جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,877 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
- آره دیگه، خوشگلی رو که خیلی داره، ولی ناکس هیچ‌جوره پا نمیده... .
تا دستم روی دست‌گیره نشست با شنیدن ادامه‌ی حرفش از وارد شدن به کلاس جا ماندم، دستم می‌لرزید:
- آمارش رو دارم، جز یه داداش کسی رو نداره... بدجوری تو کفشم!
خندید و صدای خنده‌اش انگار خش انداخت روی مغز بیمارم:
- دلم می‌خواد... .
آدم‌های مریض اطرافم، آدم‌های مزخرف و چندش‌آور!
نمی‌دانم چه‌قدر از خزعبلاتش را شنیده بودم اما وقتی به خودم آمدم دستم دیگرروی دستگیره‌ی درنبود، وقتی به خودم آمدم متاسف نگاهش کردم و او جا خورده بود، دوستانش هم... .
با عصبانیت قدم بر می‌داشتم که باز صدایش را شنیدم:
- نفس یه لحظه صبر کن کن... ... نفس خانم یه لحظه صبر‌ کن توضیح میدم... .
چه چیزی را توضیح می‌داد؟ مگر چیزی برای توضیح دادن هم مانده بود؟
دلم می‌خواست دهان باز کنم و یک‌باره بشورم بسابمش، دلم از خودم گرفته بود که دهانم برای فحش دادن نمی‌چرخید، از خودم متنفر بودم!
با کشیده شدن بند کله پشتی‌ام یک‌باره دهانم باز شد و سمتش برگشتم:
- حرفاتون رو که زدین هنوز دست از سرم برنمی‌دارین؟ شما اصلاً چیزی به اسم حرمت حالی‌تونه؟ شعور می‌دونین چیه؟
کلافه دستی به گردنش کشید، کاش می‌شد گردنش را یک‌باره بشکنم!
با صدایی که سعی داشت آرام باشد لب زد:
- باور کن من واقعاً منظوری از اون حرف‌ها نداشتم فقط... .
حرفش را قطع کردم، منظوری نداشت و هرچه کثافت‌کاری بود را به ریش منِ بی‌چاره بسته بود و با صبحت‌هایش موجبات شادی اکیپ‌شان را فراهم می‌کرد؟
با صدایی عصبی و گله‌مند گفتم:
- لطفا ادامه ندین، چی از این واضح‌تر که من رو جلوی هم دانشگاهی‌هام یه... یه... .
حرفم شکست و نگاه دزدیدم، چه می‌گفتم؟
باز قدمی سمتم برداشت که متقابلاً عقب رفتم، اصلاً با چه رویی می‌توانست جلویم ظاهر شود؟
- کافیه یه قدم دیگه سمتم بردارین تا منم مثل شما هرچی حرمت بین‌مونه رو بشکنم!
کلافه دستی به صورتش کشید و نگاه مشکی‌اش را میخ صورتم کرد:
- نفس چرا ان‌قدر بزرگش می‌کنی؟ هرکسی حق داره راجب دختر مورد علاقه‌ش با بقیه صحبت کنه... ‌
مشکل همین بود که سپهر دختر‌ مورد علاقه‌ای نداشت، فقط به نظرش دختر مورد علاقه‌ی جدیدش من بودم و به خودش جرعت می‌داد هر خزعبلاتی را راجب من با دوستانش در میان بگذارد، هر آن‌چه دلش کشید را گفت و گفت و من خنده‌های‌ بلندشان را شنیدم... .
حوصله‌اش را نداشتم، خیلی وقت بود از چشمم افتاده بود اما حالا از او متنفر شده بودم، چندشم می‌شد، همکلاسی‌ام بود و مجبور بودم هربار که می‌آیم دانشگاه تحملش کنم، کاش نمی‌شد.
سپهر: نفس گوش کن، قول میدم حرفام رو بشنوی پشی... .
باز بند کوله پشتی را کشید که بی برو برگشت دستم را در صورتش کوباندم، آریتمی شروع شده بود و من دست‌ لرزانم را گیر بند کوله‌ی سنگین روی دوشم کردم، او حق نداشت پا در حریمم بگذارد!
انگار باورش نمی‌شد، با چشم‌های گرد شده دستش را روی گونه‌اش گذاشت که اعتنایی نکردم و به قدم‌هایم سرعت بخشیدم.
دلم از زمین و زمان به تنگ آمده بود، نمی‌‌توانستم این همه حاشیه سازی را درک‌ کنم، این همه هَرزه بازی را... .
ترنم: گونه‌ی بدبخت پسره رو زدی رنگ کردی طلب‌کارم هستی؟
بازویم را برای دفعه‌ی دوم از دستش بیرون کشیدم و بی‌حوصله و خسته لب زدم:
- خیلی قبل‌تر باید می‌زدم.
کنارش زدم که لجوجانه بازویم را محکم‌تر گرفت و به سمتی کشید و در همان‌حال می‌گفت:
- می‌دونم از دستش ناراحتی، بی‌چاره یه زری زده، دیوونه نشی واسه‌ی کسی تعریف کنی ها؛ این خبر به گوش‌حراست برسه، اون وقت‌ پای خودتم گیره... .
با دست لرزانم کوله‌ام را پس گرفتم، پای من چرا؟ چون آن صحبت‌های زشت و رکیک راجب من بود؟
- به کی بگم ترنم؟ کل دانشگاه می‌دونن پسره چی گفته، آبروی من رفته... حالا باز پای کسی که گیره منم؟
روی جدول خیابان نشستم و مچ پای چپم را ماساژ دادم، درد می‌کرد!
ترنم: حالت خوبه؟ نفس؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
- خوبم... سر جدت یه فحش به این پسره بده دلم یکم خنک شه.
با حرص بیشتری ادامه دادم:
- نمی‌دونم نمی‌فهمید من دارم می‌شنوم دیگه چیا زرزر می‌کرد.
ترنم: ولش کن بابا، پاشو، پاشو بریم توام برسونم.
- مرسی خودت برو، من یه چندجایی کار دارم.
مردد زمزمه‌کرد:
- مطمئنی؟
سر تکان دادم و قدم زنان راه افتادم،
حتم ندارم با این همه فشار صبی آخرش کارم به تیمارستان می‌کشد.
با دو دست صورتم را پوشاندم. سر درد بدی سراغم آمده بود. از لحاظ روحی نیاز به یک گریه‌ با صدای خیلی‌خیلی بلند داشتم، به یک بالا آوردن اساسی تمام افکار و درد و بالاهایی که ذره‌ذره به دیوانه شدن نزدیک‌ترم می‌کرد.
سهم من از زندگی خیلی بیشتر از این‌ها بود... .
در خیابان‌ها می‌چرخیدم، سرم رو به انفجار بود، نمی‌خواستم به خانه بروم. تا به خودم آمدم دیدم در پارکم، جای تعجب هم نبود، عادت داشتم همیشه بعد از دانشگاه این‌جا پلاس شوم.
کاش می‌شد داد بزنم و از خدا گله کنم، کاش می‌شد فریاد می‌زدم، جیغ می‌کشیدم و گریه می‌کردم، اما مگر جز سکوت کاری از دستم برمی‌آمد؟
صدای آهنگ را بیشتر کردم و سرم را به میله‌های نیمکت تکیه دادم.
آهنگ خونم شدیدا افتاده بود!
دست‌هایم را باز کردم و چشم‌هایم را بستم، با وجود نسیم خنکی که هر از گاهی می‌وزید نشستن در این‌جا را از رفتن به خانه ترجیح می‌دادم.
"شاید فقط خدا بدونه که الا چمه چند روزه که اشکه تو چشام"
"مداومه گریه می‌کنم واسه دلم"
"گریه لازمه... ."
دلم گرفته بود و حس و حال آهنگ حسابی احساسات ضد و نقیصم را به بازی گرفته بود، آهنگ‌ها پشت سر هم پخش می‌شدند و هر لحظه بیشتر از قبل دلم هوای گریه کردن می‌کرد... .
با کشیده شدن یک‌ور هندزفری از گوشم انگار شوک به بدنم زده باشند پریدم، گیج بودم.
گنگ و گیج به یونایی که دست در جیب مقابلم ایستاده بود نگاه کردم، کار او بود؟
از جایم برخواستم، دیگر وقت رفتن بود.
داشتم هندزفری و‌ موبایل را جمع کردم و در کوله‌ام می‌انداختم که صدایش را شنیدم:
- بدجو رفتی تو فاز!
بدون توجه به حرفش بی‌حوصله گفتم:
- اگه واسه‌ی جنس اومدی باید بگم ندارم... امروز عجله‌ای شد، می‌تونی فردا بیای.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
هنوز یک قدم بر نداشته بودم که صدایش را شنیدم:
- صبر کن!
برگشتم و با اخم نگاهش کردم، حت یک قدم هم از جایش تکان نخورده بود.
- هوم؟
یونا: باید حرف بزنیم.
انگار همین را کم داشتم، حالم خوب نبود، انگار خواب صبحت را خراب کرده باشند و به هم ریخته باشی و باز هم خوابت بیاید. سرت درد کند و بخواهی فریاد بکشی اما فریادت در گلو خفه شود؛ سر و گردنم درد می‌کردند، با بدخلقی گفتم:
- حرف بزنیم؟ فعلاً کار دارم... باشه واسه‌ی... .
حرفم را قطع کرد:
- راجب نیما... باید حرف بزنیم!
برایم جالب بود بدانم کی توانسته‌ است راجب نیما بداند که حالا راجب او با من صحبت کند.
نشاید باز هم دردسر جدیدی درست کرده بود، کنجکاو بودم بدانم چه می‌گوید اما چشم‌هایم درد می‌کرد و سرم سنگین بود. قدمی سمتش برداشتم، نگاه خیره‌اش معذبم می‌کرد.
خسته و درمانده لب زدم:
- نیما حرفی زده؟
یونا: انگار حالت خوب نیست...‌ .
حالم خوب نیست، حالم اصلهً خوب نیست.
بعد از چند سال کسی گفت انگار خوب نیستم؟
این‌بار کلافه تر پرسیدم:
- نیما کاری کرده؟
سکوتش باعث کلافگی‌ام می‌شد، غر زدم:
- گفتی باید راجب نیما حرف بزنیم، بگو دیگه... .
به ماشین اشاره کرد و لب زد:
- تو راه حرف می‌زنیم.
لب فشردم، دلم نمی‌خواست با او بروم، لزومی هم نداشت!
- این‌جا حرف می‌زنیم!
نیم نگاهی خرجم کرد و در ماشین را باز کرد:
- پس همین الان بهم جنس میدی!
هیچ وقت نتوانستم حالاتش را از چهره‌‌اش بخوانم. آن‌قدر خنثی و خالی از حس صحبت می‌کرد که در برخی موقعیت‌ها دلم می‌خواست شبیه او باشم.
در را با ضرب بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم‌، برعکس ماشین مسیح فقط بوی لالیک بود که آدرنالین خونم را بالا و پایین می‌کرد.
خبری از آن بوی خوش سیگار نبود.
سرم را به چپ و راست تکان دادم تا افکار مزاحم را پس بزنم.
-‌ گفتی راجب نیما می‌خوای حرف بزنیم، چیزی شده؟
یونا: قبلاً هم قرص مصرف می‌کرد؟
- نه... یعنی نمی‌دونم، جدیداً می‌بینمش.
باز تصویر آن شبش جلوی چشم‌هایم نقش بست، دو قرص را یک‌جا بالا داد!
با کمی مکث افزودم:
- از کجا فهمیدی که قرص مصرف می‌کنه؟
نیما داشت یک روانی می‌شد! سرم را سمتش چرخواندم، روی صورت شش‌ تیغ شده‌‌ی سفیدش نور آفتاب افتاده بود. سرش را چرخاند و نگاهم را شکار کرد که دست‌هایم مشت شد.
- چند باری دیدم که می‌خوره.
حرفش را قطع کردم:
- مگه چه‌قدر نیما رو می‌شناسی که دیدی قرص بخوره؟ اصلاً چرا این حرف‌ها رو می‌زنی؟
جواب سوال اولم را نداد، حتم داشتم یک جای کار می‌لنگد.
یونا: همین اول کاری می‌تونی جلوش رو بگیری وگرنه... .
حرفش را قطع کردم، به او ربطی نداشت، اصلاً مگر نیمای احمق من را آم حساب می‌کرد؟
- وگرنه چی؟ مغزش خشک میشه؟ کم آوردم... دیگه هرچی می‌خواد بشه بشه... .
بدون توجه به سنگینی نگاهش گفتم:
- لطفاً سر همین چهار راه نگه‌دار.
یونا: نگفتم کارم تموم شده.
- مهم نیست.
یونا: اون کوکا.ئینی که پیش توئه واسه‌ی من مهمه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
حرفی نزدم و سرم را به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم.
احساس ضعف باعث شده بود دست‌هایم بلرزد.
یونا: در رابطه با ترک‌ اعتیادش فکرات رو کردی؟
فکر‌هایم را کرده بودم، قبل از حال داغان امروزم، قبل از دعواها و پرخاش‌گری‌هایم با نیما و لجبازی‌هایش. دلم می‌خواست من هم لج کنم، نه فقط با نیما بلکه با تمام دنیا... .
- لازم نیست به حال اون دل بسوزونی، دلت واسه‌ی خودت بسوزه، اصلاً به اینی که میگی بسپر واسه‌ی ترک اعتیاد خودت یه فکری بکنه!
- من مثل این داداش احمق تو نیستم که هر روز چهارتا قرص آرامبخش که فیل رو هم از پا در میاره بالا بدم، تهِ تَِه خلاف من هر ماه پنج‌ شیش تِلِ... .
اولین‌بار بود می‌دیدم بیشتر از یک جمعه‌ی کوتاه صحبت کند.
بدون توجه به حرف‌هایش سرم را به پشتی صندلی تکیه‌ دادم، مهم نبود اصلاً هر بلایی که سرش می‌آمد حقش بود. نیاز به یک خواب خیلی طولانی داشتم، مثل یک خواب زمستانی که وقتی چشم‌هایم را باز می‌کنی بهار شده باشد... .
صدای زنگ موبایلش هم باعث شد چشم‌هایم را باز کنم. ایرپادش را لمس کرد و تماس را برقرار کرد.
به مکالمه‌‌اش توجهی نکردم، بی‌حوصلگی از سر و روی کلماتش می‌بارید، انگار که غیر مستقیم می‌گفت"حوصله ندارم، بای!"
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
این روزها همه چیز داشت عجیب می‌شد، مثلاً وقتی دیدم یوتا به بهانه‌ی جنس نیما را صدا زد و با او حرف زد، مثلاً وقتی دیدم نیما عصبی جوابش را می‌داد... برایم عجیب بود، این‌که همدیگر را می‌شناسند... .
توان فکر کردن نداشتم و بی‌خیال گوش دادن به حرف‌های‌شان که عجیب ذهنم را درگیر کرده بود راه اتاقم را پیش گرفتم، پناه‌گاه همیشگی‌ام.
***
- دیشب زنگ زدم بهش هرچی از دهنش در اومد بهم گفت.
خندیدم و به چهره‌ی حرص‌زده‌اش خیره شدم، از دانشگاه همراه هم به کافی‌شاپ آمده بودیم و او گفته بود سهیلا هنوز هم در قهر به سر می‌برد.
پیمان: آره بخند، تو که نمی‌دونی چه‌جوری خونم رو تو شیشه کرده... دختره واسه من همچین طاقچه بالا میذاره که نگو!
اتکان چایی را روی میز گذاشتم و با لبخند لب زدم:
- خیلی دیوونه‌ای پیمان، نمی‌فهمی داره برات ناز می‌کنه؟
ابروهایش به هم نزدیک شدند و با حرص غرید:
- وقتی چمدونش رو جمع کرده رفته خونه باباش غلط می‌کنه برام ناز می‌کنه! فکر کرده دختر خوب و خانم و زن زندگی کمه؟
ابروهایم بالا پرید و با چشم‌هایی گرد شده به صندلی تکیه دادم، چه داشت می‌گفت؟
- نه بابا! خانوم خوب و زن زندگی؟
خندیدم و ادامه دادم:
- کی میاد تو رو بگیره آخه!
پیمان: نفس!
خنده‌ام شدت یافت و سری تکان دادم:
- تو مخ یکی رو بزن، من اسمم رو عوض می‌کنم!
فنجان قهوه‌اش را به عقب هول داد و حرصی لب زد:
- پشیمون می‌شی نفس.
قلپی از چای خوش‌رنگ مقابلم چشیدم و از بالا چشم نگاهش کردم:
- هرچی تو‌ میگی!
لحظه‌ای خیره.خیره در چشم‌هایم نگاه کرد و با بلند شدنش چشم‌هایم گرد شد، او دیوانه شده بود!
- پیمان غلط اضافی نکن... .
خندید و همان‌طور که بلند می‌شد چشمکی به من زد، لبش را با زبان‌ تر‌ کرد و گفت:
- زیر قولت نزنی‌ ها... .
میان حرفش پریدم و گفتم:
- پیمان تو رو خدا... اصلاً غلط کردم... پیمان!
گوش نداد و سمت میز دخترها رفت، با حالت زاری نگاه‌شان می‌کردم، لعنت بر من لعنت! اصلاً این چالش مسخره چه بود که گذاشتم؟ وای‌وای خدایا... . دست‌هایم را درهم پیچیده بودم و محکم فشارشان می‌دادم. رفته بود برای مخ زنی، وای بی‌چاره سهیلا... وای!
موبایلم را از جیب در آوردم و تندتند شماره‌اش را گرفتم، زنگ موبایلش بلند شد، یکی از دخترها که چتری‌هایش را یک‌وری ریخته بود چیزی گفت که دو نفر دیگر خندیدند. پیمان با لبخند شروری نگاهم کرد و تماس را رد کرد، عصبی شدم. چیزی به دخترها گفت که هر سه نفر خندیدند. دوباره شماره‌اش را گرفتم و با چشم میز چهار نفره‌ی روبه‌رویی را زیر نظر گرفتم، یکی از دخترها موبایل پیمان را برداشت. شماره می‌داد؟ من چنین حقی نداشتم، نه پیمان چنین حقی نداشت! این‌بار با عصبانیت کنترل نشده‌ای بلند شدم و کیف پاسپرتی را ضربدری دورم انداختم، دست‌هایم را مشت کردم و آرام صدا زدم:
- پیمان؟
سرش را چرخواند و نگاهم کرد. دختری که موهای مش شده‌اش باز دورش ریخته بود با خنده گفت:
- نگاه چه‌قدر هم عصبانیه!
پیمان چشمکی به دخترک زد و رو به من گفت:
- جانم نفس؟
همان دختر که چتری‌هایش حالم را به هم می‌زد ابروهای لیفت شده‌اش را بالا برد:
- نفسشم که هستی!
توجهی نکردم و استینش را کشیدم:
- بیا دیگه!
موبایلش را از دخترک گرفت و با لبخند به من گفت:
- تو برو من الان میام.
دخترک چشم ابرو مشکی که کمی تپل بود با خنده گفت:
- برو دیگه... الان میاد.
با اخم بدون این‌که نیم نگاهی خرجش کنم باز آستین پیمان را کشیدم و این‌بار کمی عصبی لب زدم:
- همن الان بیا، باهم میریم.
پیمان: نفس!
بی‌خیال آستینش شدم، اصلاً به درک که با جنس مخالف لا.س می‌زد.
- اگه تا دو دقیقه‌ی دیگه بیرون نبودی به سهیلا زنگ می‌زنم.
حرف‌های‌شان را می‌شنیدم و نمی‌خواستم بشنوم، خاک بر سرت نفس، خاک! تقصیر خودم بود، آن چه شرط مزخرفی بود؟ ثانیاً من به عنوان شوخی گفتم پیمان به عنوان یک مرد متاهل نباید قبول می‌کرد... .
صدای خنده‌ی بلندش باعث شد نگاهم را از کتونی‌هایم بگیرم و نگاهش کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
پیمان یک آدم دیوانه بود که هیچ‌جوره نمی‌توانستم حرکت بعدی‌اش را حدس بزنم، دو سال بود همدیگر را می‌شناختیم و سهیلا من رابا او آشنا کرد، البته که قبل آن هم در دانشگاه دیده بودمش اما برخورد و حرف زدن، نه... .
وقتی پیمان من را به خانه رساند حالم آن‌قدر خوب بود که لحظه‌ای هم به غر زدن‌های نیما توجهی نکنم و سرخوش برایش با لب قنچه شده آهنگ بخوانم و برایشادا در بیاورم، یک ساعتی که خوب بود و هر دو خندیدیم، با تمام گوشت تلخ بودنش این‌بار همراه من خندید و حتی وقتی کوسن را سمتم پرت کرد و جاخالی دادم باز هم خندید و من آن لحظه چه‌قدر شاد بودم، اما فقط یک ساعت... وقتی گوشی نیما زنگ خورد و او اخم کرد می‌دانستم قرار نیست این خوشب‌ها زیاد بمانند.
دست به سی*ن*ه به در تکیه دادم که کلافه نامم را صدا زد.
- فکر کردی نمی‌فهمم داری دورم می‌زنی؟ اصلاً این موقع شب کجا کار داری؟
سرش را کمی پایین‌ خم کرد و چشم در چشمم لب زد:
- به تو چه؟ مگه تو واسه‌ی این‌که یه جایی بری به من حساب پس میدی؟
دلم می‌خواست خفه‌اش کنم، به عقب هولش داده و جیغ زدم:
- احمق من ساعت یازده شب به سرم نمی‌زنه تیپ بزنم و برم بیرون می‌فهمی؟ نمی‌ذارم بری نیما، به‌ قرآن نمی‌ذارم!
نیما: نفس!
- درد و نفس...می‌زنم لت و پارت می‌کنم هان!
داد زد:
- لت و پار کن ببینم، فکر کردی فقط خودت روی سگی داری؟
جفت دست‌هایم را تخت سی*ن*ه‌اش کوبیده و جیغ کشیدم:
- سگ شو ببینم چه غلطی می‌کنی؟ هان؟! این روزها واسه من خط و نشون می‌کشی و واسم شاخ میشی... نصف شب‌ها کدوم گوری میری؟
لبش طرح پوزخند گرفت. باز هم می‌خواست برود، باز هم با دوست‌های بدتر از خوش‌، یونا چه گفته بود؟ قرص‌های گنده‌گنده می‌خورد؟
نیما: اینش به تو مربوط نیست، جمع کن خودت رو به‌خدا می‌زنم یه بلایی سرت میارم‌ نفس... د گمشو!
و با دست کنارم زد، بازویم را از دستش بیرون‌ کشیدم، چرا نمی‌فهمید دیگر طاقت ندارم؟
به‌خدا که خسته شده بودم، با چشم‌های نم‌زده‌ای که با کشیدن استین روی‌شان قصد پنهان کردن اشک‌های چمپاته زده‌ی داخل‌شان را داشتم لب زدم:
- نیما گوش کن... گوش کن خب؟ برو گورت رو گم کن... اصلاً برو بمیر... .
از این سن م.شروب می‌خورد، وای به حال چندسال دیگر... .
چند لحظه خیره نگاهم کرد، چشم‌هایش دودو می‌زد، بی‌حرف چند لحظه در چشم‌های هم خیره شدیم و من در آن لحظه دلم می‌خواست بلند بزنم زید گریه... .
عاقبت رشته نگاه‌مان را پاره کرد و با دست کنارم زد، چه‌قدر این روزها بد شده بود!
نباید می‌رفت، اشکی که از چشمم چکید را باز با ستین پاک کردم و لجوجانه و عصبی زمزمه کردم:
- الان که داریی میری واسه خودت یه جا پیدا کن... پات رو از این در بیرون گذاشتی دیگه حق نداری بیای... حق نداری!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
اعتنایی نکرد و بی‌خیال همان‌طور که سمت در می‌رفت گفت:
- اوکی، کاری نداری؟ واسه آخرین بار بغلم نمی‌کنی؟
حرف‌هایش بوی تمسخر می‌داد. آب دهانم را به سختی قورت دادم، دست‌های مشت شده‌ام را باز کردم و عرق‌شان را با همان مانتویی که ز صبح تنم بود گرفتم.
صدایم دو رگه شده بود و می‌لرزید:
- امیدوارم بمیری نیما... ان‌قدر عذابم نده... .
سرم رو به انفجار بود، خسته شده بودم. نگاه نکردم می‌رود یا می‌ماند، راهم را سمت داخل کرد کردم و در را بستم. پشت به در تکیه دادم و سرم را روی زانو‌هایم گذاشتم.
لعنت به همه‌ی کسانی که می‌شناختم،
لعنت به من... .
این‌بار تلاشی نکردم تا جلوی اشکی که از چشمم چگید را بگیرم، لعنت به این زندگی!
نیمای کوچکم داشت تبدیل به هیولا می‌شد، چشم‌های مظلومش جلوی چشم‌هایم نقش بست... نگاه امشبش مظلوم نبود!
امشب حتی خبری از آن ته ریش کم‌رنگ همیشگی‌ هم نبود.
در دلم خدا را صدا کردم تا دستم را بگیرد و ازین باتلاق بیرونم بکشد.
صدای اس‌ام‌اس موبایلم بلند شد.
لعنت به کسی که موبایل را اختراع کرد!
می‌خواستم برش دارم و چنان به دیوار بکوبمش که خرد و خاک‌شیر شود، اما افسوس که آن‌قدر بدبخت بودم که به بعد از خرد شدنش هم فکر‌ کنم، از کجا پول یک‌ موبایل نو را جور ‌می‌کردم؟
یک هفته بود سر کلاس‌ها حاضر نمی‌شدم، سلما حتی یک زنگ هم نزده بود، حتی یک پیام... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
موبایلم را از جیب بیرون کشیدم، با دیدن نام مسیح که اس‌ام‌‌اس داده بود:
《کجایی؟》
پوزخندی کنج لب‌هایم نشست؛ موبایل را خاموش کردم و روی زمین انداختم.
چشم‌هایم را بستم، چه‌قدر مثل خرس‌ها به یک خواب سه ماهه‌ی بلند، یک خواب زمستانی احتیاج داشتم... .
***
با صدای پیرمرد که خسته نباشیدی گفت، جزوه‌هایم را جمع کردم و بلند شدم.
سرم درد می‌کرد و سنگین شده بود، دیشب تا ساعت ۳ نیمه شب نتوانستم پلک روی هم بگذارم.
از کلاس بیرون رفتم، صدای سحر را شنیدم که صدایم زد. کاش می‌فهمید حالم آن‌قدر بد است که تحمل او را هم ندارم!
همان‌طور که با دو انگشت اشاره و شصتم چشم‌های متورمی که شک ندارم قرمز شده بود را می‌مالیدم برگشتم.
مثل همیشه خوش‌حال بود.
دستش را روی شانه‌ام گذاشت و همان‌طور که لپم را می‌کشید سرخوش گفت:
- چطوری نفله؟
شاید اگر من هم بزرگ‌ترین غمم نداشتن لباس برای مهمانی بود یا مثلاً رفتن مادرم به ترکیه... سرخوش جواب می‌دادم و می‌خندیدم، لبخندی مصنوعی رو لب‌هایم نشاندم و جواب دادم:
- هی بد نیستم، تو خوبی؟ اوضاع روبه‌راهه؟
سحر: عالی‌ام عالی، چه‌خبر؟ چرا ان‌قدر کم می‌بینمت؟
سه پله‌ی کوچک را دوش‌به‌دوش هم پایین رفتیم.
سحر چهره‌ی‌ بانمکی داشت، بینی متناسب با صورت گردش و آن لب‌های همیشه صورتی قلوه‌ای؛
- چند روزی سر کلاس‌ها حاضر نشدم.
همون‌طور که موهایی که این‌بار شکلاتی رنگ کرده بود را از روی چشم‌هایی که به لطف خط چشم کشیده‌تر به نظر می‌رسیدند کنار می‌زد گفت:
- هوم، سلما هم سر‌کلاس‌ها نمی اومد، خبر‌ازش داری؟
کوله‌‌ام را روی دوش کمی جابه‌جا کردم و جواب دادم:
- نه، این چند روز یکم سرم شلوغ بود نشد احوالش رو بپرسم.
لبخندی زد و گفت:
- فکر کنم یه خبراییه.
ابرویم بالا پرید و پرسیدم:
- چی؟
خندید و همون‌طور که سمت ماشینش می‌رفت گفت:
- بی‌خیال... .
هوا کم‌کم داشت سرد می‌شد، پاییز را با‌ تمام گرفتگی‌هایش دوست داشتم. راه رفتن روی برگ‌های خشک، دویدن زیر باران پاییزی... حتی آن سوز و سرمای کمی که باعث قرمز شدن نوک بینی‌ ت لپ‌هایم می‌شد.
نیما دیشب رفت‌و صبح نیامد، هرچه‌قدر هم که می‌خواستم وانمود به بی‌خیالی بکنم نمی‌توانستم. دلم شور می‌زد.
صبح قبل از این‌که به دانشگاه بیایم هر‌ لحظه منتظر بودم تا مثل این چند وقت اخیر با اعصابی داغون و چشم‌های‌خمار وارد خانه شود، سرم‌داد بکشد و باز به اتاقش برود و در را ببندد... .
نیامد!
بینی‌ام را برای سومین بار در امروز بالا کشیدم، حس می‌کردم دارم سرما می‌خورم.
پاهایم درد می‌کرد، اما با فکر گرفتن تاکسی و کرایه‌ای که‌این‌ روزها گران شده بود به خودم توپیدم که باید بسازم و بسوزم، پول که علف خرس نیست!
آن‌قدر راه رفتم که خودم را در پارک و فضای سبز همیشگی یافتم، کنار همان نیمکتی که با دیدن رنگ‌و روی پریده‌اش حدس می‌زدم حداقل باید ۱۵_۱۶ سالش باشد.
بدون تعلل روی نیمکت نشستم، منتظر چه بود؟ مشتری؟ در دل پوزخندی نثار خود کردم. هیچ.چیز نیاورده بودم. حتی آن‌قدر پول نداشتم که باز آن پلاستیک مربع شکل بزرگ را باز پر از آن پودر سفید رنگ که بوب تندش هوش را از سر آدم می‌برد بکنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
موبایلم را از جیبم بیروت کشیدم و وارد لیست مخاطبینش شدم.
دلم برای سلما تنگ شده بود، این همه غیبتش بی‌‌سابقه بود.
انگشتم روی نامش لغزید و موبایل را به گوشم چسباندم. لب زیرینم را به دندان کشیدم، کاش بردارد... .
چشم‌هایم را بستم:
- بردار تورو خدا... .
و باز صدای نحس آن خانوم که اعلام می‌کرد موبایلش خاموش است.
نا امید از جا بلند شدم و راه خانه را در پیش گرفتم.
هنو نصف راه را نرفته بودم که صدای زنگ موبایلم چون جوانه‌ای در دلم رویید، با امید آن که سلمای عزیزم است از جیب درش آوردم.
با دیدن آن شماره‌ی رند یازده رقمی چشم‌هایم را محکم روی هم فشار دادم.
آیکون سبز را کشیدم و موبایل را به گوشم چسباندمش:
- الو.
صدایش دو رگه شده بود، انگار تازه از خواب بیدار شود یا که داد زده باشد:
- کجایی؟
دیشب دقیقا مسیح همین کلمه را از من‌پرسیده بود، البته در قالب نوشتار و پیامک!
قوطی رانی جلوی پایم را شوت کردم.
- چه‌طور؟
یونا: چی‌چه‌طور؟
معلوم بود حوصله ندارد، من هم حوصله نداشتم. خب احمق مگر جز خریدن مواد با تو کار دیگری داشت که می‌پرسید کجایی؟
- خونه نیستم، پارک هم نمی‌رم.
دنباله‌ی حرفم را گرفت:
- بیار به این آدرس که واست می‌فرستم.
بینی‌ام را باز بالا کشیدم، چرا این ان‌قدر رو داشت؟
- من نمیام، می‌تونی بیای خونه یا صبر کنی تا فردا.
صدای بی‌خیالش چون سویچ که بر بدنه‌ی ماشین مشکی بکشی در بر اعصابم خط انداخت:
- آدرس رو یاد داشت کن... .
ناخودآگاه صدایم کمی بالا رفت، عصبانی بودم، از شدت سر درد و حرص و تمام حس‌های بد‌ی نه در طی یک شبانه روز حس کرده بودم داشتم می‌ترکیدم و باید خودم را تخلیه می‌‌کردم:
- میگم نمی‌تونم بیام می‌فهمی؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین