جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

داستان کوتاه [بِرمود نبرد انس و جن] اثر «نفیسه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط shahab با نام [بِرمود نبرد انس و جن] اثر «نفیسه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 626 بازدید, 7 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [بِرمود نبرد انس و جن] اثر «نفیسه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shahab
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
بِسمِ رَبِّ اِنس وَ جِن... .

رمان: بِرمودا؛ نبرد انس و جن
به قلم: Nafiseh_H
ژانر: ترسناک، تریلر.
ناظر: @ترنم مبینا
خلاصه:
برمودا، منطقه‌ی ممنوعه‌ی شیطان و اجِّنه که هیچ ک.س جرعت قدم گذاشتن در آن را ندارد این بار راه می‌رود، از قدم‌هایش خون چکه می‌کند و لشکر جِن‌های خون‌خواری فریاد سر می‌دهند.
همه چیز از یک قتل شروع شد... .
طفلی پنج ساله در حمام به طناب آویخته شد که از دهانش خون می‌چکید و هیچ‌ک.س گمان هم نمی‌کرد این کارِ جنّی از جنس شیطان باشد!
این بار لشکر ابلیس در روستایی توقف می‌کند و برمودا آن‌جا برپا می‌شود!


همه‌ی اتفاقات رمان بر اساس واقعیت می‌باشد؛ این داستان برای افراد زیر ۱۴ سال توصیه نمی‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,240
12,538
مدال‌ها
6
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png



-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: حسام
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
نامردی را در حقم تمام کردی.
دهان خونینت را می‌گذارم پای کافر بودند و برای برادرم چه توجیحی داری؟
تا عمر دارم تصویر طفلی که از حلق آویز شده بود جلوی چشم‌هایم رژه می‌رود و رژه می‌رود و... رژه می‌رود!
من این بار نمی‌بخشم و هم‌چون تو، خون به پا می‌کنم، مانده با ابلیس در می‌افتم و خودم بر برمودا حکومت می‌کنم!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
مثل تمام این یک ماه بدون توجه به حرف‌هایی که راجب من به بقیه می‌گفت و تمسخر‌هایش کوله‌ام را روی دوش انداختم و از کلاس خارج شدم. باز هم صدایش خط روی اعصابم انداخت.
- یکم هاپ‌هاپ کن ببینم... .
و صدای رایان، پسرِ خان‌دایی که او را بیش‌تر تشویق می‌کرد.
- نوید! بلد نیست، هنوز بچه‌س.
لب‌هایم را روی هم چفت کرده بودم. طی این دو ماهی که به این روستا آمده بودیم طبق اخلاقم نتوانسته بودم با هیچ یک از بچه‌های کلاس کنار بیایم. این‌جا کلاس‌ها به‌خاطر جمعیت کم مختلط بود و من سالِ اول راهنمایی بودم. کل جمعیت کلاس‌مان هفده نفر بود. شش دختر و یازده پسر. سلاله چادرش را درست کرد و همان‌طور که پابه‌پایم از مدرسه خارج می‌شد لب باز کرد.
- این‌ها کرم نریزن می‌میرن، ول‌شون کن.
می‌خواستم بگویم "مگه الان نگه‌شون داشتم؟" اما مثل همه‌ی این چند مدت بدون نیم نگاهی به راهم ادامه دادم. عمه المیرا می‌گفت به‌خاطر این کم حرفی و اخلاقم همیشه تنها می‌مانم و خب، چه چیزی از این بهتر؟
مسیرم را از دخترها جدا کردم، یک‌راست حرف می‌زدند. دو هفته بود آفتاب خودش را پشت ابرهای تاریک و غلیظ پنهان کرده بود و حتی باران هم نمی‌بارید. خودم را از بین خوشه‌های بلند و طلایی گندم رد می‌کردم. چه لحظه‌های شاعرانه و زیبایی!
قطعاً از موبایل همراهم بود شش، هفت‌ تا عکس خوشگل می‌گرفتم و به فواد نشان‌شان می‌دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3

فواد برادرم بود و به‌خاطر سن کمش اجازه نداشت تنهایی از خانه خارج شود.
گندم‌زار را رد کردم، از همین فاصله‌ی‌ زیاد هم می‌توانستم خانه را ببینم. دیوار‌های بلند و‌گل پیچکی که بلوک‌های دیوار را می‌پوشاند.
سرم پایین بود و همان‌طور که قدم برمی‌داشتم با کتونی‌های توسی رنگم به سنگ‌ریزه‌‌ای لگد می‌زدم و تا دم خانه غلتاندمش.
در را آن‌قدر را لگد زدم که بلاخره عمه‌ المیرا در را باز کرد و شروع کرد به غرغر‌ کردن.
دختری نبودم که به حرف‌های بقیه توجه ‌کنم. بدون‌توجه به او و حرف‌هایش‌ راهِ اتاقِ کوچکم را در پیش گرفتم و به محض وارد شدنم در اتاق مقنعه‌ی بدترکیب زرشکی رنگ را از سرم کندم. مقنعه را به سمتی‌پرتاب کردم و موهای کوتاهم را با دست پشت گوش فرستادم.
تندتند مانتو فرم زرشکی رنگ را با تیشرت طوسی رنگ و لگ مشکی رنگی عوض کردم.
هدفونم را روی گوش‌هایم گذاشتم و از موبایل آهنگ خارجیِ ریتم تندی را پلی کردم.
بر خلاف خانه‌ی خودمان این‌جا تخت نداشت و باید روی تشک می‌خوابیدم وگرنه می‌توانستم الان خودم را روی تخت بندازم و... .
حساب آهنگ‌هایی که یکی پس از دیگری می‌آمدند از دستم در رفته بود. باز چند تار موی کوتاهم را که مدام جلوی چشمم سر می‌خورد را پشت گوش انداختم. یادم است وقتی مامان لیلی زنده بود موهایم را می‌بافت اما‌ از وقتی مریض شد کسی نبود تا سرم را شانه بزند و برای همین با قیچی کوتاه‌شان کردم. آن موقع نُه سالم بود و بابا به‌خاطر این کارم چه‌قدر ناراحت شد... .
در اتاق با ضرب باز شد و از جا پریدم. عمو مهران داد می‌زد و چیزی را می‌گفت که متوجه نمی‌شدم. هدفون را که برداشتم صدای عربده‌اش گوشم را‌ کر کرد:
- دِ این لامصب چیه رو‌گوشِت؟! کَری؟!
چنان داد می‌زد که ناخواسته دستم را روی گوشم گذاشتم و با همان صدای بی‌روح همیشگی‌ام گفتم:
- آروم!
انگار چیزی یادش آمده باشد دستی به گردنش کشید و گفت:
- فواد رو ندیدی؟
ابرویم بالا پرید، ز وقتی از مدرسه آمده بودم ندیده بودمش، طبق شناخس که از او داشتم باید بعد از آمدنم مزاحمم می‌شد که نشد.
- نه.
عمو: دو ساعته غیبش زده، تو هیچ‌کدوم ز اتاق‌ها هم نیست.
هدفون را روی زمین رها کردم و بلند شدم.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
عمو که چشمش تازه به لباس‌هایم افتاد اخم غلیظی بین ابروهایش نشست و غرید:
- حوریا! این‌جا تهران نیست که با این تیشرت و‌شلوار این‌ور اون‌ور‌میری... .
همان‌طور که سمت در می‌رفتم حرفش را قطع کردم:
- من هم نگفتم تهرانه.
بلند صدا زدم:
- فواد... کجایی بچه؟
باز عمو بود که اعصابم را متشنج‌تر کرد:
- اولین و آخرین باریه که این‌جوری می‌بینمت، همین الان میری و لباست رو عوض می‌کنی.
انگار نه انگار که چیزی شنیده باشم با صدای بلندتری داد زدم:
- قایم‌_باشک بازی خوبی نیست‌هان!
با دیدن عمه المیرا که از آشپزخانه خارج شد سمتش رفتم و گفتم:
- با بابا مهدی نرفته؟
عمه: نه اون صبح که تو رفتی مدرسه رفت، بچم سراغ تو رو‌گرفت که گفتم رفتی تو اتاقتی، فکر می‌کردم پیش توئه ولی دیدم از اتاق تو هم سر و صدایی نمیاد.
صدای باز شدن درِ حمام آمد. درهای این‌جا آهنی بود و موقع باز و بسته کردن‌شان صدای "قیژی" ایجاد می‌کردند‌.
متعجب به عمه نگاه کردم و گفتم:
- مگه بابا مهدی اومده؟
سرش را به نشانه‌یمنفی تکان داد و به عمو مهران نگاه کرد.
عمو سمت حمام رفت... .
- احتمالاً یه جا خوابش برده.
فریاد "یا حسین" عمو آب از سرمان پراند... .
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
عمه با دو خودش را داخل اتاق پرت کرد، هنوز گیج و منگ بودم. صدای جیغ عمع المیرا آشوبی در دلم انداخت. طاقت نیاوردم و داخل اتاق شدم... با دیدن عمع‌س بی‌چاره‌ام که به دیوار تکیه داده ود و دست‌هایش روی گوشش بود و جیغ می‌کشید انگار پتکی را بر سرم کوبیدند، فواد... فوادم کجا بود؟
همان‌طور که سمت حمام پا تند کرده بودم با صدای لرزانی داد زدم:
- عمو... عمو مهران... عم... .
قلبم از حرکت ایستاد!
اشک در چشم‌هایم حلقه زد، چه می‌دیدم؟
انگار به پاهایم وزنه‌های صد کیلویی وصل کرده بودند و چرا صدایم می‌لرزید؟
- ف... واد... عم... عمو؟
تندتند طناب باریک را برید و برادرم را در آغوش گرفت. سمت در دوید. تازه به خودم امدم!
فواد با طناب باریکی روی دوش آویزان بود، نه!
تازه اتفاقات را درک کردم. برادرم، برادرم را کجا بردند؟
جی کشیدم:
- فواد رو نبر... .
سمت در دویدم، عمه المیرا را فراموش کردم، اصلاً یادم رفت من کیستم و این‌جا کجاست؟
در ماشین ۲۰۶ عمو به هم کوبیده شد و ماشین از جا کنده شد.
جیغ زدم:
- نبرش!
کفش پایم نبود، اشک‌های داغم چه بی‌بهانه روی گونه‌هایم می‌غلتیدند. در را نبسته بود!
برایم مهم نبود که سرم است و موهای کوتاهم را می‌بینند، اصلاً لباس‌های نامناسبم هم به کنار... .
دیوانه‌وار می‌دویدم، چوب‌های تیز و سنگ‌‌ریزه‌های کوچک پاهایم را می‌خراشیدند.
نفس کم آوردم، قلبِ بیمارم خسته شده بود اما ذهنم این‌ها را نمی‌فهمید، فوادم... برادرم!
دستم را روی قلبم گرفتم و با کرختی روی زمین افتادم. تمام تنم می‌لرزید.
باز آن صحنه‌ی منحوس جلوی چشم‌هایم نقش بست.
فوادم با طناب روی دوش حلق‌آویز شده بود.
جیغ کشیدم:
- نه! کابوسِ کابوسِ!
دیوانه شده بودم، یک سیلی روی صورتم نشاندم، چرا بیدار نمی‌شدم؟
اشک‌هایم را با آستین تیشرت خاکستری رنگ پس زدم، نزدیک جاده چه می‌کردم؟
سرم را روی زانوهایم گذاشتم.
خدایا برادرم خوب باشد، خدایا قکل می‌دهم دختر خوبی باشم و نمازم را سر وقت بخوانم، اصلاً... اصلاً به حرف بزرگ‌تر‌ها هم گوش می‌کنم فقط خوب باشد!
- حوریا!
با وحشت از جا بلند شدم، قلبم تندتند خودش را به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام می‌کوبید‌، لب‌هایم می‌لرزید.
قدمی دیگر سمتم برداشت و با ناباوری گفت:
- خوبی؟ این‌جا... با این... این سر و‌ وضع... .
دکترِ روستا بود، شاید اگر در شرایط دیگری بودیم اخم می‌کردم و جوابش را نمی‌دادم اما حالا... اشکی دیگر روی گونه‌ام غلتید، التماس کردم:
- آقای دکتر، ت... تو رو خدا... یه زنگ ب... به عموم بزن...‌دکتر به‌خدا خ... خیلی مهمه آقای... .
لبش را‌ گزید و کتِ طوسی رنگش را روی شانه‌هایم انداخت، بی‌چاره پیرمرد فکر می‌کرد دیوانه شده‌ام.
آقا حجت: دخترم بیا سوار ماشین شو، سر و وضعت مناسب نیست.
حالم خوش نبود و بدون حرف سوارِ هاشبکش شدم. سمتش چرخیدم و با چشم‌هایی گرد شده گفتم:
- گردنش رو بسته بودند، وای‌وای! عموم!
هیستریک‌شده بودم، دستم را روی گوش‌هایم گذاشتم و با بغض ادامه دادم:
- اگه بلایی سرش بیاد چی؟ وای خدا! صد بار بهش گفته بودم از این‌جور بازی‌ها نکنه... .
انگار با‌خودم حرف می‌زدم. هواسم به مکالمه‌ی دکتر نبود، حتماً وقتی عمو برگشت یک تنبیه حسابی برایش در نظر می‌گرفتم، فواد احمق!
اصلاً تا سه روز از بازی با‌ تبلت محرومش می‌کردم.
سرم را به شیشه تکیه دادم، کم‌کم پلک‌هایم روی هم افتاد و خوابم برد.
***
با صدای شکستن چیزی به زور پلک‌هایم را گشودم، گلویم می‌سوخت و سرم درد می‌کرد. هیچ‌چیز یادم نبود، از روی تشک برخواستم که پارچه‌ی خیسی که روی پیشانی‌ام بود روی زمین افتاد. نگاهم به سرمی که به دستم‌وصل بود افتاد، چه اتفاقی افتاده بود؟
چسب سفید پارچه‌ای را‌ از دستم کندم و سوزن نازک را با دستان لرزان از دستم بیرون‌ کشیدم. صدای فریاد خاله زیبا امد، از خاله بدم می‌امد، دوستش نداشتم!
از روی‌ تشک برخواستم، تعادل نداشتم. صدای جر و بحث خاله زیبا با عمه المیرا می‌امد.
بدون تعلل دستگیره‌ی در را کشیدم و در را باز کردم. زیبا گره‌ی روسری عمه المیرا را‌ گرفته بود و چیزی را با حرص می‌‌گفت، تهدید می‌کرد؟
لب گشودم:
- ولش کن.
خشکش زد و سمت من چرخید، یک‌باره اشک به چشم‌های عمه المیرا حجوم آورد.
زیبا با اشک قدمی سمتم برداشت و گفت:
- دیدی حوریا؟ الهی بمیرم واست، دیدی چه گلی به سرمون شد؟
اعتنایی نکردم و رو به عمه المیرا گفتم:
- این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
چرا رخت مشکی تنش بود؟
زیبا جیغ کشید و خواست دوباره سمت عمه یورش ببرد که یک خانم دیگر نگهش داشت، حرف‌هایش را می‌شنیدم:
- عرصه نداشتین از یه بچه‌ی ۵ ساله مواظبت کنین، خدایا... بچم رو راهی قبرستون کردین.
دیگر نمی‌شنیدم، رخت‌های مشکی، اشک‌های عمه و زیبا... فوادم کجا بود؟
سمت خاله زیبا قدمی برداشتم و‌ به چشم‌های سبزش گستاخانه خیره شدم، انگشتم را سمت در دراز کردم و رو به زیبا گفتم:
- برو بیرون!
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,348
20,966
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.


[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین