- Mar
- 1,206
- 6,470
- مدالها
- 1
نمیدونم چهقدر گذشته بود که صدای چرخیدن کلید توی قفل و بعدش هم صدای شاد و پر انرژی دلرام اومد.
دلرام: سلا... .
کمی بعد صدای متعجبش بلند شد.
دارام: پاییز؟ کجایی؟
صدای قدمهاش که به سمت اتاق میاومد رو شنیدم. چند ثانیه بعد قامت دلرام توی چهار چوب در مشخص شد.
دلرام: اینجایی؟ بابا خب یه ندایی بده ترسیدم.
همونطور که چراغها رو روشن میکرد گفت:
دلرام: چرا تنها تو تاریکی نشستی؟
با دیدن صورت خیس از اشکم با تعجب چشمهای مشکیش رو گرد کرد.
دلرام: پاییز؟ چرا گریه کردی؟ چیزی شده؟
همین که خواست بیاد سمتم متوجه کاغذ روی زمین شد. خم شد و برش داشت. چشم از حرکاتش بر نداشتم. همینطور توی سکوت به کاغذ توی دستش نگاه میکرد.
- درد داره؟
سرش رو به سمت من چرخوند.
با گریه دوباره پرسیدم.
- مردن، درد داره؟
جوابی نداد. اومد نزدیک و جلوم نشست.
- میترسی نه؟ از مردن، میترسی؟
فقط نگاهم کرد.
با گریه و صدای بلندی ادامه دادم:
- نگاهم نکن! لعنتی اینقدر ساکت نگاهم نکن! جواب بده! میترسی؟ ناراحتی؟ از اینکه دیگه من رو نمیبینی، کوهسار رو نمیبینی! دیگه نمیتونی شعر بگی. آرزویی که داشتی رو نتونستی بهش برسی. از اینها ناراحتی؟
خودش رو کشید کنارم و به دیوار تکیه داد.
سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
یه کم بعد صداش اومد.
دلرام: نیستم.
سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
دلرام: ناراحت نیستم. درد نداره. از مردن هم نمیترسم.
تکیهاش رو از دیوار گرفت و به سمتم برگشت.
دلرام: من خوشحالم پاییز. من به هرچی که میخواستم رسیدم. رفتم شهربازی، سینما، کتابخونه. شعر گفتم. جلوی اون همه آدم ساز زدم. شعرم رو همه شنیدن.
با لبخند مهربونی نگاهم کرد.
دلرام: یه دوست فوقالعاده پیدا کردم.
تک خنده بانمکی کرد.
دلرام: عاشق شدم.
من با بغض نگاهش میکردم. جفت دستهام رو گرفت و با چشمهای درشتش نگاهم کرد.
دلرام: و دربارهی آرزوم. من به آرزوم رسیدم. آهنگها و شعرهام رو همه شنیدن. شاید فقط نصف آرزوم رو زندگی کرده باشم، ولی تو هستی!
با تعجب نگاهش کردم. چی داشت میگفت؟
دلرام: تو آرزوم رو برای من زندگی میکنی.
با صدای لرزونی گفتم:
- نمیفهمم.
دلرام: سلا... .
کمی بعد صدای متعجبش بلند شد.
دارام: پاییز؟ کجایی؟
صدای قدمهاش که به سمت اتاق میاومد رو شنیدم. چند ثانیه بعد قامت دلرام توی چهار چوب در مشخص شد.
دلرام: اینجایی؟ بابا خب یه ندایی بده ترسیدم.
همونطور که چراغها رو روشن میکرد گفت:
دلرام: چرا تنها تو تاریکی نشستی؟
با دیدن صورت خیس از اشکم با تعجب چشمهای مشکیش رو گرد کرد.
دلرام: پاییز؟ چرا گریه کردی؟ چیزی شده؟
همین که خواست بیاد سمتم متوجه کاغذ روی زمین شد. خم شد و برش داشت. چشم از حرکاتش بر نداشتم. همینطور توی سکوت به کاغذ توی دستش نگاه میکرد.
- درد داره؟
سرش رو به سمت من چرخوند.
با گریه دوباره پرسیدم.
- مردن، درد داره؟
جوابی نداد. اومد نزدیک و جلوم نشست.
- میترسی نه؟ از مردن، میترسی؟
فقط نگاهم کرد.
با گریه و صدای بلندی ادامه دادم:
- نگاهم نکن! لعنتی اینقدر ساکت نگاهم نکن! جواب بده! میترسی؟ ناراحتی؟ از اینکه دیگه من رو نمیبینی، کوهسار رو نمیبینی! دیگه نمیتونی شعر بگی. آرزویی که داشتی رو نتونستی بهش برسی. از اینها ناراحتی؟
خودش رو کشید کنارم و به دیوار تکیه داد.
سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
یه کم بعد صداش اومد.
دلرام: نیستم.
سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
دلرام: ناراحت نیستم. درد نداره. از مردن هم نمیترسم.
تکیهاش رو از دیوار گرفت و به سمتم برگشت.
دلرام: من خوشحالم پاییز. من به هرچی که میخواستم رسیدم. رفتم شهربازی، سینما، کتابخونه. شعر گفتم. جلوی اون همه آدم ساز زدم. شعرم رو همه شنیدن.
با لبخند مهربونی نگاهم کرد.
دلرام: یه دوست فوقالعاده پیدا کردم.
تک خنده بانمکی کرد.
دلرام: عاشق شدم.
من با بغض نگاهش میکردم. جفت دستهام رو گرفت و با چشمهای درشتش نگاهم کرد.
دلرام: و دربارهی آرزوم. من به آرزوم رسیدم. آهنگها و شعرهام رو همه شنیدن. شاید فقط نصف آرزوم رو زندگی کرده باشم، ولی تو هستی!
با تعجب نگاهش کردم. چی داشت میگفت؟
دلرام: تو آرزوم رو برای من زندگی میکنی.
با صدای لرزونی گفتم:
- نمیفهمم.
آخرین ویرایش: