جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,272 بازدید, 147 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 15
بازدیدها NaN
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_137

بابا محسن:بیا پسر...بیا بچتو بگیر.
با لبخند پناه رو از بغل بابا گرفتم.تو بغلم وول میخورد و انگار باهام اشناییتی نداشت.نشستم روی صندلی و به صورت پناه که کاملاً شبیه من بود نگاه کردم . گونشو بوسیدم و دستاشو تو دستم گرفتم.به چشام نگاه می‌کرد؛یهو خودش رو انداخت تو بغلم و گریه کرد.هراسون به مامان نگاه می‌کردم که کاری کنه ولی انقد حواسش پرت هانا بود که اصلا پناه یادش نمیفتاد.شروع کردم به آروم کردنش.یکم که گذشت آروم شد و شروع کرد به حرف زدن:بابا!بابا!بابا!
خندیدم و سفت توی بغلم گرفتمش.. چقد گفتن این کلمه برای منی که اولین بار این حس رو تجربه میکنم لذت بخش بود...ای هانا کاش توهم بودی و باز قهر میکردی و میگفتی این تورو بیشتر از من دوست داره!
خندیدم و سفت توی بغلم گرفتمش.. چقد گفتن این کلمه برای منی که اولین بار این حس رو تجربه میکنم لذت بخش بود...ای هانا کاش توهم بودی و باز قهر میکردی و میگفتی این تورو بیشتر از من دوست داره! ازجام بلند شدم. رفتم سمت همونجایی که هانا بود..نگاه می‌کردم و دست پناه همچنان توی دستم بود و به هانا نگاه می‌کردم.دستی روی شونم قرار گرفت برگشتم که با دکتر قاسمی روبه‌روشدم.استاد دوران دانشگاهم .
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_138

_دکتر!
دکتر خندید و گفت:دکترکه شماییی...کم از موفقیت هات نشنیدم..حالت چطوره پسر؟؟اینجا چیکارمیکنی؟
_ممنونم شما خوبید!؟ همسرم توی این اتاقه
دکتر:هانا کریمی؟؟همسر توعه؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:بله!
دکتر:این فسقلی هم دخترته؟
_بله
دکتر خندید و گفت:باورم نمیشه برسام محسنی زن و بچه داره!هانا کریمی حالش خوبه...یکی دوروزه حالش خوب میشه!
_واقعا؟
دکتر:تو که خودت دکتری باید بفهمی اینو!
خندیدم.
_توی این جور مواقع دکتریم به درد خودم می‌خوره
دکتر خندید و گفت:عزیزدلم.. نگران نباش!
_متشکرم دکتر!
رفت و منو تنها گزاشت!#هانا
با باز کردن چشمم،با سوزش چشمم چشامو بستم.بعد اینکه چشمم عادت کرد،چشمامو باز کردم وبه دور تا دور نگاه کردم!تازه درک کردم چی شده و من اینجا چیکارمیکنم! تازه فهمیدم چرا اومدم اینجا...با صدای آرومی که از دهانم خارج شد،اسم پرستار رو صدا زدم.پرستار اومد ولی پشتش یه نفر دیگه هم بود.چشم چرخوندم که چشمم خورد به یه نفر که روزی هزاران بار آرزو می‌کردم ببینمش.صدایی آروم از دهنم خارج شد:ب... برسام
با شنیدن صداش لبخندی زد و اومد نزدیکم.به چشماش خیره شده بودم و نمیتونستم چشم ازش بردارم که صدای پرستاراومد:من میرم بیرون..اقای محسنی حواستون باشه مشکلی پیش اومد صِدام کنید!
برسام سری تکون داد و پرستار رفت.بعد اینکه پرستار رفت،برسام نشست روی صندلی بغل تخت بیمارستان!دستمو گرفت و فقط بهم نگاه می‌کرد!به حرف اومدم:برسام؟
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_139

برسام:جون دلم؟
گر گرفتم!جواب دادم:برسام ماهور کیه؟؟چی می‌خواست ؟
برسام: میگم بهت...قول میدم برات همشو تعریف کنم...اذیتت می‌کرد ؟
_منو یکم..ولی پناه رو خیلی! برسام میشستم و کتک خوردن بچه ۲ماهه ام رو می‌دیدم!میشستم و میدیدم پناه چطوری زار میزنه و کاری نمیتونستم بکنم!برسام درد خودم به کنار ،درد خودم به درک ،پناهم رو داشت میکشت!اگه پنج دقیقه دیر تر می‌دیدم پناهم الان نبود!
برسام دستش نشست روی صورتم و آروم اشکایی که ریخته بودن رو پاک کرد و گفت:الهی دورت بگردم!آروم باش دردت به جونم...گریه نکن؛من میدونم چیکارش کنم گریه نکن عزیزم
با حرفاش آروم شدم.وقتی دستش نشست روی صورتم نفسم بند اومد؛برسام برای من همه چیز بود!یکم نگاهم کرد.آروم خم شد روی صورتم.لباش که روی پیشونیم قرار گرفت تموم دردام از بین رفت!تازه فهمیدم دلتنگی یعنی چی!من معنی واقعی دلتنگی رو نمی‌دونستم ،نمی‌دونستم چی به چیه!فقط میدونستم دلت برای یه نفر تنگ میشه،دلتنگی خیلی فرق می‌کرد با اون چیزی که توی تصوراتم بود!بعد جدا شدن ازم گفت:هانا نمیدونی این مدت چی کشیدم...نمیدونی توی این یکسال چقدر درد رو تحمل کردم،تو این ۲۹سال زندگیم تا حالا این طوری زجر رو تحمل نکرده بودم! میخوای بدونی ماهور کیه؟
اروم سرمو تکون دادم.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_140

دادم.ادامه داد:ماهور!یه قصه ای روبرات تعریف می‌کنم که نمیدونم عکس العملت چیه ولی میگم.تازه دانشگاه قبول شده بودم.قبل رفتن به دانشگاه سربازی رفته بودم و به خاطر همین ۲سال دیرکرده بودم!نزدیک دانشگاه یه خونه ای بود.اون خونه...خونه شما بود.منم که با بابات مشکل داشتم و خودت میدونی.هرروز توی مسیر رفت و امد میدیدمت.فکر میکنم اون موقع هفتم یا هشتم بودی تو.نمیدونم چرا ولی منو نمی‌شناختی آخه وقتی پیش بابات کارمیکردم چندین باری منو دیده بودی.نمیدونم چطوری شد،با چی شد،برای چی شد فقط یه روزی فهمیدم یه دل نه صد دل عاشقت شدم...فهمیدم عاشق اون چشمات که بعد برگشتن از مدرسه خسته و کوفته شده بود شدم.وای هانا هیچ وقت یادم نمیره یه بار با نفس داشتی میومدی نفس یه گربه دید جیغ زد نه گزاشتی نه برداشتی یکی زدی تو سر نفس و گفتی زهرمار انگار گراز یا شیر دیده گربه اس دیگه و رفتی.اون روز تا خود شب فکرم درگیرت بود.یه روزی اومدم نزدیک،دیگه نتونستم تحمل کنم،ولی وقتی بهت گل رو دادم پرت کردی تو صورتم و بلند گفتی:ازت متنفرم... آبروم رو میخوای ببری؟؟چی میخوای از من؟ولم کن نمیخوامت دست از سرم بردار
اهمیتی ندادم و دوباره برگشتم و همین عکس العمل رو دادی.فکرکنم۱۰باری این کارو کردی.هیچ جوره پا نمیدادی تا اینکه یه روز که میخواستم باهات حرف بزنم ماهور اومد تو زندگیم.سرو کلش پیدا شد و گفت الان این با یه پسرمیاد بیرون از این خونه!باور نکردم.ولی خیلی طول نکشیده بود که تو با هوراد اومدید بیرون و تو دستتو انداخته بودی دور شونش و میومدی بیرون با خنده و بعد از اینکه منو دیدی چشم غره ای رفتی و رفتید باهم!باورم نمیشد!هانا ماهور خیلی حرفا دربارت زد!خیلی دورغ ها گفت منم تحت تأثیر قرارداد.ازت متنفر شده بودم.میخواستم هرجور شده ازت انتقام بگیرم.تقریبا میشه گفت۴سالی با ماهور دوست بودم.دیگه حتی مامان اینام میدونستن تا اینکه دوباره دیدمت.دیدم این دفعه دانشجو شده بودی!بازم با دیدن قلبم راه افتاد ولی خودمو کنترل می‌کردم!یه روز که رفتم دنبال ماهور،با دیدنش با یه پسر که توی خونش بود قلبم درد گرفت.این دومین خ*یانت بود بهم.اعصبانی شدم.یه مدت دیوانه شده بودم هرکسی میومد سمتم پاچه می‌گرفتم تا اینکه فهمیدم بارانم با هوراد بوده و هورادم ولش کرده.دیگه این سری داشتم خودمو میکشتم تا به بهانه ای تورو بگیرم و پدرتو در بیارم. بالاخره فهمیدم بابابزرگم مرده اونم توسط بابات!هانا شاید باورت نشه ولی خوشحال بودم.با دیدن تو،اعصبانیتم شدت گرفت و این تصمیم رو گرفتم.اومدی خونم،شدی زنم ولی یه عالمه زدمت!هرکاری دلم میخواست باهات می‌کردم.تا اینکه فهمیدم ماهور اشغال دروغ میگفته! فهمیدم بارانم تورو با اون دیده بوده.یادته تو شمال ماهور اومده بود؟؟اون موقع داشت میگفت ولت کنم و برگردم پیشش ولی من نکردم ونفرتش بیشتر شد و دزدیدت.یکسال مدت کوتاهی نیست و خیلی زجر اور بود!این یه سال پدرم دراومد.فهمیدم دوست دارم،فهمیدم۸ساله دارم زجر میکشم و نمیدونم،فهمیدم این عشق یکی دوروزه و الکی نیست و عشق۸ساله!هانا منو ببخش.حق داری ولم کنی،حق داری بزنی تو گوشم و حتی حق داری طلاق بگیری. مطمئن باش ناراحت نمیشم.منو واقعا ببخش.خیلی بلاها سرت اوردم و یه مدت خودم زجرت میدادم و الان هم ماهور.ببخش منو..کاش میمردم واین رو....
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_141

لبخندی نشسته بود روی لبم.قبل اینکه حرفشو بزنه زود دستم رو گزاشتم روی لبش و حرفش رو قطع کردم و گفتم:برسام!چرت و پرت نگو . تو منو ببخش که باعث شدم یه نفرت مضخرف توی دلت بشینه!هیچ وقت دوست نداشتم اتفاقی برات بیفته.چرا طلاق بگیرم؟؟وقتی این همه بهت عادت کردم و حتی یه شبم بدون فکر تو نمیتونستم بخوابم!برسام!شاید باورت نشه ولی منم دوست دارم.نمیدونم این دوست داشتن از کجا سرچشمه گرفت ولی اینو میدونم خیلی قوی شده که این یکسال نتونستم فراموشت کنم!حتی وقتی که آرتام گفت غیر حضوری طلاق بگیرم و زنش بشم و من فرار کردم و پیدام کرد!
برسام سرگردم نگاهم میکرد و اروم گفت: چی؟
_چی چی؟
برسام:حست به من گفتی چیه؟
شیطون شدم و یه ابرومو دادم بالا و گفتم:تو بگو اول
برسام: هانا باز دیوونه بازی درنیار.واقعا حست چیه به من؟
_تا نگی نمیگم
برسام خندید و گفت:شیطونکم!خیلی دوست دارم.
با ذوق نگاش میکردم که خم شد و لپم رو گاز گرفت.جیغم رفت هوا و گفتم:ای بمیری برسام!
برسام:بمیرم که بیوه میشی
_بیوه بشم خیلی بهتر از پیش تو بودنه
برسام:جون؟
_بادمجون!برسام دوباره خم شد و گازم گرفت که این سری زدم تو سرش و گفتم:بع خدا میکشمت حیف این سِرُم ها نمیزارن!
برسام:خداروشکر
دوباره خم شد که این دفعه گفتم:گاز نگیرا جاش میمونه
برسام بلند خندید و همون جایی که گاز گرفته بود رو بوسید و گفت:من غلط بکنم! اخر نگفتیا
شیطون گفتم:چیو؟
برسام: نخودچی
_نخود چی نخود چیه دیگه!
برسام:نگی گازت میگیرما
_باشه باشه ارامش خودتو حفظ کن میگم.
برسام:زود باش
خندیدم و گفتم: دوست ندارم
برسام با بهت گفت:یعنی چی؟
_یعنی دوست ندارم
برسام:پس...
پریدم وسط حرفش و گفتم:عاشقتم برسامی!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_141

لبخندی نشسته بود روی لبم.قبل اینکه حرفشو بزنه زود دستم رو گزاشتم روی لبش و حرفش رو قطع کردم و گفتم:برسام!چرت و پرت نگو . تو منو ببخش که باعث شدم یه نفرت مضخرف توی دلت بشینه!هیچ وقت دوست نداشتم اتفاقی برات بیفته.چرا طلاق بگیرم؟؟وقتی این همه بهت عادت کردم و حتی یه شبم بدون فکر تو نمیتونستم بخوابم!برسام!شاید باورت نشه ولی منم دوست دارم.نمیدونم این دوست داشتن از کجا سرچشمه گرفت ولی اینو میدونم خیلی قوی شده که این یکسال نتونستم فراموشت کنم!حتی وقتی که آرتام گفت غیر حضوری طلاق بگیرم و زنش بشم و من فرار کردم و پیدام کرد!
برسام سرگردم نگاهم میکرد و اروم گفت: چی؟
_چی چی؟
برسام:حست به من گفتی چیه؟
شیطون شدم و یه ابرومو دادم بالا و گفتم:تو بگو اول
برسام: هانا باز دیوونه بازی درنیار.واقعا حست چیه به من؟
_تا نگی نمیگم
برسام خندید و گفت:شیطونکم!خیلی دوست دارم.
با ذوق نگاش میکردم که خم شد و لپم رو گاز گرفت.جیغم رفت هوا و گفتم:ای بمیری برسام!
برسام:بمیرم که بیوه میشی
_بیوه بشم خیلی بهتر از پیش تو بودنه
برسام:جون؟
_بادمجون!برسام دوباره خم شد و گازم گرفت که این سری زدم تو سرش و گفتم:بع خدا میکشمت حیف این سِرُم ها نمیزارن!
برسام:خداروشکر
دوباره خم شد که این دفعه گفتم:گاز نگیرا جاش میمونه
برسام بلند خندید و همون جایی که گاز گرفته بود رو بوسید و گفت:من غلط بکنم! اخر نگفتیا
شیطون گفتم:چیو؟
برسام: نخودچی
_نخود چی نخود چیه دیگه!
برسام:نگی گازت میگیرما
_باشه باشه ارامش خودتو حفظ کن میگم.
برسام:زود باش
خندیدم و گفتم: دوست ندارم
برسام با بهت گفت:یعنی چی؟
_یعنی دوست ندارم
برسام:پس...
پریدم وسط حرفش و گفتم:عاشقتم برسامی!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#غرور_بی_ارزش
#Worthless_pride
#part_end
[عشق بهترین و لذت بخش ترین حس دنیاست...میدونی که یه نفر هست که تموم فکر و خیالش تویی... میدونی که دوستت داره...میدونی که حاضره جونش رو بده و حتی یه خار توی دست تو نره!عاشق و معشوق باید بشن مثل آدم و هوا،لیلی و مجنون،رومئو و ژولیت و هزاران فرد های دیگه ای که عاشق و معشوق بودن و اسمشون ثبت نشده!باید به هیچ چیزی اجازه ندهند که بینشون فاصله بندازه ....مواظب عشقای همدیگه باشین😉]

{نویسنده که باشی،تموم فکر و خیالت میشه نوشته هات...!
نویسنده که باشی،تموم زندگیت میشه شخصیت های رمانت...!
نویسنده که باشی،دلت می‌خواد همیشه تو هر شرایطی بتونی بنویسی...!
نویسنده که باشی،با خوندن رمان هات حس انگیزه داری...!
نویسنده که باشی،بعد تموم شدن رمان هات ناراحت میشی و دلتنگ...!
نویسنده بودن،زیباترین و دل انگیز ترین کارهاست!}

«دلبسته به یک ثانیه دیدارِتو بودم
این عمرکه بی حوصله ناچارِتوبودم
تونازترین حادثه در زندگی من
من شاخ ترین عاشق بی عارِتوبودم
تاآخرِ بی حوصلگی شعرنوشتم
هرشب که توخوابیدی وبیدارِتوبودم
هرثانیه آتش زده ام پیرهنم را
من ریزَعلیِ سخت فداکارِتوبودم
هرفتنه که کردی تو، مراحصرنمودند
من موسویِ خسته زِ افکارِتوبودم
بارایت یک فاجعه رفتی و دریغا
یک عمر غریبانه گرفتارِتوبودم
توشاه ترین پهلویِ حادثه بودی
من فاطمیِ خسته زِ دربارِ توبودم
ای کاش فراموش شود بینِ من وتو
آن فاصله ای را که بدهکارِتوبودم»

|پایان💕|
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین