#part_137
بابا محسن:بیا پسر...بیا بچتو بگیر.
با لبخند پناه رو از بغل بابا گرفتم.تو بغلم وول میخورد و انگار باهام اشناییتی نداشت.نشستم روی صندلی و به صورت پناه که کاملاً شبیه من بود نگاه کردم . گونشو بوسیدم و دستاشو تو دستم گرفتم.به چشام نگاه میکرد؛یهو خودش رو انداخت تو بغلم و گریه کرد.هراسون به مامان نگاه میکردم که کاری کنه ولی انقد حواسش پرت هانا بود که اصلا پناه یادش نمیفتاد.شروع کردم به آروم کردنش.یکم که گذشت آروم شد و شروع کرد به حرف زدن:بابا!بابا!بابا!
خندیدم و سفت توی بغلم گرفتمش.. چقد گفتن این کلمه برای منی که اولین بار این حس رو تجربه میکنم لذت بخش بود...ای هانا کاش توهم بودی و باز قهر میکردی و میگفتی این تورو بیشتر از من دوست داره!
خندیدم و سفت توی بغلم گرفتمش.. چقد گفتن این کلمه برای منی که اولین بار این حس رو تجربه میکنم لذت بخش بود...ای هانا کاش توهم بودی و باز قهر میکردی و میگفتی این تورو بیشتر از من دوست داره! ازجام بلند شدم. رفتم سمت همونجایی که هانا بود..نگاه میکردم و دست پناه همچنان توی دستم بود و به هانا نگاه میکردم.دستی روی شونم قرار گرفت برگشتم که با دکتر قاسمی روبهروشدم.استاد دوران دانشگاهم .
بابا محسن:بیا پسر...بیا بچتو بگیر.
با لبخند پناه رو از بغل بابا گرفتم.تو بغلم وول میخورد و انگار باهام اشناییتی نداشت.نشستم روی صندلی و به صورت پناه که کاملاً شبیه من بود نگاه کردم . گونشو بوسیدم و دستاشو تو دستم گرفتم.به چشام نگاه میکرد؛یهو خودش رو انداخت تو بغلم و گریه کرد.هراسون به مامان نگاه میکردم که کاری کنه ولی انقد حواسش پرت هانا بود که اصلا پناه یادش نمیفتاد.شروع کردم به آروم کردنش.یکم که گذشت آروم شد و شروع کرد به حرف زدن:بابا!بابا!بابا!
خندیدم و سفت توی بغلم گرفتمش.. چقد گفتن این کلمه برای منی که اولین بار این حس رو تجربه میکنم لذت بخش بود...ای هانا کاش توهم بودی و باز قهر میکردی و میگفتی این تورو بیشتر از من دوست داره!
خندیدم و سفت توی بغلم گرفتمش.. چقد گفتن این کلمه برای منی که اولین بار این حس رو تجربه میکنم لذت بخش بود...ای هانا کاش توهم بودی و باز قهر میکردی و میگفتی این تورو بیشتر از من دوست داره! ازجام بلند شدم. رفتم سمت همونجایی که هانا بود..نگاه میکردم و دست پناه همچنان توی دستم بود و به هانا نگاه میکردم.دستی روی شونم قرار گرفت برگشتم که با دکتر قاسمی روبهروشدم.استاد دوران دانشگاهم .