جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [برگ سبز پاییز] اثر «اسرا سیدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط azammahmoud با نام [برگ سبز پاییز] اثر «اسرا سیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,348 بازدید, 48 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [برگ سبز پاییز] اثر «اسرا سیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع azammahmoud
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
با نوری که درست توی چشم‌هام می‌خورد از خواب پا شدم. آروم چشم‌هام رو مالیدم و صاف نشستم. چشمم روی ساعت روی دیوار چرخ خورد. ساعت ده بود. آروم از جام بلند شدم. کوله‌م رو برداشتم و رفتم جلوی آینه. دستم رو بردم سمت شالم تا خواستم درستش کنم که دستم سر جاش خشک شد. نگاهم روی صورتم چرخ میزد. چشم‌هام پر از آب شد و چند قطره روی گونه‌ی کبودم چکید. کبودی‌ها روی پوست سفید رنگم کامل به چشم می‌اومدن. از شدت گریه دور آبی چشم‌هام رو یه هاله‌ی سرخ پوشونده بود. نفس عمیقم رو با غم بیرون دادم و شالم رو درست کردم. بعد از برداشتن کارت از اتاق خارج شدم.
***
چند ساعتی بود که داشتم توی خیابون چرخ می‌زدم. دریغ از یه شغلی که بتونم انجام بدم. همه یا مدرک خوب می‌خواستن، یا سابقه. که منم هیچ‌کدوم رو نداشتم. نگاه کنجکاو مردمی که رد می‌شدن روی صورتم اذیتم می‌کرد. داشتم از جلوی یه کافی‌شاپ رد می‌شدم که آگهی روی درش توجهم رو جلب کرد. نوشته بود که یه آشپز میخوان. مجرد باشه، بالای هیجده سال سن داشته باشه و... . به این‌جا که رسیدم با نا‌امیدی نگاهم رو از آگهی گرفتم. حداقل سه سال سابقه‌ی کار می‌خواستن. خواستم رد بشم و برم که یه فکری به سرم زد. نگاه مرددم رو به در کافی‌شاپ دوختم. پرسیدنش ضرری نداشت. من که تا الان گشتم، اینم روش. نفس عمیقی کشیدم و آروم رفتم تو. پشت پیش‌خوان چوبی یه دختر تقریبا هم سن و سال من وایساده بود و سفارش‌ها رو می‌داد. به سمت پیش‌خوان رفتم. پارکت چوبیه کافی‌شاپ با هر قدمم صدای آرومی می‌داد ولی به خاطر موسیقی بی‌کلامی که پخش میشد زیاد قابل شنیدن نبود. رفتم جلوتر و روبه‌روی پیش‌خوان وایسادم.
- سلام.
دختر تازه متوجه من شد. لبخندی زد که چال گونش رو مشخص کرد. با صدای ظریفش گفت:
دختر: سلام. بفرمایید.

موندم چی بگم. با کلافگی چشم‌هام رو بستم و بعد از چند ثانیه باز کردم.
- یه بطری آب می‌خواستم.
دختر: حتماً! تارا؟ تارا؟ یه بطری آب بیار.
تو همین حین صدای بلند یه پسر اومد که داشت با تلفن حرف میزد:
پسر: بابا آخه من از کجا آشپز پیدا کنم؟

یکم مکث کرد.
پسر: نمی‌شه.
چند لحظه بعد با صدای بلندتری ادامه داد:
پسر: نه‌نه. نمی‌شه.
نمی‌دونم فرد پشت خطش بهش چی گفت که خیلی سریع گفت:
پسر: تو روزنامه آگهی میدم. بالاخره یه اتفاقی می‌افته دیگه.
نفس کلافه ای کشید.
پسر: باشه‌باشه. خداحافظ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
برای این‌که بحث رو باز کنم، رو به دختر پشت پیش‌خوان که حالا بطری آب رو روی میز گذاشته بود گفتم:
- دنبال آشپز می‌گردین؟
دختر: آره. منم تو آشپزخونه کار می‌کنم ولی کار من درست کردن نوشدنی‌ها و دسر‌هاست. برای غذا‌ها و کیک‌ها یه نفر رو می‌خوایم. نفر قبلی چند وقت پیش گذاشت رفت.
خوش‌حال از این حرف گفتم:
- من می‌تونم.
دختر متعجب رو به من گفت:
دختر: می‌تونی؟ یعنی می‌خوای این‌جا کار کنی؟
- آره! یعنی... اگه بشه فوقالعاده میشه.
دختر با خوش‌حالی لبخندی زد و گفت:
دختر: معلومه که میشه!
بعد از پشت پیش‌خوان در اومد و دستم رو گرفت و کشید.
دختر: بیا به سهیل بگیم. مطمئنم قبولت می‌کنه.

و بعد دستم رو کشید. از جام تکون نخوردم. دختر متجب از مکث کردن من به سمتم برگشت.
دختر: چیزی شده؟
- نه فقط، فقط، من سابقه کار ندارم.
دختر لبخند آسوده‌ای زد.
دختر: خب بابا گفتم چی‌شده. کارمون خیلی لنگه. این‌بار رو شاید سهیل قبول کنه.
بعد بدون این‌که منتظر حرفی از جانب من باشه دستم رو کشید و با هم به سمت اتاق پسر سهیل نام رفتیم.
دختر در زد و با صدای بفرمایید کسی در رو باز کرد.
دختر: سهیل! ببین یه خانمی اومده میگه می‌تونه به عنوان آشپز کار کنه. فقط یه مشکلی هست. سابقه کار نداره.
سهیل: می‌تونه؟ این که خیلی فوق‌العاده است! فعلا کارمون خیلی گیره. عیب نداره بگو بیاد. حالا تا یه با سابقه‌اش رو پیدا کنیم می‌تونه بمونه.
منم وارد شدم و گفتم:
- سلام.
سهیل عینک ته استکانیش رو روی چشم‌های قهوهای رنگش تنظیم کرد و گفت:
سهیل: سلام! شما همون خانمی هستید که دلرام میگه؟
متعجب گفتم:
- دلرام؟
همون دختر پشت پیش‌خوان سریع گفت:
دلرام: من رو میگه.
- بله منم.
سهیل: ببین این‌جا باید از صبح هشت بیای شب هم ساعت ده بعد از تمیز کردن کافی شاپ بری، مشکلی نداری؟
- نه مسئله‌ای نیست‌. فقط حقوقش... .
سهیل: اوه، آره. حقوقی که برای این کار در نظر گرفتیم یک میلیونه. می‌تونی با این شرایط کار کنی؟
می‌تونستم؟ قطع به یقین بله! این فوقالعاده بود!
با شادی گفتم:
- بله می‌تونم.
سهیل: خب پس با این اوصاف، دلرام کمکت می‌کنه. دلرام لطفاً با بچه‌ها آشناش کن و کافی‌شاپ رو نشونش بده‌. و شما خانم. لطفاً تا فردا کپی مدارک شناساییت رو واسم بیار.
برگشتم و تا خواستم از اتاق خارج بشم دوباره صدای سهیل اومد.
سهیل: هی! داشت یادم می‌رفت. اسمت چی بود؟
- پاییز. پاییز رستگار.
سهیل: از آشناییت خوشحالم پاییز. امیدوارم مدت همکاریمون طولانی باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
لبخند زدم و سرم رو آروم تکون دادم.
- ممنونم. منم همین‌طور‌.
بعد از تموم شدن حرفم برگشتم و همراه دلرام از اتاق سهیل خارج شدیم.
***
تنها چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که خیلی خوش شانسی آوردم‌. اولین روز کاریم خیلی خوب بود. بچه‌ها همه‌شون خیلی خوش اخلاق و مهربون بودن. به خصوص دلرام. خیلی ازش خوشم اومده بود. مشکل کار حل شده بود. حالا فقط مونده بود یه جایی که بتونم توش بمونم. همین طور داشتم برای خودم می‌رفتم که کسی از پشت سر صدام زد.

صدا: پاییز! یه لحظه وایسا!
وایسادم و برگشتم. دلرام بود. دلرام که بهم رسید دستاش رو مثل سایه‌بان جلوی چشم‌های درشت مشکیش گرفت تا آفتاب اذیتش نکنه.
گفت:
دلرام: میشه حرف بزنیم؟
- آره حتماً.
به نیمکت کنارمون اشاره کرد و گفت:
دلرام: بشینیم؟
قبول کردم.
دلرام کمی مکث کرد و شروع کرد به حرف زدن: دلرام: پاییز حقیقتش ازت یه چیزی می‌خوام. من یه خونه دارم، یه خونه کوچیک. نزدیک کافی شاپ. ازت می‌خوام بیای و با من زندگی کنی. می‌دونم شاید به نظرت خواسته‌ی زیادی باشه، ولی ازت خواهش می‌کنم قبول کن.
مات مونده بودم. خدایا من خوابم؟ اگه خوابم لطفاً بیدارم کن! با خوشحالی که سعی در مخفی کردنش داشتم گفتم:
- ولی آخه نمیشه که! من و تو تازه آشنا شدیم! بعد بیایم با هم زندگی کنیم؟
دلرام که فهمید کمی مرددم با هیجان گفت:
دلرام: بابا چیزی نمی‌شه که! عین دو تا هم‌خونه با هم زندگی می‌کنیم‌. صبح تا شب که سرکاریم، فقط شب‌ها می‌ریم خونه اونم برای خواب!
- هم‌خونه؟
دلرام: آره! عین دوتا هم‌خونه! اجاره خونه هم بین من و تو نصف میشه! حقیقتش خیلی وقته دنبال یکی می‌گردم. آخه تنهایی یکم سخته. از پس هزینه‌ها هم نمی‌تونم بر بیام. قبل از تو از همه‌ی بچه‌ها هم پرسیدم ولی همه‌شون یا خونه دارن یا با پدر و مادر‌هاشون زندگی می‌کنن.حالا، نظرت چیه؟
به پاهام زل زدم. حتی اگه دروغ باشه هم چاره‌ی دیگه‌ای ندارم. با تردید سرم رو بلندکردم و گفتم:
- قبوله!
***
دلرام در رو باز کرد و کنار ایستاد تا وارد بشم. آروم وارد خونه شدم. به سمت کاناپه سبز رنگ جلوی تلوزیون رفتم و روش نشستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
دلرام: پاییز یه لحظه گوش کن. می‌خوام یه چیزی بهت بگم.
به سمت دلرام که حالا روی کاناپه ها نشسته بود برگشتم و با لبخند نگاهش کردم.
دلرام نفس عمیقی کشید و گفت:
دلرام: پاییز موضوعی که می‌خوام بهت بگم شاید روی تصمیمت توی زندگی کردن با من تاثیر بزاره.

یکم مکث کرد.
دلرام: من سرطان دارم.
با سرعت سرم رو بلند کردم و متعجب نگاهش کردم.
دلرام که انگار حس می‌کرد مرحله سختش رو تموم کرده دستش رو به سمت دستمال سرش برد و اون رو از روی سرش برداشت. دستی به موهای کوتاه پسرونه‌‌ش کشید.
دلرام: از وقتی بچه بودم فهمیدم سرطان دارم. سرطان خون. چند وقتیه دارم شیمی درمانی می‌کنم. موهام ریخته.
به سرعت سرش رو بلند کرد و گفت:
دلرام: باور کن واگیردار نیست. تو هیچیت نمی‌شه. قول میدم. من اصلاً برای همین این‌قدر تنها شدم. خانوادم ولم کردن. از همون بچگی دوستی نداشتم چون همه از بیماریم می‌ترسیدن. اول خواستم بیای خونه رو ببینی بعد بهت بگم.
ناراحت نبودم. عصبی هم نبودم. فقط متعجب بودم. باور این‌که اون دختر پر انرژی تو کافی‌شاپ همچین زندگی‌ای داره سخت بود. باز هم چاره‌ای جز قبول کردن نداشتم.
دستم رو به سمت موهای کوتاه مشکیش که الان می‌تونستم رگه‌های صورتی بینشون رو تشخیص بدم بردم و موهاش رو آروم نوازش کردم.
- موهات خیلی خوشگلن. مشکی و صورتی.
متعجب بهم نگاه می‌کرد. مثل این‌که نمی‌دونست از حرف‌هام چه برداشتی بکنه. حق داشت. خودم هم نمی‌دونستم دارم چه غلطی می‌کنم. همین قدر راحت داشتم به یه دختر که تازه یه روز کاملم نبود که باهاش آشنا شده بودم اعتماد می‌کردم.
- دلرام من این‌جا می‌مونم. سرطان چیزی نبوده که تو انتخابش کرده باشی. نمی‌ترسم. خیالت راحت.
دلرام با خوشحالی یهویی پرید سمتم و محکم بغلم کرد:
دلرام: وای الهی قربونت برم. خیلی ممنونم.
بعد ازم جدا شد و با خوشحالی گفت:
دلرام: اگه بدونی چه‌قدر خوش‌حالم! نمی‌دونی که. عمراً بدونی.
با لبخند به این بالا پایین پریدن‌هاش زل زدم. انگار زندگی قرار بود یکم مهربون‌تر باشه.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
طی رو دوباره توی سطل آب زدم و روی زمین کشیدم.
دلرام: ظرف‌ها تموم شدن.
برگشتم سمت دلرام.
- خسته نباشی.
دلرام: توهم همین‌طور. می‌خوای بيام کمک؟
- نه دیگه چیزی نمونده.
امروز از ساعت هشت اومده بودیم سرکار و الانم ده شب بود و داشتیم کافی‌شاپ رو تمیز می‌کردیم که بریم خونه. خوشبختانه توی آشپز‌خونه با دلرام با هم کار می‌کردیم. دلرام رفت سمت کوله‌ش که روی یکی از میز‌ها بود و یه دفتر از توش در آورد. دفتر رو باز کرد و با یه مداد مشغول نوشتن چیزی توی دفترش شد. متعجب پرسیدم:
- چی می‌نویسی؟
دلرام: شعر
- شعر؟
دلرام: آره. یادته گفتم منم مثل توام؟ اینم یه دلیلش. فقط خانواده تو بخاطر خوندن ولت کردن، خانواده من بخاطر شعر گفتن.
- چی؟ من فکر می‌کردم به خاطر سرطان ول... .
پرید وسط حرفم.
دلرام: نه. یبار نمی‌دونم چه‌طوری یکی از شعر‌هام رو دیدن، بعدم گفتن همچین دختری نمی‌خوان. بعدم بیرونم کردن.
- متأسفم.
با لبخند سر بلند کرد.
دلرام: نباش! اگه قبلا به خاطر این اتفاق یکم ناراحت بودم، الان دیگه نیستم. باید از خانوادم ممنون باشم که با این کارشون باعث شدن با تو آشنا بشم.
- دانشگاه رفتی؟
دلرام: نه. فقط در حد خوندن نوشتن‌. نذاشتن برم دانشگاه.
خندیدم.
- کاملاً مثل من.
دلرام: گفتی خوندن بلدی، بیا یه کاری کنیم. من شعر میگم تو بخون.
- چی؟ نه!
دلرام: بیا دیگه! فقط یبار امتحان کنیم!
خیلی وقت بود نخونده بودم.
- باشه. بده ببینم چی نوشتی.
دفترش رو گرفت سمتم و مشتاقانه زل زد بهم.
صدام رو صاف کردم و شروع کردم از روی کاغذ خوندن:
- نشد برای عشقمان برای این دیوانه‌ات سفر کنی
نشد یه بار به حال من به حال این ویرانه‌ات نظر کنی…
نشد بیایی عاقبت نشد برای عاشقت خطر کنی
نشد به وقت رفتنت مرا هم از نبودنت خبر کنی …
آرام آرام نشستی در دل من ای آشنا
آرام آرام گذشتی از کنارم نا‌مهربان
ای وای از این غم بی‌پایان …
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
امشب امشب با خیالت گفتم و خنداندم تو را
امشب امشب مثل هر شب در خیابانم
پس چرا من ماندم و ابر بی‌باران…
اگر تو عاشقی دقایقی بیا بمان...
اگر شکسته‌ای مرا هم از خودت بدان
تو را به جان من بمان…
نبر ز خاطرت تمام آن گذشته را
اگر دلت شکسته است فقط به دیدنم بیا...
تو را به جان من بیا…
ای گل گلدان قلبم رفتنت بی‌خانه‌ام کرد
ای غم در سی*ن*ه مانده دوری‌ات دیوانه‌ام کرد
همچو پروانه به دورت گشتم و با من نماندی شمع من بودی و آخر در دلم آتش نشاندی…
آرام آرام نشستی در دل من ای آشنا
آرام آرام گذشتی از کنارم نا‌مهربان
ای وای از این غم بی‌پایان…
امشب امشب با خیالت
گفتم و خنداندم تو را
امشب امشب مثل هر شب در خیابانم
پس چرا من ماندم و ابر بی‌باران…
به دلرام زل زدم و متعجب و با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. اونم متعجب به من زل زد. یهو هر دو هم‌زمان گفتیم:
- فوق‌العاده بود.
- این قشنگ‌ترین شعری بود که توی کل زندگیم شنیده بودم!
دلرام: وای پاییز! صدای تو بی‌نظیر بود. خیلی عالی خوندی!
- بازم از این شعر‌ها داری؟
دلرام: آره. همش توی همین دفتره‌.
دفتر رو آروم ورق زدم. از هر شعر چند خطش رو می‌خوندم و بیشتر مات می‌موندم. اون شعر‌ها بی‌نظیر بودن!
آروم سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. یه فکری توی سرم چرخ میزد. یعنی ممکن بود... .
دلرام که دید خیلی وقته بی‌هیچ حرفی بهش زل زدم با ترس نمایشی برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت:
دلرام: چت شد یهو؟ کجا رو نگاه می‌کنی؟
- یه لحظه وایسا.
بلند شدم و به سمت کوله‌ام رفتم. خدا خدا می‌کردم اون کارت رو داشته باشم. بعد از یکم گشتن پیداش کردم. آموزشگاه موسیقی هناس. کارت رو برداشتم و به سمت دلرام رفتم.
- این رو ببین.
دلرام کارت رو گرفت و نگاهی بهش انداخت.
دلرام: آموزشگاه موسیقی هناس. خب؟
- این رو هانا بهم داده بود. گفته بود یه مسابقه استعداد‌یابی هست. یه گروه از این‌جا برنده شدن و دارن میرن ترکیه.
دلرام: خب؟ گفتی هانا گفته خواننده ندارن. می‌خوای بری بخونی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
- با اون‌ها نه. مرحله‌ی اول مسابقه هنوز در حال برگذاریه. اگه یه مدت توی این آموزشگاه مشغول بشیم و بعدش بتونیم بریم مسابقه‌ی استعداد‌یابی که مرحله‌ی اولش تو ایران برگذار میشه، می‌تونیم دوتایی شرکت کنیم و اگه برنده بشیم، برای مرحله‌ی دوم بریم ترکیه.
دلرام: ببخشید اون‌وقت با پول بابای کدوممون باید بریم ترکیه؟
- فکر کنم هزینه رو خودشون بدن. ولی به هر‌حال. اگه برنده بشیم خب یه کاریش می‌کنیم. انجامش بدیم؟
دلرام یکم فکر کرد و چند لحظه بعد با لبخند سرش رو بلند کرد.
دلرام: انجامش بدیم.
***
- همین‌جاست.
دلرام سرش رو بلند کرد و به سر در ساختمون نگاهی کرد.
دلرام: آره این‌جاست.
نفس عمیقی کشیدم و همراه دلرام وارد آموزشگاه شدیم. یه دختر اون‌پشت میز ایستاده بود.
- سلام.
دختر سرش رو بلند کرد.
دختر: سلام. جانم بفرمایید؟
دلرام حرفم رو ادامه داد.
دلرام: برای کار اومدیم.
با یاد‌آوری آگهی که برای خواننده دم در زده بودن گفتم:
- برای آگهی که دادین.
دختر: ولی اون برای خوانندگیه.
- بله دیدم. اوم، برای آموزش‌.
دختر متعجب نگاهم کرد ودستی به شالش که به صورت آزاد روی سرش انداخته بود کشید. با کمی مکث پرسید:
دختر: مشکلی ندارید؟ خانواد‌تون... . آخه می‌دونید که. این کار ممنوعه.
- مشکلی نیست. اطلاع دارن. و این‎که ما برای مسابقه‌ی استعداد‌یابی می‌خوایم.
رو به دلرام گفت:
دختر: و شما؟
دلرام: شعر و آهنگ‌سازی. با همین خانم کار می‌کنم.
دختر سری تکون داد.
دختر: چند لحظه.
به سمت اتاق پشت سرش رفت. چند لحظه بعد بیرون اومد و گفت:
دختر: بفرمایید. آقای نیک‌نام منتظرتون هستن.
دلرام متعجب قبل از من خم شد و پرسید:
دلرام: آقای نیک‌نام؟
دختر: بله آقای کوهسار نیک‌نام. خواننده معروف و صاحب این آموزشگاه‌.
دلرام متعجب صاف ایستاد‌. آروم خم شدم در گوشش و ازش پرسیدم:
- راست میگه طرف معروفه؟
دلرام: ها؟ آره آره راست میگه. خواننده‌ی معروفیه. واسه همین تعجب کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
قبل از این‌که چیزی بگم در باز شد و آقای نیک‌نام وارد شد.
با صدای بم و گرفته‌اش رو به مرد پشت سرش گفت:
کوهسار: بهشون بگو باید برای اجرا آماده باشن. من نمی‌دونم این کار من نیس... .
ادامه حرفش رو نشنیدم. چون نمی‌دونم مرد پشت سرش چی گفت که با عصبانیت برگشت و هلش داد تو اتاق. جلوی اون مرد ایستاد و سرش رو خم کرد و چیزهایی رو زیر لبی بهش گفت.
دلرام: تو تلوزیون خوش‌اخلاق‌تر دیده میشد.
برگشتم سمت دلرام که به کوهسار خیره شده بود.
- آره. چه‌قدر خشن و عصبانی. اعصاب نداره.
دلرام: میگم این دختره منظورش همین نیک‌نام بود یا یه کوهسار نیک‌نام دیگه رو میگفت؟
- آره به گمونم منظورش همین بود.
دلرام: ببین من پشیمون شدم. این اعصاب نداره. می‌زنه یه بلایی سرمون میاره.
قبل از اینکه حرفی بزنم صدایی از پشت سرمون بلند شد.
کوهسار: خواننده و آهنگ‌سازی که می‌گفتن، شمایین؟
با سرعت برگشتم. نیک‌نام بود.
- بله. بله من می‌خونم.
نیک‌نام رو به دلرام پرسید:
کوهسار: و شما؟
دلرام: بله؟
با آرنج به پهلوش زدم که به خودش اومد.
دلرام: آهان! آره منم آهنگ‌سازم.
نیک‌نام که متوجه هول شدن من و دلرام شده بود با پوزخند تمسخر‌آمیزی گفت:
کوهسار: مطمئنید می‌تونید برید رو صحنه؟
دلرام با شنیدن این حرف حسابی عصبانی شد. من که از اخلاق دلرام موقع عصبانیت خبر داشتم سریع بازوش رو گرفتم و گفتم:
- دلرام!
ولی دلرام با اخم زل زد به کوهسار و با جدیتی که خیلی کم ازش می‌دیدم گفت:
- ببخشید؟
نیک‌نام با بی‌خیالی چشم‌های طوسی رنگش رو چرخوند.
کوهسار: گفتم مطمئنید می‌تونید برای خوندن برید رو صحنه؟
دلرام: چرا نباید باشیم؟
کوهسار: چون هنوزم دستت داره می‌لرزه بچه جون. به نظر نمی‌رسه بتونی روی صحنه وایسی.
دلرام با عصبانیت چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و بازوش رو از دستم در آورد. قدمی جلو گذاشت و با اخم‌های درهم گفت:
دلرام: ببین آقای مثلاً محترم. این که ما می‌تونیم بریم رو صحنه یا نه فقط به یه نفر مربوطه، اونم خودمونیم. تنها چیزی که به شما مربوط میشه اینه که این‌جا مشغول به کار می‌شیم یا نه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
کوهسار با چشم‌های ریز شده گفت:
کوهسار: و اگه بخوام چیز دیگه‌ای هم بهم مربوط بشه؟
دلرام: اون‌وقت یه بلایی سرت میارم که رو صحنه رفتن خودت هم به ویلچر مربوط بشه.
تو این وضعیت خنده‌ام گرفته بود. یهویی کوهسار لبخند کجی زد. یه قدم جلو گذاشت و کاملاً روبه‌روی دلرام وایساد. با لحن تمسخرآمیزی گفت:
کوهسار: مثلاً چه بلایی؟
من که خیلی ترسیده بودم ولی متاسفانه دلرام افتاده بود رو دنده‌ی نترسی و لجبازی. برای این‌که بتونه به چشم‌های کوهسار نگاه کنه سرش رو کامل بالا گرفته بود.
زل زد تو چشم‌های کوهسار و گفت:
دلرام: وقتی سرت اومد می‌فهمی.
کوهسار: دوست داری بازی کنی؟
دلرام: بازیکن خوبیم.
من که می‌دیدم کوهسار فقط قصد داره مسخره‌مون کنه از ترس این‌که لج کنه و نذاره اون‌جا کار کنیم سریع بازوی دلرام رو گرفتم و کشیدمش عقب.
کوهسار یه قدم رفت عقب. لبخند کجی زد. زیر لب طوری که فقط دلرام بشنوه گفت:
کوهسار: بازی رو دوست دارم.
بعد رو به همون دختری که بلافاصله بعد از ورودمون دیده بودیمش گفت:
کوهسار: مدارکشون رو بگیر. از فردا می‌تونن بیان.
بعد همون‌طور که از کنار دلرام رد میشد گفت:
کوهسار: بازی تو زمین منه.
دلرام باز هم بی‌جواب نذاشتش.
دلرام: قانون اول. بازی با من قانون نداره آقا پسر.
کوهسار پوزخندی زد و از ساختمون خارج شد.
با وحشت برگشتم سمت دلرام و گفتم:
- بدبخت شدیم.
***
- چته دلرام سرگیجه گرفتم.
دلرام وایساد و برگشت سمتم.
دلرام: نمی‌تونم. می‌فهمی؟ نمی‌تونم! انگار تازه دارم به عمق ماجرا پی می‌برم. به عمق گندی که بالا آوردم!
دوباره شروع کرد از این سر تا اون سر خونه قدم رو رفت.
- آهان! تا سرت بیاد! اون‌جا هی بهت می‌گفتم دلرام بریم. دلرام ول کن! هی داشتی شاخ و شونه می‌کشیدی. حالا بِکش.
دلرام بی‌توجه سرش رو تکون داد.
خم شدم و گیتار دلرام رو پرت کردم سمتش.
- بیا بابا باید یه چیز‌های ساده‌ای برای فردا آماده کنیم.
دلرام اومد نشست جلوم و گیتارش رو برداشت. دفترش رو از رو زمین برداشت و چند صفحه ورق زد.
- بیا، این شعرش ساده است. هم برای آهنگ‌سازی هم برای خوندن.
دفتر رو گرفتم.
- خب شروع کنیم.
دلرام شروع به زدن کرد و چند ثانیه بعد من شروع کردم به خوندن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,472
مدال‌ها
1
تا نیمه شب تمرین کردیم که فردا بتونیم روی این آهنگ آموزش بدیم. نیمه شب این‌قدر خسته بودیم که همون‌جا روی مبل خوابمون برد.
***
در رو باز کردیم و همراه دلرام کنار هم وارد کلاس شدیم.
همه‌ی بچه ها توی کلاس که تا الان داشتن بلند بلند می‌خنديدن و حرف می‌زدن با دیدن من و دلرام ساکت شدن و متعجب به ما نگاه کردن.
با دلرام جلوی کل کلاس وایسادیم.
- سلام. من پاییز رستگارم. معلم خوانندگیتون.
دلرام: سلام . منم دلرام راد هستم. آموزش آهنگ‌سازی و شعرتون با منه.
همه ی بچه ها داشتن با تعجب نگاهمون می‌کردن که یهو یه پسری از ته کلاس با صدای بلندی پرسید:
پسر: معلم‌های جدید شمایین؟
یه نفر دیگه گفت: ولی شما که سنتون خیلی کمه!
یکی دیگه: چند سالتونه؟ ولی شما که دخترین!
همین‌طور نگاهمون روی افرادی که بی‌وقفه سوال می‌پرسیدن می‌چرخید که یهو یه نفر با صدای بلندی گفت: ازدواج کردید؟
همه‌ی کلاس ساکت شدن و نگاه همه همراه نگاه من و دلرام روی اون پسری چرخید که این رو پرسیده بود‌. من که کلاً بی‌سر و زبون بودم از خجالت سرخ شدم ولی دلرام با خونسردی در حالی که روی صندلیش می‌نشست و گیتارش رو در می‌آورد گفت:
دلرام: این‌هایی که پرسیدین مواردی هستش که نشون میده شدیداً علاقه به تحقیق و تفحص توی زندگی خصوصی مردم دارین.
مکثی کرد.
دلرام: و متاسفانه آب من یکی با هم‌چین انسانی تو یه جو نمی‌ره.
برگشت و لبخند مهربونی به کلاس زد.
دلرام: هرکس برنامه داره این سوال‌ها رو ادامه بده می‌تونه بره بیرون. از جمله شما آقا پسر. بفرمایید بیرون.
همه در جا ساکت شدن.
پسره سرخ شد و سرش رو انداخت پایین.
پسر: ب... ببخشید. ببخشید استاد.
نفس عمیقی کشیدم و روی صندلیم کنار دلرام نشستم.
- خب برای امروز ما می‌خواهیم چند تا از تکنیک‌های پایه رو یادتون بدیم.
لیست نفرات حاضر توی کلاس رو روی میز گذاشتم و شروع کردم تموم اون نکاتی رو که دیشب از توی اینترنت با دلرام درآورده بودیم و رو برای بار چندم بعد از تمریناتمون گفتم.
- برای خوانندگی چند تا نکته هست که حتماً باید رعایت کنید.
نگاهی به بچه‌های توی کلاس کردم و ادامه دادم:
۱-آماده سازی و گرم کردن صدا
۲-سعی کنید با صدای خودتون بخونید
۳-صبر و حوصله در انجام تمرینات
۴-گوش دادن به آوازهای قدیمی
۵-اعتماد بنفس در خوانندگی
این‌ها نکات پایه‌ای هستن که حتما باید بهشون عمل کنید. یکی از این نکات از بقیه مهم‌تره که باید بهش توجه زیادی بشه. این‌که با صدای خودتون بخونید. توی خوانندگی و دوبله و در کل کارهایی که با صدا سر و کار دارن منعی برای تغییر صدا نیست. ولی برای ما در شروع، مهم‌ترین ملاک صدای اصلی شماست.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین