- Mar
- 1,206
- 6,472
- مدالها
- 1
با نوری که درست توی چشمهام میخورد از خواب پا شدم. آروم چشمهام رو مالیدم و صاف نشستم. چشمم روی ساعت روی دیوار چرخ خورد. ساعت ده بود. آروم از جام بلند شدم. کولهم رو برداشتم و رفتم جلوی آینه. دستم رو بردم سمت شالم تا خواستم درستش کنم که دستم سر جاش خشک شد. نگاهم روی صورتم چرخ میزد. چشمهام پر از آب شد و چند قطره روی گونهی کبودم چکید. کبودیها روی پوست سفید رنگم کامل به چشم میاومدن. از شدت گریه دور آبی چشمهام رو یه هالهی سرخ پوشونده بود. نفس عمیقم رو با غم بیرون دادم و شالم رو درست کردم. بعد از برداشتن کارت از اتاق خارج شدم.
***
چند ساعتی بود که داشتم توی خیابون چرخ میزدم. دریغ از یه شغلی که بتونم انجام بدم. همه یا مدرک خوب میخواستن، یا سابقه. که منم هیچکدوم رو نداشتم. نگاه کنجکاو مردمی که رد میشدن روی صورتم اذیتم میکرد. داشتم از جلوی یه کافیشاپ رد میشدم که آگهی روی درش توجهم رو جلب کرد. نوشته بود که یه آشپز میخوان. مجرد باشه، بالای هیجده سال سن داشته باشه و... . به اینجا که رسیدم با ناامیدی نگاهم رو از آگهی گرفتم. حداقل سه سال سابقهی کار میخواستن. خواستم رد بشم و برم که یه فکری به سرم زد. نگاه مرددم رو به در کافیشاپ دوختم. پرسیدنش ضرری نداشت. من که تا الان گشتم، اینم روش. نفس عمیقی کشیدم و آروم رفتم تو. پشت پیشخوان چوبی یه دختر تقریبا هم سن و سال من وایساده بود و سفارشها رو میداد. به سمت پیشخوان رفتم. پارکت چوبیه کافیشاپ با هر قدمم صدای آرومی میداد ولی به خاطر موسیقی بیکلامی که پخش میشد زیاد قابل شنیدن نبود. رفتم جلوتر و روبهروی پیشخوان وایسادم.
- سلام.
دختر تازه متوجه من شد. لبخندی زد که چال گونش رو مشخص کرد. با صدای ظریفش گفت:
دختر: سلام. بفرمایید.
موندم چی بگم. با کلافگی چشمهام رو بستم و بعد از چند ثانیه باز کردم.
- یه بطری آب میخواستم.
دختر: حتماً! تارا؟ تارا؟ یه بطری آب بیار.
تو همین حین صدای بلند یه پسر اومد که داشت با تلفن حرف میزد:
پسر: بابا آخه من از کجا آشپز پیدا کنم؟
یکم مکث کرد.
پسر: نمیشه.
چند لحظه بعد با صدای بلندتری ادامه داد:
پسر: نهنه. نمیشه.
نمیدونم فرد پشت خطش بهش چی گفت که خیلی سریع گفت:
پسر: تو روزنامه آگهی میدم. بالاخره یه اتفاقی میافته دیگه.
نفس کلافه ای کشید.
پسر: باشهباشه. خداحافظ.
***
چند ساعتی بود که داشتم توی خیابون چرخ میزدم. دریغ از یه شغلی که بتونم انجام بدم. همه یا مدرک خوب میخواستن، یا سابقه. که منم هیچکدوم رو نداشتم. نگاه کنجکاو مردمی که رد میشدن روی صورتم اذیتم میکرد. داشتم از جلوی یه کافیشاپ رد میشدم که آگهی روی درش توجهم رو جلب کرد. نوشته بود که یه آشپز میخوان. مجرد باشه، بالای هیجده سال سن داشته باشه و... . به اینجا که رسیدم با ناامیدی نگاهم رو از آگهی گرفتم. حداقل سه سال سابقهی کار میخواستن. خواستم رد بشم و برم که یه فکری به سرم زد. نگاه مرددم رو به در کافیشاپ دوختم. پرسیدنش ضرری نداشت. من که تا الان گشتم، اینم روش. نفس عمیقی کشیدم و آروم رفتم تو. پشت پیشخوان چوبی یه دختر تقریبا هم سن و سال من وایساده بود و سفارشها رو میداد. به سمت پیشخوان رفتم. پارکت چوبیه کافیشاپ با هر قدمم صدای آرومی میداد ولی به خاطر موسیقی بیکلامی که پخش میشد زیاد قابل شنیدن نبود. رفتم جلوتر و روبهروی پیشخوان وایسادم.
- سلام.
دختر تازه متوجه من شد. لبخندی زد که چال گونش رو مشخص کرد. با صدای ظریفش گفت:
دختر: سلام. بفرمایید.
موندم چی بگم. با کلافگی چشمهام رو بستم و بعد از چند ثانیه باز کردم.
- یه بطری آب میخواستم.
دختر: حتماً! تارا؟ تارا؟ یه بطری آب بیار.
تو همین حین صدای بلند یه پسر اومد که داشت با تلفن حرف میزد:
پسر: بابا آخه من از کجا آشپز پیدا کنم؟
یکم مکث کرد.
پسر: نمیشه.
چند لحظه بعد با صدای بلندتری ادامه داد:
پسر: نهنه. نمیشه.
نمیدونم فرد پشت خطش بهش چی گفت که خیلی سریع گفت:
پسر: تو روزنامه آگهی میدم. بالاخره یه اتفاقی میافته دیگه.
نفس کلافه ای کشید.
پسر: باشهباشه. خداحافظ.
آخرین ویرایش: