جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,016 بازدید, 147 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_127

ماهور اشغال.عوضییی.ماهور دوست دختر قبلیم بود ؛قبل هانا !یعد اومدن هانا از این کصافط کاری ها دست برداشتم ولی اثارش موند.الانم دامن هانای بدبختم رو گرفته ...هانای بدبختم؟؟میم مالکیت چیه؟دیگه به خودم که نمیتونم دروغ بگم واقعاً هانارو دوست دارم.شده یه تیکه از وجودم...شده زندگیم!دیگه اون انتقام مسخره رو ولش کردم.زود سمت گوشیم رفتم و شماره ماهور رو گرفتم.
برداشت:به به جناب آقای محسنی!حال شما؟
_زهرمار...ماهور من میکشمت اگه دستم بهت برسه
خنده ای کرد و گفت:اوه اوه خشن نشو
_ماهور خفه شو‌ دخترم و زنم رو چیکارکردی آشغال
ماهور:اوخی اخم نکن آقا برسام.یکم منتظر بمون اقا بزرگه
و قطع کرد.کلافه دستمو توی موهام کردم و بی هدف خونه رو میچرخیدم.خدایا این چه مسخره بازیه راه انداختی...زنم ...بچم و زندگیم رو ازم گرفتی !
#یک_سال_بعد
ای خدا!دیگه واقعا نمیدونم چیکار باید بکنم!زندگیم رو هواست ..هر روز و هرشب در به در دنبال هانا میگردم و نیست .انگار آب شده رفته زیر زمین!چقد دلم برای دیوونه بازیاش و اون چشماش وقتی بغض میکرد تنگ شده!چقد دلم برای روزایی که میزدمش و تو خودش جمع میشد تنگ شده! الهی بمیرم براش... چقدر اذیتش کردم!پناه کوچولو من!دوماه پیش تولد یک سالگیش بود ...دختر بابا اولین تولدش کنار خانوادش نبود.اشک توی چشمم جمع شده بود ...بغض غریبی توی گلوم جا خوش کرده بود.هر لحظه ممکن بود اشکم بریزه و گریه کنم..دختر بابا قرار بود اولین تولدش کنارخودم باشه...قرار بود براش بهترین تولد رو بگیرم ولی حالا نمیدونم چطوری داره حرف میزنه،چی می‌پوشه،کجاست اصلا،چیکارمیکنه.خدا لعنتم کنه که عزیزای دلم رو این طوری گرفتار کردم؛خدا لعنتم کنه!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_128

به شدت اعصابم خورد بود.اشکی که روی گونم چکیده بود رو پس زدم.همه این یک سال دلم پیش زنی بود که شده بود همه وجودم.شده بود زندگیم .شده بود تموم فکر و ذهنم!این یک سال نه تنها از علاقم کم نکرد بلکه خیلی بیشترم کرد.انقدر دوست دارم دوباره بگیرمش تو بغلم و فشارش بدم و از درد آخ بگه!یاد روزی افتادم که برای اولین بار دیدمش...چقد از دستش عصبانی شدم.بار دوم که اومد شرکتم،بارسوم که اومد خونه و در اتاقی که نباید بازمیکرد رو باز کرد،بار چهارم که به خاطر نفس و سپنتا زدمش ،بارپنجم،بار ششم،بار هفتم و ...!مو به مو یادم میفتاد و مثل یک فیلم از جلو چشمام رد میشد!کاش میشد برگشت عقب.هانا بی نظیر بود.خیلی خوب بود که منو تحمل میکرد؛ تحملم میکرد که هیچی نمیگفت و دَم نمی‌زد.کاش بشه دوباره ببینمش!کاش. مامانش یک چشمش خون شده و یک چشمش اشک،باباش کمرش خورد شده،هوراد همه چیو از چشم من میبینه وحق میدم بهش!! کاری کردم که حتی نمیتونن ازدواج بکنن!الهی بمیرم برای هانا بیچارم که حتی خاستگاری رو تجربه نکرد و لباس عروسی به تن نکرد!همشم تقصیر منه؛من احمق به خاطر یه انتقام ساده اومدم زندگیشو تباه کردم،خدا از من نگذره!با صدای گوشیم بلند شدم و رفتم سمتش!ماهور بود.
_بگو
ماهور:بر... برسام
_چیه؟؟چه مرگته ؟
ماهور: پناه و هانا نیستن ...برسام از دستمون فرار کردن...نمیدونیم کجان! با یه پسره رفته
پاهام سست شد؛نشستم روی مبل و به جلوم خیره شدم و به حرفای ماهور اهمیتی ندادم!کجا رفته؟
ماهور:برسام به خدا راست میگم!نمیدونم کجا رفته! این دوتا احمق رو مسموم کردن و رفتن!
گوشی از دستم افتاد.دوییدم طرف خونه مامان نورا...سوار ماشین شدم و حرکت کردم.انقدر با سرعت میروندم که هر لحظه ممکن بود به یه نفر بزنم؛هانا چیکارکردی تو با قلب من نامرد!با رسیدنم زنگ رو زدم و در باز شد.دوییدم تو خونه وخودمو انداختم تو بغل مامان نورا!اشکام ریختن روی گونه ام.
مامان نورا:برسام؟برسام مامان چی شده؟برسام منو ببین!
_مامان!مامان نورا...هانا رفته...یه مرده بردتش...مامان نورا من از کجا پیداش کنم.. همش تقصیرمنه...همش تقصیر من احمقه...چرا این غلط کردم؟چرا به خاطر یه انتقام مسخره با جون عزیزترین کسم بازی کردم!؟ای خدا منو بُکُش راحت شم!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_129

مامان :باشه ...باشه عزیزم آروم باش...برسام اروم باش ببینم چی شده
همه چیو بهش گفتم..مو به مو...تک به تک..محکم کوبید روی گونه اش و گفت :خاک به سرم!
باهم اشک میریختم.بابا و هوراد هم پا به پای ما!هممون اشک میریختم.

#هانا
پناه رو توی بغلم جابه جا کردم!به ارتام خیره شدم که با دقت ماشین رو می‌روند.یک ساله پیش اینام!یک ساله ارتام شده مثل برادر واسم و همیشه ازم مراقبت میکنه...حتی وقتایی که اون ماهور آشغال میومد اذیتم کنه ارتام نمیزاشت . رسیدیم به یه جایی که تموم جاهاش طبیعت و سبزه بود.
آرتام:هانا باید بری اینجا...اون ته یه خونه کوچیک هست یه مدت اونجا بگذرون ادرس خونه مادرت اینا یا هرکس دیگه ای رو بده بهم برم خبرشون کنم!
سری تکون دادم و ادرس رو دادم «باشه »ای گفت.پیاده شدم و رفتم خونه پناه بابا،بابا می‌کرد.تازه این کلمه رو یاد گرفته بود!مطمئنم اگه برسام بفهمه کلی خوشحال میشه!گفتم برسام،چقدر دلم برای برسام تنگ شده بود،چقد دلم میخواد برم بغلش دوباره و بوسش کنم!حیف که نمیشه!نگاهی به دور تا دور خونه انداختم.از اینکه از اون عفریته نجات پیدا کرده بودم،خوشحال بودم!باز آرتام بهتر از اون بود! هر بدی داشته باشه از ماهور بهتره…ایشالا که میره پیش برسام وپیدامون می‌کنه!نمیدونم چرا انقد امید داشتم که بیاد دنبالم.اون به خاطر بچشم که شده میاد دنبالم! به پناه نگاه کردم...لبخندی گوشه لبم جا خشک کرد.پناه همین چند روز پیش تولدش بود و به جای تولد مادرشو کتک زدن!دخترکم تولدش رو توی زندان گزروند.اشکی روی گونه ام چکید...قرار بود بهترین جا،بهترین لباس ،بهترین کادو براش بخرم برای تولد یک سالگیش؛ولی من خودم داشتم شکنجه می‌شدم! فکر کنم یه ۸ساعتی گذشته بود که صدای در اومد.باوحشت ازجام پاشدم و به در نگاه کردم که آرتام وارد شد.نفسی از سر آسودگی کشیدم !
_سلام!آرتام پیش برسام رفتی ؟
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_130


لبخندی زد.لبخندش با همیشه فرق داشت.یه جور دیگه لبخند زده بود! دلیلش رو نمیدونم فقط میدونم یه لبخند واقعی نبود! اومد نزدیک...از ترسم عقب گرد کردم و میرفتم عقب ولی همین حالت رو داشت و همچنان میومد نزدیکم! از ترس داشتم پس میفتادم ...پناه هم که اصلأ تو باغ نبود و انگشت اشارشو کرده بود تو دهنش و میمکید.لب خشک شده ام رو تر کردم که دستش دورم حلقه شد .
_چی...چیکارمیکنی آرتام؟
آرتام:تو واقعا فکر کردی من میخوام تورو تحویل برسام بدم؟؟هه خیلی خوش خیالی دختر! شده تورو به عقد خودم در میارم ولی به برسام نمیدمت!
_آرتام برو اون ور...برو اون ور من به تو اعتماد کردم!ولم کن .
ارتام خندع ای کرد و گفت:اوخی لیلی جون؛ببین هانا من کاریت ندارم ولی باید به عقد من دربیای فهمیدی ؟بـایـد
_چ..چرا اخه؟من چیکارتون کردم؟چرا نمیزاری به حال خودم خوش باشم؟دست از سرم بردارید
ارتام:میرم عاقد خبرکنم!از این جا هیچ جایی نمیری اوکی؟؟وای به حالت اگه بری!
این چه سرنوشت شومیه؟اون از برسام که با بدبختی باهم شروع کردیم و بعد که عاشقش شدم ماهور آشغال منو اورد و بعد اون گیر این آرتام نفهم افتادم!خدایا نکن...این کارارو با من نکن...من گناه دارم چرا منو نمیبینی؟؟تا میاد یه چیزی درست شه میای اون یکی رو خراب میکنی و فکرم رو عوض میکنی؟آره ؟؟من چیکارت کردم؟به خاطر یه انتقام که هنوز دلیلش رو مشخص نمیدونم به این روز افتادم:) حالا باید به عقد اینم در بیام.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_131
آرتام درو قفل کرد و رفت.هراسون به این ور و اون ور نگاه می‌کردم.با ترس رفتم سمت در و محکم فشارش دادم و هُل دادمش.به محض هل دادن در باز شد پناه رو آروم بغل کردم و راه افتادیم .مجبور شدم روی دهنش یه پارچه ای ببندم که گریه کرد صداش نیاد!شروع کردم به دوییدن .داشتم میدوییدم که از پشت شالم کشیده شد و پرت شدم روی زمین.با چشمای به خون کشیده شده آرتام روبه‌رو شدم.با ترس به صورتش نگاه می‌کردم که شالی که افتاده بود روی زمین رو پرت کرد اون طرف؛موهام رو گرفت و کشید.جیغم رفت روی هوا که با پشت دستش کوبید توی صورتم و گفت:خفه شو...خفه شو...آشغال عوضی به چه جرعتی منو دور میزنی؟هان؟
اشکام ریخت روی صورتم...پناه اون طرف گریه میکرد و کسی نبود بَرش داره.دلم به حال خودم و دخترکم می‌سوخت...دخترکی که الان باید کنار پدرش بود ولی شاهد کتک خوردن مادرش از یه مرد غریبه بود.الهی بمیرم برای غریبی دوتامون.آرتام می‌زد و من صورتم سراسر اشک شده بود.انقد گریه کرده بودم که زیر چشمام گودی افتاده بود.گریه میکردم برای دخترم و خودم...نه برای دردی که با کتک بهم وارد می‌شد.انقد از برسام کتک خورده بودم که دیگه این عادی شده بود برام.ارتام نصف برسام بود و برسام من قوی تر از هرکسی بود؛اخ برسام کجایی که ببینی دخترت و زنت چه چیزی رو دارن تحمل میکنن!کجایی ببینی دخترِ یکی یدونه ات داره از شدت اشک،بی‌هوش میشه! کجایی ببینی زنت داره توی دستای یع مرد غریبه می‌میره..کجایی آروم جونم؟انقد به برسام فکر کردم که آرامش گرفتم...
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_132
یاد روزی افتادم که جلوی در با گستاخی توی صورتش حرف میزدم و اون توی صورتم خم شد و تهدیدم کرد...یاد روزی افتادم که رفتم شرکتش....روزی که رفتیم خونه و دراون اتاق رو باز کردم....روزی که رفتیم کلبه و مجبور به عکس انداختن کردمش... روزی که ماجرای حامگلیم و بهش گفتم...روزی که رفتیم کیش...روزی که دریا و درسا به جمعمون اضافه شدن...روزی که رفتیم لب دریا و غرق شد...موقعی که جلوی اونا بغلم کرد دنیارو بهم دادن...شوهرم بود!پدر بچم بود!همه کسم بود! روزی که برگشتیم و پناه به دنیا اومد...اسم پناه رو گزاشتن و باعث تعجب من شدن...روزی که بردتم دلیل نفرت پدرم رو بهم بگه ...روزی که اومد دنبالم.. همه و همه مثل یه فیلم دل‌انگیز جلوی چشمام رد می‌شد.آرتام انقد کتکم زد که خسته شد و دراخر پرتم کرد تو کلبه.پناه کوچولوم رو بغل کردم!این الان پناه من بود ؛پناه کوچولوی من... پناه با دیدن صورت من چشماش بغض دار شد و برای اولین بار گفت:با...با
اشکام بند اومد؛نفسم بند اومد؛به کسی که این حرفو زد خیره شدم.پناه کوچولو گفت بابا؟؟؟برسامو صدا زد؟؟؟برسامی که نیست!؟ای خدا نکن این کارو با قلب من نکن!
_جان دلم؟؟الهی قربون بابا گفتنت بشم من!پناه غصه نخوریا...دعا کن باباتو زود پیدا کنیم...یعنی اون مارو پیدا کنه...پناه تو دلت کوچیکه دعا کن بابایی بیاد مارو نجات بده...بیاد کمکمون کنه از اینجا بریم ...پناه دعا کن مامانی باشه گلم؟؟باشه عزیزدلم ؟؟
پناه بدون اینکه بفهمه چی میگم سرشو تکون داد که بوسه ای عمیق روی پیشونیش کاشتم.پناه منو یاد برسام مینداخت.اون چشمای مشکیش منو یاد عشقم مینداخت.پناه برسام کوچولو من بود.شباهت عجیبی به برسام داشت و شاید همین باعث شده که زیاد دلتنگ نشم.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_133

#هفته_بعد. #برسام

در به در دنبال هانا میگشتم...دیگه کلافه شدم..نمیدونم چیکارکنم...ماهور اشغال رو تحویل پلیس دادیم ...پلیسم درحال پیدا کردن پناه و هاناست.دنبالش میگشتم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم.تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد.
_بله؟؟
صدای اقای فتحی(پلیس)اومد:سلام آقا برسام خوب هستید؟
_سلام اقای فتحی ممنونم شما خوبید؟
اقا فتحی:ممنون ..برسام جان یه سرنخی پیدا کردیم میتونی بیای اداره آگاهی؟
_بله...بله الان میام
اقای فتحی:منتظریم عزیزم
_فعلا
و قطع کردم لباسام رو با لباسای بیرون عوض کردم و دوییدم بیرون و سوارماشین شدم و حرکت کردم.بعد پنج مین رسیدم به اداره آگاهی‌ انقد اینجا اومدم که همه منو میشناسن..دوییدم طرف اتاق فتحی و درو زدم و باز کردم.وارد که شدم فتحی بلند شد و اشاره کرد بشینم..هردو نشستیم که شروع کرد:برسام جان...یه جایی هست که یه دختر بچه با مشخصات که شما دادید و یه خانوم با همون مشخصات دارن زندگی میکنن...یکم ازشهرخارج شدن و تو یه کلبه هستن که گه گاهی یه مرد هم همراهشون هست و به شدت ازارش میده...تصمیم گرفتیم که با تو درمیون بزاریم و باهم بریم بگردیم.موافقی!؟
بدون شک قبول کردم.اماده شدیم و راه افتادیم سمت اون جایی که اون می‌گفت.تموم مدت به هانا و پناه فکرمیکردم.به هانایی که این یک سال نه خواب برام گزاشته بود و نه غذا.برای پناه انقد غصه نمیخوردم که برای هانا غصه می خوردم.رسیدیم به اونجایی که فتحی می‌گفت.پیاده شدم و رفتم سمت کلبه فتحی بهم یه تفنگ داده بود که بتونم از خودم محافظت کنم.در کلبه رو باز کردم که با جای خالی مواجه شدم و چشم گردوندم.کسی نبود.خواستم برگردم و برم که چشمم خورد به یه بولیز دخترانه صورتی
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_134

رفتم نزدیک...بولیز رو برداشتم و بهش خیره شدم و بوش کردم .بوی پناهم رو می‌داد!اره این همون بولیزی که برای سیسمونی خریده بودیم و بزرگ بود و هانا از مدلش خوشش اومده بود.
_این...اینجا بودن!
سرباز: ازکجا فهمیدی؟
_این بولیز دخترمه!
سرباز اومد حرفی بزنه صدای شلیک اومد.با سرباز به سرعت از کلبه خارج شدیم که چشمم به آرتام افتاد..این برادر ماهور بود!رفتم نزدیکش که گلوله به پاش خورده بود.با دستم ضربه محکمی روی صورتش زدم که لبش پاره شد.غریدم:اشغال...پناهم و هانام کو؟؟؟کجا گزاشتیشون؟؟؟هااان؟ارتام تورو به جون ماهور قسم بگو... به جون خواهرت قسم بگو....دخترم وزنم رو بهم برگردون.
اشکام توی صورتم میریختن... آرتام با تعجب نگاهم میکرد!حق داشت....منو هیشکی به این وضع ندیده بود.ارتام با انگشت اشاره کرد به یه باغ که پشت کلبه بود.به فتحی نگاه کردم که دستشو گزاشت روی شونم و چشاشو به نشونه «مثبت» روهم گزاشت و به یکی از سربازا گفت:برو باهاش مبینی
جلوتر از سرباز راه افتادم و دوییدم سمت اونجایی که آرتام اشاره کرده بود...با باز کردن در نگاهم افتاد به یه دختر بچه و هانا...هانا بی‌هوش افتاده بود روی زمین و دختر بچه که مطمئنم پناهه بغل هانا دراز کشیده بود... آشغال معلوم نیست چیکارکرده...با بازکردن در نگاه پناه به من کشیده شد و شروع کرد به حرف زدن:با...با؟؟
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_135

قطعاً اگه هر وقت دیگه ای بود از این حرفش ذوق میکردم ولی الان تموم فکر و ذهنم درگیر اون دختری بود که روی زمین پخش شده بود و معلوم نبود چه بلایی سرش اومده .به سرعت رفتم نشستم کنار هانا و هانارو از زمین بلند کردم که با دیدن قیافه‌اش قلبم به درد اومد.دلم میخواست بزنم خودمو بکشم که این بلارو سر یکی یدونه ام اوردم.صورت خوشگلش زخم شده بود و پر کبودی بود...بدن بی جونش روی دستام بود و نفس آرومی می‌کشید و انگاردنبال بهانه بود تا دیگه نفس نکشه.به خودم اومدم.هانارو بغلم کردم و دوییدم از کلبه بیرون.قبل خارج شدن از کلبه روبه مبینی گفتم:پناهه...پناه رو با خودت بیار!
دوییدم بیرون و رو به فتحی گفتم: آقای فتحی....پناهم...پناهم توی کلبه موند..خواهش میکنم بیارینش ...من هانارو ببرم درمونگاه این اشغال معلوم نیست چیکارکرده باهاش!
فتحی دستشو گزاشت روی شونم و گفت:برو آقای مجنون
لبخندی محو روی لبم نشست.از این صفت اصلأ ناراحت نبودم و خیلیم خوشحال بودم!این مرد واقعا فوق العاده بود . از فکر اومدم بیرون و سوار یکی از ماشین های پلیس شدم وراه افتادیم سمت بیمارستان. یکی از سرباز ها ماشین رو میروند .توی راه به مامان نورا زنگ زدم تا این خبر رو بهش بگم!مطمئنن از پیداشدن هانا و پناه کلی خوشحال میشد.به صورت هانا خیره شدم.خدا میدونه چقدر دلم برای مهربونیش،سادگیش،خوشگلیش تنگ شده بود.هانای قشنگ من،صورتش الان این طوری شده!بمیرم براش!صورتم رو نزدیک صورتش کردم و عمیق پیشونیش رو بوسیدم.دلم برای بوسیدنش تنگ شده بود.عقب کشیدم و به قیافش خیره شدم.کاش بشه پاشه و دستشو دور گردنم حلقه کنه...کاش بشه پاشه و گونمو ببوسه..کاش بشه چشمای قشنگشو باز کنه و نگام کنه...کاش بشه صدای خوشگلشو دوباره بشنوم...وقتی می‌گفت برسام انگار دنیارو بهم میدادن...وقتی سر چیزهای الکی می‌گفت ببخشید میفهمیدم چه دل ساده و مهربون و پاکی داره!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_136
دورش بگردم من!رسیدیم به بیمارستان...هانارو بستری کردن...گوشیمو دراوردم وزنگ زدم به مامان نورا
صدای گرفته اش حالم رو عوض کرد:جانم برسام!
_مامان جان!مشتلق بده!
+چی شده برسام؟
_هانا...هانا و پناه پیدا شدن!
یکم صدایی نیومد...یهو صدای جیغش اومد و گفت:خدایا شکرت...خدایا ممنونتم...خدایا مرسی...وای..برسام خوش خبر باشی عزیزم...کجایی الان!؟
لبخندی روی لبم نشست.جواب دادم:توی بیمارستان(...)
+الان میایم...الان میایم
قبل قطع کردنش گفتم:مامان بی زحمت یه سر به کلانتری هم بزنین و پناهم بیارین من هانارو آوردم نتونستم پناهم بیارم
+باشه...باشه میاریم...باشه
و قطع کرد.توی راهرو بیمارستان راه می‌رفتم و به کفشام خیره شده بودم که به یه نفر خوردم .سرمو اوردم بالا و دیدم هوراده...با دیدن من با یه ذوق آشکار بغلم کرد و گفت:وای برسام... وای...چقد خوشحالم... مرسی داداش...مرسی.... خدا دوباره پناه و هانارو بهمون داد..خدایا شکرت!
همدیگه رو بغل کرده بودیم.هردومون اشک شوق میریختیم...واقعا خدا هانا و پناه رو دوباره بهمون داده بود.هانا حالا شده همه چیز من..نمیتونم ازش به سادگی بگذرم.باید خیلی چیزا براش روشن بشه!با دیدن پناه،بغل بابا محسن بود.با لبخند به دختری نگاه می‌کردم که یک سال ندیدمش...ولی بیشتر از پناه،دلم برای هانا تنگ شده.کاش بیدارشه!من مطمئنم بیدارمیشه!مطمئنم !
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین