- May
- 2,234
- 21,429
- مدالها
- 5
فکرم درگیر بود، نیما یک طرف، اجارهی خانه سمت دیگر، درس و دانشگاه هم یکور دیگر... .
سرم را تکان دادم و ابر مزاحمی که باعث تیرگی افکارم میشد را کنار زده و راه افتادم.
شمارهی سلما را گرفتم که با سومین بوق جواب داد:
- الو.
- خوبی کجایی؟
سلما: ممنون، تو خوبی؟
اتوبوس داشت حرکت میکرد که با دو خودم را به اتوبوس رساندم و گفتم:
- نگفتی، کجایی؟
سلما: رو تختم تو اتاقم... .
سرسری خبر دادم که در راه خانهشانم و خداحافظی کردم.
از آن روزهایی بود که پیرزنها قصد بیرون رفتن کرده بودند و جوانان همگی به میلههای اتوبوس چسبیده بودند، کاش من هم پیرزنی بودم و حداقل یکبار سهمم از این اتوبوس سوار شدنها نشستن بود.
نگاهم به زنی که چشمهایش از فرط گریه قرمز و ورم کرده بود افتاد، معلوم بود دارد در دنیای دیگری سیرمیکند... دعا کردم خداوند مشکلش را حل کند.
نگاهم به دخترِ بیست و سه، بیست و چهار سالهای افتاد که نگاهش بین مسافران نزدیک به خودش در گردش بود، من این نگاهها را میشناختم... .
دیدم که نزدیک زن شد و خیلی نامحسوس زیپ کیفِ رنگ و رو رفتهی زن بیچاره را باز کرد، لب فشردم و با خشم نگاهم را به چشمهای عسلیاش دوختم، خواست اسکناس را در جیبش بگذارد که انگار کسی از پشت به او برخورد کرد که اسکناس روی زمین افتاد، تا خواست خم شود که برش دار رو به زنِ گریان بیچاره گفتم:
- خانم پولتون افتاد... .
و با دست به اسکناس ۱۰۰ تومانی اشاره کردم. دخترک دزد خیلی گستاخانه و با لحنِ تند و زنندهای گفت:
- ممنون که گفتین خانم، الان برش میدارم!
خم شد که برش دارد با لحن تندتری گفتم:
- با شما نبودم، با این خانم بودم.
و به خانم گریان اشاره کردم. سگرمههایش در هم رفت و بلند شد و با برخاش گفت:
- پول مال منه... از جیبم افتاد!
بند کولیام را بیشتر در مشتم فشردم و گفتم:
- خانم! من دیدم اون اسکناس از کیف این خانم افتاد!
مسافرین دیگر انگار که فیلم سینمایی میدیدند نگاه میکردند.
تخت سی*ن*هام توپید و داد زد:
- چی داری واسه خودت بلغور میکنی زنیکه؟! بدون پرده بگو من دزدم دیگه!
ناخواسته قدمی به عقب برداشتم و چون خودم را با میلهی اتوبوس نگه داشته بود نیفتادم. دیگر داشت روی نروام پیاده روی میکرد!
لب گشودم و رو به خانمی که گریه میکرد گفتم:
- دیدم که این پول رو از کیف شما برداشت... من مطمئنم این مال شماست.
خانمه هراسان کیفش را جستجو کرد و گفت:
- آره، صد تومن بیشتر همراهم نبود که نیست... .
دخترهی جیببر جبهه گرفت و نگاه خشمگینش را رویم انداخت:
- همیشه با همین حیله و نقشهها پول مردم رو بالا میکشین؟
سرم را تکان دادم و ابر مزاحمی که باعث تیرگی افکارم میشد را کنار زده و راه افتادم.
شمارهی سلما را گرفتم که با سومین بوق جواب داد:
- الو.
- خوبی کجایی؟
سلما: ممنون، تو خوبی؟
اتوبوس داشت حرکت میکرد که با دو خودم را به اتوبوس رساندم و گفتم:
- نگفتی، کجایی؟
سلما: رو تختم تو اتاقم... .
سرسری خبر دادم که در راه خانهشانم و خداحافظی کردم.
از آن روزهایی بود که پیرزنها قصد بیرون رفتن کرده بودند و جوانان همگی به میلههای اتوبوس چسبیده بودند، کاش من هم پیرزنی بودم و حداقل یکبار سهمم از این اتوبوس سوار شدنها نشستن بود.
نگاهم به زنی که چشمهایش از فرط گریه قرمز و ورم کرده بود افتاد، معلوم بود دارد در دنیای دیگری سیرمیکند... دعا کردم خداوند مشکلش را حل کند.
نگاهم به دخترِ بیست و سه، بیست و چهار سالهای افتاد که نگاهش بین مسافران نزدیک به خودش در گردش بود، من این نگاهها را میشناختم... .
دیدم که نزدیک زن شد و خیلی نامحسوس زیپ کیفِ رنگ و رو رفتهی زن بیچاره را باز کرد، لب فشردم و با خشم نگاهم را به چشمهای عسلیاش دوختم، خواست اسکناس را در جیبش بگذارد که انگار کسی از پشت به او برخورد کرد که اسکناس روی زمین افتاد، تا خواست خم شود که برش دار رو به زنِ گریان بیچاره گفتم:
- خانم پولتون افتاد... .
و با دست به اسکناس ۱۰۰ تومانی اشاره کردم. دخترک دزد خیلی گستاخانه و با لحنِ تند و زنندهای گفت:
- ممنون که گفتین خانم، الان برش میدارم!
خم شد که برش دارد با لحن تندتری گفتم:
- با شما نبودم، با این خانم بودم.
و به خانم گریان اشاره کردم. سگرمههایش در هم رفت و بلند شد و با برخاش گفت:
- پول مال منه... از جیبم افتاد!
بند کولیام را بیشتر در مشتم فشردم و گفتم:
- خانم! من دیدم اون اسکناس از کیف این خانم افتاد!
مسافرین دیگر انگار که فیلم سینمایی میدیدند نگاه میکردند.
تخت سی*ن*هام توپید و داد زد:
- چی داری واسه خودت بلغور میکنی زنیکه؟! بدون پرده بگو من دزدم دیگه!
ناخواسته قدمی به عقب برداشتم و چون خودم را با میلهی اتوبوس نگه داشته بود نیفتادم. دیگر داشت روی نروام پیاده روی میکرد!
لب گشودم و رو به خانمی که گریه میکرد گفتم:
- دیدم که این پول رو از کیف شما برداشت... من مطمئنم این مال شماست.
خانمه هراسان کیفش را جستجو کرد و گفت:
- آره، صد تومن بیشتر همراهم نبود که نیست... .
دخترهی جیببر جبهه گرفت و نگاه خشمگینش را رویم انداخت:
- همیشه با همین حیله و نقشهها پول مردم رو بالا میکشین؟
آخرین ویرایش: