ات، بی‌شمار روزهایی را از کارِ زیاد، دردمند بوده. مادری که شب‌های زیادی را برای خوابیدنِ تو، خودش نخوابیده است! حکمِ این افراد چیست؟
مرد شگفت انگیز که به خیالِ خودش جواب را یافته بود، گفته:
- درست است! می‌شود عاشق‌شان بود.
پیرمرد خندید و گفت:
- اشتباه است‌. این افراد را باید پرستید... چیزی که فراتر از عشق باشد، پرستیدن است.
من هم هنگامی که جوابِ پیرمرد را شنیدم، خیلی تعجب کردم و حیرت‌زده شدم. اما باور داشتم می‌شود یکی را فراتر از عاشقی، دوست داشت... یعنی می‌شود یکی را پرستید!
مرد شگفت انگیز بعد از این‌که از سانفرانسیسکو رفته بود، در یکی از بارهایی که در آن توقف و استراحت کرده، با یک دختر نانجیب برخورد داشته و دخترک، پیروِ تعریفِ خاطرات‌اش، به او گفته است:
- من یک دوشیزه‌ی پاک و نجیب بودم. این دوستانِ ناباب بودند که من را به این راه کشیدند. من باید به حرفِ دایه گوش می‌دادم و از خانه بیرون نمی‌رفتم، تا خوشی‌های دنیا من را وسوسه نکنند. خُب... در واقع این خیلی بد است که من به‌جای آن‌که تمامِ وقتم را مانند یک دوشیزه‌ی نجیب در عمارت بمانم، به تفریح با دوستان پرداختم و عاقبت به این‌جا رسیدم!
با نهایتِ شگفتی باید بگویم مردِ شگفت‌انگیز به تبعیت از آن دخترک، باور داشت، بایستی از تمامیِ چیزهایی که آن‌ها را بد و پلید می‌پنداشت فاصله گرفت تا به آن‌ها آلوده نشد. در نظرِ من، این باور، یک فاجعه به نظر می‌آمد. اگر انسان تمام عمر، خود را در جایی حبس کند تا به گناه و پلیدی آلوده نشود، صرفاً کار مهم و شگفت‌انگیزی انجام نداده است. شخص یا شی‌ای که محرک نداشته باشد، تحریک‌نشدن‌اش هم عملِ حیرت‌انگیزی نیست!
مانندِ این می‌ماند که برای در امان ماندن از گزندِ حشراتِ مزاحم و موزی، به جای آن‌که آن‌ها را از بین ببری، خودت را در یک سوراخ پنهان کنی و به سالم بودن‌ات افتخار هم داشته باشی! و این... یک عملِ فوقِ بزدلانه است!
مرد شگفت انگیز برای ادامه‌ی سفرش، از آن‌جا به یک شهر دیگرِ آمریکایی رفته و در روز دومی که آن‌جا بوده، با یک ماشین تصادف خفیفی داشته است. اما هنگامی که دردِ یکی از زانوهایش اعصابش را به‌هم می‌ریزد، سمتِ راننده یورش می‌برد و با او دعوا می‌گیرد. دعوا که شدت می‌گیرد، راننده به مردِ شگفت‌انگیز ناسزا می‌گوید و همین باعثِ یک فاجعه می‌شود. ناسزاگویی‌های راننده، مردِ شگفت‌انگیز را آشفته می‌کند و او یک مشتِ ناقابل به بینیِ راننده هدیه می‌دهد. خیلی نمی‌گذرد که هر دو را نزدِ کلانتر می‌برند و هنگامی که بازداشت می‌شوند، هر دو از زود عصبی شدن‌شان پشیمان می‌شوند. مردِ شگفت‌انگیز می‌توانست نه تنها به آن ناسزها، بلکه به تصادف هم توجهی نشان ندهد و به راه‌اش ادامه دهد. هر چه نباشد... یک فحشِ ناقابل بیش‌تر نبود که! اگر انسان بخواهد به هر حرفِ بیهوده و بی‌ارزشی، زود واکنش نشان بدهد و درگیری راه بی‌اندازد که زمین صرفاً حکمِ یک باغ وحش را دارد، با حیوان‌های بدونِ فهمی که فقط قصد دارند هم‌دیگر را از هم بدرند! و این خیلی تاسف‌بار است. حرف‌ها، فقط تعدادی صدای مفهومِ نامفهوم هستند که خودِ شخص به آن‌ها اهمیت می‌بخشد... خوب باشند یا بد را؟ به دیگران ارتباطی ندارد.
در گمانِ من، حسی به نامِ عصبانیت فقط یک توهمِ غول‌آسا است که انسان با توجه کردن و اهمیت دادنِ به آن، به قدرت گرفتن‌اش کمک می‌کند!
مردِ شگفت‌انگیز، پس از آن‌که آزاد شده، همچنان به راه‌اش ادامه داده است و شبِ همان روز، از آمریکا خارج شده. مسیر بعدی‌اش سرزمینی به نامِ فرانسه بوده. وقتی به آن‌جا می‌رسد، در فرودگاه، شاهدِ درگیری بازرس‌ها با یک توریستِ اروپایی می‌شود.
 
خ
موضوع نویسنده

خاتون

مهمان
گویا در چمدانِ او مقدارِ زیادی موادِ مخدر پیدا کرده بودند و او ادعا داشت که این فقط یک پاپوش است! با آن‌که هیچ‌وقت گفته‌ی آن مردِ بی‌چاره اثبات نشده بود، اما قبل از آن‌که مابقیِ عمرش‌ را در زندانِ یک کشورِ بیگانه بگذراند، در یک جمله گفته بود:
- من سال‌های زیادی را برای رسیدن به موفقیت تلاش کرده‌ام تا به این‌جا رسیده‌ام. اما آن‌هایی که به ظاهر دوستِ من بودند، از حسادت این‌چنین پاپوشی برای من دوخته‌اند...
و در آخرین دیالوگ‌اش داد زده بود:
- اوه خدایا! من، مایک را دوستِ خودم می‌دانستم... او نباید این‌ کار را با من می‌کرد!
و من از شنیدن داستانِ آن مردِ بی‌چاره، بسیار متأسف و اندوهگین شدم. به راستی که ما خیلی‌ها را دوستِ خود پنداشته بودیم و آن‌ها بدونِ توجه، اعتماد و باورهای ما را به گند کشیده بودند! البته من معتقدم در این دنیا، صرفاً کلمه‌ای به نام دوست فقط با استثنا معنا پیدا می‌کند و آن وقتی است که تو از یک شخص، مقامِ پایین‌تری داشته باشی تا او، تو را دوستِ خود بداند... حقیقت این است که یک رگِ سلطه‌جویی در جانِ تمامی انسان‌ها است و اگر یکی بر دیگری سلطه‌جویانه‌تر رفتار کند، گمان می‌پندارند که بر اشخاص دیگر برتری دارد... و این‌گونه بوده که جنگ و ستیز، در زمین به عنوانِ یک مُد و یا شاید هم مود ارائه شده است!
و نکته‌ی مهم‌تر این است که انسان‌ها آن‌قدر وحشی و بی‌رحم شده‌اند که به سادگی برای آن‌که به یک چیزِ بی‌ارزشِ دنیوی دست‌یابی پیدا کنند، برای دیگری پاپوش می‌دوزند و این خیلی رقت‌انگیز است!
مردِ شگفت‌انگیز، پس از آن، وقتی یک تاکسی در اختیار گرفته بود تا با آن به هتل برود، طیِ هم‌صحبتی با راننده‌اش، حرف‌های جالب و اما دل‌خراشی شنیده بود. راننده تاکسی گفته بوده:
- همسرم مریض بود و هر ماه پولِ زیادیِ بابتِ داروهای او پرداخت می‌کردم، اما هنگامی که از آن وضعیت خسته شدم، از او جدا شدم و به‌راستی که اکنون زندگیِ آرامی دارم.
نظر کردم، مردی که ادعا می‌کرد با جدایی از همسرِ مریض‌اش، به آسایش رسیده است، هنوز به اندازه‌ی کافی بزرگ و بالغ نبوده، که آرامش را در فرار و شانه خالی کردن از مسئولیت‌ها دانسته است. انسان‌ها گاهی کارهای خنده‌داری انجام می‌دهند. هنگامی که در یک موقعیت کم می‌آوردند، هم‌چون یک موشِ ترسو، از آن فرار می‌کنند و در گمانِ خودشان، با این کار به آرامش می‌رسند اما، حقیقت چیز دیگری‌ست... من می‌پندارم که مسئولیت‌پذیری و انسانیت، اولین و مهم‌ترین رکنِ بالغ شدنِ یک انسان است.
مردِ شگفت‌انگیز، در هتلی که در آن اقامت داشته، با یک زوجِ جوان آشنا شده و متوجه شده بود که آن‌ها به‌دلیلِ دروغ‌های زیادی که تحویلِ هم‌دیگر داده‌اند، کارشان به جدایی کشیده شده است. این خیلی عجیب نیست که یک خانم و آقا، برای دروغ‌هایی که گفته‌اند، بخواهند از هم‌دیگر جدا شوند. حقیقت این است که دروغ، مانندِ این می‌ماند که روی یک قله‌ی برفی ایستاده باشی و یک گلوله‌ی کوچکِ برفی سمتِ تو یورش بیاورد و آن‌گاه است که تو به‌جای آن‌که مانع بزرگ شدنِ آن گلوله[با برف‌های موجود روی قله] شوی، از آن می‌گریزی... گلوله‌ی برفی همان دروغ است که با گفتنِ اولین‌اش و برای رسوا نشدنِ آن، مجبور می‌شوی که مدام دروغ‌های متوالی به‌هم ببافی و وقتی به خودت می‌آیی که زیرِ یک توپِ برفیِ غول‌آسا در حالِ خفه شدن هستی!
به آن خانم و آقا حق می‌دادم که بخواهند از هم‌دیگر جدا شوند چرا که شک نداشتم دروغ‌های به‌وجودآمده‌ی میان‌شان، بیش‌تر و فجیع‌تر از آن بوده است که بتوان با بخشش و فراموشی از آن‌ها گذشت...
مردِ شگفت‌انگیز، در رستوران، خیلی ناگهانی و اتفاقی یکی از ویترها را در حالِ دزدی کردن از صندوقِ رستوران دیده بود. مرد شگفت به او گفت:
- دزدی کارِ اشتباهی است. تو گناهِ بزرگی مرتکب شدی دوستِ من!
آن گارسونِ جوان با خنده‌ی ساختگی جوابش را داد:
- من از صاحبِ این رستوران پول ناقابلی برای خودم برداشتم. او خیلی ثروت‌مند است و این پول برای او ارزشی ندارد.
مردِ شگفت انگیز که حیرت‌زده شده بود گفت:
- اما همچنان کارِ تو اشتباه است. صاحب این‌جا، برای به‌دست آوردنِ پول‌ زحمت زیادی کشیده و برایش ارزشمند است!
و مردی که خود را دزد و خطاکار نمی‌پنداشت، گفت:
- اوه درست است! اما آن مرد، با اختلاس به این‌جا رسیده و بی‌شک برداشتنِ این پول گناه نیست.
هنگامی که مردِ شگفت‌انگیز این داستان را برای من بازگو کرد، از شدتِ خنده‌های عصبی، رنگم به سرخی می‌زد!
این هم یک مُدِ جدید بود. انسان‌هایی متولد شده بودند که از دیگران دزدی می‌کردند، اموال‌شان را بالا می‌کشیدند و در نهایت با این توصیف که [ آن شخص ثروت‌مند است و این پول‌ها برای او پولی نیست] یا [ آن‌شخص خودش با اختلاس و دزدی به این‌جا رسیده است]، عذاب‌وجدان‌شان را بیدارنشده، دوباره به خوابِ زمستانی می‌فرستادند!
 
خ
موضوع نویسنده

خاتون

مهمان
تأسف‌بار است که انسان‌ها این روتینِ ساده و جذاب را برای سرپوش گذاشتن روی خطاهایشان آموخته‌اند!
مردِ شگفت‌انگیز، در مقصد بعدی با زنِ بی‌نوایی برخورد داشته بود و وقتی آشفتگی او را مشاهده کرده، از او دلیل‌اش را جویا شده و جواب شنیده:
- من به حدِ کافی خوب نبودم برایشان... به همین خاطر است که می‌خواهند من را به سالمندان ببرند!
- چه کسی؟!
و با نهایتِ تاثر جواب داد:
- فرزندانم! گویا من در طول این سال‌ها نتوانسته‌ام خوب به آن‌ها خدمت کنم که آن‌ها تصمیم گرفته‌اند من را به آسایشگاه بفرستند!
و وای که چقدر حالم از شنیدنِ این سخن بد شد! زنی که عمرِ خود را فدای فرزندان‌اش کرده بود، از آن‌که نتوانسته بیش‌تر از آن، از جان‌اش مایه بگذارد، متأسف و اندوه‌گین بود! این ترس که شاید به اندازه‌ی کافی خوب نباشد، عمری در جان انسان‌ها ریشه زده بود و از روح‌شان تغذیه می‌کرد. به این‌که آدم باید تمام عمر و زندگی‌اش را وقفِ خود بداند، اعتقاد ندارم..‌. چرا که این خودخواهی نام دارد! ولی... انسان، باید در یکی از کنج و کنارهای زندگی‌اش، وقتی را به خودش و قلبِ عزیزش اختصاص دهد تا بعدها حسرت به دل نماند. حسرت! حسرت کلمه‌ی خیلی بزرگ و نفرت‌انگیزی است. به جان‌ات که بیاُفتد، ذره‌ذره، تمام قلب و روح‌ات را می‌بلعد و فقط یک کلمه است که برایت به یادگار می‌ماند... آه افسوس!
دوستِ شگفت‌انگیزِ من، باری را که خاطره بازگو می‌کرد، ناخودآگاه از ترسِ خویش، سخن گفت:
- من خیلی از آینده می‌ترسیدم، از آن‌که چه چیزی پیشِ رویم باشد و من از مقابله با آن هراس داشتم، اما اکنون دیگر ترسی ندارم...چون مطلقاً آینده‌ای وجود ندارد.
آه از تفکراتِ مردِ شگفت‌انگیز که کم‌کم پی می‌بردم او خیلی هم شگفت‌انگیز نیست. او کلاه‌خودی آهنین روی مغزِ خود کشیده بود و سعی داشت پا به فرار بگذارد و من اکنون بعد از سال‌ها اعتقاد پیدا کرده‌ام او فوبیای زندگی کردن را داشته است!
و آخرین نفری که با مردِ شگفت‌انگیز برخورد داشته، کودکی ده ساله بوده که دوستم او را احمق می‌نامید چرا که کودک، خوشی‌های دنیا در داشتنِ یک عروسکِ گران‌قیمت تفسیر کرده و دوستِ شگفت‌انگیزِ من، ادعا داشت اگر انسان بخواهد خوشی‌ را وصله‌ی پول بداند، باید به مقدارِ ناچیزی رضایت ندهد...
و این در نظرِ من، همان طمعی بود که انسان دل‌بسته‌ی آن شده. پول، یک چیزِ دنیوی است و ارزش خیلی چیزهای دیگر را ندارد. و افسوس و افسوس که ما انسان‌ها خیلی دیر به آن پی خواهیم برد!
مردِ شگفت‌انگیز برای خاتمه دادن به گفته‌هایش، گفت:
- من، برای آن‌که به گناه و پلیدی آلوده نشوم، به این جزیره‌ی متروکه پناه آوردم و اکنون هیچ چیزی برای آزار رساندنِ به من، وجود ندارد.
در حالی که خیلی حیرت‌زده شده بودم، گفتم:
- اوه! اما من، متوجهِ منظورت نمی‌شوم.
و او توضیح داد:
- من، نمی‌توانم پدر و یا حتی مادرم را بپرستم. کسی چه می‌داند؟ شاید هنگامی که با یک‌ نفر درگیر شدم، نتوانم خشمم را کنترل کنم و قاتل شوم! خب... ممکن هم است یکی از روزهایی که با دوستانم به تفریح می‌روم، مرتکبِ گناهِ بزرگی شوم؟! و یا دروغ! دروغ وصله‌ی زندگیِ انسان‌ها است، باید بپذیریم که حتی اگر خودت نخواهی، مجبور به دروغ‌گویی می‌شوی. و یک نکته‌ی دیگر این است که من نمی‌توانم چهره‌ی مخفی شده زیرِ نقابِ دوست‌نماها را ببینم و درست تصمیم بگیرم... اوه، البته هیچ‌کسی نمی‌تواند!
و با نهایتِ تاسف می‌گویم که ادامه داد:
- در نظرِ تو بهتر نیست زندگی‌ام را در این جنگل سپری کنم و فراتر از انسان بمانم؟!
وقت‌هایی که خیلی خشمگین می‌شدم، ناخودآگاه، با نهایتِ توانم، می‌خندیدم و آن روز هم همان عمل را انجام دادم. در حالی که از شدتِ خنده سرخ شده بودم، به آن مرد گفتم:
- این خیلی خنده‌دار است. دوستِ عزیزم، تو درست می‌گفتی نام‌های انسانی برازنده‌ات نیستند... حقیقتاً تو هنوز یک انسان کامل نیستی!
 
خ
موضوع نویسنده

خاتون

مهمان
خدای من! اصلاً قصد ندارم از خشم‌اش برایتان بگویم، همین‌که بدانید با حرفم به جنون رسید، کفایت می‌کند. او به من گفت:
- تو حقِ چنین سخن گفتن را نداری!
و من گفتم:
- اوه دوستِ ساده‌لوحم! اگر ساده‌تر برایت بگویم این می‌شود که تو تفکراتِ عجیب و غیرقابل قبولی داری... همین!
در حالی که هنوز رگه‌هایی از خشم در صورت او نمایان بود، با تمسخر گفت:
- اوه! پس تو می‌توانی از طریق قایقی که در پشتِ این جزیره قرار دارد، به آفریقا، که بیش‌تر از یک دریای کوچک را با این‌جا فاصله ندارد برگردی و دیگر من را نبینی!
و از این هم نمی‌گویم که آن لحظه وقتی فهمیدم تمامِ مدت او می‌دانسته ما در چه جزیره‌ای هستیم و حتی وسیله‌‌ای چون قایق داشته اما هیچ سخنی نگفته، تا به چه اندازه خشمگین و متحیر شدم!
من و سه تن دیگر از همسفرهایم که از گرسنگی و تشنگی جانِ سالم به‌در برده بودیم، بالأخره بعد از ۱۵ روز به آفریقا برگشتیم. هنوز لحظه‌ی خوشحالی و شگفتیِ همسرم را به‌خاطر دارم اما یک چیزی آزارم می‌دهد...
من به مردِ شگفت‌انگیز، در آخرین دیدار، قول داده بودم که جای او را به هیچ‌کسی لو ندهم و حقیقتاً در گمانِ خودم قول داده بودم که بگذارم او در جهالت‌اش بماند...
خب... امروز، پس از ۱۰ سال، من وعده شکستم و از او برایتان گفتم، و بهتر است گفته‌هایم را تکمیل کنم...
اگر روزی به آن جزیره سفر کردید و با یک موجود که ذهن‌اش را به وسیله‌ی کلاه‌خودی قجری پوشانده بود و تفکرات شگفت‌انگیزی داشت، از جانب من به او بگوئید:
- فِرانک خیلی وقت است بدون آن‌که به گناهان و پلیدی‌های بزرگی دچار شود، زندگی می‌کند و این نحوه‌ی درست زیستن را مدیونِ به تو است.
اوه... باید بگویم مردِ شگفت‌انگیز، درس‌های فوق‌العاده‌ای را به من آموخت، درس‌هایی چون این‌که؛ خانواده‌ی دوست‌داشتنی‌مان، لایق پرستیدن‌اند یا این‌که دنیا ارزشِ خ*یانت کردن، تهمت زدن، و یا گناه کردن را ندارد! او فقط در یک اصل اشتباه می‌کرد و این همانی است که او گمان می‌پنداشت برای رعایتِ آن دروس، می‌بایست که خودش را در جزیره‌ی متروکه‌ای پنهان کند!
افسوس که این روتینی است که اکثر انسان‌ها آموخته‌اند و برای دچار نشدنِ به یک چیز، به‌جای آن‌که با آن مقابله کنند، از آن فرار می‌کنند... درست چون یک موش ترسو و بی‌عرضه!
علاقه‌مندم که به عنوان آخرین دیالوگ، این را از من، در ذهن‌هایتان، به یادگار داشته باشید:
- باشد که موش نباشیم...

- پایان
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین