چند روزی از ماجراهای اخیر میگذشت ، کمکم داشتم به روال عادی زندگی برمیگشتم ، بابا هم یخش آب میشد ، حداقل جواب سلامم را میداد و مثل قبل با مهربانی نگاهم میکرد.
غرق در درسهای روی هم انباشته شدهم بودم که با صدای تلفنم از جا پریدم
-الو ؟
-سلام !
کثافت با چه رویی زنگ زده بود؟
-چی میخوای ؟
رضا- فقط میخوام ببینمت !
- هه ...!
رضا - جیدا باید باهات حرف بزنم .
-ساعت ۵ کافه گراف .
و بدون لحظهای درنگ قطع کردم ، میدونستم چی میخواد بگه ؛ ولی من دیگه اون جیدای احمق ثابق نبودم .
بلند شدم و مانتوی یاسی رنگ کوتاهم را بههمراه شلوار ماماستایل یخی رنگم به تن کردم شالِ سفیدی هم سرم کردم، مقابل آینه ایستادم ابروهایم کمی نامرتب شده بود ، با موچین تمیزش کردم و دوباره نگاهش کردم
اینبار لبخندی از رضایت زدم و کرمپودر کمی به صورتم زدم و بعد از زدن ریمیل و رژِ لب زرشکی رنگم از اتاق خارج شدم ، بابا با دیدنم براندازم کردو گفت:
- کجا ؟
- بیرونم ۲ ساعت دیگه میام .
- باشه ..
خداحافظی زیرلب گفتم که بیجواب گذاشت
کافه نزدیک خانه بود و تنها یکربع یا بیست دقیقه فاصله داشت ، تصمیم گرفتم پیاده برم و تا اونجا ذهنمو کمی هم که شده آزاد کنم ،
ولی متأسفانه برای آدمی مثل من این غیرممکن بود چون با ضنیدن صدای بوقی از جا پریدم و با شوک به صاحب ماشین نگاه کردم !
-ببخشید خانوم ،قصد مزاحمت ندارم بهخدا ! برسونمتون ؟
همان پسر بود ، خوشتیپتر شده بود !
- نه ممنون !
- توروخدا !
وای خدای من ! این دیگه کیه ؟ این دیگه چی میخواد از جونِ من ؟
- کی هستی ؟ از طرف سینا اومدی آره ؟ برو بهش بگو راهی که تو میری رو من تأسیسش کردم !
و رومو برگردوندم به راهم ادامه دادم که گفت:
- خانوم چی میگی ؟ سینا کیه دیگه؟ من فرهانم ، فرهان ستوده ! بیا تروخدا باهم حرف میزنیم .
هرگز سوارش نمیشدم ، من یکبار به یک پسر اعتماد کرده بودم ، برای هزار پشتم هم بس بود!
- آقای فرهان ستوده اگه شما کاری با کن داری ، خب شما بیا پایین حرف بزن فقط کمی زودتر جایی کار دارم !
فرهان- باشه باشه الان اومدم صبر کن ماشینم رو پارک کنم ، نریها !
رفت و بعد از چند دقیقه اومد.
- خب اولین اینکه اسم شریفتون چی بود؟
- جیدا
- بله خانوم جیدا ..؟
- کرامت
- خب خانوم جیدا کرامت بنده میخواستم بگم که بهشدت به شما علاقمند شدم ، درواقع عشق در نگاه اول گریبانم رو گرفت !
واقعا خندهدار بود ، فکر میکرد من با این حرفهاش خر میشم ؟ نه جانم ! من هفت خط روزگار شده بودم دیگه !
- جالب شد!
فرهان- میدونستم ..
- که ضدحال میخوری..؟
فرهان- که باورم نمیکنی ، اینو گفتم بدونی وقتی خودت حرفایِ دیگران رو که براشون یک ارزشه باور نداری انتظار نداشته باش بعد از حرفای سینا بابات باورت کنه ، الانم که میری ملاقات عشق قدیمی بدون که خیلی در اشتباهی ، اونجا چیزهای منتظرته که اگه بدونی حتما تا به حال صدباری قبضِروح شده بودی!
وای وای وای ! کی بود که از تار و پود زندگیم خبر داشت؟خواستم دهن باز کنم که چشمهای یخزدهاش رو به چشمهای لرزانم دوخت و با صدایی که انگار صدای گرم و مهربان چند لحظه پیش نیست گفت :
- میبینیم همو ، خیلی زیاد !
به رفتنش نگاه کردم ، اولین ویژگی : خیلی زود تغییر شخصیت میداد .
با حرفهاش دیگه به دیدن رضا نرفتم و فقط با یک پیام کار رو تمام کردم :
- من نمیام ، دیگه هم سراغم نیا ! خداحافظ برای همیشه.
و خیلی زود بلاکش کردم و شمارش رو هم به لیست رد ها انداختم ! تمام.
تو راه برگشت باز دیدمش ! فکر میکرد نمیبینمش برای همین بدون توجه بهش انگار که ندیدمش به راهم ادامه دادم تا ببینم میخواد چکار کنه واقعا !
ولی متأسفانه یا خوشبختانه هیچ کاری نکرد و فقط از دور نگاهم کرد !!
وقتی رسیدم طبق معمول هیچک.س خونه نبود ، به اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباس ، به درس خواندنم ادامه دادم ...
***
- سلام!
برگشتم و به کسی که من رو مخاطب قرار داده بود نگاه کردم! بازم؟
- سلام؟
- میبینم که عاقل شدی ، آسه میری آسه میای ! خبریه؟
- عاقل بودم ، مثل همیشه میرم و میام ، خبری هم نیست !
با چشمهای مشکیش خندان نگاهم کرد
فرهان- عصبی !
- آره عصبی،اگه اجازه بدی میخوام برم دانشگاه ، راستی چرا همیشه میافتی دنبالم؟نکنه بادیگاردی چیزی هستی؟
فرهان- خیلی احساس مهم بودن داری،آخه تو کی هستی که من بادیگاردت شم ؟
منطقی بود ! پس چرا همیشه دنبالم هست؟
- پس چرا ؟
فرهان- بماند .
- آقای فرهانِ ستوده،کی هستی ، چی میخوای ، هدفت از دنبال کردن من چیه ؟ کجای زندگیِ منی؟
فرهان- شاید همهک.س ، همهچیز ، و کل زندگیت باشم !
بیش از فهم و درک من مرموز بود !
- چی میگی ؟ نمیفهممت !
فرهان- میفهمی نگران نباش .
- باشه ، تو کار و زندگی نداری؟زنت نمیگه چرا همش دنبال منی ؟بهخدا اگه یکبار دیگه اطرافم ببینمت پیداش میکنم میرم بهش میگم !
و عقبگرد کردم و یکقدم برداشتم که برم که آستین لباسم رو گرفت و چرخوندم
- برو بگو !
و رفت !
دومین ویژگی : غیرِقابل پیشبینی !
بازم تا رسیدن به دانشگاه مثلا پنهانی تعقیبم کرد!
اینبار برعکس همیشه سینا رو ندیدم ، خوشحال شدم و لبخندزنان به سمت کلاس رفتم .
برعکس همهی دخترهای اینجا من هیچدوستی تو دانشگاه نداشتم،البته بیرونم بهجز سینا دوستی نداشتم که اونم ...
طبق معمول تو ردیف جلو نشستم و منتظر استاد ماندم !
سرم گرم کتابهام بود که کسی روی صندلی کنارم نشست . توجهی نکردم ولی صداش مجبورم کرد که سرمرو بالا بگیرم
- جیدا ، سینا میگه بیا بیرون کارت دارم !
عجب!بیصفت چقدر رو داشت !
- بگو گمشه نمیام !
دختر نگاهی به بیرون کرد و گفت :
- میگه خیلی واجبه ، گفت بهت بگم کاریت نداره و فقط باید برات یکچیزی بگه !
بلند شدم و به طرف سالن حرکت کردم .
سینا به دیوار تکیه داده بود و سرش گرم گوشی بود ،
- چیه؟
سرش رو بالا آورد و گفت:
- جیدا ، مامانت تصادف کرده !
چشمهام تا آخرین حد گشاد شد ، چی ؟
- دروغ؟
- نه ، باید بریم برو کیفت رو بیار !
- بزار اول زنگ بزنم .
سینا دستپاچه شد گفت:
- ولش کن بدو بیار بریم .
نه ، این داشت یکچیزایی میکرد انگار !
تمام حالاتش رو از بر بودم !