- Oct
- 2,132
- 14,833
- مدالها
- 2
مائده چشمش را به سقف چوبیِ آشپزخانه میدوزد و کابوسهایش را دوره میکند، یادآوری آن لحظهها وجودش را سرشار از نفرت میکند، نفرتی که او را هر روز بیشتر از دیروز افسرده و بیرمقتر میکرد.
زبان باز میکند:
-تو چی؟ هنوزم وقتی میبینیش همون طوری میشی؟
-نه دیگه مثل قبلا نیست ولی هر وقت میبینمش آرزوی مرگش رو میکنم.
مائده پوزخند صداداری میزند:
-باز خوبه شهناز و مامانت خبر دارن و اینجوری اجازه میدن رخ بنمایه و حالمونو بهم بزنه!
-اوه بیخیال! شهناز خودش از همه بدتره بابا! منتظره یه خطا بکنم تا اونقدر سرکوفتشو بزنه تو سرم به فلان خوردن بیوفتم.
-شهناز بخوره خیال منو تو هم راحت بشه، رها هم ته بشقابشو لیس بزنه!
او تکخندی میزند و خیره مائده میشود:
-خیلی دلم برات تنگ شده بود...
مائده نگاه از چوبها میگیرد و چشمانش را میخمیکوبد میان چشمان او:
-من بیشتر...
او شیطنت میکند و گونه مائده را بی هوا و محکم میبوسد.
مائده گونهاش را پاک میکند و غر میزند:
- اَه... توکه میدونی بدم میاد بعد هی حرص منو سر این نقطه ضعف در بیار.
و بعد اخم میکند و رویش را از او میگرداند.
زبان باز میکند:
-تو چی؟ هنوزم وقتی میبینیش همون طوری میشی؟
-نه دیگه مثل قبلا نیست ولی هر وقت میبینمش آرزوی مرگش رو میکنم.
مائده پوزخند صداداری میزند:
-باز خوبه شهناز و مامانت خبر دارن و اینجوری اجازه میدن رخ بنمایه و حالمونو بهم بزنه!
-اوه بیخیال! شهناز خودش از همه بدتره بابا! منتظره یه خطا بکنم تا اونقدر سرکوفتشو بزنه تو سرم به فلان خوردن بیوفتم.
-شهناز بخوره خیال منو تو هم راحت بشه، رها هم ته بشقابشو لیس بزنه!
او تکخندی میزند و خیره مائده میشود:
-خیلی دلم برات تنگ شده بود...
مائده نگاه از چوبها میگیرد و چشمانش را میخمیکوبد میان چشمان او:
-من بیشتر...
او شیطنت میکند و گونه مائده را بی هوا و محکم میبوسد.
مائده گونهاش را پاک میکند و غر میزند:
- اَه... توکه میدونی بدم میاد بعد هی حرص منو سر این نقطه ضعف در بیار.
و بعد اخم میکند و رویش را از او میگرداند.