جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nafish.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,617 بازدید, 287 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafish.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHER
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
فکرم درگیر بود، نیما یک طرف، اجاره‌ی خانه سمت دیگر، درس و دانشگاه هم یک‌ور دیگر... .
سرم را تکان دادم و ابر مزاحمی که باعث تیرگی افکارم می‌شد را کنار زده و راه افتادم.
شماره‌ی سلما را گرفتم که با سومین بوق جواب داد:
- الو.
- خوبی کجایی؟
سلما: ممنون، تو خوبی؟
اتوبوس داشت حرکت می‌کرد که با دو خودم را به اتوبوس رساندم و گفتم:
- نگفتی، کجایی؟
سلما: رو تختم تو اتاقم... .
سرسری خبر‌ دادم که در راه خانه‌شانم و خداحافظی کردم.
از آن روزهایی بود که پیرزن‌ها قصد بیرون رفتن کرده بودند و جوانان همگی به میله‌‌های اتوبوس چسبیده بودند، کاش من هم پیرزنی بودم و حداقل یک‌بار سهمم از این اتوبوس‌ سوار شدن‌ها نشستن بود.
نگاهم به زنی که چشم‌هایش از فرط گریه قرمز و ورم کرده بود افتاد، معلوم بود دارد در دنیای دیگری سیرمی‌کند... دعا کردم خداوند مشکلش را حل کند.
نگاهم به دخترِ بیست و سه، بیست و چهار ساله‌ای افتاد که نگاهش بین مسافران نزدیک به خودش در گردش بود، من این نگاه‌ها را می‌شناختم... .
دیدم که نزدیک زن شد و خیلی نامحسوس زیپ کیفِ رنگ و رو رفته‌ی زن بی‌چاره را باز کرد، لب فشردم و با خشم نگاهم را به چشم‌های عسلی‌اش دوختم، خواست اسکناس را در جیبش بگذارد که انگار کسی از پشت به او برخورد کرد که اسکناس روی زمین افتاد، تا خواست خم شود که برش دار رو به زنِ گریان بی‌چاره گفتم:
- خانم پولتون افتاد... .
و با دست به اسکناس ۱۰۰ تومانی اشاره کردم. دخترک دزد خیلی گستاخانه و با لحنِ تند و زننده‌ای گفت:
- ممنون که گفتین خانم، الان برش می‌دارم!
خم شد که برش دارد با لحن تندتری گفتم:
- با شما نبودم، با این خانم بودم.
و به خانم گریان اشاره کردم. سگرمه‌هایش در هم رفت و بلند شد و با برخاش گفت:
- پول مال منه... از جیبم افتاد!
بند کولی‌ام را بیشتر در مشتم فشردم و گفتم:
- خانم! من دیدم اون اسکناس از کیف این خانم افتاد!
مسافرین دیگر انگار که فیلم سینمایی می‌دیدند نگاه‌ می‌کردند.
تخت سی*ن*ه‌ام توپید و داد زد:
- چی داری واسه خودت بلغور می‌کنی زنیکه؟! بدون پرده بگو من دزدم دیگه!
ناخواسته قدمی به عقب برداشتم و چون خودم را با میله‌ی اتوبوس نگه داشته بود نیفتادم. دیگر داشت روی نرو‌ام پیاده روی می‌کرد!
لب گشودم و رو به خانمی که گریه می‌کرد گفتم:
- دیدم که این پول رو از کیف شما برداشت... من مطمئنم این مال شماست.
خانمه هراسان کیفش را جستجو کرد و گفت:
- آره، صد تومن بیشتر همراهم نبود که نیست... .
دختره‌ی جیب‌بر جبهه گرفت و نگاه خشمگینش را رویم انداخت:
- همیشه با همین حیله و نقشه‌ها پول مردم رو بالا می‌کشین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
قطعاً اگر در اتوبوس نبودیم و این همه آدم دور و برمان نبود یک دهانی باز می‌کردم که کهنه را جای حوله اشتباه بگیر، سعی کردم آرامش نداشته‌ام را حفط کنم. لب گشودم و با ابرویی بالا پریده گفتم:
- دیدی چیزی نمیگم م بلبل شدی‌هان! دوربین گوشی‌م روشن بود، می‌خوای فیلمه رو نشون بدم؟
سعی کرد خودش را نبازد:
- نشونم بده ببینم، اصلا چرا و از کی داشتی فیلم می‌گرفتی؟
اتوبوس توقف کرد و راننده از همان‌جا داد زد:
- این بحث‌ها واسه‌ی چیه؟
بدون توجه به راننده، موبایلم را نشان دادم و رو به دخترک گفتم:
- صبر کن، الان فیلم رو پلی می‌کنم تا... .
صد تومانی را تخت سی*ن*ه‌ی زن بی‌چاره کوبید و حرفم را با داد قطع کرد:
- بِبین خودم حوصله‌ی جنجال با امثال تو رو ندارم وگرنه دهنت رو آسفالت می‌کردم!
"برو بابایی" بارش کردم و از اتوبوس پیاده شدم. هوا به ریه‌هایم رسید و لبخندی را کنج لب‌های ترک خورده‌ام نشاند. خواستم بروم که شخصی از پشت بازویم را محکم کشید و جیغ دخترک جیب‌بر گوش‌هایم را تا مرز کر شدن برد:
- عوضی، فکر کردی رابین هودی؟
بازویم را از حصار انگشت‌هایش جدا کردم و با اخم لب زدم:
- انگاری دزدی خیلی بهت می‌سازه...‌ ولی من میگم گدایی شرف داره!
هولم داد که قبل از افتادن گره‌ی روسریِ گل‌دارش را چسبیدم و صدایم را بالا بردم:
- چته روانی؟ عرضه‌ی جیب بری نداری چرا سر من خالی می‌کنی؟
روسری‌اش را از حصار انگشتانم در آورد و باز هولم داد و داد زد:
- می‌خوای نشون بدم عرضه‌ی چه‌کارایی رو دارم؟ آره؟
بینی‌ام را چین دادم و متاسف لب زدم:
- عقده داری؟ برو بابا‌، بذار باد بیاد... .
نفس‌نفس زنان عقب رفتم، قدم‌هایم را محکم و تندتر برداشتم، دویدم و بدون نگاه کردن به پشت سرم از آن‌جا دور شدم. اعصابم داغون شده بود، چه ادم‌های خری در جامعه پیدا می‌شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
صدای دادش را از پشت سرم شنیدم که فحش رکیکی بارم، خدایا! امروز چقدر فحش می‌خوردم.
- ببین زیر کوه هم باشی پیدات می‌کنم... .
لب فشردم و با نگاهی پر از درد و نفرت، لعنتش کردم.
***
- نیما اون رو بده‌ش به من!
خودش را عقب کشید و دستش را بالا گرفت، نمی‌فهمیدم چرا باید از نیمای هجده ساله هم کوتاه‌تر باشم؟
باز یادم آمد که فقط هجده سالش است و دنیای نامرد‌ دارد غرق در بدی‌هایش می‌کند، یادم آمد روزهای خوب بودنش را، خدایا!
چرا رنج او، برایم رنج بود و دیدنش با این حال برایم عذاب؟
- نفس برو اون‌ور... میگم بزار به درد خودم بمیرم، گمشو بیرون... .
قدمی دیگر سمتش برداشتم و با لحن تهدید گفتم:
- نیما با من لج نکن عاقبت خوبی نداره... .
با دستش نگهم داشت و در یک لحظه دو تا قرص را با هم خورد که مشتی به سی*ن*ه‌اش کوبده و جیغ زدم:
- کثافط بس کن... بس کن و کاورش رو بده به من! می‌میری... می‌میری نفهم!
با فریادی که زد مو به تنم سیخ شد:
- لامصب میگم گمشو بیرون!
دلم داشت می‌ترکید، من داشتم از فرط ناراحتی می‌مردم و او سرم داد می‌زد؟
شالِ صورتی رنگ را از سرم‌ کندم و گوله کرده و سمتش پرتاب کردم، در عین‌حال جیغ کشیدم:
- خاک تو سر منِ بی‌شعو که نگران توئه نمک به حرومم! اصلا برو بمیر، ازت متنفرم!
گلویم از فریادی که کشیده بودم می‌سوخت و همه‌ی تنم از فرط هیجان می‌لرزید، داشتم دیوانه می‌شدم!
در اتاق را محکم به هم کوبیدم و به آشپزخانه رفتم. سرم در مرز ترکیدن بود.
سرم را زیر ظرفشویی گرفتم که یک‌باره با جریان آب سرد لرز کردم، تا سرم را بلند کردم، به شیر ظرفشویی خورد، لعنتی!
آب را بستم و یخچال را گشودم، با دیدن چند گوجه‌ی فاسد شده و دو فلفل دلمه‌ای آهِ سردی از نهادم برخواست، چه‌قدر این خانه برایم سرد بود و من از سردی‌اش، لرزم می‌آمد. سمت اتاقم پا کج کردم و در اتاق را با پشت‌پا بستم و به در تکیه دادم، دلم گرفته بود، از خودم، برای خودم، دلم برای خودم می‌سوخت که دلم برای نیمایی می‌سوخت که دلشوزی من برایش هیچ بود.
اصلاً من به درک، سهم نیمای بی‌چاره مواد و قرص و دود بود؟ دلم تکه پاره می‌شود وقتی یادم می‌آید وقتی خاطره‌ی فهمیدن اعتیاد نیما یادم می‌آید، من و ماهجان چه‌قدر احمق و ساده بودیم که فکر می‌کردیم برای درس به مدرسه می‌رود و حتی از ذهنم هم عبور نمی‌کرد نیمای پانزده ساله دور از چشم ما سیگار بکشد، شاید تقصیر من بود که به زور مدرسه می‌فرستادمش، شاید خواهر خوبی نبودم، شاید... .
بغض راه نفس کشیدنم را بسته بود. به دیوار تکیه دادم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم. تا فردا باید اجاره‌ی خانه را هم حاضر می‌کردم‌‌. امروز دانشگاه نرفته بودم که مثلاً پول اجاره را حاضر کنم که حالم این شد. چشم‌هایم را با درد بستم و به روزهای فکر کردم که من هم مادر و پدر داشتم، خاطرات خیلی کم‌رنگ اما شیرین باعث نم‌‌دار شدن مژه‌هایم می‌شد.
مامان برایم دامن‌های چین‌چینی می‌دوخت و موهایم را خرگوشی می‌بست... من هم روزی خوشبخت بودم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
***
از کافه بیرون زدم، دست‌هایم را داخل جیبم فرو‌ کردم تا لرزش‌شان کم شود. از وقتی از خانه بیرون امده بودم استرس همراهم بود.
از خیابان رد شدم و خودم را به آن سمتش رساندم، شماره‌ی پیمان را گرفتم، با چهارمین بوق صدای خواب آلودش در موبایل پیچید:
- سلام.
جواب سلامش را دادم و این بار بر خلاف همیشه جواب احوال پرسی‌اش را هم مثل ادم دادم و احوالش را جویا شدم.
پیمان: مطمئن باشم تو خوبی؟
خنده‌ای کردم و نگاهم را از خیابان گرفتم:
- باور کن خوبم.
پیمان: نیست خیلی حالم رو جویا میشی و بهم زنگ می‌زنی این سری یکم تعجب کردم.
کمی من‌من کردم، مطمئن نبودم که بخواهم حرفم را بزنم.
- چیزه... خونه‌ای؟
می‌‌فهمید، بعد از سلما شاید پیمان حالت‌هایم را خیلی خوب می‌فهمید.
صدایش این بار جدی شد:
- مشکلی پیش اومده نفس؟
لب زیرینم را به دندان کشیدم، ادامه‌ی حرفش را گرفت:
- کجایی؟
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
- رو به‌روی کافه دریا، پیمان... می‌تونی بیای؟
چنان با تحکم گفت "میام" که ناخودآگاه لبخندی روی لب‌هایم نشست، با این که روحش بیمار بود و قرص می‌خورد اما مرام و معرفت داشت، چیزی که در این زمانه به ندرت یافت می‌شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
از خیابان رد شدم و همانطور که داشتم سمت فضای سبز پارک حرکت می‌کردمش شماره‌ی نیما را گرفتم، خاموش بود، دلم گواه بد می‌داد... .
بدون این‌که‌ نگران خاکی شدن و کثیف شدن مانتو یا جینم باشم روی چمن‌ها نشستم و سرم را به تنه‌ی درخت سروی تکیه دادم. فکر کردم چه می‌شد اگر یک‌ شغل عادی داشتم، با درآمدی خوب... نیما ترک می‌کردم و یک خانه‌ی بهتر اجاره می‌کردم، یک خانه‌ی نقلی که دیگر سرمایش استخوان‌هایم را نسوزاند و من دلم از دیوارهای زیادی سفیدش نگیرد، نیما ادامه‌ی درسش را می‌گرفت و حال زندگی مان‌بهتر می‌شد... .
در همین فکرها بودم که موبایلم زنگ خورد، به احتمال این‌که پیمان باشد از کیف در آوردمش، بدون توجه به ناشناس بودن شماره آیکون سبز را کشیدم و گوشی را به گوشم چسباندم.
- الو؟
صدایی از آن سمت نیامد، کلافه گفتم:
- بفرمایین؟
اصدای دخترانه‌ای در موبایل پیچید:
- سلام.
ابرویم بالا پرید، صدایش چه‌قدر طناز بود، عشوه و ظریف!
- علیک، امری داشتین؟
- نفس شمایین؟
این دختر چه می گفت؟ متعجب نگاهی به شماره انداختم، حتی یک ذره هم برایم اشنا نبود، ابروهایم به هم نزدیک شد و لب زدم:
- متاسفم، به‌جا نمیارم.
- با کسی قرار داری؟
کم‌کم استرس به جانم افتاد، این دخترک که بود؟!
لبم را رها کردم و سعی کردم استرستم را پشت لحن جدی‌ام پنهان کنم:
- من شما رو نمی‌شناسم!
- من ولی خوب می‌شناسمت... من دوست دختر اونی‌ام که پری روز تو ماشینش بودی... .
همان یک کلمه کافی بود‌تا دیگر نشنوم، چه می‌گفت این دخترک؟ پری روز؟
پیمان غلط کرده که دوست داشت، سهیلا می‌دانست؟ یاد حرف‌هایش در کافه افتادم، لعنتی!
- چی میگین شما؟ طرف خودش زن داه اون‌وقت شما میگی دوست دختر؟!
با صدای خنده‌ی بلندش باز به عقلش شک‌ کردم، باز صدایش در موبایل پیچید:
- مسیح و زن؟! دروغ سیزده رو بی‌خیال بابا...دیگه شماره‌ت رو رو گوشی‌ مسیح نبینم اوکی؟
با نوک‌ انگشت اشاره‌ام کناره‌ی ابرویم را خاراندم، مسیح؟ هان! مسیح را می‌گفت! همانی که اخیراً زیاد می‌دیدمش و دیشب نامش را روی صفحه‌ گوشی نیما هم دیده بودم و خشمم آمده بود.
قبل از این‌که بتوانم چیزی بگویم صدای بوق‌های ممتمدی که در گوشی پیچید حرفم را قطع کرد. لب‌هایم خندید، یعنی چه اتفاقی می‌افتاد؟
دخترک با خودش چه فکر کرده بود؟
خنده‌ام را رها کردم... بلند و از تهِ دل قهقهه زدم آن‌قدری که قطره اشکی از چشمم چکید، لب‌هایم افتاد... یعنی دخترک پشت خط چند سالش بود؟ همسن من؟
دردهای من و او چه‌قدر فرق می‌کرد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
آه سردم را مثل همیشه بیرون فرستادم. باز هم زنگ موبایل بود که من را به دنیای بیرون کشاند، پیمان بود!
آیکون سبز رنگ را کشیدم که صدایش در موبایل پیچید:
- کجایی تو؟
آدرس را دادم، به ده دقیقه نکشید خودش را به پاک‌ رساند و وقتی من را روی جمن‌ها روی دو زانو دید لبخندی روی لب‌هایش نشست. مثل من روی چمن‌ها پهن شد... از او خجالت می‌کشیدم، چه می‌گفتم؟ پول لازم دارم و فعلاً دستم تنگ است؟
با کلی دست‌دست کردن با هزار و یک بدبختی به زبان آوردم و گفتم!
پیمان از زیر و روی زندگی‌‌ام خبر داشت. یک‌ساعتی را که این‌جا بود نیم ساعتش را راجب نیما حرف زد و افسوس خورد. وقتی از او پرسیدم پس چرا خودت مصرف می‌کنی بلند خندید و گفت تو چه می‌دانی از بدبختی‌های یک مرد که دستش به هیج‌جا بند نیست؟
تاکسی گرفتم و‌خودم را به خانه رساندم، اصرار‌های پیمان را برای رساندنم به خانه بی‌جواب گذاشتم، همین‌طور هم حسابی از او‌ خجالت می‌کشیدم.
با دیدن نیما که مثل همیشه گوشه‌ای کز کرده بود لب‌هایم را گزیدم، همین دیشب بود که پس از آن تماس یک دعوای حسابی بزرگ‌تر با او کردم، آخر سر از دستش سر به دشت و بیابان می‌‌زدم.
لباس‌هایم را با یک پیراهن چهارخانه‌ی قرممز و شلوار کتانی مشکی وض کردم.
احساس می‌کردم مژه‌ای به چشمم رفته و همین باعث شد جلوی آینه بایستم، سفیدی چشمم به قرمزی می‌زد، انگشت کوچکم را آرام روی سفیدی‌اش به حرکت‌ در آوردم که مژه‌ی بلند مشکی رنگ رویش چسبید و بیرون کشیدمش. اشکی از چشمم چکید که با کشیدن استین روی صورتم پاکش کردم، رنگ چشم‌هایم قهوه‌ای بود، تیره اما شفاف... .
موهایم را هم بافتم، یادم است همیشه به‌خاطر بلندی موهایم و شانه زدن‌شان غر می‌زدم اما هیچ‌وقت نخواستم کوتاه‌شان کنم، یا حتی رنگ مشکی‌شان را چند درجه تغیر دهم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
با تقه‌هایی که به در خورد بی‌خیال خیسی چشمم شدم و در را باز کردم. با دیدن نیما منتظر و آماده ابرویم بالا پرید.
- کجا؟
دستی به موهای لختش که از دو طرف صورتش را قاب گرفته بودند کشید و گفت:
- کار دارم، پول داری یه چند تومنی بهم بدی؟
کنارش‌ زدم و همان‌طور که سمت آشپزخانه می‌رفتم گفتم:
- میگم کجا داری میری؟
دنبالم آمد و کلافه گفت:
- گفتم که کار دارم، پنجاه تومن بهم میدی؟
سمتش چرخیدم و انگشت اشاره‌ام را سمتش گرفتم، همان‌طور‌که سمتش قدم برمی‌داشتم با اعصابی متشنج گفتم:
- خر که نیستم، چیه‌ این چند وقته همش بیرونی، مثل آدم لباس می‌پوشی... اصلاً مشکوک شدی نیما، من هم تا ندونم چی زیر سرته، چه غلطی می‌خوای بکنی یه قرون هم بهت نمی‌دم‌!
بی‌حوصله باز تکرار کرد:
- اینش به تو مربوط نیست، بدبخت فقط پنجاه تومن می‌خوام ازت!
او چه می‌دانست برای به دست آوردن همین پنجاه تومن چه استرسی را حمل می‌کنم؟

- آره اصلاً من بدبختم، وقتی تو، سرگرم هزار کوفت و زهرماری هستی من بدبخت زیر افتاب وای می‌ایستم.، با هرکَس و ناکَسی، هر نوع ادمی سر و کله می‌زنم... وقتی تو داری این‌جا پول حرومی که من در میارم رو دود می‌کنی من اون بیرون فحش می‌شنوم، وقتی تو... .
داد زد:
- خیل خب خفه شو! نمی‌خوام، نمی‌خوام... فقط خفه شو... .
رویش را برگرداند که برود، دلم نیامد، دایی کوچکِ بی‌چاره‌ام! حقش نبود، به خدا که حقش این‌ها نبود... .
دست در جیبم کردم و تنها تراول صدهزار تومانی را نگاه کردم، یعنی پس انداز این ماه نیز دود می‌شود، مثل تمام پس انداز‌هایی که هیج‌وقت نشد پس اندازشان کنم... .
- بیا بگیر... .
رویش را برگرداند و با بدخلقی گفت:
- نمی‌خوام.
غرورش را شکسته بودم، روزگار شکسته بود، سهمش از زندگی این بود؟
آستین لباسش را کشیدم، تا گردنش می‌رسیدم و او از من بلندتر بود.
- معذرت می‌خوام، بگیر لازمت میشه.
نگاهش را از نقاشی‌های روی دیوار که من کشیده‌ بودم‌شان گرفت و به من نگاه کرد، با دیدن آن نگاه براق به اشک نشسته انگار قلبم را فشردند‌، نگاه گرفتم تا او هم با دیدن نم چشم‌هایم قلبش فشرده نشود، لب‌هایش را از دندان بیرون کشید و گفت:
- نفس من هر غلطی که می‌کنم، هر غلطی... بدون واسه خاطر خودم نیست... .
قدمی به عقب برداشت و لبه‌‌ی پیرهن آبی رنگش را از حصار انگشت‌هایم بیرون کشید و دستم باز خالی ماند، مشت‌شان کردم.
انگار لب‌هایم قفل شده بود و قدرت تکلم را از من گرفته بودند.
دور خودش چرخید و با صدای پر بغضی گفت:
- می‌خواستم مثل بقیه‌ی دایی‌ها، مثل بقیه‌ی مرد‌های تو خونه پول در بیارم، درس بخونم و واسه خودم کاره‌ای بشم ول
دستم را روی گلویم گذاشتم، بغض داشت خفه‌ام می‌‌کرد.
نگاهم همراه او سمت در می‌رفت... .
تا به خودم آمدم او رفته بود، نفس عمیقی کشیدم و‌ باز صدای زنگ موبایلم بلند شد.
حتی از موبایل هم خسته شده بودم، نیم نگاهی به صفحه‌اش امداختم و‌ با دیدن نام مسیح دستی به پیشانی‌ عرق کرده‌ام کشیدم. حوصله‌‌ی خودم را هم نداشتم چه برسد به او... .
گوشی را خاموش کردم تا اندکی در حال خودم باشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
***
با صدای در از خواب بیدار شدم. چشم‌هایم هنوز هم خمارخمار بود. تمام تنم کوفته شده بود، انگار که یک تریلی هجده چرخ از رویش رد شده است... . بدون نگاه کردن به سر و وضع و موهای بازم به شالی چنگ زدم و روی سرم چپاندم.
ضربه‌هایی که به در می‌خورد خیلی کوبنده بود و مشخص بود طرف مقابل عصبانی است. احتمال دادم نیما باشد. داد زدم:
- دارم میام... اومدم‌ اومدم... .
دم‌پایی‌های پلاستیکی گشاد و بد ریخت ابی رنگ را پوشیدم و به صورت دو خودم را به در رساندم.
- کیه؟
صدای داد نیما امد:
- باز کن‌.
در را که باز کردم با چهره‌ی عصبانی‌اش مواجه شدم، با صدایی که سعی در بالا نبردن تنش داشت غرید:
- مگه کری؟! یه ساعته علاف‌مون کردی!
تره موهایی که از کنار شال سر خورده بود را عقب فرستادم و با ارامش گفتم:
- خواب بودم، مگه کلید نداری؟
نیما: خونه جا گذاشتم.
چیزی نگفتم، خواستم بروم داخل که بی‌حوصله گفت:
- بیرون کارت دارند.
نگاهش کردم، معلوم بود حوصله ندارد.
- با من؟
نیما: اره.
خواستم بروم دم در که باز صدایش بلند شد و به شالم اشاره‌ کرد.
- سر نمی‌کردی سنگین‌تر بودی... .
جلوی چشن‌هایش با حرص شال را جلوتر کشیوم و با دندان قروچه سمت در رفتم.
با دیدن شخصی تکیه داده به ماشینِ شاستی مشکی ابرویم بالا پرید... .
سمتش قدم برداشتم، هنوز متعجب بودم.
- سلام‌.
تکیه‌اش را از ماشین گرفت و رویش را برگرداند. جواب سلامم را داد، لب‌های خشکیده‌ام را با زبان تر کردم و گفتم:
- نیما گفت کارم داری‌... .
یونا: کارت دارم.
خواستم حرفی بزنم که با یادآوری لباس قرمز چهارخانه‌ی کوتاه که تنم بود لب گزیدم. خجالت می‌کشیدم ولی نمی‌خواستم متوجه شود.
یونا: سوار شو.
همان‌طور که سمت در می‌رفتم تندتند تکرار‌کردم:
- زود لباسم رو عوض می‌کنم... جایی نری‌ها... .
نگاهش را از سنگ‌ ریزه‌ها گرفت و گفت:
- عجله دارم.
حرفش را بریدم:
- گفتم که زود میام... دو دقیقه صبر کن خب.
تا خواستم بروم گفت:
- منم گفتم سوار شو.
و‌ این‌بار من بودم که بدون چون و چرا سمت شاگرد جاگیر شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
به محض بسته شدن در ماشین گفتم:
- خب؟
یونا: میگم حالا... .
وقتی دنده را عوض کرد و خواست حرکت کند با لحن تندی گفتم:
- کجا؟ مگه کارم نداشتی؟
بدون این که نیم‌نگاهی خرجم کند لب زد:
- نترس، نمی‌دزدمت!
دست‌هایم در هم قلاب کردم، صدای بم و آرامش، آرامم کرد، اضطراب داشتم و باز کف دست‌های لعنتی‌ام... .
کاش زودتر حرفش را می‌زد.
کمی سکوت بود که خودش به حرف آمد:
- داداشت چند سالشه؟
- نیما برادرم نیست... داییمه!
کج خندی کنج لب‌ههایش نشست، ناخن‌هایم را کف دستم فرو کردم، نیما را می‌شناخت؟
- جالبه... چند سالشه؟
باز هم دستی به شالم کشیدم، موهایم باز بودند و گردنم را اذیت می‌کردند، احساس می‌کردم کسی به گردنم ناخنک می‌زدند.
- کارت رو بگو دیگه، چی‌کار نیما داری؟
با کمی مکث افزودم:
- خب اون هجده سالشه.
کلافه بودم، از طرفی به‌خاطر موهایم و از طرفی هم حوصله‌ی نیما را نداشتم، می‌دانستم محض رفتن می‌پرسد کجا غیبم زده بود و حالا، این پسرک هم داشت راجب او می‌پرسید!
کمی عجیب بود.
یونا: هجده سالشه... .
دستی دور لب‌هایش کشید و این‌بار با نگاه به چشم‌هایم ادامه داد:
- خودش می‌گفت بیست و یکی دو سالش میشه!
اخم کردم و بدون حرف به بیرون خیره شدم، نیما را دیگر کی دیده بود که وقت کند سن و سالش را بداند؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
بدون این‌که نگاهش را از روبه‌رو بگیرد گفت:
- چه‌طور تو این سن به این حال و روز افتاده؟
جوابی ندادم، می‌گفتم چون هواس‌مان پی‌اش نبود؟ می‌گفتم چون ماهجان وقتی شانزده سالم بود تنهای‌مان گذاشت و کسی بالای سر‌مان نبود؟
از بحث پیس آمده خوشم نمی‌آمد.
- همین بود کارت؟ که‌بفهمی چرا نیما تو این سن اعتیاد داره؟
این‌بار به خودش زحمت داد و سرش را نیمچه‌ای سمتم چرخواند. چشم‌های بی‌روح و یخی رنگش را زوم چشم‌هایم کرد و گفت:
- می‌تونم واسه‌ی ترک کمکش کنم.
لجوجانه پشت حرفش را گرفتم:
- خیلی دوست داری واسه‌ی ترک به خودت کمک کن.
این بار نوبت او بود که حرفم را قطع کند:
- پسره هنوز بیست سالش نشده این شکلیه، چند سال بعد باید از تو خرابه‌ها جمعش کنی!
لب فشردم، از این روزگار دل‌چرکین بودم، راست هم می‌گفت.
ماشین را گوشه‌ای پارک کرد، خیلی خونسرد بود... به نظرم خالی از هر حسی بود. دستی دور لب‌هایش کشید و ادامه‌ی‌ حرفش را گرفت:
- من پیشنهادش رو دادم، می‌تونی به خودش هم بگی، و خبرم کنی.
مردد نگاهش کردم، پس از کمی من‌من بلآخره پرسیدم:
- اگه راضی بشه گفتی کمکش می‌کنی؟
یونا: من حوصله‌ی این کارها رو ندارم، به یه نفر معرفی‌ش می‌کنم و خلاص.
دست زیر شالم بردم و بین موها و‌گردنم کمی فاصله ایجاد کردم.
یونا: فکر کن.
همین را گفت و استارت زد، در طول مسیر هیچ‌کدام‌مان حرف نزدیم.
داخل خانه شم و در را بستم.
همان‌طور که حدس زده بودم محض داخل شدنم نیما سرم آوار شد، سرم درد می کرد و او به سر دردم دامن می‌زد.
***
باز هم روزها و شب‌های تکراری، صبح‌ها می‌رفتم دانشگاه و بعد از ظهرها هم یا پارک بودم و یا خانه. همان روزها بود که سلما گفت خواستگار دارد، خواستگارهایش زیاد نبود اما همه‌ی آن‌هایی که می‌آمدند خواستگاری آدم حسابی بودند‌‌.
گه‌گاهی هم مسیح هم برای کوک کردن خود می‌امد و جنس می‌برد، یونا هم خیلی کم‌ می‌امد، شاید هر ماه دو یا سه بار.
به‌جز دعواهای من و نیما و رفتار عجیب‌ آن روزهایش و اجاره‌ی عقب افتاده‌ی خانه همه چیز روبه‌راه بود.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین