جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خرمن مشکی چشمانت] اثر «آیناز باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ایناز باقری با نام [خرمن مشکی چشمانت] اثر «آیناز باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 569 بازدید, 8 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خرمن مشکی چشمانت] اثر «آیناز باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ایناز باقری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
8
54
مدال‌ها
1
نام رمان: خرمن مشکی چشمانت
نویسنده: آیناز باقری
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @حسنا♡
خلاصه:
جیدا که با پسرعموی همسن خودش سینا رفاقت بسیار عمیقی داشت دوستی‌اش با رضا باعث شد از او کم‌کم دورتر و دورتر شود.
در نهایت بعد از دعوای بین جیدا و سینا و حرف تحقیرآمیز جیدا به او، سینا تهمت بسیار سنگینی در دادگاه خانواده به زد و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,584
مدال‌ها
6
پست تایید (1).png
نویسندهی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
8
54
مدال‌ها
1
مقدمه:
خیال می‌کردم نباشی نیستم.
می‌میرم و نمی‌مانم.
خیال می‌کردم آمدنت ابدیست؛
و تا ابد مال من خواهی ماند.
ولی الان نیستی.
و من هستم.
نه مرده‌ام نه از بین رفته.
فقط کمی حالم بد است... .
ولی خوب می‌شوم تو نیز خوب بمان!
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
8
54
مدال‌ها
1
بنام خالق چشمانت

با ترسی مشهود در چشمانم به بابام نگاه کردم و سعی کردم تمام صداقتم رو داخل چشم‌هام بریزم:
- بابا به‌خدا دروغ می‌گه!
سینا باز پوزخند صداداری زد و گفت:
- آره عمو دروغ می‌گم،جیدا خانوم شب‌ها رو پیش اون بی‌شرف بمونه من دروغ بگم،صبح تا شب باهاش دل بده قلوه بگیره بعد من دروغ بگم،آره جیدا؟آخه اون بی‌نا...
حرفش با سیلی عمو روی دهنش نصفه ماند،سکوتی که چند ثانیه به جمع حاکم شده بود با صدای عمو شکست:
- بسه دیگه هرچی از دهنت دراومد گفتی،جمع کن بریم بعدا درموردش حرف می‌زنیم!
بابا که تا این لحظه ساکت بود بلاخره دهن باز کرد و گفت:
- اینم با خودت ببر،بمونه زنده نمیزارمش سعید!
و پشتش را به ما کرد و خواست بره که دویدم و به پاهاش چسبیدم:
- بابا توروخدا باورش نکن،بخدا من کاری نکردم،گناهم فقط اعتماد زیادم به این بی‌صفت بود، بابا تورو جون من باورم کن!
سینا با صدای بلندی گفت:
- بی‌صفت تویی و اون رضای نفهم‌تر از خودت،وقتی اون حرف ها رو می‌زدی باید فکر اینجاش رو می‌کردی!
عقب گرد کردم و قدم به قدم نزدیکترش شدم:
- تو دیگه خفه شو که هرچی می‌کشم از توعه آخه بدبخت فکر کردی کی هستی؟چون چندبار بهت رو دادم پررو شدی آره؟خاک تو سر من که فکر می‌کردم با یک پسر گلی رفاقت می‌کنم و بهش اعتماد کردم که تا صدسال سیاه پشتمو خالی نمی‌کنه،نگو این گل رو از داخل لجن چیدم گذاشتم کنارم و گذاشتم هر غلطی که می‌خواد بکنه!حالا گمشو از اینجا و دیگه این‌طرف‌ها پیدات نشه...
شوک‌زده نگاهم کرد و بعد از چند دقیقه با خشم از خونه بیرون زد؛به جای خالی بابا نگاهی کردم،هه ...
- عمو،توهم باورم نمی‌کنی؟
عمو لبخندی زد و با مهربانی گفت:
- من باورت دارم،امیدوارم باورمو زیر سوال نبری جیدا!
چشم‌هام رو بستم و لبخند تلخی بهش زدم.
به سمت اتاقم رفتم و در را بستم،روی تخت نشستم و سرم رو میان دست‌هام گرفتم..
خدایا،رضاهم بعد از تهمت‌های سینا فرار کرد؛بی‌عرضه!
خودم رو روی تخت رها کردم و سعی کردم کمی بخوابم ...
***
چشم‌هامو با شنیدن سر و صدای زیاد از بیرون باز کردم!
صدای مامانم رو از میان صداها تشخیص دادم:
- امکان نداره،با چشم‌هام هم ببینم باور نمی‌کنم!
سرم رو زیر بالشت بردمو چشم‌هامو روی هم فشردم!اَه ...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
8
54
مدال‌ها
1
نام رمان: خرمن مشکی چشمانت
نویسنده: آیناز باقری
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @حسنا♡
خلاصه:
جیدا که با پسرعموی همسن خودش سینا رفاقت بسیار عمیقی داشت دوستی‌اش با رضا باعث شد از او کم‌کم دورتر و دورتر شود.
در نهایت بعد از دعوای بین جیدا و سینا و حرف تحقیرآمیز جیدا به او، سینا تهمت بسیار سنگینی در دادگاه خانواده به زد و... .

بنام خالق چشمانت

با ترسی مشهود در چشمانم به بابام نگاه کردم و سعی کردم تمام صداقتم رو داخل چشم‌هام بریزم:
- بابا به‌خدا دروغ می‌گه !
سینا باز پوزخند صداداری زد و گفت:
- آره عمو دروغ می‌گم ، جیدا خانوم شب‌ها رو پیش اون بی‌شرف بمونه من دروغ بگم ، صبح تا شب باهاش دل بده قلوه بگیره بعد من دروغ بگم ، آره جیدا ؟ آخه اون بی‌نا...
حرفش با سیلی عمو روی دهنش نصفه ماند،
سکوتی که چند ثانیه به جمع حاکم شده بود با صدای عمو شکست :
- بسه دیگه هرچی از دهنت دراومد گفتی ، جمع کن بریم بعدا درموردش حرف می‌زنیم!
بابا که تا این لحظه ساکت بود بلاخره دهن باز کرد و گفت:
- اینم با خودت ببر ، بمونه زنده نمیزارمش سعید!
و پشتش را به ما کرد و خواست بره که دویدم و به پاهاش چسبیدم :
- بابا توروخدا باورش نکن،بخدا من کاری نکردم ،گناهم فقط اعتماد زیادم به این بی‌صفت بود، بابا تورو جون من باورم کن !
سینا با صدای بلندی گفت:
- بی‌صفت تویی و اون رضای نفهم‌تر از خودت ، وقتی اون حرف ها رو می‌زدی باید فکر اینجاش رو می‌کردی !
عقب گرد کردم و قدم به قدم نزدیکترش شدم:
- تو دیگه خفه شو که هرچی می‌کشم از توعه آخه بدبخت فکر کردی کی هستی؟چون چندبار بهت رو دادم پررو شدی آره ؟ خاک تو سر من که فکر می‌کردم با یک پسر گلی رفاقت می‌کنم و بهش اعتماد کردم که تا صدسال سیاه پشتمو خالی نمی‌کنه ، نگو این گل رو از داخل لجن چیدم گذاشتم کنارم و گذاشتم هر غلطی که می‌خواد بکنه ! حالا گمشو از اینجا و دیگه این‌طرف‌ها پیدات نشه ...
شوک‌زده نگاهم کرد و بعد از چند دقیقه با خشم از خونه بیرون زد ؛ به جای خالی بابا نگاهی کردم ، هه ...
- عمو ، توهم باورم نمی‌کنی؟
عمو لبخندی زد و با مهربانی گفت:
- من باورت دارم ، امیدوارم باورمو زیر سوال نبری جیدا !
چشم‌هام رو بستم و لبخند تلخی بهش زدم .
به سمت اتاقم رفتم و در را بستم ،
روی تخت نشستم و سرم رو میان دست‌هام گرفتم..
خدایا ، رضاهم بعد از تهمت‌های سینا فرار کرد ؛ بی‌عرضه!
خودم رو روی تخت رها کردم و سعی کردم کمی بخوابم ...
***
چشم‌هامو با شنیدن سر و صدای زیاد از بیرون باز کردم !
صدای مامانم رو از میان صداها تشخیص دادم :
- امکان نداره ، با چشم‌هام هم ببینم باور نمی‌کنم!
سرم رو زیر بالشت بردم و چشم‌هامو روی هم فشردم ! اَه ...

بنام خالق چشمانت

با ترسی مشهود در چشمانم به بابام نگاه کردم و سعی کردم تمام صداقتم رو داخل چشم‌هام بریزم:
- بابا به‌خدا دروغ می‌گه !
سینا باز پوزخند صداداری زد و گفت:
- آره عمو دروغ می‌گم ، جیدا خانوم شب‌ها رو پیش اون بی‌شرف بمونه من دروغ بگم ، صبح تا شب باهاش دل بده قلوه بگیره بعد من دروغ بگم ، آره جیدا ؟ آخه اون بی‌نا...
حرفش با سیلی عمو روی دهنش نصفه ماند،
سکوتی که چند ثانیه به جمع حاکم شده بود با صدای عمو شکست :
- بسه دیگه هرچی از دهنت دراومد گفتی ، جمع کن بریم بعدا درموردش حرف می‌زنیم!
بابا که تا این لحظه ساکت بود بلاخره دهن باز کرد و گفت:
- اینم با خودت ببر ، بمونه زنده نمیزارمش سعید!
و پشتش را به ما کرد و خواست بره که دویدم و به پاهاش چسبیدم :
- بابا توروخدا باورش نکن،بخدا من کاری نکردم ،گناهم فقط اعتماد زیادم به این بی‌صفت بود، بابا تورو جون من باورم کن !
سینا با صدای بلندی گفت:
- بی‌صفت تویی و اون رضای نفهم‌تر از خودت ، وقتی اون حرف ها رو می‌زدی باید فکر اینجاش رو می‌کردی !
عقب گرد کردم و قدم به قدم نزدیکترش شدم:
- تو دیگه خفه شو که هرچی می‌کشم از توعه آخه بدبخت فکر کردی کی هستی؟چون چندبار بهت رو دادم پررو شدی آره ؟ خاک تو سر من که فکر می‌کردم با یک پسر گلی رفاقت می‌کنم و بهش اعتماد کردم که تا صدسال سیاه پشتمو خالی نمی‌کنه ، نگو این گل رو از داخل لجن چیدم گذاشتم کنارم و گذاشتم هر غلطی که می‌خواد بکنه ! حالا گمشو از اینجا و دیگه این‌طرف‌ها پیدات نشه ...
شوک‌زده نگاهم کرد و بعد از چند دقیقه با خشم از خونه بیرون زد ؛ به جای خالی بابا نگاهی کردم ، هه ...
- عمو،توهم باورم نمی‌کنی؟
عمو لبخندی زد و با مهربانی گفت:
- من باورت دارم ، امیدوارم باورمو زیر سوال نبری جیدا!
چشم‌هام رو بستم و لبخند تلخی بهش زدم .
به سمت اتاقم رفتم و در را بستم ،
روی تخت نشستم و سرم رو میان دست‌هام گرفتم..
خدایا ، رضاهم بعد از تهمت‌های سینا فرار کرد ؛ بی‌عرضه!
خودم رو روی تخت رها کردم و سعی کردم کمی بخوابم ...
***
چشم‌هامو با شنیدن سر و صدای زیاد از بیرون باز کردم !
صدای مامانم رو از میان صداها تشخیص دادم :
- امکان نداره ، با چشم‌هام هم ببینم باور نمی‌کنم!
سرم رو زیر بالشت بردمو چشم‌هامو روی هم فشردم ! اَه ...
در به‌شدت باز شد و به دیوار پشتش کوبیده شد

- جیدا چی می‌میگه بابات؟

با اعصبانیت بالش و پتو را کنار زدم و روی تخت نشستم

- بسه دیگه خسته شدم به‌خدا اَه!

ببین یک‌بار می‌گم برای همیشه ، چند روز پیش با یکی دوست شدم،اسمش رضا بود خب؟ بعد سرم باهاش گرم بود سینا هم گیر می‌داد منم تصمیم گرفتم یکم باهاش سردتر رفتار کنم هم حدش رو بدونه هم کمتر رو مخم باشه؛سینا هم شک کرده بود اومد داد و بیداد کرد منم جریان رو بهش گفتم که قاطی کرد و دعوا کردیم دیروز هم اومد تهمت زد بهم که چند شبی که خونه خاله بودم،درواقع خونه رضا بودم و...!

مامان شوک‌زده و متعجب نگاهم می‌کرد،نخواستم بگم که مقصر اصلی خودم بودم!

سرم رو که پایین انداخته بودم مامان با دستش بالا آورد و پیشانی‌م رو بوسید:

- قربونت برم من،ببخش ما رو باشه؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- اشکال نداره،کجا بودی دیروز؟
مامان - با نسرین رفته بودیم خرید وقتی برگشتم تو خواب بودی باباتم الان اومده خونه!
آهانی زیر لب گفتم و به سمت سرویس رفتم
بعد از شستن دست‌هام لباس‌هام رو پوشیدم و آرایش ملایمی روی چهرم انجام دادم!
مامان تو آشپزخونه مشغول بود،با چشم‌هام دنبال بابام گشتم ولی پیداش نکردم!
مامان - چیزی میخوری؟
سرم را به علامت نه تکاندم و به سمت در حرکت کردم،خوشحال بودم که اصرار نکرد، همیشه درکم می‌کرد!
بعد از پوشیدن کفش‌هام با آژانس تماس گرفتم؛
تو خیابون منتظر آژانس ایستاده بودم و عمیقا تو فکر بودم ، لعنت بهت سینا!با تنه محکم کسی به خودم اومدم!
- ببخشید حواسم نبود!
سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم،قدش خیلی بلند بود یا من خیلی کوتاه؟
اولین سوالی که به ذهنم رسید این بود!
- مشکلی نیست!
با چشم‌های مشکی درشتش خیره نگاهم کرد و لبخندی زد،محوش بودم و این محو شدنم زیاد طول نکشید:
- خانوم!خانوم،شما آژانس گرفتین؟
با زور از چشم‌هایش دل کندم ولی او هنوز هم خیره نگاهم می‌کرد
-بله بله اومدم!
لبخندی بهش زدم و دیگه منتظر واکنشش نموندم ، دویدم و سوار پراید راننده شدم، بعد از دادن آدرس سرم رو به شیشه تکیه دادم و دوباره غرق در فکر تا رسیدن به سر بردم!
تا پام رو به دانشگاه گذاشتم با سینا چشم در چشم شدم،انگار که منتظرم بود چون با دیدنم سریع به سمتم دوید،بدون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ذره‌ای توجه بهش به راهم ادامه دادم که صدای نحسش رو کنار گوشم شنیدم:
- فکر کردی ولت می‌کنم به این راحتی‌ها؟نه جونم کار دارم باهات!
- سینا میدونی حتی ازت متنفرم نیستم،تا این حد بی ارزشی برام!
سینا - عیب نداره،منم بهت حسی ندارم ولی خب کینه‌ای‌م می‌دونی که!
- آره می‌دونم ولی توهم حتما می‌دونی که تا چه حد اعصابم کشش داره،خدای نکرده یه‌وقت خوردش نکن که بد خوردت می‌کنم!
و پوزخندی بهش زدم که کفری‌ترش کرد تا خواست چیزی بگه انگشت اشارم رو روی لباش به معنای سکوت گذاشتم،با دست دیگرم به عقب هلش دادم و از کنارش رد شدم ..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
8
54
مدال‌ها
1
در به‌شدت باز شد و به دیوار پشتش کوبیده شد

- جیدا چی می‌میگه بابات ؟

با اعصبانیت بالش و پتو را کنار زدم و روی تخت نشستم

- بسه دیگه خسته شدم به‌خدا اَه !

ببین یک‌بار می‌گم برای همیشه ، چند روز پیش با یکی دوست شدم ، اسمش رضا بود خب؟ بعد سرم باهاش گرم بود سینا هم گیر می‌داد منم تصمیم گرفتم یکم باهاش سردتر رفتار کنم هم حدش رو بدونه هم کمتر رو مخم باشه ؛ سینا هم شک کرده بود اومد داد و بیداد کرد منم جریان رو بهش گفتم که قاطی کرد و دعوا کردیم دیروز هم اومد تهمت زد بهم که چند شبی که خونه خاله بودم ، درواقع خونه رضا بودم و ... !

مامان شوک‌زده و متعجب نگاهم می‌کرد،نخواستم بگم که مقصر اصلی خودم بودم !

سرم رو که پایین انداخته بودم مامان با دستش بالا آورد و پیشانی‌م رو بوسید :

- قربونت برم من،ببخش ما رو باشه؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- اشکال نداره ، کجا بودی دیروز ؟
مامان - با نسرین رفته بودیم خرید وقتی برگشتم تو خواب بودی باباتم الان اومده خونه !
آهانی زیر لب گفتم و به سمت سرویس رفتم
بعد از شستن دست‌هام لباس‌هام رو پوشیدم و آرایش ملایمی روی چهرم انجام دادم !
مامان تو آشپزخونه مشغول بود ، با چشم‌هام دنبال بابام گشتم ولی پیداش نکردم !
مامان - چیزی میخوری ؟
سرم را به علامت نه تکاندم و به سمت در حرکت کردم ، خوشحال بودم که اصرار نکرد ، همیشه درکم می‌کرد !
بعد از پوشیدن کفش‌هام با آژانس تماس گرفتم ؛
تو خیابون منتظر آژانس ایستاده بودم و عمیقا تو فکر بودم ، لعنت بهت سینا ! با تنه محکم کسی به خودم اومدم !
- ببخشید حواسم نبود !
سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم ، قدش خیلی بلند بود یا من خیلی کوتاه؟
اولین سوالی که به ذهنم رسید این بود!
- مشکلی نیست !
با چشم‌های مشکی درشتش خیره نگاهم کرد و لبخندی زد ، محوش بودم و این محو شدنم زیاد طول نکشید :
- خانوم ! خانوم ، شما آژانس گرفتین؟
با زور از چشم‌هایش دل کندم ولی او هنوز هم خیره نگاهم می‌کرد
-بله بله اومدم !
لبخندی بهش زدم و دیگه منتظر واکنشش نموندم ، دویدم و سوار پراید راننده شدم ، بعد از دادن آدرس سرم رو به شیشه تکیه دادم و دوباره غرق در فکر تا رسیدن به سر بردم !
تا پام رو به دانشگاه گذاشتم با سینا چشم در چشم شدم ، انگار که منتظرم بود چون با دیدنم سریع به سمتم دوید ، بدون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ذره‌ای توجه بهش به راهم ادامه دادم که صدای نحسش رو کنار گوشم شنیدم :
- فکر کردی ولت می‌کنم به این راحتی‌ها ؟ نه جونم کار دارم باهات !
- سینا میدونی حتی ازت متنفرم نیستم ، تا این حد بی ارزشی برام !
سینا - عیب نداره ، منم بهت حسی ندارم ولی خب کینه‌ای‌م می‌دونی که !
- آره می‌دونم ولی توهم حتما می‌دونی که تا چه حد اعصابم کشش داره ، خدای نکرده یه‌وقت خوردش نکن که بد خوردت میکنم !
و پوزخندی بهش زدم که کفری‌ترش کرد تا خواست چیزی بگه انگشت اشارم رو روی لباش به معنای سکوت گذاشتم ، با دست دیگرم به عقب هلش دادم و از کنارش رد شدم .. ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ
در به‌شدت باز شد و به دیوار کوبیده شد

- جیدا چی می‌میگه بابات ؟

با اعصبانیت بالش و پتو را کنار زدم و روی تخت نشستم

- بسه دیگه خسته شدم به‌خدا اَه !

ببین یک‌بار می‌گم برای همیشه ، چند روز پیش با یکی دوست شدم ، اسمش رضا بود خب؟ بعد سرم باهاش گرم بود سینا هم گیر می‌داد منم تصمیم گرفتم یکم باهاش سردتر رفتار کنم هم حدش رو بدونه هم کمتر رو مخم باشه ؛ سینا هم شک کرده بود اومد داد و بیداد کرد منم جریان رو بهش گفتم که قاطی کرد و دعوا کردیم دیروز هم اومد تهمت زد بهم که چند شبی که خونه خاله بودم ، درواقع خونه رضا بودم و ... !

مامان شوک‌زده و متعجب نگاهم می‌کرد،نخواستم بگم که مقصر اصلی خودم بودم !

سرم رو که پایین انداخته بودم مامان با دستش بالا آورد و پیشانی‌م رو بوسید :

- قربونت برم من،ببخش ما رو باشه؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- اشکال نداره ، کجا بودی دیروز ؟
مامان - با نسرین رفته بودیم خرید وقتی برگشتم تو خواب بودی باباتم الان اومده خونه !
آهانی زیر لب گفتم و به سمت سرویس رفتم
بعد از شستن دست‌هام لباس‌هام رو پوشیدم و آرایش ملایمی روی چهرم انجام دادم !
مامان تو آشپزخونه مشغول بود ، با چشم‌هام دنبال بابام گشتم ولی پیداش نکردم !
مامان - چیزی میخوری ؟
سرم را به علامت نه تکاندم و به سمت در حرکت کردم ، خوشحال بودم که اصرار نکرد ، همیشه درکم می‌کرد !
بعد از پوشیدن کفش‌هام با آژانس تماس گرفتم ؛
تو خیابون منتظر آژانس ایستاده بودم و عمیقا تو فکر بودم ، لعنت بهت سینا ! با تنه محکم کسی به خودم اومدم !
- ببخشید حواسم نبود !
سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم ، قدش خیلی بلند بود یا من خیلی کوتاه؟
اولین سوالی که به ذهنم رسید این بود!
- مشکلی نیست !
با چشم‌های مشکی درشتش خیره نگاهم کرد و لبخندی زد ، محوش بودم و این محو شدنم زیاد طول نکشید :
- خانوم ! خانوم ، شما آژانس گرفتین؟
با زور از چشم‌هایش دل کندم ولی او هنوز هم خیره نگاهم می‌کرد
-بله بله اومدم !
لبخندی بهش زدم و دیگه منتظر واکنشش نموندم ، دویدم و سوار پراید راننده شدم ، بعد از دادن آدرس سرم رو به شیشه تکیه دادم و دوباره غرق در فکر تا رسیدن به سر بردم !
تا پام رو به دانشگاه گذاشتم با سینا چشم در چشم شدم ، انگار که منتظرم بود چون با دیدنم سریع به سمتم دوید ، بدون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ذره‌ای توجه بهش به راهم ادامه دادم که صدای نحسش رو کنار گوشم شنیدم :
- فکر کردی ولت می‌کنم به این راحتی‌ها ؟ نه جونم کار دارم باهات !
- سینا میدونی حتی ازت متنفرم نیستم ، تا این حد بی ارزشی برام !
سینا - عیب نداره ، منم بهت حسی ندارم ولی خب کینه‌ای‌م می‌دونی که !
- آره می‌دونم ولی توهم حتما می‌دونی که تا چه حد اعصابم کشش داره ، خدای نکرده یه‌وقت خوردش نکن که بد خوردت میکنم !
و پوزخندی بهش زدم که کفری‌ترش کرد تا خواست چیزی بگه انگشت اشارم رو روی لباش به معنای سکوت گذاشتم ، با دست دیگرم به عقب هلش دادم و از کنارش رد شدم ..
چند روزی از ماجراهای اخیر میگذشت ، کم‌کم داشتم به روال عادی زندگی برمی‌گشتم ، بابا هم یخش آب می‌شد ، حداقل جواب سلامم را می‌داد و مثل قبل با مهربانی نگاهم می‌کرد.
غرق در درس‌های روی هم انباشته شده‌م بودم که با صدای تلفنم از جا پریدم
-الو ؟
-سلام !
کثافت با چه رویی زنگ زده بود؟
-چی می‌خوای ؟
رضا- فقط می‌خوام ببینمت !
- هه ...!
رضا - جیدا باید باهات حرف بزنم .
-ساعت ۵ کافه گراف .
و بدون لحظه‌ای درنگ قطع کردم ، می‌دونستم چی می‌خواد بگه ؛ ولی من دیگه اون جیدای احمق ثابق نبودم .
بلند شدم و مانتوی یاسی رنگ کوتاهم را به‌همراه شلوار مام‌استایل یخی رنگم به‌ تن کردم شالِ سفیدی هم سرم کردم، مقابل آینه ایستادم ابرو‌هایم کمی نامرتب شده بود ، با موچین تمیزش کردم و دوباره نگاهش کردم
این‌بار لبخندی از رضایت زدم و کرم‌پودر کمی به صورتم زدم و بعد از زدن ریمیل و رژِ لب زرشکی رنگم از اتاق خارج شدم ، بابا با دیدنم براندازم کردو گفت:
- کجا ؟
- بیرونم ۲ ساعت دیگه میام .
- باشه ..
خداحافظی زیرلب گفتم که بی‌جواب گذاشت

کافه نزدیک خانه بود و تنها یک‌ربع یا بیست دقیقه فاصله داشت ، تصمیم گرفتم پیاده برم و تا اون‌جا ذهنمو کمی هم که شده آزاد کنم ،
ولی متأسفانه برای آدمی مثل من این غیرممکن بود چون با ضنیدن صدای بوقی از جا پریدم و با شوک به صاحب ماشین نگاه کردم !
-ببخشید خانوم ،قصد مزاحمت ندارم به‌خدا ! برسونمتون ؟
همان پسر بود ، خوش‌تیپ‌تر شده بود !
- نه ممنون !
- تو‌روخدا !
وای خدای من ! این دیگه کیه ؟ این دیگه چی می‌خواد از جونِ من ؟
- کی هستی ؟ از طرف سینا اومدی آره ؟ برو بهش بگو راهی که تو میری رو من تأسیسش کردم !
و رومو برگردوندم به راهم ادامه دادم که گفت:
- خانوم چی می‌گی ؟ سینا کیه دیگه؟ من فرهانم ، فرهان ستوده ! بیا تروخدا باهم حرف می‌زنیم .
هرگز سوارش نمی‌شدم ، من یک‌بار به یک پسر اعتماد کرده بودم ، برای هزار پشتم هم بس بود!
- آقای فرهان ستوده اگه شما کاری با کن داری ، خب شما بیا پایین حرف بزن فقط کمی زودتر جایی کار دارم !
فرهان- باشه باشه الان اومدم صبر کن ماشینم رو پارک کنم ، نری‌ها !
رفت و بعد از چند دقیقه اومد.
- خب اولین اینکه اسم شریفتون چی بود؟
- جیدا
- بله خانوم جیدا ..؟
- کرامت
- خب خانوم جیدا کرامت بنده می‌خواستم بگم که به‌شدت به شما علاقمند شدم ، درواقع عشق در نگاه اول گریبانم رو گرفت !
واقعا خنده‌دار بود ، فکر می‌کرد من با این حرف‌هاش خر می‌شم ؟ نه جانم ! من هفت خط روز‌گار شده بودم دیگه !
- جالب شد!
فرهان- می‌دونستم ..
- که ضدحال می‌خوری..؟
فرهان- که باورم نمی‌کنی ، اینو گفتم بدونی وقتی خودت حرفایِ دیگران رو که براشون یک ارزشه باور نداری انتظار نداشته باش بعد از حرفای سینا بابات باورت کنه ، الانم که می‌ری ملاقات عشق قدیمی بدون که خیلی در اشتباهی ، اون‌جا چیز‌های منتظرته که اگه بدونی حتما تا به حال صدباری قبضِ‌روح شده بودی!

وای وای وای ! کی بود که از تار و پود زندگی‌م خبر داشت؟خواستم دهن باز کنم که چشم‌های یخ‌زده‌اش رو به چشم‌های لرزانم دوخت و با صدایی که انگار صدای گرم و مهربان چند لحظه پیش نیست گفت :
- می‌بینیم همو ، خیلی زیاد !
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
8
54
مدال‌ها
1
چند روزی از ماجراهای اخیر میگذشت ، کم‌کم داشتم به روال عادی زندگی برمی‌گشتم ، بابا هم یخش آب می‌شد ، حداقل جواب سلامم را می‌داد و مثل قبل با مهربانی نگاهم می‌کرد.
غرق در درس‌های روی هم انباشته شده‌م بودم که با صدای تلفنم از جا پریدم
-الو ؟
-سلام !
کثافت با چه رویی زنگ زده بود؟
-چی می‌خوای ؟
رضا- فقط می‌خوام ببینمت !
- هه ...!
رضا - جیدا باید باهات حرف بزنم .
-ساعت ۵ کافه گراف .
و بدون لحظه‌ای درنگ قطع کردم ، می‌دونستم چی می‌خواد بگه ؛ ولی من دیگه اون جیدای احمق ثابق نبودم .
بلند شدم و مانتوی یاسی رنگ کوتاهم را به‌همراه شلوار مام‌استایل یخی رنگم به‌ تن کردم شالِ سفیدی هم سرم کردم، مقابل آینه ایستادم ابرو‌هایم کمی نامرتب شده بود ، با موچین تمیزش کردم و دوباره نگاهش کردم
این‌بار لبخندی از رضایت زدم و کرم‌پودر کمی به صورتم زدم و بعد از زدن ریمیل و رژِ لب زرشکی رنگم از اتاق خارج شدم ، بابا با دیدنم براندازم کردو گفت:
- کجا ؟
- بیرونم ۲ ساعت دیگه میام .
- باشه ..
خداحافظی زیرلب گفتم که بی‌جواب گذاشت

کافه نزدیک خانه بود و تنها یک‌ربع یا بیست دقیقه فاصله داشت ، تصمیم گرفتم پیاده برم و تا اون‌جا ذهنمو کمی هم که شده آزاد کنم ،
ولی متأسفانه برای آدمی مثل من این غیرممکن بود چون با ضنیدن صدای بوقی از جا پریدم و با شوک به صاحب ماشین نگاه کردم !
-ببخشید خانوم ،قصد مزاحمت ندارم به‌خدا ! برسونمتون ؟
همان پسر بود ، خوش‌تیپ‌تر شده بود !
- نه ممنون !
- تو‌روخدا !
وای خدای من ! این دیگه کیه ؟ این دیگه چی می‌خواد از جونِ من ؟
- کی هستی ؟ از طرف سینا اومدی آره ؟ برو بهش بگو راهی که تو میری رو من تأسیسش کردم !
و رومو برگردوندم به راهم ادامه دادم که گفت:
- خانوم چی می‌گی ؟ سینا کیه دیگه؟ من فرهانم ، فرهان ستوده ! بیا تروخدا باهم حرف می‌زنیم .
هرگز سوارش نمی‌شدم ، من یک‌بار به یک پسر اعتماد کرده بودم ، برای هزار پشتم هم بس بود!
- آقای فرهان ستوده اگه شما کاری با کن داری ، خب شما بیا پایین حرف بزن فقط کمی زودتر جایی کار دارم !
فرهان- باشه باشه الان اومدم صبر کن ماشینم رو پارک کنم ، نری‌ها !
رفت و بعد از چند دقیقه اومد.
- خب اولین اینکه اسم شریفتون چی بود؟
- جیدا
- بله خانوم جیدا ..؟
- کرامت
- خب خانوم جیدا کرامت بنده می‌خواستم بگم که به‌شدت به شما علاقمند شدم ، درواقع عشق در نگاه اول گریبانم رو گرفت !
واقعا خنده‌دار بود ، فکر می‌کرد من با این حرف‌هاش خر می‌شم ؟ نه جانم ! من هفت خط روز‌گار شده بودم دیگه !
- جالب شد!
فرهان- می‌دونستم ..
- که ضدحال می‌خوری..؟
فرهان- که باورم نمی‌کنی ، اینو گفتم بدونی وقتی خودت حرفایِ دیگران رو که براشون یک ارزشه باور نداری انتظار نداشته باش بعد از حرفای سینا بابات باورت کنه ، الانم که می‌ری ملاقات عشق قدیمی بدون که خیلی در اشتباهی ، اون‌جا چیز‌های منتظرته که اگه بدونی حتما تا به حال صدباری قبضِ‌روح شده بودی!

وای وای وای ! کی بود که از تار و پود زندگی‌م خبر داشت؟خواستم دهن باز کنم که چشم‌های یخ‌زده‌اش رو به چشم‌های لرزانم دوخت و با صدایی که انگار صدای گرم و مهربان چند لحظه پیش نیست گفت :
- می‌بینیم همو ، خیلی زیاد !
به رفتنش نگاه کردم ، اولین ویژگی : خیلی زود تغییر شخصیت می‌داد .
با حرف‌هاش دیگه به دیدن رضا نرفتم و فقط با یک پیام کار رو تمام کردم :
- من نمیام ، دیگه ‌‌‌‌‌هم سراغم نیا ! خداحافظ برای همیشه.
و خیلی زود بلاکش کردم و شمارش رو هم به لیست رد ها انداختم ! تمام.
تو راه برگشت باز دیدمش ! فکر می‌کرد نمی‌بینمش برای همین بدون توجه بهش انگار که ندیدمش به راهم ادامه دادم تا ببینم می‌خواد چکار کنه واقعا !
ولی متأسفانه یا خوشبختانه هیچ کاری نکرد و فقط از دور نگاهم کرد !!
وقتی رسیدم طبق معمول هیچ‌ک.س خونه نبود ، به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس ، به درس خواندنم ادامه دادم ...
***
- سلام!
برگشتم و به کسی که من رو مخاطب قرار داده بود نگاه کردم! بازم؟
- سلام؟
- می‌بینم که عاقل شدی ، آسه می‌ری آسه میای ! خبریه؟
- عاقل بودم ، مثل همیشه می‌رم و میام ، خبری هم نیست !
با چشم‌های مشکی‌ش خندان نگاهم کرد
فرهان- عصبی !
- آره عصبی،اگه اجازه بدی می‌خوام برم دانشگاه ، راستی چرا همیشه می‌افتی دنبالم؟نکنه بادیگاردی چیزی هستی؟
فرهان- خیلی احساس مهم بودن داری،آخه تو کی هستی که من بادیگاردت شم ؟
منطقی بود ! پس چرا همیشه دنبالم هست؟
- پس چرا ؟
فرهان- بماند .
- آقای فرهانِ ستوده،کی هستی ، چی می‌خوای ، هدفت از دنبال کردن من چیه ؟ کجای زندگیِ منی؟
فرهان- شاید همه‌ک.س ، همه‌چیز ، و کل زندگیت باشم !

بیش‌ از فهم و درک من مرموز بود !
- چی میگی ؟ نمی‌فهممت !
فرهان- می‌فهمی نگران نباش .
- باشه ، تو کار و زندگی نداری؟زنت نمی‌گه چرا همش دنبال منی ؟به‌خدا اگه یک‌بار دیگه اطرافم ببینمت پیداش می‌کنم می‌رم بهش می‌گم !
و عقب‌گرد کردم و یک‌قدم برداشتم که برم که آستین لباس‌م رو گرفت و چرخوندم
- برو بگو !
و رفت !
دومین ویژگی : غیرِقابل پیش‌بینی !
بازم تا رسیدن به دانشگاه مثلا پنهانی تعقیبم کرد!
این‌بار برعکس همیشه سینا رو ندیدم ، خوش‌حال شدم و لبخندزنان به سمت کلاس رفتم .
برعکس همه‌ی دختر‌های این‌جا من هیچ‌دوستی تو دانشگاه نداشتم،البته بیرونم به‌جز سینا دوستی نداشتم که اونم ...
طبق معمول تو ردیف جلو نشستم و منتظر استاد ماندم !
سرم گرم کتاب‌هام بود که کسی روی صندلی کنارم نشست . توجهی نکردم ولی صداش مجبورم کرد که سرم‌رو بالا بگیرم
- جیدا ، سینا میگه بیا بیرون کارت دارم !
عجب!بی‌صفت چقدر رو داشت !
- بگو گم‌شه نمیام !
دختر نگاهی به بیرون کرد و گفت :
- می‌گه خیلی واجبه ، گفت بهت بگم کاریت نداره و فقط باید برات یک‌چیزی بگه !
بلند شدم و به طرف سالن حرکت کردم .
سینا به دیوار تکیه داده بود و سرش گرم گوشی بود ،
- چیه؟
سرش رو بالا آورد و گفت:
- جیدا ، مامانت تصادف کرده !
چشم‌هام تا آخرین حد گشاد شد ، چی ؟
- دروغ؟
- نه ، باید بریم برو کیفت رو بیار !
- بزار اول زنگ بزنم .
سینا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دست‌پاچه شد گفت:
- ولش کن بدو بیار بریم .
نه ، این داشت یک‌چیزایی می‌کرد انگار !
تمام حالاتش رو از‌ بر بودم !
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
8
54
مدال‌ها
1
- باشه الان میارم!
رفتم و کیفم رو برداشتم ، تصمیم نداشتم باهاش برم ، دروغ چرا هیچ اعتمادی نسبت به او نداشتم!
- جیدا هپروتی چرا،بیا دیگه.
- باشه،ولی من خودم میام لزومی نمی‌بینم که با تو بیام.

سینا جا خورده نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه که سعی می‌کرد عادی رفتار کنه، گفت:
- اوکی ولی برای خودت سخت می‌شه و دور می‌رسی !
هه،من گرگِ زخم‌دیده بودم سیناخان ، زرنگ‌تر از این حرفام که نفهمم!
- با آژانس میرم..
و با لحن مسخره‌ای افزودم:
- تو نگران نباش!
سینا- می‌دونی کدوم بیمارستان
 

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,555
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین