جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [برگ سبز پاییز] اثر «اسرا سیدی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط azammahmoud با نام [برگ سبز پاییز] اثر «اسرا سیدی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,132 بازدید, 48 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [برگ سبز پاییز] اثر «اسرا سیدی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع azammahmoud
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود که صدای چرخیدن کلید توی قفل و بعدش هم صدای شاد و پر انرژی دلرام اومد.
دلرام: سلا... .
کمی بعد صدای متعجبش بلند شد‌‌.
دارام: پاییز؟ کجایی؟
صدای قدم‌هاش که به سمت اتاق می‌اومد رو شنیدم. چند ثانیه بعد قامت دلرام توی چهار چوب در مشخص شد.
دلرام: این‌جایی؟ بابا خب یه ندایی بده ترسیدم.
همون‌طور که چراغ‌ها رو روشن می‌کرد گفت:
دلرام: چرا تنها تو تاریکی نشستی؟
با دیدن صورت خیس از اشکم با تعجب چشم‌های مشکیش رو گرد‌ کرد.
دلرام: پاییز؟ چرا گریه کردی؟ چیزی شده؟
همین که خواست بیاد سمتم متوجه کاغذ روی زمین شد. خم شد و برش‌ داشت. چشم از حرکاتش بر نداشتم. همین‌طور توی سکوت به کاغذ توی دستش نگاه می‌کرد.
- درد داره؟
سرش رو به سمت من چرخوند‌.
با گریه دوباره پرسیدم.
- مردن، درد داره؟
جوابی نداد. اومد نزدیک و جلوم نشست.
- می‌ترسی نه؟ از مردن، می‌ترسی؟
فقط نگاهم کرد.
با گریه و صدای بلندی ادامه دادم:
- نگاهم نکن! لعنتی این‌قدر ساکت نگاهم نکن! جواب بده! می‌ترسی؟ ناراحتی؟ از این‌که دیگه من رو نمی‌بینی، کوهسار رو نمی‌بینی! دیگه نمی‌تونی شعر بگی. آرزویی که داشتی رو نتونستی بهش برسی. از این‌ها ناراحتی؟
خودش رو کشید کنارم و به دیوار تکیه داد.
سرم رو روی زانو‌هام گذاشتم.
یه کم بعد صداش اومد.
دلرام: نیستم.
سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
دلرام: ناراحت نیستم. درد نداره. از مردن‌ هم نمی‌ترسم.
تکیه‌اش رو از دیوار گرفت و به سمتم برگشت.
دلرام: من خوش‌حالم پاییز. من به هرچی که می‌خواستم رسیدم. رفتم شهر‌بازی، سینما، کتاب‌خونه. شعر گفتم‌. جلوی اون همه آدم ساز زدم. شعرم رو همه شنیدن.
با لبخند مهربونی نگاهم کرد‌.
دلرام: یه دوست فوق‌العاده پیدا کردم‌.
تک خنده با‌نمکی کرد.
دلرام: عاشق شدم.
من با بغض نگاهش می‌کردم. جفت دست‌هام رو گرفت و با چشم‌های درشتش نگاهم کرد.
دلرام: و درباره‌ی آرزوم. من به آرزوم رسیدم. آهنگ‌ها و شعرهام رو همه شنیدن. شاید فقط نصف آرزوم رو زندگی کرده باشم، ولی تو هستی!
با تعجب نگاهش کردم. چی داشت می‌گفت؟
دلرام: تو آرزوم رو برای من زندگی می‌کنی.
با صدای لرزونی گفتم:
- نمی‌فهمم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
دلرام: پاییز! تو توی ادامه مسابقه شرکت می‌کنی! شعرها و آهنگ‌های من رو می‌خونی! تو هم به آرزوی خودت می‌رسی، هم آرزوی من رو زندگی می‌کنی.
دیگه نتونستم تحمل کنم‌. شنیدن حرف‌هاش خیلی سنگین بود. با صدای بلند زدم زیر گریه‌. دلرام هم چشم‌هاش بارونی شده بود‌. دست انداخت دور شونه‌هام و بغلم کرد. توی بغلش بغضم بیش‌تر شکست. دست‌هام رو محکم دورش حلقه کردم و گریه کردم.
با صدای لرزونی گفتم:
- مرگ ترس داره. خیلی ترس داره‌.
دلرام من رو از خودش جدا کرد و صورتم رو با دست‌هاش قاب گرفت. با جدیت و اطمینان به چشم‌هام زل زد.
دلرام: زندگی ترسناک‌تره! این‌رو هیچ‌وقت یادت نره پاییز. مرگ ترس نداره. چون ما زنده بودیم. زندگی کردیم. پس مرگ هیچ چیزی برای ترسیدن نداره‌.
پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند‌.
دلرام: هیچی ترس نداره‌. چون ما فقط زنده نبودیم. تلاش کردیم، جنگیدیم. و زندگی کردیم. چه کوتاه چه بلند. زندگی کردیم. زنده بودن با زندگی کردن فرق داره. ما فرقشون رو پیدا کردیم. فقط زنده نموندیم. زندگی کردیم پاییز‌. آرزو‌هامون رو زندگی کردیم. با تمام سختی‌هاش این کار رو کردیم. با هم‌دیگه.
کمی مکث کرد.
دلرام: باهم این راه رو شروع کردیم. ولی تو عوض هر دوتامون تمومش می‌کنی.
چشم‌هام رو بستم و اجازه دادم اشک‌هام بیشتر صورتم رو خیس کنن. دلرام هم گریه می‌کرد. خیلی سنگین بودن. هم حرف‌هاش، هم اتفاقی که پیش رومون بود.
***
با بی‌حوصلگی از جام بلند شدم. از دیروز که جواب آزمایش‌های دلرام رو دیده بودم تا همین الان صبح روی تخت دراز کشیده بودم. حوصله هیچ کاری رو نداشتم. دلرام بیرون اتاق توی سالن بود. از جام بلند شدم. باید برم بیرون. این تمام چیزیه که الان حس می‌کنم کمکم می‌کنه. شالم رو از روی هودیم سر کردم. به دختر توی آینه نگاه کردم. لبخند تلخی روی لب‌هام نشست. چشم‌های آبیم از شدت گریه سرخ سرخ شده بود. با همون لبخند تلخ نگاهم رو از آینه گرفتم. با قدم‌های آروم از اتاق خواب خارج شدم. دلرام جلوی تلوزیون نشسته بود و به برنامه ی مسخره‌ای که داشت پخش میشد زل زده بود. با دیدن من با لبخند برگشت سمتم.
دلرام: سلام. کجا میری؟
لبخند کم رنگی زدم.
- سلام. میرم بیرون. زود برمی‌گردم. کاری نداری؟
دلرام: نه ممنون. خوش بگذره.
- ممنون. خداحافظ.
دلرام: خداحافظ.
دم در خم شدم و مشغول پوشیدن کفش‌هام شدم. صاف وایسادم و در رو پشت سرم بستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
از پله‌ها با سرعت اومدم پایین. با قدم‌های آروم از ساختمان خارج شدم. نگاهی به آسمون انداختم. پوزخند زدم. آسمون هم غمگین و ناراحته. برای دلرام بغض کرده. می‌خواد بباره. نگاهم رو از ابرهای سیاه آسمون گرفتم و راه افتادم. مقصد خاصی نداشتم. فقط می‌خواستم یکم قدم بزنم. دیگه حس و حال موندن تو خونه‌ ‌رو نداشتم. همین‌طور داشتم برای خودم راه می‌رفتم که یه صدای آشنا از پشت سر باعث شد وایستم.
صدا: پاییز.
کوهسار بود. چشم‌هام رو بستم و با بغض لبخند زدم. به تو چی بگم؟ بگم چی‌شده دلرامی که هر وقت می‌دیدت تا چند ثانیه فقط بهت زل میزد، الان جواب تلفن‌هات رو نمیده؟ برگشتم. بارون شروع کرده بود به باریدن. این‌قدر تند می‌بارید که تو همون مدت زمان کم خیس خیس شده بودیم.
- سلام. حالت چه طوره؟
کوهسار: سلام ممنون. تو چه‌طوری؟
لبخند تلخی زدم. اگه دست خوده دلرام باشه، حالا حالا‌ها کاری نمی‌کنه. باید خودم بگم تا شاید کوهسار بتونه کاری بکنه. به کافی‌شاپ کنار خیابون که فاصله زیادی هم با ما نداشت اشاره کردم.
- حرف بزنیم؟
با تعجب موهای خیس قهوه‌ای رنگش رو از پیشونیش کنار زد و سری تکون داد. همراه همدیگه وارد کافی‌شاپ شدیم. قبل از ورودمون کوهسار سریع با یه حرکت کلاه هودیش رو کشید روی سرش. نمی‌خواست کسی بشناستش و مزاحمش بشه. از چشم‌هاش میشد خوند که بی‌اندازه نگرانه. با هم رفتیم طبقه بالا. یکی از گوشه‌ترین جاها رو برای نشستن انتخاب کردیم که زیاد توی دید نباشیم. روبه‌روی هم نشسته بودیم پیش‌خدمت بهمون نزدیک شد.
پیش‌خدمت: چی میل دارید؟
کوهسار به من نگاهی انداخت.
کوهسار: چی می‌خوری پاییز؟
با لحن آرومی گفتم:
- یه لیوان آب لطفا.
کوهسار هم یه قهوه خواست و پیش‌خدمت بعد از گرفتن سفارش‌ها رفت.
سرم رو انداخته بودم پایین و به انگشت‌هام زل زده بودم.
کوهسار: نمی‌خوای چیزی بگی؟
سرم رو بلند کردم و به کوهسار نگاه کردم. کلاهش رو برداشته بود و موهای خیسش دوباره روی پیشونیش ریخته بود.
کوهسار: پاییز؟ برای دلرام اتفاقی افتاده؟
لبخند تلخی زدم. اتفاق؟ نه! نه! دلرام که چیزیش نیست.
- خیلی دوستش داری نه؟
با تعجب نگاهم کرد‌.
کوهسار: بله؟
- دلرام رو میگم. خیلی دوستش داری نه؟
کوهسار با گیجی جواب داد‌.
کوهسار: خب، خب معلومه که خیلی دوستش دارم. نمی‌خوای بگی چی شده؟ دلرام طوریش شده؟ پاییز حرف بزن.
پیش‌خدمت اومد و اجازه نداد چیزی بگم. سفارش‌هامون رو روی میز چید و رفت.
خم شدم روی میز و دست‌هام رو توی هم گره زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
- می‌دونی که دلرام سرطان داره درسته؟
کوهسار: آره، چه‌طور؟
- دیروز داشتم اتاق رو مرتب می‌کردم. جواب آزمایش جدید دلرام رو دیدم. دکترش...
***
دست‌هام توی جیب هودیم بود‌. یادم به یک ساعت پیش افتاد‌. وقتی که توی کافه همه‌چی رو برای کوهسار تعریف کردم. از دیدن اون برگه و توضیحات پزشک، تا حرف‌های دلرام. مات موند. هیچی نگفت. حتی وقتی بعد از تموم شدن حرف‌هام از جام بلند شدم هم واکنشی نشون نداد. نه می‌دونستم چی‌کار می‌کنه، نه می‌دونستم برنامه‌اش چیه. وارد پارک نزدیک کافی‌شاپ شدم. روی اولین نیمکت نشستم و به فواره وسط پارک زل زدم. دلم می‌سوخت. خیلی زیاد. دلم برای کوهسار و دلرام می‌سوخت. دوتا انسانی که هر جفتشون لیاقت خوشبختی رو داشتن. ولی مثل این‌که سرنوشت نمی‌خواست. یه آهنگی مدام توی ذهنم بالا پایین میشد. عجیب حال و هوای الانمون رو داشت. چشم‌هام رو بستم و آروم زیر لب آهنگ رو زمزمه کردم.
- سخته برام باورش
چه زود رسید آخرش
چه‌قدر عجیبه روزگار
عاشقتم دیوونه وار…
حال دلم خرابه
خاطره‌هات عذابه
دروغ بگو دوستم داری
تو غیر ممکنه بری
***
(راوی)
هنوز مات روبه‌روش بود. پاییز رفته بود‌. خیلی دلش می‌خواست جلوش رو بگیره. نذاره بره. دلش می‌خواست مثل همیشه همون کوهسار بود که حرف خودش رو به کرسی می‌نشوند. بلند بشه بازوی پاییز رو بگیره و سرش داد بزنه. دادبزنه بگه:
-داری دروغ میگی. دلرام من هیچیش نیست. دلرام بهم قول داده. قول داده خوب میشه و تا ابد پیشم می‌مونه.
ولی نتونسته بود‌. این‌قدر حرف‌های پاییز براش سنگین بود که فقط تونسته بود خشک شده به رو‌به‌روش زل بزنه. ذهنش توانایی تحلیل حرف‌های پاییز رو نداشت. انگار حرف‌های پاییز تازه داشت توی ذهنش ته‌نشین میشد. دلرامش داشت می‌مرد؟ حالش بد بود؟ چرا اون خبر نداشت؟ چرا دلرام به هیچ‌ک.س، حتی به پاییز چیزی نگفته بود؟ یهو انگار به خودش اومد. با شتاب و عصبانیت از جاش بلند شد و با سرعت از پله‌ها پایین رفت. دلرام نگفته بود. نه به پاییز نه به کوهسار. اون کوهسار رو توی زندگیش چی دیده بود؟ یه پسری که فقط برای روز‌های خوب زندگیش کنار دلرام می‌مونه؟ چرا فکر کرده بود کوهسار وقتی بفهمه حال دلرام خوب نیست کنارش نمی‌مونه؟
این‌قدر عصبانی و پریشون بود که یادش رفت کلاه هودیش رو روی سرش بکشه‌. و همین باعث شد موقع بیرون رفتن از کافه یکی از مشتری‌ها بشناستش.
مشتری: آقای نیک‌‌نام؟ آقای نیک‌نام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
صدا زدن اون باعث جلب توجه بقیه مشتری‌ها هم شد. ولی کوهسار وقت نداشت. وقت نداشت صبر کنه. با سرعت سوار ماشین شد و با روشن شدن ماشین چنان پاش رو روی پدال گاز فشار داد که بوی لنت و ترمز هم‌زمان با صدای جیغ لاستیک‌ها همه‌جا پخش شد. با سرعت به سمت خونه دلرام و پاییز روند. این‌قدر سرعتش بالا بود که مسیر نیم ساعته رو توی پنج دقیقه طی کرد. جلوی در خونه درجا زد زوی ترمز و پیاده شد. همین‌که خواست در بزنه ایستاد. نمیشد. آیفون تصویری بود. دلرام در رو باز نمی‌کرد. بنابر‌این جوری جلوی آیفون ایستاد تا قیافش خیلی مشخص نباشه و زنگ یکی از واحد‌های پایینی رو زد.
چند لحظه بعد صدای نازک بچه گونه‌ای توی آیفون پیچید.
صدا: بله؟
کوهسار که متوجه شده بود کسی که آیفون رو برداشته یه بچه است با لحنی که به زور آروم نگه داشته بودش گفت:
کوهسار: سلام. میشه به مامانت بگی بیاد؟
قبل از این‌که بچه بتونه جوابی بده صدای کلافه زنی اومد‌.
زن: دنیا؟ چی‌کار می‌کنی؟ بیا این ور ببینم.
یکم بعد صدای همون زن توی آیفون پیچید.
زن: بفرمایید؟
کوهسار: سلام. من از آشناهای یکی از همسایه‌هاتون هستم. دلرام راد. هر چه‌قدر زنگ می‌زنم در رو باز نمی‌کنن. میشه لطفاً در رو باز کنید؟
زن که مشخص بود هم خیلی هم براش مهم نیست این پسر خوش صدا با دختر خوش اخلاق طبقه بالا چی‌کار داره، بی هیچ حرفی در رو باز کرد. کوهسار بلافاصله خودش رو انداخت توی خونه. با سرعت به سمت طبقه خونه دلرام رفت. جلوی در که رسید. نفسی تازه کرد. زنگ در رو زد و منتظر موند. چند ثانیه بعد در باز شد و صدای دلرام در حالی که داشت از در خونه دور میشد شنیده شد.
دلرام: سلام. وای پاییز نمی‌دونی چه برنامه‌هایی توی تلوزیون نشون می‌داد. تو هم‌چین رفتی گفتی می‌خوای بری بیرون فکر کردم حالا حالا‌ها بر نمی‌گردی.
کوهسار هم خوش‌حال بود هم عصبانی. خوش‌حال از این‌که دلرام در رو طوری باز کرده بود که متوجه حضور کوهسار نشده بود و عصبانی از این همه بی‌احتیاطی دلرام. نفسش رو کلافه فوت کرد. آروم وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست. هیچ‌وقت توی این خونه رو ندیده بود. فقط تا پشت در اون‌هم برای پیدا کردن آدرس دلرام اومده بود. خونه‌ی نقلی و مرتبی بود. درگیر آنالیز خونه بود که صدای پر بهت دلرام رو از آشپزخونه شنید.
دلرام: کوهسار؟ صبر کن ببینم! تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
کوهسار که با شنیدن صدای دلرام دوباره یاد موضوع اصلی افتاده بود با عصبانیت برگشت سمت دلرام.
کوهسار: اگه ناراحتی برم!
تنها حسی که داشت عصبانیت بود. مطمئن بود این چیز گرد وسط گلوش که راه تنفسیش رو بسته بود بغض نیست. امکان نداشت بغض باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
کوهسار بغض نمی‌کرد.
دلرام با بهت گفت:
دلرام: معلومه که ناراحتم! برو بیرون!
کوهسار با شنیدن این حرف دیگه نتونست تحمل کنه. با قدم‌های بلند خودش رو به دلرام رسوند و بازوهاش رو گرفت. با صدای بلندی داد زد:
کوهسار: باید هم ناراحت باشی! چرا بهم نگفتی دکترت چی گفته؟
دلرام که فهمید این عصبانیت از کجا آب می‌خوره چشم‌هاش رو بست تو دلش پاییز رو تهدید کرد که برنگرده خونه. کوهسار که سکوت دلرام رو دید عصبانی‌تر شد. دیگه نمی‌فهمید چی‌کار می‌کنه‌.
با عصبانیت تکونی به کل هیکل دلرام داد و دوباره داد زد:
کوهسار: جواب بده‌‌! چشم‌هات رو نبند! چشم‌هات رو نبند دلرام!
دلرام که از داد و فریاد کوهسار حسابی ترسیده بود‌ چشم‌هاش پر از اشک شد. ولی کوهسار متوجه نبود. با داد ادامه داد:
کوهسار: دلرام تو من رو توی زندگیت چی می‌بینی؟ ها؟ من انقدر از نظر تو ضعیفم که نمی‌تونم موقع بیماریت پیشت باشم؟ انقدر احمق و عوضیم که بهم نگفتی دکترت بهت چی گفته؟
دلرام که دیگه طاقتش رو از دست داده بود بغضش با صدای بلندی شکست و جیغ کشید.
دلرام: بسه! تمومش کن! چی میگی؟ ها؟ چه بیماری؟ بحث دیگه بحث بیماری نیست!
با بغض ادامه داد.
دلرام: من دارم می‌میرم. می‌فهمی؟دارم می‌میرم!
دوباره جیغ کشید.
دلرام: دارم می‌میرم! چرا فکر می‌کنید راحته؟ نیست! راحت نیست! دکترها همه قطع امید کردن. حتی درمانمم قطع کردن! این یعنی دیگه امیدی نیست. حداقل برای من نیست!
دلرام با درد و بغض جیغ می‌کشید و کوهسار... . کوهسار با چشم‌های پر از اشکش به دختر بچه مقابلش زل زده بود‌. دختر بچه کوچولویی که محکوم شده بود اون همه زجر رو تحمل کنه. کوهسار حتی عاشق خوبی هم نبود. اون اومده بود که دلرام رو مواخذه کنه. حتی بدون این‌که لحظه‌ای بخواد خودش رو جای دلرام بذاره. تو یه لحظه دستش رو دراز کرد و دلرام رو که از شدت گریه می‌لرزید تو آغوشش گرفت.
کوهسار: هیش آروم باش دلرام. گریه نکن.
ولی دلرام که حالا انگار یه جایی برای خالی کردن خودش پیدا کرده بود با شدت بیش‌تری گریه کرد.
دلرام: کوهسار من دارم می‌میرم!
کوهسار با عصبانیت و چشم‌های پر از اشک در گوش دلرام غرید:
کوهسار: ساکت شو دلرام. خب؟ تو چیزیت نمیشه؟ من نمی‌ذارم. تو خوب میشی. هر‌جایی که لازم باشه می‌برمت ولی نمی‌زارم ولم کنی. تو آرامش دل منی. نمی‌زارم بری دلرام.
دلرام با هق‌هق سرش رو روی شونه کوهسار گذاشت. کوهسار که خودش هم توی حرفش مردد بود دست‌هاش رو دور دلرام محکم‌تر کرد. چونه‌اش روی سر دلرام بود. آروم بوسه‌ای روی موهای سیاه رنگ دلرام زد. چشم‌هاش رو بست و از ته دلش نالید:
کوهسار: خدایا، ازم نگیرش. من طاقتش رو ندارم‌.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
نمی‌دونم چند ساعت بود بیرون از خونه بودم. بارون بند اومده بود. به سمت خونه راه افتادم. همین‌طوری که راه می‌رفتم نگاهم رو به آسمون دوختم. دیگه ابری نبود. نیشخند زدم و سرم رو دوباره انداختم پایین. نزدیک خونه شده بودم که در خونه باز شد و یه پسری ازش اومد بیرون. با کمی دقت متوجه شدم کوهساره. لبخند غمگینی زدم. مطمئنم اومده بوده دیدن دلرام. کوهسار متوجه من نشد. سریع سوار ماشینش شد و راه افتاد. وقتی مطمئن شدم کوهسار به اندازه کافی دور شده دوباره راه افتادم. رسیدم دم در خونه. کلیدم رو در آوردم و در رو باز کردم. با قدم‌های آهسته از پله ها بالا رفتم. دم در زنگ رو زدم. چند لحظه بعد دلرام در رو باز کرد.
- سلام.
دلرام: سلام.
رفتم تو.
- کوهسار اومده بود؟
دلرام: آره تو از کجا می‌دونی؟
- دم در دیدمش. البته اون من رو ندید.
با لحن مسخره‌ای گفت:
دلرام: به! من رو باش می‌خواستم مژدگونی بگیرم!
برگشتم سمتش. چه‌‌طوری این‌قدر خودش رو شاد نشون می‌داد؟ چشم‌های سرخش داد میزد که کلی گریه کرده. پس چه طوری الان می‌گفت و می‌خندید؟ دلرام که دید مدت طولانی تو سکوت بهش زل زدم با ترس ساختگی دستی به سرش کشید.
دلرام: چته؟ شاخی چیزی در آوردم؟
لبخندی به روش زدم و سرم رو به معنی نه تکون دادم. همون‌طور که شالم رو از سرم بر می‌داشتم کلید‌ها رو روی میز جلوی در گذاشتم و به سمت اتاق رفتم.
***
صبح با تابش مستقیم نور خورشید توی صورتم از خواب بیدار شدم. متعجب سر جام نشستم. دلرام سرجاش نبود. با صدای شیر آب که از دست‌شویی می‌اومد، خیالم راحت شد. بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. شروع کردم به چیدن میز. وقتی تموم شد متعجب به در دست‌شویی نگاه کردم. دلرام هنوز اون تو بود. بلند شدم به سمت دست‌شویی رفتم.
- دلرام؟ حالت خوبه؟
صدای گرفته دلرام اومد.
دلرام: پاییز در رو باز نکن.
دستم که رو دستگیره بود درجا ایستاد.
متعجب پرسیدم:
- چرا؟
دلرام: ببین من خون دماغ شدم. خیلی خیلی شدیده. باید زنگ بزنی آمبولانس. خب؟ فقط نترس!
با ترس از در فاصله گرفتم گفتم:
- باشه، باشه. الان زنگ می‌زنم.
سریع به سمت گوشی رفتم. شماره اورژانس رو گرفتم. صدای دختری توی گوشی پیچید.
دختر: الو سلام بفرمایید.
- سلام. ما این‌جا یه بیماری داریم خیلی شدید خون دماغ شده.
دختر: سابقه بیماری خاصی دارن؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
- بله، بله. سرطان خون دارن.
دختر: لطفاً آدرستون رو بگین.
تند‌‌تند آدرس خونه رو گفتم.
- بله. اصلاً نترسین. آرامش خودتون رو حفظ کنید. مامور‌های ما همین الان به سمت آدرسی که دادین راه افتادن.
- بله، بله. ممنون.
سریع گوشی رو قطع کردم و به سمت دست‌شویی دویدم. در رو باز کردم و از دیدن صحنه رو‌به‌روم حس کردم دارم تمام دل و روده‌ام رو بالا میارم. حال دلرام خیلی بد بود. این‌قدر بد خون دماغ شده بود که با این‌که چند تا دستمال رو باهم جلوی بینیش گرفته بود ولی کل روشویی خونی شده بود. به سمت دلرام رفتم و جلوش روی دو زانو‌هام نشستم.
- خوبی؟
چشم‌هاش رو با بی‌حالی باز کرد.
دلرام: زنگ زدی؟
- آره، آره زدم. الان میان.
دلرام: ممنون.
دستش رو که روی دستمال روی بینیش بود گرفتم.
با صدای لرزونی گفتم:
- نترس. باشه؟
با بی‌حالی چشم‌هاش رو به علامت باشه باز و بسته کرد. حالش اصلاً خوب نبود. بغض خیلی بدی توی گلوم بود. چشم‌هام رو بستم سعی کردم به خودم مسلط باشم تا بتونم به دلرام کمک کنم. باشنیدن صدای زنگ سریع بلند شدم.
- اومدن.
با سرعت به سمت آیفون رفتم و در رو باز کردم.
***
یه هفته از اون روز گذشته بود و حال دلرام روز به روز بدتر میشد‌. اون روز توی بیمارستان دکترش رو دیدم. دکترش به من هم دقیقاً همون حرف‌هایی رو زد که به دلرام گفته بود. گفت زمان زیادی نداره. گفت مرگ سختی نخواهد بود. گفت درد نمی‌کشه. اذیت هم نمیشه. فقط یواش یواش هوشیاریش رو از دست میده. مثل یه خواب. از اون روز حال دلرام هی بد‌تر شد. همش غش می‌کرد. خوابش سنگین شده بود‌. لاغر شده بود. حالت تهوع و خون دماغ شدنش هم که دیگه هیچ. کوهسار هم وقتی فهمید حال دلرام خراب شده اومد بیمارستان. اون هم وقتی حرفای دکتر رو شنید و به معنای واقعی دیوونه شد‌. از اون روز آزمایش‌های دلرام رو برداشت و مدام از این دکتر به اون دکتر. ولی جواب همه‌شون یکیه. دیگه امیدی نیست. به دلرام غرق در خواب خیره شدم. آروم شروع کردم به نوازش موهاش. اشک‌هام دونه دونه روی صورتم سر می‌خوردن. طاقت این رو نداشتم. نداشتم.
***
یکی از خیارشور‌ها رو برداشتم و شروع کردم خوندن اطلاعات روش. یک ماه از اون روزی که دلرام رو بردیم بیمارستان می‌گذره. از اون روز به بعد دیگه خیلی کم کوهسار رو می‌دیدم. چون دیگه نه آموزشگاه می‌رفتیم و نه کوهسار جلومون سبز میشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
با این‌که همه‌ی دکتر‌ها تا الان دلرام رو جواب کرده بودن، ولی کوهسار نا‌امید نشده بود. آزمایش‌های دلرام رو حتی برای بعضی از دوست‌های خودش و پدرش که تو خارج بودن هم فرستاده بود. خیار شور رو توی سبد انداختم. بعد از خراب‌تر شدن حال دلرام دیگه نمی‌ذاشتم تنهایی بیاد بیرون. می‌ترسیدم تنهایی بیاد و حالش وسط خیابون بد بشه. اکثر کار‌های بیرون از خونه رو من انجام می‌دادم. خرید، کارهای بانکی و... . دلرام به دفعات خیلی خیلی کم اونم نهایتاً یه ساعت با من بیرون می‌اومد. به سمت صندوق رفتم. همه‌ی وسایل‌ها رو روی میز گذاشتم‌. فروشنده قیمت‌ها رو توی ماشین حساب زد.
فروشنده: میشه دویست تومن.
کارتم رو درآوردم و به فروشنده دادم. تا اون کارت رو می‌کشید کیسه‌های خرید رو از روی میز برداشتم. فروشنده کارت رو به سمتم گرفت. کارت رو توی کیفم گذاشتم و از مغازه خارج شدم. هوا آفتابی بود. خیلی هوای خوبی بود. نه سرد نه گرم. با قدم‌های متعادل به سمت خونه رفتم. دم در کلید انداختم و در رو باز کردم‌. بعد‌ از بستن در مسیر راه پله رو در پیش گرفتم. جلوی در خونه وایسادم و زنگ زدم. چند دقیقه گذشت و دلرام در رو باز نکرد. نگران شدم. کیسه‌ها رو روی زمین گذاشتم و سریع کلید رو در آوردم. باهاش در رو باز کردم. سریع رفتم توی خونه و در رو بستم.
- دلرام؟ دلرام کجایی؟ حالت خوبه؟
صدایی نیومد. با ترس سریع به سمت اتاق رفتم دلرام رو دیدم که روی تخت خوابیده بود. با نگرانی نزدیکش شدم‌.
- دلرام حالت خوبه؟ رنگت پریده.
دلرام زیر لب ناله‌ای کرد‌. سریع نشستم کنارش و دستش رو گرفتم. ولی با گرفتن دستش رنگم پرید.
- دلرام؟ چرا این‌قدر سردی؟
دلرام به سختی چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهم کرد.
دلرام: پ... پاییز؟
گریم گرفته بود. علائمش همون‌هایی بودن که دکتر گفته بود. با گریه گفتم:
- جانم؟ جانم؟
دلرام چشم‌هاش رو بست و سرش کج شد. ولی خیلی سریع دوباره چشم‌هاش رو باز کرد. انگار یه لحظه بی‌هوش شد و دوباره سریع به هوش اومد. با گریه سریع تلفن رو برداشتم و به اورژانس زنگ زدم.
مامور اورژانس: الو بفرمای... .
- الو؟ توروخدا سریع خودتون رو برسونید! حالش اصلاً خوب نیست.
مامور اورژانس: آروم باشید خانم. نگران نباشید. لطفا اول به سوالات ما جواب بدید. بیمار چند سالشونه؟
- بیست سالشه.
مامور اورژانس: سابقه بیماری خاصی دارن؟
- بله سرطان خون.
مامور اورژانس: لطفا آدرس رو بگین.
تند‌تند آدرس رو گفتم و قطع کردم. سریع رفتم پیش دلرام و دستش روگرفتم.
دلرام با صدای ضعیفی گفت:
دلرام: پ... پاییز؟ صدام... رو می... می‌شنوی؟
- آره، آره! جانم بگو.
دلرام: فکر... فکر کن...م دیگه... آخر... شه.
با شنیدن این حرفش بلند زدم زیر گریه.
- نگو این رو دلرام. تو خوب میشی. چیزیت نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

azammahmoud

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,206
6,470
مدال‌ها
1
تنهایی باید چی‌کار می‌کردم؟ باید به کوهسار زنگ می‌زدم. تا خواستم بلند بشم دلرام با آخرین توانش دستم رو گرفت و نذاشت.
دلرام: نه... ن... ه. نرو. د... دیگه وقت... وقتی ندارم.
با گریه دوباره نشستم کنارش.
دلرام به سختی ادامه داد:
دلرام: ب... باید ی... یه قولی بدی.
با صدای لرزونی گفتم:
- چه قولی؟
دلرام: ب... باید قول ب... بدی ت... توی اون مساب... قه شر... کت کنی.
با بغض و صدای بلندی گفتم:
- دلرام چی میگی؟ الان وقت این حرف‌هاست؟
دلرام: ب... باید ا... انجامش بدی! ت..‌. تو... ب... باید آ... آرزوی من رو‌... ز... زندگی کنی... ب... باید... ا... انجا... مش... بدی. ب... به خا...طر من.
با گریه سرم رو روی بازوش گذاشتم.
دلرام: ب... باید ق... قول... بدی.
با صدای بلند زدم زیر گریه.
دلرام با التماس گفت:
دلرام: پ... پاییز ق... قول... ب... بده!
پشت بندش سرفه کرد. این‌قدر شدید که رنگش رو به کبودی رفت. سریع با گریه و صدای بلندی گفتم:
- قول میدم! قول میدم! حرف نزن دلرام!
دلرام با لبخند ضعیفی نگاهم کرد.
دلرام: ح... حواسم... ب... بهت هست.
بعد برای چند ثانیه چشم‌هاش رو بست. هنوزم لبخندش روی لب‌هاش بود. کم‌کم سرش به سمت شونه‌اش کج شد و فشار دستش روی دستم کم شد.
با وحشت تکونش دادم.
- دلرام؟ دلرام؟
دستش از توی دستم افتاد. نه‌! نه! امکان نداره.
- دلرام! دلرام!
تکون نمی‌خورد. بدنش سرد بود. با صدای بلند و جیغ مانند گریه می‌کردم. صدای مامور‌های اورژانس که به در می‌زدن و ازم می‌خواستن در رو باز کنم رو می‌شنیدم. باز کنم؟ چرا؟ برای چی؟ دلرام زنده میشد؟ دلرام مرده بود! دیگه دلرامی نبود! با یاد‌آوری این حقیقت که عین پتک روی سرم کوبیده میشد دیگه نفهمیدم چی‌کار می‌کنم. با وحشت از تخت دور شدم و با گریه جیغ کشیدم:
- دلرام!
و بعدش دیگه چیزی نفهمیدم.
***
مات به‌ روبه‌روم خیره شده بودم. رد اشک روی صورتم خشک شده بود و می‌سوخت. توی راه روی بیمارستان نشسته بودم و بی‌هدف به دیوار سفید روبه‌روم زل زده بودم. نگاه پوچ و تو خالیم چرخید و روی کوهسار ثابت شد. یکم اون طرف‌تر به دیوار روبه‌روی من تکیه داده بود و به دیوار روبه‌روش زل زده بود. حدود سه ساعتی میشد که اومده بود. وقتی بهش زنگ زدم که بیاد، این‌قدر ساکت و آروم نبود.
***
(فلش بک)
با حس سردرد شدیدی چشم‌هام رو باز کردم. اولین چیزی که متوجهش شدم بوی شدید الکل و سقف سفید اتاقی که توش خوابیده بودم، بود. از پرده‌ها و دیوار‌های سفید اتاق مشخص بود که توی بیمارستانم. اما چر... . چشم‌هام پر اشک شد. دلرام! قفسه‌ی سینم تند‌تند بالا پایین میشد‌. نه‌نه‌ این امکان نداشت. نمی‌تونست اتفاق بی‌افته. سریع نشستم روی تخت.‌ کم کم همه چی داشت یادم می‌اومد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین