جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [برگ سبز پاییز] اثر «اسرا سیدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط azammahmoud با نام [برگ سبز پاییز] اثر «اسرا سیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,052 بازدید, 48 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [برگ سبز پاییز] اثر «اسرا سیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع azammahmoud
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
بعد از تموم شدن حرفم دلرام ادامه داد:
دلرام: برای این‌که خواننده خوبی محسوب بشین، باید توی مواقع ضروری و نیاز، توانایی این رو داشته باشین که بتونین خودتون هم آهنگ‌سازی کنید. مطمئناً همه‌تون این‌جا زدن یه ساز رو بلدین. فرقی نمی‌کنه با چه سازی آهنگ‌سازی رو انجام می‌دین، ولی باید ساز‌های مورد نظرتون با سبک‌های خوندنتون هماهنگ باشه. برای مثال آهنگ‌سازی با پیانو برای آهنگ‌هایی توی سبک اپرا و کلاسیک مناسبه. یا ترومپت برای سبک جاز. بعضی ساز ها هم مثل گیتار تقریباً برای آهنگ‌سازی اکثر سبک‌ها مناسبه.
ولی آهنگ های مثلاً توی سبک رپ با ساز خیلی سخت آهنگ‌سازی میشن، برای این‌طور آهنگ‌ها باید از لوازم موسیقی و دستگاه‌های مختلفی استفاده کرد.
بعد از تموم شدن حرفش بلند شد و به سمت بچه‌ها رفت.
دلرام: روی این کاغذ‌ها یه شعر نوشته شده‌. احتمالاً قبلاً شنیدینش. آهنگ تهران از سارن. حالا ازتون چی می‌خوایم؟ شما باید این آهنگ رو با یه سبکی متفاوت از سبک خواننده اصلی و با سبک مورد نظر خودتون آهنگ‌سازی کنید و بخونید. بعدش هم همگی درباره‌ی نظراتتون درباره‌ی سبک‌های هم دیگه حرف می‌زنیم.
بعد از پخش کاغذ ها دوباره اومد و کنار من نشست.
با صدای بلندی اعلام کردم:
- فقط پنج دقیقه برای انجام کارتون وقت دارید‌.
تا این رو گفتم همه با صدای بلندی شروع کردن به اعتراض کردن. با صدای رسایی گفتم:
- هی بچه ها! بچه ها‌! آروم‌تر! مهم نیست بار اولتون توی این زمان کم چه‌طور میشه و چی ازش در میاد، ما فقط می‌خوایم سبک‌هاتون رو بشناسیم و براساس سبک ها گروه‌بندی بشین. همین.
پنج دقیقه بعد همه حاضر آماده مشغول شنیدن آهنگ‌ها شدیم.
***
- در کل چند گروه شد؟
دلرام به کاغذ مقابلش نگاهی کرد.
دلرام: دوگروه. پاپ و رپ.
دلرام خم شد و همه‌ی کاغذ‌های جلومون رو جمع کرد. جعبه پیتزا رو گذاشت جلوم.
دلرام: من که مردم از گشنگی. فردام کلی کار دارم.
از پیتزای توی دستم یه گاز زدم و متعجب پرسیدم:
- چی‌کار داری؟
دلرام هم یه گاز از پیتزاش زد و گفت:
دلرام: فردا وقت شیمی درمانی دارم. می‌تونی باهام بیای؟ احتمالاً بعدش نتونم تنهایی بیام.
سرم رو تکون دادم.
- آره، آره. حتما میام.
سرش رو تکون داد و دوباره مشغول پیتزاش شد.
- شیمی درمانی که می‌کنی، دردت میاد؟
دلرام: موقع تزریق نه. ولی بعدش آره.
با غم و ناراحتی نگاهش کردم. عجیب به این آشنای که مدت کوتاهی بود شناخته بودمش دلبسته بودم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
پرستار: دستت رو شل نگه‌دار.
پرستار سرنگ رو تو رگ دلرام برد و موادش رو خالی کرد. بعد از جاش بلند شد و برگشت سمتم.
پرستار: چند دقیقه بعد تهوع و سرگیجش شروع میشه. مراقبش باشین.
تند‌تند سرم رو تکون دادم.
- چشم
به سمت دلرام رفتم و کمک کردم بلند بشه.
- خوبی؟
با گیجی سر تکون داد.
دلرام: فعلاً آره.
هم‌ این‌که حرفش تموم شد چشم‌هاش رو بست. دستش رو گذاشت جلو دهنش و عق زد. سریع زیر شونه اش رو گرفتم.
- دلرام؟ دلرام! خوبی؟ چی شدی؟
دلرام به من تکیه زد و همون‌طور که به سمت خروجی بیمارستان می‌رفتیم جواب داد.
دلرام: بعد از تزریق این طوری میشم. از عوارض شیمی درمانیه. یکم بعد بهتر میشم.
آروم سر تکون دادم. خیلی ناراحت بودم. دلم گرفته بود. چرا یه دختری مثل دلرام باید به این حال بیفته؟ چرا باید این همه زجر بکشه؟ چرا همه باهم نمی‌تونن شاد باشن؟ چرا همیشه یه عده غمگینن؟ دلرام الان به من نیاز نداره. یه مادر می‌خواد که بغلش کنه. یه پدر می‌خواد که بهش تکیه کنه. یا من. من الان چی می‌خوام؟ یه مادر که بگه دوستم داره‌. یه پدر که بگه براش مهمم. نه اینکه... هوف. انگار توی این دنیا هیچ وقت عدالت برقرار نمیشه. همیشه یه تعداد باید ناراحت و ناراضی باشن. یه عده همیشه خوشحال و بی‌دغدغه، یه عده هم همیشه بدبخت و غمگین.
دلرام رو روی جدول کنار خیابون نشوندم.
- چند لحظه اینجا بشین. الان ماشین می‌گیرم.
آروم سر تکون داد و چشماش رو بست.
سریع برگشتم و دستم رو بلند کردم. چند دقیقه گذشت تا بالاخره یه تاکسی زرد رنگ جلو پامون ترمز کرد. به سمت دلرام برگشتم. آروم کمک کردم بلند بشه و بعدش هم آروم توی ماشین نشست. خودمم سوار شدم و آدرس خونه رو به راننده دادم. راننده‌ با سرعت حرکت کرد به سمت خونه روند.
***
کلاسمون تازه تموم شده بود. امروز دو تا کلاس داشتیم.
توی کافی‌شاپ ‌ کنار آموزشگاه که مال همون پسره نیک‌نام بود نشسته بودیم.
دلرام با خنده تکه‌ای از کیک شکلاتیش رو توی دهنش گذاشت و با هیجان ادامه داد.
دلرام: وای! من همین‌طوری فقط نگاهش کردم. اونم همین‌طوری زل زده بود بهم. من کلافه شدم گفتم: خب؟
همین‌طوری گیج نگاهم کرد گفت: خب؟
با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کردم که یهو به خودش اومد و گفت: آهان!
ولی انصافاً خیلی خوب زد. هم آهنگ‌سازیش هم شعرش خیلی خوب بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
با خنده‌ سر تکون دادم. دلرام برگه‌های شعری که برای کلاس‌های امروز بودن از کیفش درآورد و روی میز گذاشت. نگاهی سرسری به برگه‌ها انداخت و گفت: امروزم کارمون حسابی زیاده. کلاً ۲۶، ۲۷، ۲۸... کلاً سی تا برگه هست که باید اصلاح کنیم.
تو همین لحظه گارسون نزدیک میزمون شد و کیک من رو هم روی میز گذاشت.
گارسون: چیز دیگه‌ای هم می‌خواین؟
دلرام یکم فکر کرد و گفت:
دلرام: بله دو تا چایی لطفاً.
گارسون چشمی گفت و رفت.
دلرام با خنده برگشت سمتم و با هیجان گفت:
دلرام: فکر کن یه روز معروف می‌شیم. می‌ریم یه شرکتی جایی. رئیسش میگه چی میل دارید؟
بعد من و تو با غرور می‌گیم قهوه لطفا.
به خاطر ادا‌هایی که در می‌آورد و لحن مسخره‌اش زدم زیر خنده.
دلرام هم با خنده ادامه داد:
دلرام: بعد اونم گوشیش رو برمی‌داره، میگه: سه تا قهوه لطفا! بعد قهوه رو میارن و به محض خوردن تفش می‌کنیم، می‌ریزه رومون و اوه! هزار و یک نوع بلا. شانس نداریم که! مغزمون فقیره.
با شنیدن این حرفش دیگه کامل ترکیدم. قبل از این‌که بتونم حرفی بزنم یه نفر کنار میزمون ایستاد. دلرلم هنوزم داشت برگه‌ها رو نگاه می‌کرد و سرش رو بلند نکرد. برگشتم سمت کسی که اون‌جا وایساده بود و با دیدن کوهسار متعجب خواستم چیزی بگم که دلرام یهویی بلند جیغ کشید:
دلرام: آی! هیچ معلوم هست چی‌کار می‌کنی؟ حواست کجاست؟
با شتاب برگشتم سمت دلرام که از رو صندلی بلند شده بود و برگه های توی دستش رو بالا گرفته بود. برگه‌ها کاملا خیس شده بودن.
کوهسار: ببخشید تقصیر من شد.
با شنیدن صدای کوهسار با شتاب برگشتم. با پوزخند تمسخر آمیزی به دلرام زل زده بود. یا خدا! این چرا هنوز وایساده این‌جا؟ ولی با دیدن بطری آب توی دست‌هاش و برق شیطنتی که تو چشم‌هاش بود، فهمیدم چرا هنوز نرفته. اون آب رو روی برگه‌ها ریخته بود. چشم‌هام رو بستم و زیر لب گفتم: یا خدا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
دلرام برگشت سمت کوهسار و با عصبانیت گفت:
دلرام: عمداً این کار رو کردی!
کوهسار پوزخندی زد و گفت:
کوهسار: عمدی که بود. ولی این اداها چیه؟ اتفاقه دیگه!
با لحن حرص دراری ادامه داد:
کوهسار: می‌افته!
دلرام یهو آروم شد. با لبخند سرش رو کج کرد و گفت:
دلرام: عه؟ اتفاقه؟
خم شد از روی میز یکی از کیک ها رو برداشت. با نگرانی یه قدم رفتم جلو و گفتم:
- دلرام! ول کن! زشته! همه دارن نگامون می‌کنن! بیا ب... .
ولی دلرام بی‌توجه به من کیک رو محکم کوبید رو لباس کوهسار. با دهن باز به صحنه رو‌‌به‌روم زل زدم. صدای خنده‌ی کسایی که توی کافی‌شاپ بودن از هر طرف به گوش می‌رسید. کوهسار به بهت با دلرام نگاه می‌کرد. مشخص بود اصلاً انتظار همچین کاری رو نداشت. دلرام آروم یه قدم از کوهسار فاصله گرفت و به شاهکار هنریش روی لباس کوهسار زل زد.
دلرام: عه! شرمنده!
بعد یه قدم جلو گذاشت و ادامه‌ داد.
دلرام: عمدی که... بود. ولی اتفاقه. می‌اوفته دیگه، مگه نه؟
کوهسار چنان نگاهش کرد که من عوض دلرام وحشت کردم. سریع خودم رو رسوندم کنار دلرام و بازوش رو گرفتم. کشیدمش سمت در کافی‌شاپ و در همون حال گفتم:
- خب ما دیگه بریم.
با دلرام از کافی‌شاپ خارج شدیم و به سمت خونه راه افتادیم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
شش ماه از آشنایی من و دلرام می‌گذره. شش ماهه داریم توی اون آموزشگاه تدریس می‌کنیم و دوستی بین من و دلرام الان دیگه خوده خواهر بودن شده.
این شش ماه در کل آروم بود. البته اگر از بحث‌های لفظی و نگاه‌های گاه و بیگاه کوهسار و دلرام فاکتور بگیریم.
لبخندی از یاد‌آوری نگاه‌های کوهسار و دلرام روی لبم نشست. بحث‌هاشون بیش‌تر لفظی بود و فقط هم رو ضایع می‌کردن. قشنگ مشخص بود احساسشون به هم دیگه در حد کارمند و رئیس نیست. ولی جالب اینه وقتی هم به دلرام گفتم اصلاً انکارش نکرد. فقط توی سکوت بهم نگاه کرد.
امروز تعطیل رسمی بود و آموزشگاه تعطیل‌. همین‌طور برای خودمون نشسته بودیم و به تلوزیون زل زده بودیم. از قضا از اون معدود دفعاتی بود که تلوزیون برنامه خیلی قشنگی پخش می‌کرد. خنده دار بود‌. همین‌طور با دلرام به تلوزیون زل زده بودیم که آیفون به صدا در اومد. دلرام بلند شد و گفت:
دلرام: من باز می‌کنم.
سری تکون دادم و دوباره به تلوزیون چشم دوختم. همین‌طوری غرق در تلوزیون بودم که با صدای جیغ از جا پریدم. با سرعت سرم رو به سمت در چرخوندم. دلرام در حالی که با خوشحالی به پاکت توی دستش زل زده بود گفت:
دلرام: پاییز! موفق شدیم!
متعجب گفتم:
- چی‌ رو موفق شدیم؟
با خوشحالی نگاهم کرد و گفت:
دلرام: نامه مسابقه استعداد یابیه!
یه لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم.
با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کردم.
-چی؟
دلرام بلند خندید آروم نزدیکم شد.
دلرام: وای پاییز! یعنی ما به مرحله اول مسابقه استعداد یابی که توی ایرانه دعوت شدیم.
با شنیدن این حرف با ذوق بلند شدم و دلرام رو بغل کردم.
- وای! این عالیه دلرام.
دلرام هم با خوشحالی گفت:
دلرام: داریم موفق میشیم! چیزی نمونده.
با چشم‌های پر اشک نگاهش کردم و محکم بغلش کردم.
- چیزی نمونده.
***
شیوه‌ی مرحله اول این‌طوری بود که همه‌ی شرکت کننده‌ها باید توی محل مشخص شده حاضر بشن و برنامشون رو اجرا کنن. از اون‌جایی که شرکت کننده‌های خانم هم زیاد بودن، بنا بر این مسابقه توی یه زیر‌ زمین برگذار می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
من خیلی استرس داشتم. ولی دلرام قربونش برم اصلاً عین خیالشم نبود. بی‌خیال داشت شعری که قرار بود بخونیم رو بررسی می‌کرد.
- دلرام من می‌ترسم.
دلرام: بی‌خیال بابا! ترس چیه؟ خجالت بکش مگه می‌خوان بکشنمون؟
با ترس برگشتم سمتش.
- ولی من تا حالا به جز تو و هانا برای ک.س دیگه‌ای نخوندم!
دلرام این بار کاملاً جدی برگشت سمتم.
دست‌هام رو گرفت و گفت:
دلرام: پاییز! من به تو اعتماد دارم. می‌دونم که موفق می‌شیم. مثل همیشه. این‌جا سخت‌تر از وقتی که از خونه بیرون انداختنمون نیست. سخت تر از مرحله‌هایی که برای رسیدن به این‌جا پشت سر گذاشتیم نیست! ما می‌تونیم چون ما همون دلرام و پاییزیم! مرحله‌های سخت تر از اینم پشت سر گذاشتیم و هیچ تغییری هم نکردیم.
لبخندی به روش زدم و اونم خندید. همون موقع صدای بلند‌گو بلند شد.
دی جی: نفر بعدی... خانم‌ها دلرام راد و پاییز رستگار.
همه دست زدن و من و دلرام با هم رفتیم رو سن. دیگه استرسم اون‌قدر زیاد نبود که نتونم بخونم.
میکروفن رو جلوی دهنم تنظیم کردم.
دلرام هم نشست و گیتارش رو گرفت دستش. چشم‌هام رو بستم و هم زمان با گیتار زدن دلرام شروع کردم به خوندن.
- ای هم‌گناه من بی تو پرواز همیشه محکوم به سقوطه
حرفایی که تو سی*ن*ه دارم همش از جنس سکوته
ای هم‌گناه من ای هم‌گناه من
تبر زدن انگار عشقم رو از ریشه
این خونه بعد از تو شکل قفس میشه
شکل قفس میشه
چشم‌هام رو باز کردم و همون‌طور که می‌خوندم به جمعیت رو‌به‌روم نگاه کردم.
- می‌دونی این دنیا بدون تو بدون من
می‌دونی زندونه نده قسم به جون من
حرف‌هات دروغه از رو عادته و تکراره
بین جمعیت چشمم به یه چهره‌ی آشنا افتاد. کوهسار بود. عجیب بود ولی داشت با لبخند و چشم‌هایی که برق میزد به دلرام نگاه می‌کرد. کلاه سوییشرتش رو روی سرش کشیده بود و قیافش از کنار مشخص نبود واسه همون راحت بین جمعیت نشسته بود.
- می‌دونی این دنیا بدون تو بدون من
می‌دونی زندونه نده قسم به جون من
حرف‌هات دروغه از رو عادته و تکراره
تموم شدیم و این قصه به سر رسید
من و تو آخرش به هم نمی‌رسیم
انگار صدای من به تو نمی‌رسه
تو ظلمت چشم‌هات به صبح نمی‌رسه
می‌دونی این دنیا بدون تو بدون من
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
می‌دونی زندونه نده قسم به جون من
حرف‌هات دروغه از رو عادته و تکراره
می‌دونی این دنیا بدون تو بدون من
می‌دونی زندونه نده قسم به جون من
حرف‌هات دروغه از رو عادته و تکراره
آهنگ تموم شد. آروم نگاهم رو روی داور‌ها چرخوندم. با لبخند نگاهمون می‌کردن. چندثانیه بعد هر سه‌تاشون شروع کردن به دست زدن. با دست زدن اون‌ها همه‌ی جمعیت‌ هم بلند شدن و دست زدن. همه افرادی که اون‌جا بودن با هیجان جیغ و داد می‌کردن و اسم من و دلرام رو صدا می‌زدن.
لبخندی از روی بهت و ناباوری زدم.
عقب عقب رفتم و درست کنار دلرام که حالا ایستاده بود وایسادم. یکی از داورها خم شد زنگ طلایی روی میز رو محکم زد. هم زمان با روشن شدن فشفشه‌ها و ریختن کاغذ رنگی‌ها صدای جیغ و سوت مردم بلند‌تر شد.
لبخند ناباوری زدم و برگشتم سمت دلرام. لبخند میزد. برگشت سمتم و گفت:
دلرام: تونستیم!
***
نفس عمیقی کشیدم. با خوشحالی به پاکت توی دستم نگاهی انداختم. دلرام خواب بود و من، مگه می‌تونستم بخوابم؟ برای بار هزارم به معرفی‌نامه‌ی توی دستم که مال مرحله دوم مسابقه بود نگاه کردم. مرحله دوم حدودا سه ماه دیگه بود. توی شهریور. با نفس عمیقی دوباره به معرفی‌نامه نگاه کردم. انگار قرار بود من و دلرام هم طعم خوشبختی رو بچشیم.
***
(دلرام)

دکتر: خانم راد لطفاً بشینید.
دلرام با اضطراب روی صندلی رو‌به‌روی میز دکتر نشست. صبح وقتی دکترش باهاش تماس گرفته بود و گفته بود می‌خواد ببینتش تا درباره‌ی جواب آزمایش‌های دلرام صحبت کنن، صبح خیلی زود بود. دلش نیومد پاییز رو اون موقع بیدار کنه. با یاد‌آوری پاییز، لبخند دلنشینی روی لب‌هاش نشست. این دختری که یه روزی بر حسب یه اتفاق وارد زندگیش شده بود و توی مدت خیلی کمی متوجه شد که پاییز خیلی شبیه به خودشه. دلرام هم یه زمانی یه نسخه از پاییز بود. خانواده داشت. به خاطر خانواده‌اش از همه‌چی گذشت. از خودش، رویاهاش، خواسته‌هاش. ولی اون‌ها... .
با صدای دکتر حواسش به دکتر و صحبت‌هاش جمع شد.
دکتر: خب دلرام خانم.‌ چه خبر؟
دلرام با لبخند گفت:
دلرام: سلامتی. با کمک شما.
دکتر با ناراحتی به دلرام خیره شد. بیمار‌های زیادی درمان کرده بود و متقابلاً به افراد زیادی هم این خبر رو داده بود. ولی هر بار به اندازه بار اول سخت بود. لبخند غمگینی زد.
دلرام که با لبخند غمگین دکتر نگران شده بود پرسید:
دلرام: دکتر مشکلی پیش اومده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
دکتر آهی کشید و پرسید:
دکتر: برای شیمی درمانی سر‌موقع رفتی؟
دارام: بله سر‌موقع رفتم. دکتر نمی‌خواید بگید چی‌شده؟
دکتر: روند پیش رفت سلول‌های سرطانی خیلی بیش‌تر از اون چیزی هست که فکر می‌کردیم. سریع‌تر از زمانی که بهت گفتم پیشرفت می‌کنن.
دلرام که تا ته حرف‌های دکتر رو فهمیده بود بغض کرد. تصویر چشم‌های آبی پاییز وقتی که داره این خبر رو بهش میده توی ذهنش خیلی پر رنگ بود. ولی در کنار تصویر پاییز یه تصویر دیگه هم خیلی توی ذهنش پر رنگ بود. تصویری که این روز‌ها تمام ذهنش رو پر کرده بود. یه جفت چشم طوسی. چشم‌هایی که دلرام با تمام وجود صداقتش رو باور کرده بود. از کی؟ نمی‌دونست. یا نه! می‌دونست! از وقتی که کوهسار گفته بود. از وقتی که غرورش رو کنار گذاشته بود‌. صدای خش‌دار و قشنگ کوهسار توی ذهنش برای بار چندم پخش شد.
کوهسار: دوست دارم دلرام. دوست دارم. از همون وقتی که توی آموزشگاه اون‌طوری با من بحث کردی. هیچ‌ک.س به خاطر خودشیرینی کردن جرعت نداشت باهام اون‌طوری حرف بزنه. ولی برای تو مهم نبود شاید به خاطر بحث کردن با من تو و دوستت نتونید اون‌جا کار پیدا کنید‌! دوست دارم دلرام.
دلرام؟ دلرام چی می‌تونست بگه؟ مات و مبهوت به رویای فوق‌العاده قشنگ رو‌به‌روش چشم دوخته بود‌. کوهسار با نا‌امیدی برگشت.
کوهسار: دوستم نداری! نداری!
و دلرامی که توی رویاش زندگی می‌کرد‌.
دلرام: دوست دارم!
حالا داشت بیدار میشد؟ از رویاش؟ سخت نبود؟ نامردی نبود؟ پاییز و کوهسار رو ول کنه؟ درد داشت، نداشت؟ خوش‌حال بود. اصلاً چیزی نشده بود که! فقط داشت بیدار میشد. از رویای شیرین این چند وقتش بیدار میشد. حالش خیلی‌‌ هم خوب بود!
سرش رو که تا حالا پایین انداخته بود بالا آورد و به دکتر چشم دوخت.
دلرام: چه‌قدر وقت دارم؟
دکتر فقط با غم نگاهش کرد. نمی‌تونست بگه. سخت بود.
دلرام فهمید. لبخند تلخی زد.
دلرام: توی مسابقه استعداد‌یابی شرکت کردیم. با دوستم. برنده شدیم. مرحله دومش سه ماه دیگه است. توی شهریور. می‌تونم توی اون مسابقه شرکت کنم؟
دکتر با تاسف مکثی کرد و سرش رو به نشونه نه تکون داد.
دکتر: متاسفم.
دلرام با بغض نفس عمیقی کشید و بلند شد. و به سمت در رفت. قبل از بیرون رفتن از مطب ایستاد. لبخند پر بغضی زد و به سمت دکتر برگشت.
دلرام: ممنونم دکتر. بابت همه‌چی.
بعد بدون این‌که منتظر حرفی بمونه از مطب خارج شد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
***
(پاییز)
با نوری که مستقیم توی چشم‌هام می‌خورد بیدار شدم. غلتی زدم و به پشت خوابیدم. آروم و با مکث چشم‌هام رو باز کردم. سرم رو برگردوندم. با تعجب سر جام نشستم. دلرام توی اتاق نبود. با تعجب به ساعت نگاه کردم. ساعت تازه ده بود. این وقت صبح کجا رفته بود؟
از جام بلند شدم و به سالن رفتم. دلرام توی آشپزخونه بود و داشت میز رو می‌چید.
- به‌به دلرام خانم! سحرخيز شدین!
دلرام با لبخند برگشت سمتم.
دلرام: صبح‌بخیر.
با تعجب به میز نزدیک شدم و تیکه‌ای از نون گرم رو توی دهنم گذاشتم.
- دلرام صبح زود رفتی نون گرفتی؟
دلرام: آره. خیلی هوس کرده بودم.
همراه دلرام پشت میز نشستیم.
همین‌طور مشغول خوردن بودیم که یهو نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد.
- اوه اوه. ساعت ۱۰ و نیم شد. بدو بدو باید بریم. کلاس داریم امروز.
دلرام یکم مِن‌مِن کرد.
- دلرام؟ اتفاقی افتاده؟
دلرام: من، من، هوف.
یکم مکث کرد و گفت:
دلرام: من دیگه از امروز نمی‌خوام توی آموزشگاه کار کنم!
با چشم‌های گرد شده گفتم:
- چی؟!
دلرام نگاهم کرد.
دلرام: دیگه نمی‌خوام توی آموزشگاه کار کنم‌.
- ولی آخه چرا؟ ببینم، کوهسار کاری کرده یا چیزی گفته؟
دلرام: نه! اصلاً به کوهسار ربطی نداره. فقط دلم می‌خواد تا یه مدت از دنیای کار فاصله بگیرم.
با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کردم.
دلرام ادامه داد:
دلرام: امروز بریم شهربازی؟
این‌قدر خواهش توی صداش بود که ناخودآگاه قبول کردم.
- باشه، فقط من تا حالا یه هم‌چین جاهایی نرفتم!
خندید. از اون خنده‌های قشنگی که گونش رو چال می‌انداخت.
دلرام: منم نرفتم!
لبخند زدم و دوباره مشغول خوردن شدم. احساس عجیبی داشتم. حس می‌کردم یه جای کار می‌لنگه. انگار اتفاقی افتاده که دلرام رو اذیت می‌کنه‌. رفتارش عجیب بود. ولی چی داشت اذیتش می‌کرد؟
***
- دلرام تورو خدا من می‌ترسم!
دلرام در حالی که میله‌ی بالای سرش رو می‌آورد پایین گفت:
دلرام: چی‌چی رو می‌ترسم؟ خجالت بکش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
- بابا من نخوام ترن هوایی سوار بشم کی رو باید ببینم؟
دلرام با لبخند به صدای زنگ شروع بازی گوش کرد و گفت:
دلرام: از الان به بعد رئیس جمهور رو هم ببینی فایده نداره.
ترن هوایی شروع به حرکت کرد و من از همون اول فقط جیغ کشیدم. به معنای واقعی کلمه داشتم سکته می‌کردم. دلرام هم بغل دستم با هیجان جیغ و داد می‌کرد. حالم واقعاً بد شده بود. نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که بالاخره اون قطار وحشت وایساد و پیاده شدیم. اصلاً تعادل نداشتم. آروم آروم رفتم و روی چمن‌ها نشستم. دلرام هم اومد کنارم و بطری آب رو سمتم گرفت.
دلرام: بهتری؟
یکم از آب رو خوردم.
- دلرام، وقتی برسیم خونه، سرت رو می‌برم.
دلرام با شیطنت خندید و من یه بار دیگه متوجه حال خراب دلرام و دلیل نا‌معلومش شدم.
***
یه هفته از اون روزی که رفتیم شهربازی گذشته. توی این یه هفته نه من، نه دلرام هیچ‌کدوم آموزشگاه نرفتیم. توی این یه هفته دلرام خیلی خواسته‌های عجیبی داشت. سینما، تئاتر، کتاب‌خونه و خرید. خیلی عجیب بود. الان هم دلرام خونه نبود. رفته بود سوپر مارکت تا یه سری وسایل بخره. منم داشتم اتاق رو مرتب می‌کردم. داشتم سعی می‌کردم اون قسمت بالای کمد رو تمیز کنم. چمدون رو گرفتم و کشیدم پایین. یه کاغذ روی زمین افتاد. خم شدم و برش داشتم. این دیگه چی بود؟ با بی‌خیالی شونه‌ای بالا انداختم. حتماً مال دلرامه. خواستم بذارمش روی میز که علامت روش توجهم رو جلب کرد. علامت یه بیمارستان بود. همون بیمارستانی که دلرام برای درمان می‌رفت. یهو یه دلشوره عجیبی گرفتم. پاکت رو باز کردم. جواب یکی از آزمایش‌های دلرام بود. با دقت شروع کردم به خوندن توضیحات پزشک. با هر خطی که می‌خوندم قطرات اشک بیش‌تری صورتم رو می‌پوشوند‌. دلرام داشت می‌مرد؟ روند پیشرفت سریع‌تر شده بود؟ درمان قطع شده بود‌؟ چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ پس واسه همین بود. رفتار‌های ضد و نقیض این یک هفته دلرام، خواسته‌هاش، سر کار نرفتنش. همه و همه دلیلشون همین بود‌. همین کاغذ لعنتی که می‌گفت دیگه امیدی برای دلرام نیست. یاد کوهسار افتادم. کوهسار و حسی که الان مطمئن بودم دو طرفه است. کوهسار می‌دونست؟ نه، نه مطمئنم نمی‌دونست. اون هم نگران بود. نگران دلرامی که توی این یه هفته جواب تلفن‌هاش رو نمی‌داد‌. چرا دلرام نگفته بود؟ با صدای بلند زدم زیر گریه. نشستم روی زمین. از تصور نبود دلرام به مرز جنون کشیده بودم. بلند گریه می‌کردم و خدا رو صدا می‌زدم. خودم رو کشیدم گوشه دیوار و و زانو‌هام رو توی شکمم جمع کردم. اشک‌هام با سرعت روی صورتم سر می‌خوردن. اصلاً نمی‌تونستم فکرم رو یک جا جمع کنم و یا بدونم باید چیکار کنم.
***
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین