#part_127
ماهور اشغال.عوضییی.ماهور دوست دختر قبلیم بود ؛قبل هانا !یعد اومدن هانا از این کصافط کاری ها دست برداشتم ولی اثارش موند.الانم دامن هانای بدبختم رو گرفته ...هانای بدبختم؟؟میم مالکیت چیه؟دیگه به خودم که نمیتونم دروغ بگم واقعاً هانارو دوست دارم.شده یه تیکه از وجودم...شده زندگیم!دیگه اون انتقام مسخره رو ولش کردم.زود سمت گوشیم رفتم و شماره ماهور رو گرفتم.
برداشت:به به جناب آقای محسنی!حال شما؟
_زهرمار...ماهور من میکشمت اگه دستم بهت برسه
خنده ای کرد و گفت:اوه اوه خشن نشو
_ماهور خفه شو دخترم و زنم رو چیکارکردی آشغال
ماهور:اوخی اخم نکن آقا برسام.یکم منتظر بمون اقا بزرگه
و قطع کرد.کلافه دستمو توی موهام کردم و بی هدف خونه رو میچرخیدم.خدایا این چه مسخره بازیه راه انداختی...زنم ...بچم و زندگیم رو ازم گرفتی !
#یک_سال_بعد
ای خدا!دیگه واقعا نمیدونم چیکار باید بکنم!زندگیم رو هواست ..هر روز و هرشب در به در دنبال هانا میگردم و نیست .انگار آب شده رفته زیر زمین!چقد دلم برای دیوونه بازیاش و اون چشماش وقتی بغض میکرد تنگ شده!چقد دلم برای روزایی که میزدمش و تو خودش جمع میشد تنگ شده! الهی بمیرم براش... چقدر اذیتش کردم!پناه کوچولو من!دوماه پیش تولد یک سالگیش بود ...دختر بابا اولین تولدش کنار خانوادش نبود.اشک توی چشمم جمع شده بود ...بغض غریبی توی گلوم جا خوش کرده بود.هر لحظه ممکن بود اشکم بریزه و گریه کنم..دختر بابا قرار بود اولین تولدش کنارخودم باشه...قرار بود براش بهترین تولد رو بگیرم ولی حالا نمیدونم چطوری داره حرف میزنه،چی میپوشه،کجاست اصلا،چیکارمیکنه.خدا لعنتم کنه که عزیزای دلم رو این طوری گرفتار کردم؛خدا لعنتم کنه!
ماهور اشغال.عوضییی.ماهور دوست دختر قبلیم بود ؛قبل هانا !یعد اومدن هانا از این کصافط کاری ها دست برداشتم ولی اثارش موند.الانم دامن هانای بدبختم رو گرفته ...هانای بدبختم؟؟میم مالکیت چیه؟دیگه به خودم که نمیتونم دروغ بگم واقعاً هانارو دوست دارم.شده یه تیکه از وجودم...شده زندگیم!دیگه اون انتقام مسخره رو ولش کردم.زود سمت گوشیم رفتم و شماره ماهور رو گرفتم.
برداشت:به به جناب آقای محسنی!حال شما؟
_زهرمار...ماهور من میکشمت اگه دستم بهت برسه
خنده ای کرد و گفت:اوه اوه خشن نشو
_ماهور خفه شو دخترم و زنم رو چیکارکردی آشغال
ماهور:اوخی اخم نکن آقا برسام.یکم منتظر بمون اقا بزرگه
و قطع کرد.کلافه دستمو توی موهام کردم و بی هدف خونه رو میچرخیدم.خدایا این چه مسخره بازیه راه انداختی...زنم ...بچم و زندگیم رو ازم گرفتی !
#یک_سال_بعد
ای خدا!دیگه واقعا نمیدونم چیکار باید بکنم!زندگیم رو هواست ..هر روز و هرشب در به در دنبال هانا میگردم و نیست .انگار آب شده رفته زیر زمین!چقد دلم برای دیوونه بازیاش و اون چشماش وقتی بغض میکرد تنگ شده!چقد دلم برای روزایی که میزدمش و تو خودش جمع میشد تنگ شده! الهی بمیرم براش... چقدر اذیتش کردم!پناه کوچولو من!دوماه پیش تولد یک سالگیش بود ...دختر بابا اولین تولدش کنار خانوادش نبود.اشک توی چشمم جمع شده بود ...بغض غریبی توی گلوم جا خوش کرده بود.هر لحظه ممکن بود اشکم بریزه و گریه کنم..دختر بابا قرار بود اولین تولدش کنارخودم باشه...قرار بود براش بهترین تولد رو بگیرم ولی حالا نمیدونم چطوری داره حرف میزنه،چی میپوشه،کجاست اصلا،چیکارمیکنه.خدا لعنتم کنه که عزیزای دلم رو این طوری گرفتار کردم؛خدا لعنتم کنه!